مقدمه سلام دوستای گلم همین جا لازمه بگم که من نویسنده و داستانسرا نیستم و ازتون انتظار دارم ایرادها رو به بزرگی خودتون ببخشید این اولین داستانیه که تو زندگیم دارم مینویسم در واقع یه جور درد دله مربوط به خاطره ای از زندگی شخصی خودم خاطره ای تلخ که تا حالا در موردش با هیچکی حرف نزدم اگه بخوام تمام خاطره رو تعریف کنم خیلی طولانی میشه و باید تو چند قسمت اونو بنویسم و از اونجا که نمیخوام خیلی کشش بدم تصمیم گرفتم هرچند طولانی ولی تو 1 قسمت تمومش کنم و اما داستان مهدی هستم تازه خدمت سربازیم تموم شده بود خیلی بلاتکلیف بودم وضع مالی خوبی نداشتیم پس باید هرچه سریعتر یه کار واسه خودم دست و پا میکردم واسه همین یه مغازه زدم هرچند درآمد زیادی نداشت ولی از بیکاری بهتر بود در کل خوب بود یه جورایی سرگرم شده بودم تو اون سن و سال یه مشکل اساسی داشتم اونم اینکه بیشتر از بقیه دوستام شهوتی بودم من تو دوران بچگیم سکس پدر مادرمو دیده بودم و اون تصویر برای همیشه تو ذهنم نقش بسته بود واسه همین علاقه زیادی به جنس مخالف داشتم اما هیچوقت نمیخواستم به گناه بیفتم هرچند برام خیلی سخت و زجرآور بود گاهی افکار شهوانی می اومد سراغم و وادارم میکرد هرجوری شده با یه دختر سکس داشته باشم و خودمو خالی کنم راحت ترین راهی که به ذهنم میرسید این بود که تو اقوام به یکی از دخترای هم سن و سال خودم پیشنهاد دوستی بدم متاسفانه یا خوشبختانه دل و جرات این کارو هم نداشتم چون میترسیدم وابستگی پیش بیاد و از اونجا که منم شرایط ازدواجو نداشتم نمیخواستم با احساسات هیچ دختری بازی کنم واسه همین همیشه سعی کردم بین خودم و دخترای اطرافم یه خط قرمز بکشم الگوی من تو زندگیم داداشای بزرگم بودن و من خیلی براشون احترام قاءل بودم با یکیشون که دو سال از خودم بزرگتر بود و اونم مجرد بود خیلی راحت بودم و حرفامو بهش میگفتم اونم وقتی دید که از نظر جنسی چقد اذیت میشم بهم گفت اگه کیس مناسبی گیرت اومد صیغش کن و شرایط صیغه رو واضح و کامل برام توضیح داد گذشت و گذشت سه چهار سالی میشد مغازه داشتم و در کنار کار از روی ناچاری اگه بین مشتریام یه زن بیوه به پستم میخورد باهاش صحبت میکردم و اگه راضی میشد بصورت کوتاه مدت صیغش میکردم و اینجوری احساساتمو خالی میکردم خلاصه چندسالی رو همینجوری گذروندم تا اینکه یه حادثه باعث شد یه مدت خونه نشین بشم و مجبور شدم مغازمو جمع کنم حدود هفت هشت ماهی طول کشید تا خوب شدم تو اون چندماه از بین اقوامی که می اومدن بهم سر بزنن دخترخاله یکی از زنداداشام که شناخت زیادی هم ازشون نداشتم بعضی وقتا همراه زنداداشم یا گاهی هم با مادرش واسه عیادت می اومدن خونمون نسبت به این دختر که اسمش زهرا بود خیلی کنجکاوم شده بودم و همش حس میکردم تو نگاه های مرموزش یه حرفهایی هست و یه چیزایی تو دلشه که میخواد بهم بگه ولی شرایط پیش نمی اومد و منم چیزی به روی خودم نمی آوردم زهرا خیلی سفید و خوشگل بود اون نگاه ها و اداهاش همیشه تو ذهنم بود و واقعا داشت دیوونم میکرد جوریکه بعضی وقتا که فکرش می اومد سراغم بدجوری شهوتی میشدم و تو رویاهام انواع پوزیشنای سکسو روش پیاده میکردم بگذریم بعداز اینکه خوب شدم داداشم که دو سال از خودم بزرگتر بود ازدواج کرد و بدبختی منم از همون روز عروسی داداشم شروع شد عروسی داداشم تو خونه برگزار شد خونمون خیلی شلوغ شده بود خانوما میرفتن تو اتاقم لباساشونو عوض میکردن و آرایش میکردن منم با وجود اینکه عروسی داداشم بود و خیلی کار ریخته بود سرم زهرا رو زیر نظر داشتم از قرار معلوم اونم برام نقشه ریخته بود وقتی حس کردم از خانوما دیگه کسی واسه آرایش کردن نمیره تو اتاقم خواستم برم یه وسیله از تو اتاقم بردارم که یهو زهرا رو دیدم که با اشاره بهم فهموند میخواد بره تو اتاقم لباسشو عوض کنه منم دیگه بیخیال شدم و برگشتم رفتم سراغ کارای دیگه بعد از گذشت حدود بیست دیقه به خیال اینکه زهرا دیگه کاراشو کرده و کسی تو اتاقم نیست با عجله رفتم سمت اتاقم در و باز کردم که برم تو اتاق یهو با دیدن زهرا جا خوردم و سر جام میخکوب شدم خدایا چی میدیدم زهرا انقد خودشو خوشگل آرایش کرده بود انقد جذاب بود که چند ثانیه ای همینجوری مات و مبهوتش موندم اون فقط یه لبخند زد و چیزی نگفت منم حول حولکی برگشتم انقد دسپاچه شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم انگار ارادم دست خودم نبود چند دیقه گذشت ولی همش تصویر زهرا رو داشتم تو ذهنم تجسم میکردم چقد زیبا شده بود بدون روسری با تاپ و شلوار با اون آرایشی که کرده بود با اون موهای بلند و طلاییش و اندام متناسبش حسابی فکرمو مشغول کرده بود خداوندا این چه حسی بود که بهش داشتم مجلس عروسی تموم شد غروب همون روز که مهمونا رفته بودن و خونمون تقریبا خلوت شده بود بعد از یه روز سخت نشسته بودم تو پذیرایی که تلفن خونه زنگ خورد شماره کیوسک افتاده بود گوشیو برداشتم چندبار گفتم الو دیدم قطع شد دوباره زنگ زد برداشتم دیدم صدای یه دختر اومد سلام کرد و گفت مهدی منم زهرا دفعه اول مطمءن نبودم خودتی واسه همین قطع کردم منم که یکی دو نفر از آشناهامون کنارم بودن و نمیشد چیز خاصی بگم گفتم بفرما امری باشه در خدمتم زهرا گفت راستش شالمو تو خونتون جا گذاشتم اگه میشه پیداش کن برش دار تا بعدا بیام ببرم منم گفتم باشه بعد خواستم خیلی عادی باهاش خداحافظی کنم که برگشت بهم گفت مهدی یه چیزی بگم ناراحت نمیشی گفتم نه بگو گفت مطمءن باشم خیلی کنجکاو شده بودم بینم میخواد چی بگه سریع گفتم آره مطمءن باش گفت خیلی دوست دارم مهدی ولی توروخدا این حرف بین خودمون باشه به کسی چیزی نگی برای چند ثانیه نمیدونستم چی بگم خیلی شوکه شده بودم فقط تونستم بگم باشه بعد هردومون ساکت شدیم حس کردم منتظره بهش بگم منم دوست دارم ولی نتونستم چیزی بگم بعدش باهاش خداحافظی کردم اونم از اینکه زیاد تحویلش نگرفته بودم تقریبا با دلخوری تلفنو قطع کرد فکر و خیالش ول کنم نبود همش قیافشو تجسم میکردم و حرفاشو تو ذهنم تداعی میکردم تو عمرم واسه اولین بار بود که یه دختر بهم میگفت دوست دارم نمیدونستم چیکار کنم مطمءن بودم زهرا منو واسه ازدواج میخواد ولی من نمیخواستم به این زودیا ازدواج کنم تو دوراهی عقل و دل گیر کرده بودم از یه طرف ظاهر جذابش منو سمت خودش میکشوند از طرف دیگه نمیخواستم با احساساتش بازی کنم باید سریع تصمیممو میگرفتم که این قضیه بیشتر از این کش نیاد به خودم میگفتم اگه قراره باهاش ازدواج نکنم پس بهتره هیچ رابطه ای بینمون پیش نیاد نباید میذاشتم بهم وابسته بشه چند روز بعد بهم زنگ زد که بیاد دم در خونه شالشو ببره ولی من گفتم بهتره بیرون همدیگه رو ببینیم چون میخواستم باهاش صحبت کنم اونم قبول کرد وقتی داشتم میرفتم ببینمش خیلی سعی کردم ریلکس باشم نمیخواستم احساسم بهم غلبه کنه باید کاملا منطقی فکر میکردم ولی اینا همش در حد فکر و خیال بود چون وقتی دیدمش دوباره همون حس اومد سراغم نتونستم حرفامو اونجوری که باید بهش بگم از حرفاش فهمیدم که خیلی وقته منو دوس داره گفت تو این مدت همش منتظر یه عکس العملی از طرف تو بودم ولی وقتی دیدم هیچی نمیگی و بیخیالی واسه همین تصمیم گرفتم هرجوری شده تو عروسی داداشت احساسمو بهت بگم همش میخواست نظرمو بدونه ولی من ساکت بودم نمیدونستم چی بگم همه حرفایی ام که آماده کردم بهش بگمو فراموش کرده بودم راستش شجاعتشو نداشتم بهش بگم من قصد ازدواج ندارم از طرفی هم وسوسه میشدم که باهاش رابطه داشته باشم خلاصه نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم اون روز بدون هیچ نتیجه گیری گذشت داشتم دیوونه میشدم از یه طرف شهوت من و از طرف دیگه احساسات پاک زهرا انگار همه دست به دست هم داده بودن منو نابود کنن بعضی وقتا تلفنی باهاش حرف میزدم ولی دوس داشتم ببینمش چون با دیدنش جون میگرفتم ازش دعوت کردم بیاد خونمون اونم قبول کرد منم که میدونستم چه وقتایی خونمون خالیه باهاش قرار گذاشتم واسه دیدنش همش لحظه شماری میکردم هزارتا حرف آماده میکردم بهش بگمو صدجور برنامه میریختم این وسط شهوتمم امونمو بریده بود بالاخره اومد نشستیم تو پذیرایی بهش گفتم راحت باشه و روسری و مانتوشو دربیاره اولش یه کم ناز کرد ولی بعدش درآورد رفتم نشستم کنارش دستمو حلقه کردم دور گردنش یه کوچولو فشارش دادمو کشیدمش سمت خودم اونم هیچی نگفت و سرشو گذاشت رو شونم خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم مطمءن بودم اگه هرکاری ازش بخوام بی چون و چرا قبول میکنه ولی من نمیخواستم از دوس داشتنش سوء استفاده کنم من تو زندگیم واسه خودم اعتقاداتی داشتم و توی هر شرایطی سعی میکردم چارچوبشو حفظ کنم واقعا برام سخت بود بخوام به اعتماد این دختر خنجر بزنم ولی دیگه نتونستم نبوسمش آروم گردنشو بوسیدمو با اون دستم که دور گردنش بود بازوشو فشاردادم چند دیقه ای تو سکوت گذشت همش عذاب وجدان داشتم به خودم گفتم مهدی بسه دیگه ادامه نده خیلی برام سخت بود ولی آروم خودمو کشیدم کنار بعد نشستم باهاش کلی حرف زدم بهش گفتم که شرایط ازدواجو ندارم بیا همین جا این رابطه رو تموم کنیم زهرا گفت نمیتونم مهدی دوستت دارم گفتم ببین زهرا بخدا منم دوست دارم بهت نیاز دارم ولی بهتره نذاریم بیشتر از این به هم وابسته شیم چون من اون کسی نیستم که بتونم تورو خوشبختت کنم واسش کلی دلیل آوردم ولی اون همش حرف خودشو میزد بعد از کلی بحث وقتی دید نمیتونه منو قانع کنه اشکش سرازیر شد و زد زیر گریه گفتم تمومش کن زهرا تورو خدا توکه نمیدونی این مسءله چقد منو داغون کرده بنفع هردومونه از هم جدا شیم بعد آروم اشکاشو از رو گونه هاش پاک کرد و گفت داداشت مازیار داداش بزرگم راجع به من چیزی بهت نگفت گفتم نه چطور مگه دوباره زد زیر گریه و نتونست حرف بزنه بعد که یه کم آروم گرفت با بغض شروع کرد به درد دل کردن درد دل که چه عرض کنم شروع کرد به اعتراف آره شروع کرد به اعتراف و چیزایی گفت که ایکاش کر بودم نمیشنیدم ایکاش مرده بودم نمیفهمیدم چیزایی گفت که لهم کرد له له شدم هاج و واج فقط زل زده بوم تو چشماش اما هیچی نمیدیدم انگار تو یه عالم دیگه بودم انگار قبض روح شده بودم انگار دنیا داشت دور سرم میچرخید خلاصه حرفاشو زد و مانتوشو پوشید خداحافظی کرد و رفت من موندم و سکوت و یه عالمه تناقض من موندم و خلوت و یه دنیا پرسش آخه چرا چرا چرااااا خدایا چرا چرا باید اینجوری باشه چرا چرا حرفاش عین خوره افتاده بود به جونم مهدی مازیار فهمیده بود من بهت علاقه دارم فکر کنم راحله دخترخاله زهرا و زن مازیار داداش بزرگم بهش گفته بود یه روز که خونشون بودم مازیار سر هیچ و پوچ راحله رو دعوا کرد بعد بهش گفت جمع کنه بره خونه باباش منم که نمیدونستم چیکار کنم پاشدم با راحله برم که دیدم مازیار گفت زهرا تو بمون مواظب بچه ها باش راحله هم چیزی نگفت و با ناراحتی رفت بعد از حدود یه ربع دیدم مازیار داره بچه هارو آماده میکنه بچه هارو برداشت ببره بیرون گفت زهرا الان میام نمیدونستم میخواد بچه هارو کجا ببره ولی فکر کنم برد گذاشتشون خونه همسایه جفتیشون بعد که اومد پاشدم بهش گفتم بااجازه منم دیگه برم با یه لحن تند گفت بمون کارت دارم دلشوره عجیبی داشتم ترس تمام وجودمو گرفته بود که مازیار یهو اومد نشست کنارم و گفت زهرا میدونم از مهدی خوشت میاد میدونم دوسش داری تو دختر خوب و فهمیده ای هستی مطمءن باش هرجوری شده تورو واسه مهدی میگیرم فقط یه چیزی ازت میخوام که باید بین خودم و خودت بمونه بعدش قول میدم واسه تو و مهدی هرکاری از دستم بر بیاد کوتاهی نکنم من که از شدت خجالت سرخ شده بودم پرسیدم چی که یهو دستمو گرفت و گفت فقط یه حال کوچولو مهدی بخدا نمیخواستم اینجوری بشه من نمیخواستم اینجوری بشه خواستم از دستش فرار کنم هرکاری میکردم نمیذاشت برم جلو دهنمو گرفت نذاشت صدام دربیاد به زور از پشت منو گرفت شلوارمو کشید پایین هرغلطی دلش خواست کرد بعدم تهدیدم کرد که اگه به تو یا راحله چیزی بگم آبرومو میبره بعد از اون هروقت خونشون کسی نبود زنگ میزد میگفت بیا اگه نیای نمیدونم چنین میکنم و چنان میکنمو خلاصه به زور تهدید منو میکشوند خونه شون هرچی بهونه میاوردم میگفتم کلاس دارم کار دارم نمیتونم کوتاه نمی اومد الان میفهمم که فقط میخواست سوء استفاده کنه ازم چقد ساده بودم صدای گریه زهرا پیچیده بود تو مخم سرم داشت از شدت درد منفجر میشد خدایا زهرا چی میگفت یعنی داداشم انقد یعنی مازیار که از دید همه یه آدم مومن و مذهبی بود اینکاره بود و خبر نداشتم خدایا دارم چی میشنوم دعا میکردم حرفای زهرا دروغ باشه خدا خدا میکردم دروغ باشه ولی نه مگه میشه زهرا بخواد با آبروی خودشو داداشم بازی کنه یعنی زهرا راست می گفت تا یه هفته شب و روز نداشتم انگار زندگی رو سرم آوار شده بود نمیدونستم چه جوری این مسءله رو هضم کنم تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم تصمیم گرفتم به داداشم بگم و ته تو قضیه رو در بیارم یه روز رفتم محل کارش بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم گفت چیزی هست بگو میشنوم گفتم میخوام تنها باشیم اونم وسایلشو جمع و جور کرد و باهم رفتیم بیرون قدم زدیم نمیدونستم چجوری و از کجا شروع کنم الکی گفتم از یه دختره خوشم اومده میخوام باهاش ازدواج کنم داداشم که خیلی تعجب کرده بود اولش فکر کرد شوخی میکنم بعد گفت بسلامتی کیه منم با کلی من من کردن گفتم زهرا دخترخاله راحله اینو که گفتم جا خورد وقتی دید کاملا جدی میگم یه کم سکوت کرد و بعد به بهانه های مختلف سعی کرد منصرفم کنه اون هرچی میگفت من از سر لج باهاش مخالفت میکردم گزینه های دیگه ای بهم معرفی میکرد ولی من میگفتم فقط زهرارو میخوام میخواستم بفهمم بینم حرف آخرش چیه که آخرش با مخالفت تمام بهم گفت زهرا اونجورام که فکر میکنی پاک نیست من حرفامو زدم تصمیم با خودته داشتم روانی میشدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم گفتم مازیار زهرا همه چیو بهم گفت میدونم چی بینتون گذشته بعد با لحن تندتری گفتم تو چطور تونستی به زنت خیانت کنی چطور به خودت اجازه دادی به بهانه من از زهرا سوء استفاده کنی و بهش نزدیک بشی مگه متاهل نبودی چی کم داشتی چه نیازی داشتی هاااااا تو اصن میدونی من الآن چه حال و روزی دارمو چه زجری میکشم بهش گفتم من زهرا رو میگیرم نه بخاطر اینکه ازش خوشم میاد نه از لج تو میگیرمش که تا ابد مث یه لکه ننگ سیاه رو پیشونیت بمونه که از دیدنش با من یه عمر دچار عذاب وجدان بشی من میگیرمش چون تو این بلا رو سرش آوردی داداشم پیشم خورد شده بود نمیدونست چی بگه حرفی نداشت منم هرچی تو دلم بود ریختم بیرون با عصبانیت سرش داد زدمو رفتم خونه شاید بهتر بود به روش نمی آوردم و چیزی نمیگفتم و حرمتشو نمیشکستم ولی تو اون شرایط و اون حال و روزی که من داشتم واقعا نگفتن اون حرفا کار سختی بود بعد از اون قضیه تا مرز جنون و خودکشی رفتم خیلی داغون شدم همش خیره میشدم به یه نقطه و میرفتم تو عالم خودم هرچی سعی کردم هیچوقت نتونستم برگردم به اصل خودم دیگه هیچکدوم از باورهامو باور نداشتم از طرف دیگه زهرا هم که از گفتن اون حرفا پشیمون شده بود چندبار دیگه ام باهام قرار گذاشت اومد خونمون نمیخواست تو اون شرایط تنهام بذاره طفلکی هنوزم بهم امیدوار بود ولی من دیگه مث قبل نبودم آتش خشم و شهوت منو مغلوب خودش کرده بود و مث ماشینی که ترمز بریده باشه و به سمت دره در حرکت باشه هر آن ممکن بود تو دره سقوط کنم زهرا با هزار امید و آرزو می اومد پیشم حتی برای اینکه بتونه دلمو به دست بیاره و منو از اون شرایط روحی دربیاره بدون هیچ مقاومتی خودشو در اختیارم گذاشت از اون به بعد باهاش سکس داشتم شاید با اینکار میخواستم از مشکلات فرار کنم شایدم بخاطر این بود که الگوی من تو زندگیم داداشام بودن الآن که فکرشو میکنم دلم بدجور میگیره واقعا داشتن یه الگوی خوب چقدر خوبه و چقدر خوب میتونه تو زندگی آدم موثر باشه و رو سرنوشتش تاثیر مثبت بذاره دیگه هیچی برام مهم نبود زندگیم به لجن کشیده شد هرکاری هم کردم نتونستم خودمو قانع کنم که با زهرا ازدواج کنم چند ماه بعد زهرا بهم گفت واسم خواستگار اومده وقتی دید مث یه مرده بی روحم و دیگه هیچ عشق و احساسی برام نمونده با پسر عموش ازدواج کرد بعد از زهرا منم با مشروب و سیگار دمخور شدم و روزگارم رو تو تنهایی گذرونم زهرا الان یه پسر چارپنج ساله داره و از زندگیش راضیه منم هنوز که هنوزه تو گذشته غرق شدم و از سکسایی که با زهرا داشتم سخت پشیمونم و با اینکه سن زیادی ندارم خیلی شکسته شدم و بیشتر موهام سفید شده مازیار هم بعد از اون ماجرا مشکلات و بلاهای زیادی سرش اومد شغلشو از دست داد تو جاده با یه عابر تصادف کرد پای عابر قطع شد و گذشته از عذاب وجدان ناشی از تصادف چون ماشینش بیمه نداشت و وضع مالی خوبی برای پرداخت دیه نداشت زندانی شد پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا نام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا فروغ فرخزاد نوشته مهدی ز
0 views
Date: September 25, 2018