زیبا و جوان

0 views
0%

این نوشته بر اساس یک داستان واقعی نوشته شده و نویسنده فقط وظیفه ی نگارش رو بر عهده گرفته است از توی آینه ی ماشین میدیدم که هر از چند دقیقه داره به پشت سرش نگاه میکنه ماتیک و آینه م رو از توی کیفم در آوردم و شروع کردم درست کردن لبام بدم نمیومد کمی اذیتش کنم صبر کردم تا مسافرهاش رو پیاده کنه ببخشید آقا صندلی عقب گرمه میتونم بیام جلو بفرمایید اگه میشه دیگه مسافر سوار نکنید لطفا راحت نیستم مشغول مرتب کردن صورتم شدم سنگینی نگاهش روی خودم رو احساس میکردم دستش رو خیلی آروم و با حوصله نزدیک پام آورد یه دفعه طوری که بترسونمش گفتم آقا مواظب باش جلوت رو نگاه کن میخوای به کشتنمون بدی چشمای خودم رو توی آینه میدیدم که چه برقی میزنه و لبخند رضایت روی لبام بود این دفعه نوبت من بود دستم رو سمتش بردم پشت دستش که روی دنده ی ماشین بود رو نوازش میکردم از چهره اش نگرانی و ترس میبارید معلوم بود که داره آب دهنش رو قورت میده و نمیدونست داره چه اتفاقی می افته دستم رو جلوتر بردم و بر آمدگی جلوی شلوارش رو لمس کردم و با یه حالت شیطنت خاص توی چشماش نگاه کردم کمی عصبی به نظر میرسید تحمل نکرد و ماشین رو توی یه کوچه ی خلوت پارک کرد و منتظر بود ببینه میخوام چیکار کنم خیلی یواش دکمه شلوارش رو باز کردم و به کمک خودش شلوار و شرتش رو تا زیر باسنش پایین کشیدم خیلی آهسته دستم رو روی کیر و بیضه هاش میکشیدم و دوست داشتم حسابی لذت ببره سرش رو بالا می آورد و خیلی آروم ناله میکرد دستم رو حلقه کردم دور کیرش و طوی که اذیت نشه بالا و پایین میکردم کیر نسبتا بلندی داشت که تا حدود زیادی بلند شده بود وقتش بود که بریم مرحله ی بعد لبام رو به کیرش نزدیک کردم و با یه لیس کوچولو از سرش شروع کردم منطقه ی لیس زدنم رو بیشتر کردم و از تخم هاش تا سر کیرش رو با زبونم میکشیدم و خیلی آروم توی دهنم میبردم طاقتش تقریبا تموم شد و سرم رو توی دستاش گرفت و ازم میخواست که بیشتر و سریع تر بخورم کم کم داشت وادارم میکرد طوری که دوست داره براش بخورم بعد از چند بار مکیدن محکم بهم گفت که داره میاد منم کارم رو تند تر و تند تر کردم و همه ی آبش رو توی دهنم خالی کرد و تا آخرش رو خوردم حسابی تعجب کرده بود که چرا اینکار رو کردم تقریبا خشکش زده بود به خودش که اومد خواست دستش رو داخل شلوارم کنه که مانعِ شدم دیگه کافیه نیازی نیست که ادامه بدی درسته باکره گیم رو از دست داده بودم اما هیچوقت سکس پر خطر نداشتم و انجامش نداده بودم صورتم رو که توی آیینه دیدم خنده ام گرفت حسابی آرایشم خراب شده بود و موهام هم نا مرتب و شلخته آره درسته دارید داستان زندگی یه فاحشه رو میخونید اما به نظر خودم کسی بودم که از آزادی هاش استفاده میکنه کسی که محدودیتی برا خودش قائل نیست خسته و مثل بیشتر وقت ها دیر به خونه رسیدم فقط همین رو کم داشتم که بابام جلوم سبز بشه دختره ی سر به هوا دوباره که داری دیر میای خونه نمیخوای دست از این بی ملاحظه گیت برداری بابا تو رو خدا گیر نده بهم خب کار داشتم دیگه طول کشید میگی چیکار کنم آخه دختر مگه من چی واست کم گذاشتم که اینجوری شدی ها چی واسم کم گذاشتی میخوای بدونی من تو این 17 سالی که دارم تنها چیزی که نداشتم بابا بود من بابا میخواستم که نداشتم حالا فهمیدی من که هر کاری کردم واسه تو کردم اینه جواب من واسه من من ازت خواستم هر سال ماشینت رو عوض کنی من خواستم خونه مون بزرگ تر بشه میخوای منو گول بزنی یا خودت رو اون کمد لباسی که پر از لباسای رنگارنگه رو من ازت خواستم اینا حرص و طمع خودت بوده پس منو بهونه نکن سنگینی دست بابام رو روی صورت حساس و پوست لطیفم حس کردم اشکام مثل بارون بهاری پایین میومدن و بی اختیار روی گونه ام سرازسر میشدن دویدم سمت اتاقم و در رو پشت سرم قفل کردم بالشم که تنها مونس و همدمم بود رو بغل گرفتم و فکرم رفت سمت مادرم که اگه حالا پیشم بود چطوری بغلم میکرد شماره ش رو گرفتم تا لا اقل صداش رو بشنوم اما حالا که بهش احتیاج دارم چرا باید جوابم رو نده هنذفری رو توی گوشم گذاشتم تا حداقل با صدای موزیک بتونم چند دقیق از این دنیای لعنتی جدا بشم دلم تنگِ مثِ ابرایِ تیره تو یه حسی مثِ زندون اسیرِ تو از احساسِ من چیزی نمیدونی که داری بیخودی منو میرنجونی یه امشب جای من باش جای اونی که چشماش به در خُش ک شد ولی عشقش نیومد یه امشب همسفر باش مثِ من در به در باش جای اون که به دنیا پشت پا زد توی کلاس نشسته بودم و سرم رو تکیه داده بودم به شیشه ی پنجره و نمیدونم فکرم کجا میرفت و افکارم چه سمت و سویی داشت اما مطمئن بودم که توی کلاس نیستم واسه چند لحظه رنگ توی صورتم نداشتم بابام رو از دور دیدم که داره به سمت اتاق مدیرمون میره تا زنگ استراحت منتظر بودم و استرس داشتم که قراره چی بشه زنگ استراحت خانم معلم پرورشی صدام زد که برم اتاقش کارم داره راستش بابات ازم خواسته که باهات صحبت کنم هر چند که خودمم همین قصد رو داشتم دخترم معلوم هست که داری با خودتت چیکار میکنی میدونی هم کلاسی هات چه چیزایی راجع بهت گفتن میدونی خدا چی گفته و ازمون چی میخواد حرفش رو قطع کردم یعنی الان شماها نماینده ی خدا هستید خب شمایی که نماینده ی خدا هستید میدونین توی مدرسه هاتون داره چه اتفاقی می افته تفریح دخترای نوجوون چیه پس چرا شما که نماینده ی خدا هستین توی مدرسه هاتون اینقدر محدودیت هست که همجنسگرایی داره تبدیل به یه فاجعه میشه میدونستین خود من تا حالا چقدر با پیشنهاد همجنس خودم مواجه شدم به نظرتون چرا تفریح دخترا شده سیگاری و قرار یواشکی با پسرای ولگردی که معلوم نیست از کجا و به چه نیتی پیداشون میشه حسابی داغ کرده بودم و کوتاه هم نمیومدم غرورم بهم اجازه نمیداد قبول کنم دارم چه کاری میکنم به هر حال من آزادی رو دوست دارم و نمیخوام که کسی خرابش کنه حرفای دیگران که پشت سرم میزنن هم اصلا برام مهم نیست چون تا اونجایی که به درسم مربوط میشه نمره هام خیلی عالین دستش رو با مهربونی روی سرم کشید بعد از مدت ها برای چند لحظه خلا جدایی مادر و پدرم و بی مادر بودن رو احساس نمیکردم دخترم میدونی واسه آزادی باید تاوانشم بدی فکر میکنی بتونی از عهده اش بر بیای الان که دارم مینویسم بارها و بارها و بارها این جمله توی ذهنم تداعی میشه جمله ای که نمیدونستم میتونه چه معنی ای بده کنترل کردنای بابام بیشتر و بیشتر میشد اما من همچنان به کارای خودم و بی بند وباریهام ادامه میدادم دیپلمم رو با وجود فشارهای بابام گرفتم و توی رویاهام دانشگاه رفتن رو واسه خودم تجسم میکردم و از رویایی که داشتم لذت میبردم حدودای عصر یه روز مزخرف و سرد دیگه مثل بقیه ی روزا بود که اومدم خونه در کمال تعجب دیدم که بابا و مامانم دارن با هم صحبت میکنن پریدم بغل مامانم و حسابی با بوسه هام صورتش رو خیس کردم اما غافل از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته دخترم لباسات رو عوض کن و بیا پیشمون بشین با کلی امید و آرزو و حس خوشحالی کنارشون نشستم خب مامان جون چی شده که اومدی پیشمون لبخند روی لباش نقش بست میخواستم نظرت رو راجع یه یه موضوعی بپرسم چه موضوعی خب بپرسید دخترم نظرت راجع به ازدواج چیه حسابی جا خورده بودم ازدواج یعنی چی ازدواج چرا باید راجع به ازدواج فکر کرده باشم راستش دخترم با توجه به حرفای بابات منم موافقت خودمو اعلام کردم دهنم قفل شده بود و نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم اما خب منم رویام اینه که برم دانشگاه و ادامه تحصیل بدم اصلا به منم فکر میکنید که چی میخوام راجع به اینم حرف زدیم فکر نکنم ازدواج منافاتی با ادامه تحصیلت داشته باشه با وجود مخالفت من اما همه چی خیلی زود پیش رفت و منم کم کم از شدت مخالفتم کم شده بود مثل خیلی از خانواده های دیگه مراسم خاستگاری انجام شد مهرداد پسر یکی از دوستای بابام بود که چند باری هم دیده بودمش یه پسر نسبتا جذاب و تحصیلکرده که بهونه ای هم واسه نه گفتن من نمیزاشت انگار بابام بهترین گزینه رو برام انتخاب کرده بود بعد از حدود 6 ماه از شروع زندگی مشترکمون خودم هم داشتم احساس میکردم که دارم تغییر میکنم خوب یا بد نمیدونم به هر حال تغییراتی در حال رخ دادن بود فصل شروع دانشگاه ها شد و چهره ی دخترونه ی منم حالا تبدیل شده بود به یه چهره ی زیبا و زنانه که با آرایش نسبتا ملایمی که داشتم جذابیتم رو چند برابر میکرد نگاه های سنگین و معنا دار توی فضای مختلط دانشگاه رو تازه تجربه میکردم جوون هایی که بعد از محیط بسته و ممنوعه ی دوران مدرسه با عقده های درونی که از بچه گی روی هم انباشته شده حالا سر از یه محیط متفاوت در آوردن و حالا که شخصیتشون شکل گرفته تازه میخوان روابط صحیح بین جنس مخالف رو یاد بگیرن خب معلومه که سر انجامش میخواد چی بشه بعد از یه روز پر کار و خسته کننده بالاخره به خونه میرسیدم در رو که باز کردم یه فضای جالب به خونه حکم فرما بود میز عصرونه خیلی شیک و با سلیقه چیه شده بود جلوی پاهام وقتی راه میرفتم گلبرگ های قرمز رنگی ریخته شده بود که حتی دلم نمیومد پاهام رو روشون بزارم آهنگ ملایمی که پخش میشد زیبایی خونه رو بیشتر جلوه میداد خب حدس زدن اینکه کارِ کی میتونه باشه هم زیاد سخت نبود مهرداد از توی اتاق با شاخه گلی که توی دستاش بود و لبخند روی لباش که مختص به خودش بود بهم نزدیک میشد حسابی به خودش رسیده بود و معلوم بود از قبل واسش برنامه ریزی کرده این شاخه گل زیبا تقدیم یه زیباتری همسر دنیا به نشانه ی تشکر لباش رو بوسیدم برق خوشحالی و سرور رو توی چشماش میدیدم درسته محبت و مهربونی مهرداد حتی گاهی وقت ها آزارم میداد اما خب بدجور هم بهش وابسته شده بودم صندلی رو برام آماده کرد و بعد از خوردن یه عصرونه ی فوق العاده بهم پیشنهاد داد که بریم و دوش بگیریم از قبل وان هم آماده شده بود تا همه چیز کامل باشه لباسامون رو توی رختکن حموم بیرون آوردیم و مهرداد تن ظریفم رو روی دستای مردونه اش گرفت و خیلی آروم من رو داخل وان گذاشت و خودشم همراهیم کرد به دیواره ی وان تکیه داده بود و منم خودم رو توی بغلش جا دادم و تنها چیزی بود که میتونست بهم آرامش بده با سینه هام بازی میکرد و بوسه های شهوت انگیزش از گردنم حسابی بهم لذت میداد به طرفش برگشتم لبام رو روی لباش گذاشتم چیزی که واقعا میخواستم و بهش احتیاج داشتم برخورد تن لختمون به هم و شیطنت هامون صدای خندمون رو به آسمون میبرد یکی از بهترین سکس هایی که تا حالا داشتم رو تجربه میکردم شایدم بهترین تجربه ام نمیدونم شب شده بود و گذشت زمان رو با وجود آغوش گرم مهرداد همراه با نوازش های عاشقانه اش حس نمیکردم خب حالا بگو ببینم دلیل این همه مهربون شدن امروزت چی بود یعنی حتما باید دلیل داشته باشه مگه قبلا مهربون نبودم خب چرا ولی احساسم میگه یه چیزی هست خب آره هست میخواستم یه چیزی بهت بگم دیدی گفتم خب بگو پس میخواستم راجع به اینکه دیگه وقتش شده به بچه دار شدن فکر کنیم باهات حرف بزنم اولش کمی خندیدم اما خنده ام هم از روی عصبانیت بود بچه چه جوری این فکر رو کردی خب همه ی زن و شوهر ها باید یه روزی بچه دار بشن دیگه چیز عیر عادیه هست مگه چرخیدم پشتم رو بهش کردم و خوابیدم دیگه دوست نداشتم راجع بهش حرف بزنم با این حرف مهرداد و لج بازی من فاصله مون بیشتر میشد و تقریبا متوجه نشده بودیم کم کم قرارهام با دوستام زیادتر میشدن و گاهی وقت ها هم کمی شیطنت میکردیم خب طبیعتا چند باری هم با تذکرهای مهرداد روبه رو شدم فکرای عجیبی سراغم میومدن افکارم پریشون شده بود پس چی شد دختری که آزادیش رو با چیزی عوض نمیکرد حالا خانوم خونه شده و میخواد مادر بشه میخواد رویاش که ادامه تحصیل بود رو فدای یه نفر دیگه بکنه افکارم به سمت های عجیبی میرفت آره دقیقا درسته هیچوقت به داشته هام فکر نمیکردم هیچوقت فکر نمیکردم ممکنه چی رو از دست بدم دیگه حتی مهرداد و ابراز عشق و علاقه ش به خودم رو نمیدیدم به خودم قبولونده بودم که زندگیم خسته کننده شده دقیقا حس کسی رو داشتم که اعتیادش رو ترک کرده و بعد از مدتی میبینه که بقیه دارن مصرف میکنن و چه لذتی میبرن دوستام رو میدیدم که چقدر راحت با هرکسی که میخوان رابطه برقرار میکنن و محدودیتی هم ندارن اما من نتونستم به خودم پیروز بشم و بالاخره اون تصمیم رو گرفتم گوشی و سیم کارت قدیمیم رو روشن کردم اینقدر زنگ و پیام داشتم که نمیتونستم بخونمشون زندگی عاشقانه ی من حتی یک سال هم طول نکشید تا دوباره تبدیل بشم به یک فاحشه مدام با خودم این جمله رو تکرار میکردم که این زندگی لایق تو نیست تو حقت بیشتر از این حرفاست تو باید آزاد باشی تو هیچ وقت برای محدود شدن به وجود نیومدی آره درسته معنای آزادی رو به لجن کشیده بودم به بهانه ی اردوی دانشگاه دو روز با دوستام رفتیم مسافرت با یه چمدون سنگین و کلی خستگی پله های ساختمون رو بالا میرفتم تا بالاخره رسیدم در رو باز کردم و داخل شدم چمدون رو جلو در گذاشتم و نشستم رو کاناپه تا کمی خسته گیم رو در کنم برای چند لحظه نفسم توی سینه حبس شد اینا چیه روی میز اینا که عکس های منه کی این عکس ها رو گرفته خدای من یعنی مهرداد اینا رو دیده در اتاق خواب رو باز کردم مهرداد رو دیدم که مثل یه بچه ی معصوم روی تخت دراز کشیده و خوابیده با ترس و استرس زیاد نزدیک رفتم و تکونش دادم بیدار نشد محکمتر تکونش دادم اما بازم با سیلی به صورتش میزدم سرش فریاد میزدم میبوسیدمش اما ورق کاغذی که توی دستاش بود رو برداشتم و خوندم حتی نمیتونم تصور کنم یه ناخنت زخمی بشه اما دیگه این زندگی رو هم نمیخوام بزرگترین انتقام رو ازت میگیرم آره درسته اشتباه فکر میکردم این منم که لایق این زندگی نبودم پایان چند نکته این ماجرا توی یکی از شهرستان های کوچیک اتفاق افتاد و تا مدتی هم نقل محافل بود هدفم از این نوشته حداقل یه تلنگر بود به کسایی که داستان رو میخونن و طبیعتا چیزایی رو کم یا زیاد کردم برای زیباتر شدن داستان بنده نویسنده نیستم و تمام کم و کسری ها رو به بزرگواری خودتون ببخشید اسم شخصیت اصلی داستان یا راوی به عمد برده نشده با لایک و دیس لایک هاتون نظر بدید ممنون میشم

Date: October 8, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *