ساده لوح!

0 views
0%

بهداد دبیرستان رو تموم کرده و تازه وارد دانشگاه شده بود. ورود به این محیط جدید به او حس خوبی میداد؛ حس استقلال و مرد شدن مفاهیم جدیدی بود که برای بهداد خیلی تازگی داشت. پدر و مادرش دیگه مثل سابق اونو کنترل نمیکردن و آزادی عمل بیشتری پیدا کرده بود و بهمین خاطر دلش میخواست از این آزادی بیشتر استفاده کنه. بعد از اعلام اسامی قبول شدگان دانشگاه، پدرش مهمونی مفصلی گرفت و در حضور همه فامیل که برای چشم روشنی آمده بودند سوئیچ یک ماشین رو به پسرش هدیه داد. بهداد با خوشحالی به کوچه رفت، باورش نمیشد، یک پژوی 206 صفر کیلومتر! بهترین کادویی که میشه تصورش رو کرد!

اولش رانندگی با این ماشین برای بهداد خیلی لذتبخش بود، ولی بعد از چند هفته بهداد وسوسه شد که از ماشینش استفاده بهتری ببره و بجای گاز دادن توی خیابونهای بالای شهر و بنزین حروم کردن، باهاش حال کنه! ولی مگر میشد؟ آخه بهداد هم مثل ماشینش صفر کیلومتر بود! اصلا” تجربه چنین کاری رو نداشت. اوج افتخارات بهداد گفتگوی تلفنی با نگین، دوست دختر ناز نازی و پرافاده اش بود! حالا چطور میشد یک سکس واقعی داشته باشه؟ تازه اگر خودش هم میخواست سوژه اش فراهم نبود!

بالاخره دوستاش توی دانشکده وسوسه اش کردن و اینقدر توی گوشش خوندن که حال کردن کار ساده ایه که بهداد هم باورش شد و پیش خودش فکر کرد جمعه این هفته که پدر و مادرش خونه نیستن میتونه یه حال اساسی بکنه.

عصر پنجشنبه ماشینش رو برای سرویس به کارواش برد، حالا دیگه همه جای ماشین مثل آینه برق میزد. بهداد وقتی به خونه برمیگشت پیش خودش میگفت:عجب ماشینیه این 206! فردا حتما” باهاش خیلی حال میکنم.

صبح جمعه وقتی بهداد از خواب بیدار شد پدر و مادرش خونه نبودن. اونها به یک مهمونی خانوادگی در ویلای یکی از دوستان رفته بودن و تا عصر برنمیگشتن. یک پسر جوان، یک خونه خالی و یک پژوی 206، تقریبا” همه چیز برای یک سکس خوب در اون روز آماده بود. بهداد به حمام رفت، یک لباس اسپورت پوشید. برای درست کردن سر و وضعش یک ساعت جلوی آینه ایستاد و به خودش ور رفت. میخواست تیپ و قیافه اش جوری باشه که توی خیابون جلوی هرکس ترمز زد، بهش نه نگه و بدون معطلی سوار ماشینش بشه!

با عجله ماشین رو از پارکینگ خارج کرد. نمیخواست حتی یک دقیقه از این روز دوست داشتنی رو از دست بده. گاز ماشین رو گرفت و یه راست به سراغ محله هایی رفت که از دوستاش شنیده بود توی اون محله ها میشه کُس بلند کرد!

از بخت بدش هیچ اثری از یک دختر تنها در گوشه خیابون نبود. مدتی توی خیابونهای مختلف پرسه زد. از بس بالا و پایین رفت دیگه عصبی شده بود. دلش میخواست داد بزنه: آهای، یه دختر خوشکل زودتر بیاد سوار ماشین من بشه تا بریم باهم حال کنیم!!

هر کس بهداد رو میدید میفهمید که این جوون امروز دنبال چی میگرده! البته یکی دو تا دختر توی خیابونها پیداشون شد ولی تا بهداد خواست به اونها برسه، افراد زرنگ دیگه ای بلندشون کردن و سر بهداد بی کلاه موند! دیگه کلافه شده بود. پیش از ظهر بود و هنوز هیچ سوژه ای پیدا نکرده بود.

برای چندمین بار چشمش به خانم جوانی افتاد که چندمتر پایین تر از کیسوسک مطبوعاتی ایستاده بود. عجیبه بهداد یادش اومد که این خانم هم مثل بهداد الان نیم ساعته که اینجا منتظره. همینطور که از اونطرف خیابون زن رو ورنداز میکرد متوجه شد که او سوار هیچ تاکسی نمیشه. مثل اینکه او هم منتظر کسی بود! بهداد به سرعت دور زد. جلوی کیوسک ایستاد و به بهانه خرید آدامس از ماشینش پیاده شد. سراپای زن رو با دقت نگاه کرد. اندام درشتی داشت و چند سالی از بهداد بزرگتر به نظر میرسید، صورتش هم خیلی زیبا نبود، خلاصه چنگی به دل نمیزد. ولی بهداد فکر کرد بالاخره کاچی بهتر از هیچیه، شاید اگر این رو هم از دست بدم دیگه چیزی گیرم نیاد.

ماشین رو روشن کرد و به آهستگی شروع به حرکت کرد، وقتی به چند قدمی زن رسید چشماشون توی چشم هم افتاد، بهداد هیچ جذابیتی در این زن ندید ولی به نظرش اومد او هم داره با نگاهش بهش میگه که منهم امروز دنبال حالم! وقتی از جلوش رد شد از توی آینه دید که زن سرش رو برگردونده و داره ماشین رو نگاه میکنه. بهداد پاش رو روی پدال ترمز فشار داد. یه دنده عقب گرفت و وقتی جلوی زن رسید، شیشه ماشین را پایین کشید و خیلی مودبانه گفت:

سرکارخانم این وقت روز گمان نکنم اینجا تاکسی گیرتون بیاد، بفرمائید سوارشید من میرسونمتون. زن لبخندی زد. در ماشین رو باز کرد و کنار بهداد نشست. قلب بهداد مثل گنجشک میزد. از یک طرف خوشحال بود که اون زن رو سوار کرده و از طرف دیگه میترسید اشتباه کرده باشه، تازه اگر پلیس توی خیابون میگرفتشون چی؟

بهداد توی این فکرها بود که زن با لحن خاصی بهش گفت: خب حالا کجا میری؟ دل بهداد هری ریخت پائین! چهره اش قرمز شده بود و لته پته میکرد….. هرجا شما برید، اول شما رو میرسونم بعدش میرم خونه! زن که کاملا” متوجه دست و پاچگی بهداد شده بود با خنده ازش پرسید: کس دیگه ای خونتون نیست؟! بهداد مثل بچه ها گفت : نه بخدا، خودم تنها هستم!

زن گفت: خیلی خب آقا پسر، پس منهم عجله ای ندارم، اول میام خونتون بعدش منو برسون! لحظه ای بعد اتوموبیل بهداد با سرعت به سمت خونه شون در حرکت بود!

به خونه رسیدند، بهداد خیلی نگران و مضطرب بود. اصلا” انگار پشیمون شده بود ولی خب دیگه راه بازگشت نبود. زن با نگاهش لوازم لوکس خونه رو دید زد و با تمسخر به بهداد گفت: خب از کجا شروع کنیم؟!

رنگ بهداد مثل لبو قرمز شده بود. مثل بچه های خوب با خجالت گفت : بفرمائید توی اتاقم تا بهتون بگم! وارد اتاق خواب بهداد شدند. زن مانتو و روسریش رو در آورد. همونطور که بهداد قبلا” هم فهمیده بود زیبایی چندانی نداشت. بهداد این پا و اون پا میکرد.

زن با هرزگی گفت:زود باش آقا پسر! بهداد خیلی خجالت میکشید. تازه اگر هم خجالت نمیکشید اصلا” نمیدونست که در این موقعیت باید چکار کنه! زن لباسهای خودش رو درآورد. یک سوتین و شورت سفید توری پوشیده بود. کنار بهداد اومد و با تمسخر گفت: مثل اینکه بار اولته و زیاد وارد نیستی، بذار کمکت کنم!

بهداد خودش رو به دستهای زن سپرد. زن پیراهن بهداد رو باز کرد. وقتی دستش رو به سینه سفید و کم موی بهداد کشید خیلی خوشش اومد. بعد کمربندش رو باز کرد و با خشونت شلوار و شورت بهداد رو باهم پایین کشید. بهداد از خجالت چشماش رو بست. زن اونو به سمت خودش کشید و ایستاده بغلش کرد. این اولین باری بود که بهداد بدن جنس مخالفش رو لمس میکرد. نوازشهای زن باعث شد خیلی زود دوباره شق کنه. با احتیاط دستش رو دور کمر زن برد. کمی اونو به سمت خودش فشار داد. حالا بدنهاشون بیشتر بهم چسبید. زن از تماس کیر شق کرده پسری که از خودش چندسال کوچیکتر بود با بدنش، خیلی لذت میبرد. لبش رو به لب بهداد چسبوند. یه بوسه خیلی خشک و بی احساس. بهداد دستش رو بالا برد و سوتین زن رو از پشت باز کرد.

زن بهش گفت: آفرین…داری پیشرفت میکنی!

هر چند سینه هاش خیلی بزرگ و شل بودن ولی بهداد تا حالا غیر از اونها سینه ندیده بود! بهمین خاطر با لذت شروع به مالیدنشون کرد. زن به زور از بهداد لب میگرفت. بهداد میخواست شورت زن رو پایین بکشه و اولین کس زندگیش رو ببینه ولی اون نگذاشت.

بهداد رو مثل بچه ها بغل کرد و روی تخت خوابوندش. زن تا حالا کیری به این خوبی و جوونی ندیده بود! کیر بهداد رو مثل یک شیء با ارزش توی دست گرفت و بعد از چند بار مالیدن، توی دهنش برد.

بهداد احساس عجیبی داشت. اولین سکسش خیلی خوب داشت برگذار میشد. طفلکی اینقدر تحریک شده بود که خیلی زود و بعد از چند دقیقه ساک زدن آبش اومد.

همه پسرها بار اولشون همین طورند!! یه دفعه فریاد کشید: ولش کن آبم داره میاد! زن فورا” کیر بهداد رو از دهنش در آورد و با دست آنقدر مالیدش تا آخرین قطره آبش هم خارج شد.

بهداد بی اختیار چند آه بلند کشید و بعد تمام بدنش بی حس شد.

وقتی شهوتش فروکش کرد از اینکه میدید با یک زن غریبه لخت کنار هم خوابیدن خیلی ناراحت شد. میخواست از جاش بلند شه و خودشو تمیز کنه ولی زن ول کن نبود. تازه بهداد هنوز سکس واقعی نکرده بود و اصلا” کس طرف رو هم ندیده بود! بناچار خودش رو به دست زن سپرد تا هرکاری میخواد باهاش بکنه.

او چند بار بهداد رو بوسید و موهای سینه اش رو نوازش کرد. زن هیکلش رو روی بدن بهداد انداخت، از فشار دادن کسش روی کیر بهداد خیلی لذت میبرد. ولی بهداد تازه آبش اومده بود و خودش و کیرش هر دوشون شل و ول بودن! زن بالاتر اومد یکی از سینه هاش رو جلوی دهن بهداد گرفت و با تحکم گفت مکش بزن.

بهداد با اکراه سینه های زن رو میخورد، ولی باز هم نتونست شق کنه!

بنابراین زن بهش گفت به شکم بخوابه تا بتونه کمرش رو ماساژ بده. بهداد مثل بچه های حرف شنو دستورات زن را اطاعت میکرد. کمی که گذشت احساس کرد حالش بهتر شده و دوباره داره تحریک میشه. حالا دیگه زن از کمرش پایین تر رفته بود و داشت باسن بهداد رو میمالید. با وجودیکه خوشش میومد ولی خجالت میکشید. میخواست برگرده که زن با دست به باسنش ضربه زد و گفت آروم بخواب!

بعد اونو طوری کنار لبه تخت کشوند که پاهای بهداد از روی تخت آویزون و روی زمین بود. بهداد احساس کرد زور زن خیلی زیاده، کمی ترسید ولی چشماش رو روی هم گذاشت تا از نوازش بدنش لذت بره. از نوازش اطراف کونش خیلی خوشش اومد. کم کم احساس کرد کیرش دوباره داره شق میشه، پیش خودش گفت آخ جون تا چند دقیقه دیگه میکنمش!

زن با اشتیاق تمام باسن بهداد رو میمالید. توی عمرش کون به این سفیدی و عزیزی ندیده بود! باسنش رو از هم باز کرد. وقتی چشمش به سوراخ بهداد افتاد لبخندی روی لبهاش نشست. انگشتش رو جلو برد و به سوراخش کشید. بهداد خواست مانع بشه ولی زن با تشر دستش رو عقب زد.

دوباره بهداد ترسید. با خودش فکر کرد حتما” اینهم جزو رسوم خانوم کردنه و من ازش بی خبرم! زن در کیفش رو باز کرد و یک چیز پلاستیکی رو ازش بیرون آورد. بهداد فقط نگاه میکرد و جرات انجام هیچکاری رو نداشت. بی اختیار گفت: چقدر شبیه کیره! زن با لحن شیطنت آمیزی گفت: آره جونم درست حدس زدی!

زن پشت بهداد رفت و محکم از پشت بغلش کرد. با وجودیکه زن بود ولی زور زیادی داشت. بهداد به خودش جرات داد و گفت: خب خانم من آماده ام، بیا دوباره شروع کنیم.

زن گفت صبر داشته باش آقاپسر، اول من یه کاری دارم که باید برات انجام بدم، بعدش به اونجا هم میرسیم!

زن کیر پلاستیکی رو به باسن بهداد میمالید. بهداد احساس خوبی نداشت ولی مجبور بود تحمل کنه. هنوز نمیدونست که اون زن میخواد چکار کنه. زن از پشت بین پاهای بهداد ایستاد و بهش گفت پاهاتو باز کن. بعد محکم از عقب گرفتش. جای شکار و شکارچی عوض شده بود. کیر پلاستیکی رو جلو استخوان لگن خودش گذاشت و سر اونو لای درز باسن بهداد برد و بعد آروم بدنش رو حرکت داد. بهداد که احساس میکرد پشت سرش داره اتفاقات عجیبی می افته با اعتراض پرسید: آهای داری چکار میکنی؟!!

زن با عشوه گفت چیزی نیست عزیزم، اول باید این کارو انجام بدیم تا بعد به اونی که دلت میخواد برسیم! بعدش از پشت بهداد رو بوسید. بهداد چاره ای جز قبول دستور او نداشت. زن با دستش باسن بهداد رو باز کرد و سر کیر پلاستیکی رو جلو سوراخ کونش برد. یواش یواش فشار داد. همیشه از اینکار خیلی لذت میبرد.

بهداد اصلا” از اینکار خوشش نمیومد، دوباره خواست مقاومت کنه ولی زن چند ضربه محکم به باسنش زد. این قدر محکم که پوستش قرمز شد. زن دوباره بدنش رو روی کیر پلاستیکی فشار داد. کم کم داشت لذت میبرد و فشار رو بیشتر میکرد. این قدر فشار داد تا نوکش وارد سوراخ بهداد شد. بهداد فریاد گوش خراشی کشید. میخواست از جاش بلند شه ولی زور حریفش بیشتر بود و او نتونست هیچ کاری بکنه. زن بقدری لذت میبرد که گویا اصلا” صدای داد و فریاد بهداد رو نمیشنوه! بازهم خودش رو به سمت جلو فشار داد. حالا چند سانتیمتر داخل رفته بود. بهداد از شدت درد پتو رو با دستاش جمع کرده و محکم گرفته بود و اشک میریخت. هیچکاری نمیتونست انجام بده.

زن لحظه به لحظه لذت بیشتری میبرد و خودش رو بیشتر به سمت بهداد فشار میداد. بهداد فقط فریاد میکشید. او درد وحشتناکی رو تحمل میکرد. حس میکرد بدنش داره جر میخوره. میخواست به هر قیمتی شده خودش رو از این وضع خلاص کنه. یه دفعه احساس دفع بهش دست داد. دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه. با فریاد مامانش رو صدا زد و این قدر تقلا کرد تا بالاخره تونست خودش رو از دست زن خلاص کنه.

دستش رو روی کونش گذاشت و باسرعت به سمت توالت دوید. چند دقیقه ای طول کشید تا تونست خودش رو تمیز کنه. حالش کمی بهتر شد. ولی جرات بیرون آمدن از توالت رو نداشت! تا ابد هم که نمیتونست اونجا بمونه! خودش رو توی آینه نگاه کرد. بخودش گفت: خاک بر سرت مثلا” تو مردی! ببین باهات چکار کرد! تصمیم گرفت زنیکه کثیف رو با تی پا از خونه بیرون کنه. با عصبانیت به اتاقش اومد و همینطور که لباسهاش رو می پوشید داد زد: آهای کجایی؟

جوابی نیومد. به پذیرایی رفت اونجا هم کسی نبود. به آشپزخانه و تمام جاهای خونه سرزد ولی اثری از زن نبود. عجیبه…یعنی کجا قایم شده؟

بهداد به اتاقش برگشت ولی نه از اون زن اثری بود نه از لباس و کیفش و نه از زنجیر طلای بهداد که روی میز بود. خونش بجوش اومد، مثل برق گرفته ها شده بود. تصمیم گرفت دنبالش توی خیابون بره و حسابش رو برسه. ولی وقتی دستش رو توی جیب شلوارش برد تا سوئیچ ماشین رو برداره خشکش زد. سوئیچ ماشین هم نبود!!

با عجله به کوچه دوید، هیچ اثری از ماشین قشنگش نبود .بهداد با درماندگی توی کوچه نشسته بود و با خودش فکر میکرد حالا جواب پدر و مادرش رو چی بده!

چند خیابون پایین تر یک زن جوان سوار یک پژوی 206 تمیز رانندگی میکرد. زن به آینه ماشین نگاهی انداخت، توی آینه به خودش لبخندی زد و گفت طفلکی عجب جوون ساده لوحی بود!!

Date: December 31, 2017

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *