سادیست ۱

0 views
0%

من صفحه چت روم که بالا اومد قُلپی تلخ از لیوان عرق رو فرو دادم و منتظر شدم تا پنجره ی کوچیک پیغام خصوصیش مثل همیشه جلوی روم ظاهر شه چشمام به روی آیدیش تو ردیف آیدیهای چت روم ثابت شده بود و با ضربات انگشتم ثانیه هارو میشمردم 1 2 3 4 5 وقتی پیغام سلام آقای بداخلاق با یه شکلک مسخره بهم رسید پوزخند زدم و زیر لب زمزمه کردم ـ بداخلاق رو خوب اومدی تنها چیز درستی که تا الان در موردم فهمیدی همینه ـ در حالیکه با خونسردی واسش تایپ میکردم ـ علیک دیر پیغام دادی دخترجون ـ فندکمو ورداشتم تا سیگارِ گوشه ی لبمو باهاش روشن کنم با همون شکلکای مسخره عکس یه بچه ی پستونک به دهنِ اخمورو برام فرستاد و شروع کرد غرغر کردن راجعبه اینکه چرا من هیچ وقت بهش سلام نمیدم و همیشه اونه که اول باید بهم پیغام بده و سر صحبت رو باز کنه به غرغرهاش اهمیت ندادم چشمم به اون شکلک زرد رنگ بچه دوخته شده بود و بی اختیار با حالتی عصبی انتهای سیگارو لای دندونام میجوییدم دلم کتملا ناگهانی هری ریخت پایین و عجیب وسوسه شدم که انتهای سیگارو لای دندونام ریز ریز کنم انگار پرتاب شده باشم به دو سالِ قبل با یه حسِ تلخ به خودم لرزیدم و یهویی دل لعنتیم خیلی سخت برای گریه هاش تنگ شد وقتایی که مثل این آیکون زردِ تو صفحه ی چت روم لبهاشو جمع میکرد و ابروهاش میشدن دوتا خط کج با همون اخمِ معروف به پیشونیِ صافش چین مینداخت تا مرواریدای اشک از گوشه ی چشماش بغلطن پایین و منو دیوونه کنن انگار پدرسوخته با همون سنِ کمش فهمیده بود نقطه ضعفم چیه و میدونست چیکار کنه تا دستام بلرزه و اِرادم تا اعماقِ وجودم شل شه وقتی خاکستر سیگار ریخت روی دستی که به صفحه ی کیبورد قفل شده بود به خودم اومدم و متوجه شدم تو این فاصله خانوم کلی پیام رو پشت سرِ هم رگباری نوشته و منتظر جوابه بدون اینکه غرغرهاشو جدی بگیرم خیلی خشک و رسمی در حد یه جمله ی تهدیدیه کوتاه واسش نوشتم دیگه هرگز این شکلک رو نفرست بچه دفعه ی آخرت باشه خیلی سریع تایپ کرد ـ من بچه نیستم و پشت بَندِش یدونه عین همون شکلک رو فرستاد هیچی نگفتم اما همونطور که داشتم دود سیگارو میپاشیدم تو صفحه ی لب تاب پیش خودم فکر کردم ـ اگه بچه نبودی هیچ وقت حرفامو سرسری نمیگرفتی همزمان هم با عصبانیت براش تایپ کردم ـ با دم شیر بازی نکن کوچولو مثلا میخواست وانمود کنه از دستم عصبانیه و حرفام براش اهمیتی نداره اما براحتی و با وجود فرسنگ ها کیلومتر فاصله میتونستم بفهمم که اینا همش کشکه میدونستم ندیده و نشناخته تحسینم میکنه و با وجود اصرار به لجبازی ازم حساب میبره همه چی داشت درست و طبق برنامه پیش میرفت دقیقا همونطور که میخواستم برای اون و این بازیِ جدید نزدیک به 4 ماه وقت گذاشته بودم بعضی اوغات هر روز و بعضی اوغاتم روزی یبار تو هفته باهاش چت میکردم معمولا هم بیشتر از 30 دقیقه وقت نمیزاشتم تو این مدت کاری کرده بودم تا از من از شخصیت و حرفام حساب ببره یجورایی همون چیزایی که دلم میخواست رو توی ذهنش تزریق کرده بودم و اونم مثل یه طعمه ی خام و کوچولو ناخواسته همشو تو وجودش حل کرده بود خوب میدونست که مردی که باهاش حرف میزنه یه آدم معمولی نیست منم همینو میخواستم همینی که بدونه معمولی نیستم و جذبم شه همینی که ناخودآگاه تحسینم کنه و بدون اینکه بفهمه داره چه اتفاقی میفته ازم حساب ببره و بهم اعتماد کنه تا اینجاش که موفق شده بودم و نه فقط اون بلکه نصف بیشتر کاربرای مجازیه چت روم با استناد به شناخت نسبی از روی پروفایل و حرفا و شخصیت محکمم جذبم شده بودن اما اونا برام پشیزی ارزش نداشتن هدف من کسهِ دیگه ای بود و مطمئن بودم تا انتهای بازی راهِ زیادی نمونده وقتی مکالکرو کشوند به دو تا دختری که داخلِ پروفایل توی لیست دوستام بودن و خیلی جدی و با اخم و تخم ازم خواست از لیست دوستام خارجشون کنم وگرنه دیگه هرگز باهام حرف نمیزنه بی اختیار لبخند به لبهام نشست خیلی ریلکس به واکنش تندش جواب منفی دادم و با یه خداحافظی خشک خالی و بدون جواب صفحرو بستم چقدر این دختر بانمکه واقعیت این بود که هیچ کسی حق نداشت تا برای من کسبِ تکلیف کنه حالا این جوجه نقلی تازه کار که جای خود داشت هیچ تهدیدی هرگز به وجودم کارگر نبود و این جور جمله ها فقط باعث میشد لبخندِ محوی بروی لبام بشینه میدونستم ناراحت میشه و ناراحتیش و ناز کشیدن شروع بازیمونو به تاخیر میندازه اما برام اهمیتی نداشت خیلی راحت لب تابو بستم و روی راحتی ولو شدم تا اون دختر کوچولوی مغرور هر تهدیدی که دلش میخواد بکنه هنوز منو نشناخته بود این کوچولو باید میفهمید تهدید روی من کارگر نیست از هیچ نوعش باید اینو یاد میگرفت مثل بقیه لیوان عرق رو که جرعه ای بیشتر تهش نمونده بود گرفتم لای انگشتام و سیگارو توی جاسیگاری وسط پذیرایی خاموش کردم کام تلخ عرق که از گلوم پایین رفت چشمامو بروی هم گذاشتم و باز هم غرق خاطرات شدم قدرت ذِکاوت جَذَبه پکیج سه گانه ی زندگیم یا برگ برنده ای که از کودکی همرام بود چیزایی که نمیزاشت به یه آدم معمولی بودن بسنده کنم انگار از همون بچگی عارَم میومد از اینکه معمولی باشم از همون دوران شاید از همون زمانی که دست چپ و راستم رو تشخیص دادم فرمانده و برنده ی همه ی بازیهای دورهمی من بودم سلاحمم همیشه یکی از همین سه مورد بود برام مهم نبود که چه نقشی داشته باشم همیشه توی هر نقشی که ظاهر میشدم اتوماتیک وار میشدم بهترین انگار رو پیشونیم نوشته شده بود که محاله چیزی رو اراده کنم و همونی که میخوام نشه بدون اینکه کسی بهم یاد بده یجورایی میشه گفت ذاتا انحصار طلب و مغرور بودم از همون زمانی که یه پسربچه ی جقله بودم یادم میومد که زمانهایی که بزرگترها میخواستن تنبیهمون کنن تنها کسی که راست و استوار بدون اینکه فرار کنه سرِجاش وایمیستاد و ضربه های دردناک تَرکه رو تحمل میکرد فقط من بودم بچه های دهه ی 50 حتما یادشونه ترکه و چوب الف و قلم لای انگشت رو چیزایی که همه اون زمان کابوسشو داشتن برای من فقط یه بازی مقاومت بود و بس سرِ همین موضوع هم یه هفته از مدرسه اخراجم کردن ناظممون میگفت این پسر انقدر قُده که با پررویی تمام زل زده تو چشمای معلمش و اصلا بروش نیاورده که چه خبطی مرتکب شده ضربه های ترکَرو خوب یادمه یکی دو تا سه تا چهارتا پنج تا همینطوری برو تا بشه 30 تا ضربه ی محکم که حتی در حد یه میلیمترم خطا نمیرفت معلممون در حالیکه من صاف زل زده بودم تو صورتش و شونه هام رو داده بودم عقب هر ضربرو محکم تر از قبلی میزد اما من خم به ابرو نمیوردم یجورایی حس میکردم با هر ضربه من قوی تر میشم و اون ضعیف تر با وجود درد از اینکه تونسته بودم تا این حد کفریش بکنم ته دلم احساس رضایت و پیروزی میکردم یجورایی من غالب بودم و صورت سرخ ناشی از عصبانیت اون مغلوب من هنوزم با گذشت این همه سال روی دستم رگه رگه های محو جاش هست ـ یه نگاه سرد به دستام میندازم و بازم همون لبخند خونسرد صورتمو پر میکنه از جام بلند میشم و لیوانمو دوباره از همون زهرماری پر میکنم نه اینکه شراب ناب و خوب نداشته باشم اتفاقا چیزی که اینجا زیاد پیدا میشه مشروبات اعلی و درجه یکه اما با اینیکی بیشتر حال میکنم اولین الکلی که مزش رفت زیر زبونم همین عرق سگی بود یجورایی بهش عادت داشتم بوی ناب خاطراتمو میداد و مزه ی گندش که تا اعماق وجودم میرفت درد روحمو آروم میکرد یه جرعه ی دیگه از پیکم میرم بالا و بازم غرق میشم تو خودم همیشه از همون بچگی تا به امروز همه از اعتماد به نفس بیش از حد و جسارتم هاج و واج میموندن از اینکه دیگران تشنه ی شناختَنَم میشدن و آخرسر هم چیزی عایدشون نمیشد کیف میکردم هیچ کسی تابحال اشکامو یا حتی خنده هامو ندیده بود و همه ی کسایی که منو میشناختن میگفتن این مرد دلش از سنگه این همون شناختی بود که خودم دوست داشتم ازَم داشته باشن یه مردِ بیروح و بی احساس یه آدمِ عوضی اصلا خوشم نمیومد از اینکه دیگران از ظاهرم پی به دنیای درونم ببرن از اینکه کسی بتونه فکر و ذهنم رو بخونه نفرت داشتم و این مسئله رو از همون کودکی گذاشته بودم توی خط قرمزهایی که هیچ اَحدالناسی اجازه نداشت ازشون بگذره گفتم خط قرمز یادم باشه در مورد خط قرمزهام برای این دختره بیشتر توضیح بدم انگار هیچ کودوم از هشدارهامو جدی نگرفته اینهارو زیر لب زمزمه کردم و با تکیه کلام همیشگیم یه ناسزای زشت آخرین جرعه ی عرقو فرو دادم سرم درد میکرد و قبل از خواب دلم دوباره یه نخ سیگار میخواست زیر سیگاریه روی میز پر از ته سیگار و خاکستر بود جوری که انگار میخواست دهن باز کنه و با همون زبونِ بی زبونی بگه بسه نکبت سهمیه ی امروزتو تموم کردی اما این زیاده روی اصلا واسم اهمیت نداشت وقتی دلم یه چیزی رو میخواست دیگه زیاد و کم و خوب و بدش واسم معنا پیدا نمیکرد اون اتفاقی که دلم میخواستش فقط باید میفتاد درحالیکه فندکو از کنار لب تاب میقاپیدم رفتم تا از جیبِ کتِ مشکیم بسته ی جدید رو دربیارم هنوز بسترو باز نکرده بودم که چشمم افتاد به صفحه ی موبایلم و نورش که با زنگ های مداوم مثل یه شب چراغ خاموش و روشن میشد نمیخواستم گوشیو جواب بدم به خاطرِ همینم بود که گذاشته بودمش رو سایلنت اما اسم روی صفحه وادارم کرد تا تماسو بی پاسخ نزارم مکالمه ی کوتاه فقط با یه بله و عالیه تموم شد و من سرمست از موفقیتی دوباره رفتم تا این خوشحالی رو داخل تراس و همراه با همدم همیشگیم یه مشت دود جشن بگیرم به پول احتیاجِ چندانی نداشتم اما هر مسافرتی که به ایران میکردم بیش از حدِ انتظارم خرج برمیداشت دوست نداشتم موقع بازیِ جدید لنگِ چیزی بمونم برای همین قبل از هربار رفتن حسابی میچسبیدم به کار و الحق خوبم کارمو بلد بودم هر بار که قرار بود پرینت حسابمو بگیرم یاد رفیقِ قدیمم میفتادم که میگفت داااداش پولِ حروم بالاخره یه جایی ته گلوت گیر میکنه آدم باید نون زحمتشو بخوره اتفاقا تا دوسالِ پیش حرفش واسم حجت بود از خلاف و حروم خوری کشیده بودم بیرون و به قولِ اون بابا چسیده بودم به نونِ بازو تو یه شرکتِ خصوصی با وجود محاسن عالی و تحصیلاتِ بالام حقوق بگیر بودم یه حقوق نرمال در حدِ ماهی 2000 یورو چیزی که اصلا قانعم نمیکرد اما خب انگیزه ی شیرینی که تو زندگیم وجود داشت نمیزاشت برم سمتِ خلاف یا خورده کاریای دیگه ـ اَه لعنتی دوباره یادش افتادم یه پک عمیق از سیگاری که تازه روشنش کردم میگیرم و آهسته زمزمه میکنم انگیزه ی شیرینی که حالا دیگه وجود خارجی نداره دوست داشتنی ترین انگیزه ی زندگیمو ازم گرفتن پس لعنت به زندگی درست و نونِ بازو آدم باید نونِ عقلشو بخوره و همونو بکنه تو پاچه ی یسری آدمای عوضی تر از خودش تا از حلقومشون بزنه بیرون برای اینکه خاطره ی دوسال پیش بازم مثل همیشه ذهنمو تار نکنه و درد بی درمونش با وجود گذر زمان دوباره از پا نندازتم به نگار فکر میکنم دختری که تو دنیای مجازی و از توی همون چت روم پیداش کرده بودم میگفت 19 سالشه اما سنش اصلا برام اهمیت نداشت چیزی که واسم مهم بود همون شخصیتش بود همون چیزی که دوست داشتم لجاجتش در عین سادگی به وجدم میورد اولین بار به خاطر اسمی که تو چت روم انتخاب کرده بود بهش پیغام دادم و بعد از اینکه فهمیده بودم همونیه که من میخوام کارمو روش شروع کردم هر روزی که میگذشت من یک قدم به هدفم نزدیک تر میشدم و این هیجان خفته ی درونمو بیشتر میکرد تنها چیزی که بعد از این دوسالِ جهنمی حالمو خوب میکرد همین هیجانهای کوتاه مدت بود اینبار اما یه جرقه ی جدیدتر اومد تو ذهنم دلم یه بازی بهتر میخواست یه دیوونگی درست و حسابی دیگه برنامه های کوتاه مدت گذشته به وجدم نمیورد و آرومم نمیکرد این بود که برنامه ی یه بازی جدیدو ریختم برای اجراش هم باید وقت صرف میکردم هم هزینه اما برام اهمیتی نداشت برای اینکار هم وقتشو داشتم و هم هزینشو همه ی اینا به لذتش میرزید اصلا وقت و هزینه ساخته شده برای لذت تنها جمله ای که چند وقته شده بود ملکه ی ذهنم رو روزی هزار بار تو سرم مرور میکردم و قلبم از یه هیجان تلخ و دردناک آکنده میشد فقط اینو میدونستم که هرجور و به هر بهایی که شده باید دوسالِ پیشو زنده میکردم برای همینم بود که روی نگار دست گذاشته بودم احساس میکردم میتونه همبازی خوبی برای رسیدن به هدفهام باشه یه دخترِ ساده که فکر میکنه خیلی حالیشه اما در واقع هیچ چیزی از دنیای من یا حتی خودش نمیدونه کسی که خیلی راحت میتونم مثل یک عروسک خیمه شب بازی و با پای خودش وارد تله ای که براش درست کردم بکنم یه دخترِ ساده و احمق ـ داشتم آخرین پکِ سیگار رو دود میکردم تا برم داخلِ اتاق که با صدای چنتا دختر مست متوقف میشم وقتی از جلوی تراسِ خونه ی من رد میشن صدای خنده هاشونو بلند میکنن و زیر چشمی از ورای چراغ بلند کنار خیابون بهم زل میزنن رومو برنمیگردونم در عوض صاف بهشون زل میزنم و یه چشمک خشک و خالی تحویلشون میدم همشون یچیزی رو به فرانسوی زمزمه میکنن و با همون خنده های ریز از جلوم رد میشن فکرم درگیرتر از اونه که به حرفشون و نگاههای وسوسه انگیزشون توجه کنم یه چارراه پایین تر از خونم یه باره بزرگ و پرته که آخر شبا همیشه توش پر از همین دختر و پسرهای مست میشه موجودات بیخیال و فارغی که با صدای بلند موسیقی میرقصن و خوش میگذرونن و بی دغدغه مشروب میخورن و شادی میکنن یبار خودم به چشمم دیدم که نیمه های شب دو تا پسر یه دخترِ مست رو که نیمه بیهوش بود آوردن توی زمینِ دست نخورده ی مقابل خونم و لای بوته های بلند و درختچه های دورِ حصار به نوبت ترتیبشو دادن با اینکه میدونستم دارن چه کثافت کاری میکنن اما جلوشونو نگرفتم نه اینکه نمیتونستم دلم نمیخواست از نظر من دختری که اون ساعت شب با یه لباس دکولته وارد بار میشه و تا خرخره مشروب میخوره حقشه تا آخرش مثل سگ گاییده بشه به همین سادگی ته سیگارِ نیم سوخترو از بالای تراس با یه پرتاب حرفه ای میندازم پایین و میرم به سمت اتاق خواب تیشرتمو به تخت نرسیده در میارم و پرت میکنم گوشه ی راحتیِ چرمی رنگِ کنارِ کمد با حواس پرتی جای خالکوبیه پشت شونه ی چپمو میخارونم و خمیازه میکشم خالکوبیم طرح یه مار چنبره زده تو یه پنج ضلعی ستاره ماننده بدن مار با یه طرح و قوس ماهرانه از بالای شونه ی چپم امتداد پیدا میکنه تا بازوم سرش درست وسط بازومه و چشماش انگار با حالتی هراس انگیز هر جنبنده ای که کنارم باشرو تهدید میکنه طرح این خالکوبی رو خودم دادم نیش این مار بلند بالا با جای ترکه ها ضربه های شلاق و نیشترهای بدنم و رگ های بیرون زده ی دستم هارمونی جالبی رو ایجاد میکنه خیلی وقته به این جوونور خو گرفتم با دست کشیدن به روی بازوم بازم جرقه های آشفته ی ذهنم میپره به روزایی که تیشرتمو در میاوردم و اون عروسک زیبا بدن لختمو با چشمای متعجبش وجب به وجب متر میکرد اولین بار که خالکوبی مار رو دید کلی ترسید و شروع به گریه کرد بزور بغلش کردم اما نمیخواست بغلم بمونه هر کاری میکردم تا نترسه بازم تبه محض اینکه چشمش به صورت مار میفتاد بغض میکرد تا آخرین لحظه از این جونور میترسید یه مدت به سرم زده بود برای داشتن آغوشش این خالکوبی رو پاک کنم ولی حالا که نیست دلیلی هم نداره خودمو به زحمت بندازم حالا دیگه هم اون مار به من خو گرفته هم من به اون بدجور دلم میخواد دوش بگیرم اما حوصلشو ندارم در عوض یه آب به صورتم میزنم و مادامی که مشغول مسواک زدنَم زل میزنم به تصویرم تو آینه صورتم کمی کشیدست و چونه ی سفتو محکمم از بچگی همیشه باعث میشده چند سالی سنم رو بیشتر نشون بدم دماغم صاف و ابروهام کشیده و مثل دو خط راست تیره ی پرپشت بیش از حد سیاست موهام تا شقیقه هام همون تُنِ سیاه رنگِ شَبَق مانند رو داره و از اونجا به یه ته ریش که به خاطر رنگ موهام شبیه یه ریشِ کم پشت میمونه و دور لب و چونمو تا زیر گونه ها فرا گرفته ختم میشه رفیقام همیشه میگن رنگ موها و چشمای تو یه سیاهِ نادره که اگه تو پس زمینه ی یه محیط تاریک قرار بگیره فقط از رنگ روشن پوستت قابل شناساییه راستم میگن حالا که تک و توکی کناره های موهام و جایی وسط سرم به رنگِ سفید درومده میتونم تُنِ این سیاهی نادرو بیشتر حس کنم چشمام هم همون تُنِ سیاهِ زنندرو دارن رنگی که بی شباهت به اتفاقای اخیر زندگیم نبوده برق دوران جوونی و شیطنت هنوزم تو چشمام میدرخشه یجورایی انگار که میخواد با روند بالا رفتن سنم لجبازی کنه یه دستمو میکشم داخل موهام رطوبت و سردی آب باعث میشه سیخ رو سرم واستن و پیشونیمو بلندتر از همیشه نشون بدن موهامو تازه کوتاه کردم هیچ وقت نمیزارم بیشتر از 3 یا 4 سانت بلند شن دوست ندارم مثل عادتِ دوران بچگیام که دستمو لای موهای بهم ریختم فرو میکردم و دونه دونه میکندمشون به همون روزا برگردم وقتایی که عصبی میشم جلوی رفتارامو نمیتونم بگیرم و همیشه همه چیزو میریزم تو خودم طبعا هم یجوری باید خودخوری کنم یاد دوران بچگیم میفتم و اخم میکنم با اخم چین و چروکای کنار چشمم بیشتر دیده میشه بازتاب این اخم و موهای کوتاه و صورت مردونه خشونت چهرمو زیادتر میکنه همون چیزی که بشدت بهش علاقه دارم یکی از همون فاکتورهای جذابیت لاقید صورتمو بیشتر نزدیک آینه میارم حس میکنم موهای سیخ سیخ روی پیشونیم داره بلندتر از اون قاعده ی همیشگی میشه میخوام موزرو بیارم اما منصرف میشم و دلمو میزنم به دریا تا بزارم برای تنوع هم که شده چند سانتی بلندتر بشن از دو سالِ پیش به اینور از هر تنوعی تو زندگیم از هر چیزی که یادم بیاره منم یه انسانِ زنده مثل بقیَم بشدت گریزونم با یه نگاه عصبی به آینه پروسه ی مسواک زدنو به پایان میرسونم و میرم تا یشبِ دیگرو با یاد و خاطره ی زیباترین موجودِ زندگیم سپری کنم خوابم نمیبره به جای احساس خوشی احساس خفقان میکنم و مجبور میشم دولا رو تخت بشینم دوست ندارم به اون فکر کنم میدونم بازم مثل همیشه انتهاش ختم میشه به دو سالِ پیش انگار اول اسمش گره خورده به اون تاریخ لعنتی چقدر از 13 بهمن ماه متنفرم بی اختیار ذهن آشفتم پرواز میکنه به سال 93 به همون سالِ شوم که باعث شد گرگِ خفته ی وجودم با غرشی خشمگین تر از همیشه بیدار شه 13 11 93 سال سیاهی سال کابوس بی محابا سعی میکنم این تاریخ لعنتیو از جلوی چشمام کنار بزنم چشمام رو میبندم و تمام توانمو بکار میگیرم تا فکرم رو روی نگار متمرکز کنم روی این بازی جدید و روی این دختر جدید دختر همه میگن جنس لطیف اما من میگم ضعیف واسه ی همینه که انقدر به تکرار کلمه ی ضعیفه علاقه دارم این ضعیفه های دوست داشتنی که همشون مغلوب احساساتن حتی لازم نیست فیلم بازی کنم برای درگیر کردنشون فقط کافیه خودم باشم و بدونم از چه کلماتی باید استفاده کنم تا بیفتن تو تله ای به اسم احساس یه تله درست از جنس خودشون خیلی کیف داره وقتی طُعمت خودش با پای خودش میاد توی تله ای که واسش در نهایت دقت و ظرافت تدارک دیدی اصلا یه حـــال دیگه ای داره وقتی شکارت با پای خودش میاد تو آغوشتو بعد وقتیکه میفهمه چی به چیه شروع میکنه به دست و پا زدن تو هم محکم بغلش میکنی و آروم درِ گوشش میگی هیــــس دیگه کار از کار گذشته بهتر آروم بگیری از بچگی بازی دوست داشتم یسریا میگفتن بیش فعالم اما نبودم فقط زیاده از حد باهوش و قدرت طلب بودم زیادتر از اونی که بخوام جایگاهمو به عنوان یه پسربچه ی پرورشگاهی قبول کنم نمیتونستم آروم بگیرم بهای این قدرت طلبی رو هم دادم وقتی 20 سالم بود به اندازه ی یه مرد 40 ساله تجربه داشتم مثل کسی که از ابهتِ آتیش لذت میبره اما بعد که لمسش میکنه دستش میسوزه زخم خورده بودم اما در عوضش فهمیدم هرچیزِ با اُبُهَتی بی بها بدست نمیاد 5 سال زندان پنج سال از طلایی ترین دوران زندگیمو حبس کشیدم تا تلافی روزایی که میخواستم از خلاف به پول برسم دربیاد دلیلش از خورده کاری و خرحمالی دوران نوجوونیم خسته بودم یه کارِ بزرگتر میخواستم واسه همین وقتی یکم بزرگتر شدم همزمان با اون تحصیلات عالیه ی به درد نخور رفتم قاطی شرکتهای هرمی و باندهای قاچاقِ کالا و دلالی اسمشو گذاشتم بیزینس اما هیچ بیزینسِ درستی ملیون ملیون پول نمیاره به حسابت وقتی تجربم بیشتر شد وقتی چندین و چند بار شکست خوردم وقتی مزه ی شلاق و زندان و سو سابقرو چشیدم تازه راه و رسم کار کردنو یاد گرفتم حالا دیگه میدونستم باید چیکار کرد تا بدون ارث و میراث پدری و سگ دو زدن از صبح تا شام به پول رسید کم کم کارَم به جایی رسید که تونستم با همون پول شان و آبرو و حیثیت کاری بخرم هیچ کسی توی ایران به کارَم شَک نمیکرد فقط کافی بود اسم و رسم و ظاهرت به قدری بها داشته باشه تا دیگرانو سرجا میخکوب کنه باقیشو پول حل میکرد ولی با اینهمه یه مانعی وجود داشت واقعیت این بود که هر کسی نمیتونست اینکاره باشه زرنگی میخواست و ذکاوت خیلیا نتونستن اما من تونستم همه ی گندارو جمع و جور کنم با اینکه یه مدتی طول کشید تا راه و چاه پول درآوردن و نگه داشتنش بیاد دستم اما بازم موفقیتم چشم گیر بود وقتی حسابی تو کارم ماهر شدم به مرور زمان یه شرکت تاسیس کردم و بدونِ توضیح اضافی ادارَشو سپردم به یکی از رفقای موردِ اعتمادم توی خارج از کشورم که کارم مشخص بود هم توی ایران خونه زندگی داشتم هم اونجا کم کم یاد گرفتم همه ی نقشه هام حساب شده باشه همینم شد یه مدتی از خلاف دست کشیدم اما اتفاق دو سالِ پیش باعث شد دوباره برگردم به هویتِ همون پسرِ بزهکار گذشته باعث شد بشم همون فرزام سابق همونی که حتی شنیدن اسمش لرزه به اندام خیلیها مینداخت حالا بعد دوسال همون رویای شبانه تو کالبد یه حقیقت تلخ اومده بود به سراغم و برای تحقق بخشیدن بهش و زنده کردن اون خاطره ی تلخ دیگه توانِ صبر نداشتم اینبار با همیشه فرق میکرد فرقشم این بود که واسه ی شروع این بازی همه ی سنگامو با خودم وا کنده بودم با چشمهای بسته تا خود صبح عقربه های ساعت رو شمردم و برای شروع بازی جدید و تحقق بزرگترین کابوس زندگیم صبح اول وقت یه بلیط به مقصد تهران گرفتم حالا وقت عمل بود وقت انتقام وقت تحقق بخشیدن به عقده های خاموشِ روحم 8 3 8 7 8 8 8 3 8 2 ادامه نوشته ی سیاه پوش

Date: December 23, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *