ساعتِ واقعی

0 views
0%

یه دستمو زیرگردنش و دست دیگمو زیر زانواش گذاشتم و به آغوش کشیدمش نگاش کردم چشماش مات صورتم بود دهنشم نیمه باز به لباس سفیدش نگاه کردم که از خونش سرخ شده بود به لباس سفیدم نگاه کردم که داشت از خونش سرخ میشد آروم روی مبل نشونمدش و رفتم سرامیکو از خون های ریخته شده تمیز کردم تمیزی رو دوست داشت نباید میذاشتم ناراحت بشه هیچوقت نفهمید نمیخوام ناراحت بشه لباساشو درآوردم و بردمش تو حموم بدنش فوق العاده بود داشتم تحریک میشدم ولی الان وقتش نبود اول نباید ناراحت میشد تنش داشت سرد میشد سرمارو دوست نداشت آب گرمو باز کردمو کل بدنشو شستم قرمزی داشت از بین میرفت و سفیدی بدنش بیشتر از همیشه معلوم شد هرچی سعی کردم نتونستم سوراخ روی سینه ی چپش رو تمیز کنم امیدوارم از دستم ناراحت نشه مثه وقتایی که از دستم ناراحت میشد دیدن بدنش شگفت انگیزش تحریکم کرده بود بیشتر ازقبل لباسامو درآوردم تضاد رنگ پوستامون رو دوست داشتم اونم دوست داشت اگه دوست داشت چرا میخواست بره چرا میخواست تنهام بذاره مگه نمیدونست تنها میشم مگه التماسش نکردم گفت ازم خسته شده با خشم تو صورتش داد زدم ازم خسته شدی آره نشونت میدم خستگی یعنی چی اگه در حالت عادی بود از این تغییر حالت های غیر عادیم میترسید ولی اینبار حالت عادی نبود چشمای باز و دهن باز اینا نشون میدادن تعجب کرده تعجب کرده واسه چی تعجب کرده شایدم ترسیده نه ترسیدن واسه وقتی بود که حالت عادی بود پس تعجب کرده آره آره آره عب نداره میذارم تعجب کنی تازه تعجبت وقتی بیشتر میشه که خودمو واردت کنم مثه همیشه عالی هستی تو فوق العاده ای همه جات فوق العادس همه چیت فوق العادس چرا همکاری نمیکنی مگه دوسم نداری چرا چرا دوسم داری ولی الان تعجب کردی اصلا مشکلی نیس من خودم جای تو هم کار میکنم دستامو محکم پشت کمرش قفل کردم و بازم کمر زدم سر شونه شو گاز میگرفتم و با لذت به جای دندونام خیره میشدم انقد ادامه دادم تا ارضا شدم ولی جنسی جسمی روحی حساب نمیشد خیلی وقته که روحم خالی نشده یادته نمیذاشتی توت خالی شم یادته نمیذاشتی با تو راحت شم امشب همه چی فرق کرده میدونم الان خسته ای همیشه بعدش خسته ای پس بیا لباساتو برت کنم با کلی مشکل لباس یکسره ای رو تنش کردم و روی صندلی میز گذاشتمش وقتی نشست سریع سر خورد خندیدم خندیدنمو دوست داشت خندیدنمو دوست داشت پس چرا میخواست بره دیگه نمیخواد بره میبخشمش داد زدم میبخشمت رفتم اونور میز بشینم که چشمم به جسم سیاهی خورد چقد شبیه تفنگ بود چقد شبیه تفنگی بود که چند ساعت پیش از کمد درش آوردم رفتم سمت تفنگ میدونستی تفنگ دوس دارم میدونستیو واسم تفنگ آوردی وایسا ااا تو تفنگ نیاوردی که خودم آوردم واسه چی آوردم بهش نگاه کردم به سوراخی که از زیرلباس معلوم نبود نگاه کردم به چمدونش که هنوزم دم در بود نگاه کردم به دستای لرزون خودم نگاه کردم به ساعت نگاه کردم ظاهرا ساعت ۶ بود کی میدونه واقعا ساعت چند بود به گلوله ی توی تفنگ نگاه کردم یکی قبلا دوتا بود که اون یکیش گم شده آره حتما گم شده گم شده گم شده دستمو آوردم زیر گردنم دستم خالی نبود تفنگ توش بود دستمو روی ماشه گذاشتم برای اولین بار روحم ارضا شد نوشته

Date: March 24, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *