ستارهٔ سربی ۱

0 views
0%

گیجم خیلی گیج نمیدونم کجام یا اینجا کجاست اما در روستا بودنش شکی ندارم از انبوه درختای جنگلی و ابرهای انبوه حدس میزنم یه جایی تو شمال باشه اما کجاست و اسمش چیه فقط خدا میدونه یک کم جلوتر پای دیوار کوتاه و کاهگلی مقداری چمن در اومده بود اما دیگه نا نداشتم تا اونجا برم همونجا رو زمینِ خاک و خلی نشستم و به دیوار کاهگلی تکیه دادم میدونستم مانتوی سیاهم قراره کثیف و خاکی بشه اما برام مهم نبود خیلی به خودم فشار آورده بودم دیگه انرژی نداشتم با اینکه دیوار پشتم ناهموار بود اما دلم رو خوش کردم به سایهٔ درختهایی که از روی دیوار به بیرون خم شده بودن و بی چشم داشت سایهٔ پر از محبتشونو هدیه میکردن نمیدونم تو روستا به اینجور راههایی که دو طرفش دیوارهای کوتاه کشیده شده چی میگن کوچه کوچه باغ جاده یه سری اسم میاد تو سرم که گاهی تو کتابا خوندم یا تو تلویزیون به گوشم خورده اما نمیدونم کدومش درسته خودم هم خوب میدونم که بازی با این کلمه ها فقط یه بازی فکریه تا برای یک لحظه هم که شده از واقعیت فرار کنم به نظرم سمت چپم یک کم جلوتر یک پیچ باشه که انگار قراره سربالایی باشه از فرم انحنای زمین حدس میزنم شایدم نه همه جا خلوته و کوچکترین صدایی به گوش نمیرسه سرمو تکیه دادم و چشمای تبدارم رو بستم بوی خوش چوب سوخته که تو فضا پخشه مشامم رو نوازش میکنه عطرش به طرز عجیبی آرامش بخش و آشناست یه جور نوستالژی در درونم ایجاد میکنه که نمیتونم توصیفش کنم یه جور تصویر که نمیتونم درست ببینمش اما با اینحال باز هم آرامش بخشه وای خدا عجب عطری داره این یک لحظه فقط یک لحظه یک تصویر گنگ و مبهم میاد تو سرم تصویری از یک ردیف درخت سرو که در امتداد راه با فاصله از همدیگه ایستادن نمیدونم ته اون راه کجاست اما میدونم تهش تاریکیه میدونم که خاطرهٔ من نیست از این تصاویر زیاد دیده ام و میبینم دیگه عادت کردم از اول بچگیم اون وقتها این نیروی عجیب یک کم ضعیفتر بود و فکر میکردم چیزای دور و برم واقعیته و با اطرافیان درباره اشون حرف میزدم اوایل مادرم هم باهام همراهی میکرد وقتی ۵ ساله بودم همبازیای زیادی داشتم که تو اتاقم می اومدن با هم حرف میزدیم وقتی برای مادرم تعریف میکردم میخندید و میگفت چه ذهن خلاقی داری تو احتمالاً وقتی بزرگ بشی نویسنده میشی مادرم حرفهامو جدی نمیگرفت شاید به حساب تخیلات بچگیم میذاشت تا اینکه یک شب همه چیز به هم ریخت هفت ساله بودم یک شب که همه خوابیده بودیم سایهٔ سیاهی رو دیدم که اومد داخل اتاق ازش نمیترسیدم قبلاً هم دیده بودمش یه ردای بلند و سیاه تنش بود و یه کلاه قیفی و بلند که صورتش رو هم میپوشوند اونموق که کوچیکتر بودم فقط میدونستم لباسش سیاهه الان که بزرگ شدم میتونم بگم چه شکلی بود نمیدونم چرا شکل ظاهریش منو یاد اون نژاد پرستهای امریکایی می انداخت فقط این لباساش سر تا پا سیاه بود و ردای بلندش روی زمین کشیده میشد برادر کوچیکترم که اونموقع ۴ سالش بود روی تختش دراز کشیده بودو تو خواب عمیق با اومدن اون موجود عجیب چشماشو باز کرد و تو جاش نشست موجود عجیب که به نظرم هیبت مردونه داشت دستشو دراز کرد به سمت برادر کوچولوم که اسمش کامیار بود دست کامیار رو گرفت و بلندش کرد خیلی با برادرم مهربون بود و همونطور که کامیار تو بغلش بود و کمرش رو نوازش میکرد بی توجه به من اتاق رو ترک کرد نمیفهمیدم چی شده خودم دیدم که اون مرد عجیب و کامیار رفتن پس چرا کامیار هنوز رو تختش بود فکر کردم خواب دیدم صبح با صدای جیغهای جگرخراش مامان چشم باز کردم که داشت کامیار رو تکون میداد و سعی میکرد بیدارش کنه کامیار کامیار خدایا بچه ام کامیار افشین کامیار نفس نمیکشه یا خدا بدبخت شدم آمبولانس و گروه امداد که اومد مادرم بیهوش شده بود خیلی ترسیده بودم برای من که بچه بودم همه چیز بیش از حد داشت سریع اتفاق می افتاد پدرم منو از اتاق برد بیرون و تو هال به حال خودم ول کرد گریه میکرد به خیال خودم مثلاً خواستم آرومش کنم دست بزرگش رو تو دستای کوچیکم گرفتم و با لبخند گفتم بابا نگران نباشین به خدا خودم دیدم که اون آقاهه داشت کامیارو نازش میکرد حرکت بعدی پدرم بالا رفتن دستش و و فرود اومدنش رو صورت ظریف بچه گونه ام بود طوری که حس کردم گردنم رگ به رگ شد اصلاً معنی کارشو نمیفهمیدم دستاشو انداخت زیر بغلام و بلند کرد و همونطور که تو هوا تکون میداد داد زد دیشب کسی اومده بود تو خونه چرا صدامون نکردی حرومزاده ها داداشتو چیکار کرد دیگه از بابام می ترسیدم اون داد میزد و من جیغ میکشیدم انگار یه لحظه یه چیزی یادش افتاده باشه منو ولم کرد و دوید سمت اتاق من و کامیار محکم خوردم زمین داشت با داد و بیداد یه چیزایی میگفت که با اون بچگی فقط یه سری چیزاشو میفهمیدم دخترم میگه دیشب یکی تو اتاقشون بوده یه مرد یه مادر جنده پسرمو کشته مادر رو فهمیدم اما جنده اشو نفهمیدم یعنی چی شایدمادرجنده مثل مادر بزرگه جنده یعنی بزرگ چیزی که گفته بودم محشر کبری به راه انداخته بود حالا دیگه مسٔلهٔ قتل درمیون بود خیلی طول نکشید که پلیس از راه رسید یه چند لحظه بعد یه آقایی که لباس پلیس داشت اومد و پیشم نشست چرا گریه میکنی خانوم کوچولو بابا منو زد بابا منو دوست نداره نه عزیزم بابات دوستت داره مگه میشه یکی دختر به نازی تو داشته باشه و دوستش نداشته باشه دستت بشکنه مرد صورتش کبود شده راستی عمو دیشب کسی اینجا بود تو اتاقتون اوهوم بود چه شکلی بود به عمو میگی هنوز اونقدراز لحاظ فکری و گفتاری واژه ها و کلمات تکمیل نشده بودن که بخوام برای کسی توضیح بدم که دیشب چی یا کی رو دیدم مخصوصاً حالا که خیلی هم ترسیده بودم مامور پلیس که دید نمیتونه از من حرف بکشه یک کم بعد ولم کرد و رفت کامیار رو یکی از همون مردها بغل کرد و مادرم رو روی برانکارد بردن بیمارستان من و بابا هم با ماشین مامور پلیس رفتیم وقتی تو حیاط بیمارستان همراه همون مامور پلیس ایستاده بودم که یکدفعه همون آقای دیشبی رو دیدم داد زدم عمو ببین خودشه همون آقا دیشبیه اس رفت تو کوش کجاست رفت اونجا لباساش سیاه بود مامور با گفتن از اینجا تکون نخور تا من برگردم منو تنها گذاشت و رفت با اینکه تنهایی میترسیدم اما بدون چاره ایستاده بودم باز هم اون آقای مهربون با لباسای عجیبش پیداش شد اما یک دفعه دیدم که آقاهه با مامان اومدن بیرون مامانم خوشحال و شاد در حالیکه کامیار تو بغلش بود با اون آقاهه قدم میزد گیج شده بودم نمیدونستم چی شده رفتم سمتشون یه لحظه یه باد خیلی شدید وزید و من برای اینکه خاک تو چشمم رفته بود چشمامو مالیدم وقتی چشمامو باز کردم مامان و کامیار و اون آقای عجیب دیگه نبودن همه جا رو نگاه کردم اما سالها از اون روز میگذره سالهای پر از بی کسی سالهای پر از تنهایی و ترس بعد از اون اتفاق دیگه پدرم نه پدرم شد نه آدمیت توش موند همیشه با یه جور نفرت نگاهم میکرد چون قضیهٔ قتل مطرح بود کامیار کالبد شکافی شد علت مرگ سکتهٔ قلبی تو خواب بوده الان میفهمم که شاید فکر میکرده من کامیارو خفه کردم یا طوری ترسوندمش که از ترس سکته کرده بعد از یک مدت پدرم معتاد شد مادرم همونروز تو بیمارستان سکته کرده بود و همون موقع که دیده بودمش فوت شده بود این چیزا رو بعدها فهمیدم بعد ها که فهمیدم اطرافیانم چیزایی که من میبینم رو نمیبینن و من با بقیه خیلی فرق دارم تقریباً از هشت سالگی تو خونهٔ این فامیل و اون فامیل و با درد بی پدری و بی مادری و بی برادری بزرگ شدم کم کم فهمیدم که میتونم یه چیزایی رو پیش بینی کنم که البته سؤ تفاهم های وحشتناکی رو رقم میزد مثلاً تو اون مدتی که خونهٔ خاله ام زندگی میکردم یک بار تابستون با خوانوادهٔ خاله اینها رفته بودیم به یکی از روستاهای شمال مهمون پدر و مادر شوهر خاله بودیم پسر خاله ام رفته بود بیرون تا با یکی از دوستاش بازی کنه من هم داشتم تلویزیون میدیدم کسی بالا سرم نبود خاله ام تو آشپزخونه بود و داشت شام درست میکرد یک دفعه دلم بدجوری شور پسر خاله ام رو زد نادر از من یک سال بزرگتر بود بدون اینکه بدونم چطور ممکنه تصویر عجیبی تو سرم پیدا شد پسر خاله نادر از درخت بلندی که نزدیکای خونه دیده بودم افتاد زمین و بی حرکت موند صحنه اونقدر واقعی بود که بی اختیار دویدم تو آشپزخونه و با گریه به خاله ام گفتم خاله با عجله داشت مانتوش رو میپوشید تا با هم بریم همونجایی که نادر افتاده بود که با صدای پسر خاله ام که از تو حیاط داد میزد مامان شام چی داریم خاله که ترسیده بود با ناراحتی هولم داد فکر کرده بود باهاش شوخی کردم اونشب برای تنبیه گرسنه خوابیدم دو روز بعد من تو ایوان خونه تنها نشسته بودم که بازم همون صحنه رو دیدم اینبار بدون دلشوره دیگه جرات نکردم به کسی بگم شده بودم چوپان دروغگو بدو رفتم و پشت خونه و بین بوته ها قایم شدم بعد هم از زور خستگی خوابم برد ناگهان با یک لگد محکم تو پهلوم از خواب بیدار شدم خاله ام بود که داشت منو میزد پدر شوهرخاله سعی داشت آرومش کنه بذار بدبخت توضیح بده شاید عمداً این کارو نکرده باشه آخه کار خود بیشرفشه دارم میگم اونروز اومد و همینا رو بهم گفت امروزم هم از رو خباثتش نادرو از درخت انداخته پایین میکشمت تو رو ولم کن حاج آقا میخوام چوب تو کونش کنم بیا اینجا بیا بهت میگم خواهر من و داداش خودتو کشتی حالا نوبت بچهٔ منه مگه دستم بهت نرسه جرت میدم جنده خانوم آقا مصطفی با زور سلام و صلوات خاله رو از خر شیطون پیاده کرد و بردش تو دست و پاهام میلرزید حدس میزدم چی شده اما باورش برام سخت بود چطور ممکن بود آخه یعنی نادر واقعاً افتاده بود شب بود و بارون گرفته بود و من مثل موش آب کشیده تا صبح بیرون ایستادم جرات نداشتم برم داخل خوشبختانه نادر فقط دو تا از دنده هاش شکسته بود بعد از کتک مفصلی هم که بالاخره ازخاله ام خوردم بهم اجازه دادن برم تو فرداش من و آقا مصطفی که باهام سرسنگین بود با اتوبوس راهی تهران شدیم رفتیم خونهٔ خودمون بابا خونه نبود کلید خونه رو تو کوله پشتیم داشتم رفتم تو آقا مصطفی هم بدون خداحافظی رفت نادر بیچاره هر چی گفت که تقصیر من نبوده هیچکس حرفشو باور نکرد گفتن اینا رو چون از من میترسه داره میگه تو خونه هیچ چیز نداشتیم نه پول نه نون نه غذا از صبح که بدون صبحونه راهی شده بودیم تا الان هیچ چیز نخورده بودم لعنت به دهنم که بی موقع بازش کردم سه روز کامل گرسنه موندم اما بابا نیومد خونه شبها خیلی میترسیدم تا اینکه از گرسنگی مجبور شدم برم خونهٔ همسایهٔ روبرویی و ازشون یه مقدار نون بگیرم خدا خیرش بده زن خیلی خوبی بود نه تنها بهم نون داد بلکه منو برد تو و برام غذا کشید هیچوقت عطر و طعم اون قرمه سبزی از یادم نمیره بعد از اون اتفاق دیگه هیچ کدوم از فامیلها جرات نداشتن منو ببرن پیش خودشون آش نخورده و دهن سوخته همه میگفتن ستاره یعنی من جنون داره میترسیدن بلایی سر بچه هاشون بیارم یکی دو سالی با کمک در و همسایه ها گذشت بابا تقریباً میشه گفت هیچوقت خونه نمی اومد وقتی هم که بود تو عالم هپروت سیر میکرد و خمار بود از دولتی سر آقا جون و خانوم جون که پدربزرگ و مادربزرگم میشدن ارثیهٔ هنگفتی به پدرم رسیده بود که مجبور نبود کار کنه معلوم نبود کجاست و چیکار میکنه دیگه از تنهایی نمیترسیدم هر دو تقریباً طرد شده بودیم بابا به خاطر اعتیادش و من به خاطر اینکه میگفتن روانی هستم ۱۳ ساله که شدم با کمک خانوم زمانی امتحان پنجم دبستان رو دادم از بس خونهٔ این و اون مونده بودم فامیلها مدرسه ثبت نامم نمیکردن تا اینکه برگشتم خونه و با خانوم زمانی آشنا شدم وقتی فهمید مدرسه نمیرم به تکاپو افتاد فقط یکسال رفتم راهنمایی با کمک خانوم زمانی که معلم بود درس میخوندم هوش عجیبی داشتم خانوم زمانی دبیر ریاضی فیزیک بود خودش چند بار با تعجب بهم گفت که تو عمرش شاگرد زرنگ و درس خون زیاد دیده اما من اعجوبه ام کافی بود یه چیزی رو بخونم یا بهم بگه تا دیگه از یادم نره با کمک خانوم زمانی شبانه مدرسه راهنمایی میرفتم خدا خیرشون بده یه شب خودش یه شب شوهرش تو حیاط مدرسه می نشستن تا برگردیم خونه همکلاسیهام از خودم خیلی بزرگتر بودن اکثراً یا متاهل بودن که اجازه نداشتن صبح ها مدرسه برن یا دلایل دیگه البته برام مهم نبود عادت کرده بودم سر جام نباشم همون سال که اول راهنمایی رفتم با یه امتحان هر سه سال راهنمایی رو پاس کردم و رفتم دبیرستان اینبار دیگه خانوم زمانی خودش واسطه شد و تو همون دبیرستان خودش منو برای شیفت صبح ثبت نام کرد خودش بچه نداشت و من شده بودم دلخوشیش هر صبح با خودش میرفتم مدرسه و با خودش هم بر میگشتم قبل از شام به درسهام میرسید و کمکم میکرد و بعد از شام من میرفتم خونه از دولتی سر خانوم زمانی که عاشق رمان خوندن بود شبها دیگه نمیترسیدم اتاقم پر بود از رمان و کتابای علمی که قرض کرده بودم اولین کتابی هم که خوندم عروس سیاهپوشِ نسرین ثامنی بود که تاثیر خیلی بدی در رابطه با جنس مخالف و ازدواج روم گذاشته بود وقتی بچه های دیگه از خواستگارا و دوست پسراشون حرف میزدن من فقط گوش میکردم هیچ دوست نزدیکی نداشتم به جز خانوم زمانی البته به اون هم بیشتر احساس مادرانه داشتم تا دوستانه بعد از اپیزودی که برای نادر اتفاق افتاده بود دیگه چیز خاصی ندیده بودم گاهی وقتها با دست زدن به اشیا مختلف تو خونهٔ خانوم زمانی خوشحال یا غمگین میشدم وقتی ازش میپرسیدم و داستانی که پشت اون وسیله بود رو برام تعریف میکرد میدیدم که احساسم کاملاً درست بوده البته هیچ وقت بهش چیزی نگفتم از نیروی عجیبی که توم بود تا اینکه یکبار سر کلاس نشسته بودیم اتفاقاً زنگ فیزیک بود و خانوم زمانی داشت ازمون امتحان میگرفت همه ساکت بودن یک لحظه از چیزی که دیدم حس کردم قلبم گرفت نفسم بند اومد آقای زمانی رو دیدم که بیرون وسط خیابون بود یه موتوری کیفش رو قاپید و آقای زمانی محکم خورد زمین و سرش محکم به آسفالت کوبیده شد احساس عجیبی رو تجربه میکردم سر جام بلند شدم و نگاهمو دوختم به خانوم زمانی و بدون اینکه چیزی بگم دویدم بیرون نفسم بند اومده بود رفتم و تو آب خوری حیاط کلی آب به صورتم پاشیدم اما حالم بهتر نشد که نشد همون دلشورهٔ لعنتی دوباره اومده بود سراغم حتی تصور اینکه بخواد بلایی سر آقای زمانی بیاد کافی بود که دیوانه بشم مردی که خیلی مهربون بود مردی که به گردنم حق پدری داشت تجربه ای که در رابطه با نادر داشتم باعث شده بود تو دو راهی بمونم از یک طرف نمیتونستم بذارم اتفاقی برای اون مرد مهربون بیافته و دل مهربون خانوم زمانی به درد بیاد از طرفی هم از عاقبتی مثل قضیهٔ نادر میترسیدم یعنی باید چیکار میکردم نمیدونستم چیکار باید بکنم جلوی آبخوری با عجز نشسته بودم و گریه میکردم که خانوم زمانی بدو بدو اومد ستاره چت شد تو چرا گریه میکنی هیچی اون قیافه ای که من دیدم فقط برای هیچی نبود ترسوندی منو چی شده کسی کاریت کرده نه خانوم هیچ چی نیست دلم یک کم درد گرفت آخه چه جوری باید میگفتم چه مرگمه چطور باید چیزی رو بهش توضیح میدادم که حتی خودم نمیفهمیدمش تا برگردیم خونه دل تو دلم نبود تا اینکه خدارو شکر آقای زمانی شب برگشت خونه با دیدنش لبخند به لبم خشک شد بند بلند همون کیف مشکی که تو اون رویای احمقانه دیده بودم دور گردنش بود پس هنوز وقت داشتم که آینده رو تغییر بدم بعد از خوردن شام آقای زمانی رفت حموم به بهانهٔ زودتر خونه رفتن از خانوم زمانی خداحافظی کردم و و وقتی حواسش تو آشپزخونه پرت بود با کیف شوهرش بدو رفتم خونه یه احساس عجیبی دربارهٔ این کیف داشتم یه احساس سیاه بهش که دست میزدم حال بدی بهم دست می داد میخواستم با این احساس عجیب که گاه و بیگاه بهم دست میداد بیشتر آشنا بشم از روی فضولی نبود که میخواستم در کیف رو باز کنم و حالا این حس سیاه باید میفهمیدم چیه اما ای کاش هرگز زیپ اون کیف رو باز نمیکردم ادامه دارد نوشته

Date: February 18, 2021

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *