ستاره سربی ۵

0 views
0%

قسمت قبل منم و آسمانی که دیگر نیست آیا در نبودِ آسمان باز هم ستاره هستم حس میکنم فقط سربم سربِ سرد و سنگین زل زده بودم به کاوه که تو سکوت خیلی جدی خیره شده بود به مرد غریبه نگاهش به مرد مثل نگاه یه نقاش بود به اثر هنریش که انگار داشت دنبال عیب و ایرادهای اثرش میگشت تا رفعشون کنه اما من با اینکه نزدیک مرد غریبه ایستاده بودم جرات نداشتم بهش نگاه کنم نفس کشیدنش یه جور صدای خرخر تولید میکرد که باعث میشد آرزو کنم ای کاش نفس نمیکشید نمیدونستم و نمیخواستم بدونم که کاوه باهاش چیکار کرده اما هر نفسی که میکشید مو به تنم سیخ میکرد برای اینکه فکرم منحرف بشه حرفمو اینبار بلندتر تکرار کردم کاوه شنیدی مرده اینجاس که اینطور پس فهمیده چی رو بدون اینکه جوابمو بده راه افتاد به سمت مرد و دو زانو جلوش نشست و موهای مرد رو گرفت تو مشتش تازه اونجا بود که دیدمش و مبهوت موندم نتونستم ازش چشم بردارم دستای مرد از پشت با یک طناب ریش ریش شده به صندلی بسته شده بود تن لخت و بیهوشش که رو به جلو خم شده بود بیش از حد رقت بار بود مگه چیکار کرده بود که موستوجب همچین عقوبتی باشه چشم چپش کبود و ورم کرده موهای سرش نیمه خون آلود و خون دلمه شده ازشون اویزون بود یه باریکه خون خیلی غلیظ از تو موهاش به روی گونه اش می لغزید و از زیر چونه اش چکه میکرد بی اختیار قطره های خون رو که دنبال کردم چشمم افتاد به دکمه های پیراهنش که باز بود و جای یکی از سینه هاش که خون خالی بود یعنی کاوه نوک سینه راست مرد رو بریده چطور تونسته همچین کاری با یه آدم بکنه تا اینجا همه چیز فقط مثل یه خواب و غیر واقعی به نظر میرسید تا اینکه پاهای بدون کفش و بدون ناخونش همون لحظه بالا آوردم رومو برگردوندم اما دیگه دیر بود صحنه ای که دیده بودم تو سرم خالکوبی شده بود کاوه انگار داشت با خودش حرف میزد وسط صدای استفراغم صدای کاوه رو میشنیدم که میگفت قرار بود من و تو بریم ترکیه اگه افه اومده ایران پس قضیه دخترشو فهمیده بد شد ببینمت تو رو حیوون قضیۀ دخترشو کی بهش گفته ها با تو ام مادر جنده مُردی وقتی مرد جواب نداد کاوه سریع بلند شد و اتاق رو ترک کرد موهام با دیدن مرد سیخ میشد برای همین هم دنبال کاوه دویدم بیرون ببینم کدوم گوری میره رفت سمت انتهای هال جایی که تا حالا زیاد بهش دقت نکرده بودم تا امروز فکر میکردم فقط دستشویی و حموم اونجاست کاوه یه بار بهم گفته بود که حق استفاده از این اتاق رو ندارم چون تو اتاق خودم همه چیز هست و البته درش هم همیشه قفل بود من هم که اکثر مواقع تو اتاقم بودم و زیاد هم حق نداشتم فضولی و گشت و گذار تو ویلا انجام بدم راستش همچین هم دل و جرات اینکه بخوام سر به سر کاوه بذارم و لجشو در بیارم نداشتم برای همین هم وقتی کاوه در جایی رو که فکر میکردم دستشویی و حمومه باز کرد و چراغشو روشن کرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم اتاق نسبتا بزرگی بود با ده تا مونیتورکامپیوتر که با دوربین مداربسته تمام نقاط باغ و کوچه پس کوچه های اطراف رو نشون میدادن کاوه سریع رفت سر وقت کامپیوتر ها و بدون اینکه بشینه تمام تصاویر رو با دقت چک کرد منم بهت زده داشتم نگاهش میکردم بیا اینجا تصویری که دیدی شبیه کدوم یکی از اینا بود منظورم جاییه که گفتی مرتیکه رو دیدی خواستم فکر کنم اما به جز مرد غریبه و اون همه خون و یه عالمه تعجب و ترس هیچ چیز تو ذهنم نبود همه جا رو دوربین گذاشتی می بینی که حالا خوب حواستو جمع کن ببین کدوم یکی از این مناطق به نظرت آشنا میاد مغزم پر بود از مرد غریبه انگار تو ذهنم خالکوبی شده باشه نمیتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم رفتم جلو و دستمو گذاشتم روی یکی از مونیتورها که به طرز عجیبی بهش کشش داشتم عجیبه که همه جا سیاهه و تاریک و من علیرغم تاریکی میبینم راستی تولدم کِی بود از کجا میفهمم که بیست ساله ام شده تولدت مبارک الان که مرد ترک به پهلوکنارم خوابیده من دارم به سهراب فکر میکنم وقتی سهراب میگفت چشمها را باید شست جور دیگر باید دید به چی فکر میکرد به چشم دل یا به این دوتا که تو آینه ها زل زدن بهم همه جا آینه اس هر جا چشم میچرخونم منم و اون دو تا چشم آبی چشمای آبی مال من نیستن متعلق به زندانبانم هستن سهراب پس چشمهای کور چی میشه اونها رو هر چقدر هم بشوریشون که افاقه نمیکنه با آب با صابون چه فایده داره وقتی اصلاً نمیبینن چشمای من چی که اضافه تر از بقیه میبینن این پازل که از هر قسمتش یه تصویر کوتاه میبینم قرار بود کمک حالم باشه یا فقط یک نفرینه حس یک آدمِ بینا رو دارم که تو شهر کورها با طناب به یه آدمِ کور بستنش هر چی میگم اونجا نرو بازم میره و منو هم با خودش میکشه ای کاش زورم بیشتر بود و میتونستم نذارم منو بکشه یعنی اگه بزرگتر بشم قویتر هم میشم بیا افتادیم خوب شد شاید هم هنوز خوابم اصلاً دلم میخواد بیدار بشم نمیدونم شدم چوبِ دو سر طلا این اصطلاحی بود که خانوم زمانی خیلی به کار میبرد اما تازه الان معنی و مفهومشو میفهمم راستی اون که حداقل در ظاهر زن خوشبختی بود اون که تو شرایطِ من نبود تو این برزخِ عجیب گرفتار نشده بود پس چی میگفت گاهی وقتی درد و دل میکرد میگفت اگه عقل الانم رو داشتم اما هیچوقت جمله اش رو تموم نکرد چی میخواست از زندگیش که نداشت از چی ناراضی بود پس من چی بگم من که میترسم و تنهام و کسی نیست کمکم کنه همه ازم کمک میخوان همه ازم انتظار دارن همه خودشونو صاحبِ تمام و کمالِ من میدونن یعنی تو این دنیای به این بزرگی فقط منم که میدونم هیچکس صاحبِ هیچکس نیست این آزادی بی ارزش و کم بها کِی اینقدر قیمتی شد که داریم احتکارش میکنیم از هم دریغش میکنیم زن تو بغلِ کاوه داره به سختی جون میده قبلاً فقط یک بار دیده بودمش اما کجا نمیدونم زنِ قشنگیه از پشتِ پردهٔ اشکی که از روی شوکه دارم بهش نگاه میکنم باید همسن و سالهای کاوه باشه نگاهم می افته به پایین دورِ کمرم یه دستِ قوی و محکم دورم حلقه شده نه انگار یکی بغلم کرده یکی نگهم داشته یک موجود وحشتناک یک موجود خبیث آغوشش محکمه اما اثری از مهربونی درش نیست این آغوش حسِ اطمینان در من ایجاد نمیکنه حس حقارته میگه ببین نمیتونی از من فرار کنی حرفش این نیست که من هستم نگران نباش میگه اتفاقاً چون من هستم نگران باش بیشتر حس اسارت دارم تا امنیت ای کاش نامریی بودم ای کاش ستاره نبودم ای کاش خیس عرق از خواب پریدم این خواب نبود کابوس نبود واقعیت بود باید به کاوه میگفتم چی دیدم ای کاش میتونستم بهش بگم چی دیدم اما از آخرین باری که کاوه رو دیدم یکسال میگذره اون چیزی که با تمسخر بهم گفت چی بود تازه میفهمم کاوه چقدر خام و نادون بوده به من میگفت بچه حالا من یه چیزی میدونم که کاوه با اونهمه ادعا نمیدونست اینکه کینه و دشمنی هم یک ستاره رو از عرش به فرش میکشه نه میکشدش روی یه تخت تبدیلش میکنه به زیرخوابِ یک مردِ ترک نه فقط این نیست چرا اینقدر میترسم از اینکه لو برم میترسم اگه بفهمن که من کی هستم و چیکاره ام زنده ام نمیذارن کاوه چی میخواستی که نداشتی مگه منو نمیخواستی چرا نگذشتی از اون گذشتهٔ سیاه چرا حال و آینده ای رو که میتونستیم با هم سفید و روشنش کنیم فروختی به گذشته ات شاید چون وجودِ من اونقدرها اهمیتی نداشت اگه این قدر گذشتن از من راحت بود پس چرا شاید هم چون گذشتن از من راحت بود اومدی سراغم کاوه دوباره برگشته بودم جلوی مونیتورها و پیش کاوه که دست به سینه ایستاده بود و با چشمهای خیس داشت نگاهم میکرد تو نگاهش حس میکردم دودله انگار نمیتونست تصمیم بگیره و انتخاب کنه معنی حرفشو نفهمیدم کاوه از اتاق رفت بیرون و منو تنها گذاشت همونجا رو زمین نشستم خیلی خسته بودم تمام ویلا پر از سکوت بود یه سکوت خیلی سنگین یعنی کاوه از قبل احتمال میداد که اون مَرده میخواد بیاد یا میدونست باید سریعتر یه فکری بکنیم نمیخوام اون اتفاقا تو واقعیت برام بی افته رفتم تو حیاط یا همون باغ هوا هنوزم تاریک بود کاوه رو دیدم که روی پلهٔ اول نشسته و زیر نورِ زرد رنگِ سقف و پودرِ بارون سرشو به سمت آسمون گرفته بود کنار کاوه روی پلهٔ اول نشستم و مثل اینهایی که تو خواب حرف میزنن سعی کردم یه چیزایی بگم هنوز هم تحت تاثیر کابوسم بودم اما نمیدونم چرا بیشتر از اینکه برای خودم و سرنوشتم بترسم نگران اون زن غریبه بودم که داشت جون میداد کاوه اون زنه کیه کدوم زن همونکه موهای مشکی داره و فکر میکنم که دختر افه اس افه همون مرتیکه کاوه تورو خدا بیا بریم این کار عاقبتش فقط سیاهیه دیدم همه چیزو دیدم اگه منو دوست داری بگذر از این کار کاوه پوزخند خسته ای زد اگه دوستت دارم من میخوام برم کاوه تو هم بیا با هم میریم یه جایی که هیشکی پیدامون نکنه کجا مثلا نمیدونم اما خوب اول میتونیم بریم خونه میخوام برم پیش خانوم زم تو هم ترتیب ما رو دادی با این زنیکه هنوز نفهمیدی یعنی چرا فکر میکردی هر روز میومد بهت سر بزنه نگو چون منو دوست داشت که یکی محکم میزنم تو اون مخت منظورت چیه ستاره دست از بچه بازی ور میداری یا نه اولش برام بامزه بود اما دیگه داری حوصله امو سر میبری تو این دور و زمونه کی واسهٔ کی قدم مثبت برداشته که زمانی ها بخوان برای تو بر دارن اگرم کاری میکردن واسه خاطر این بود که بهشون خوب میرسیدم این پنبه رو از گوشت در آر دختر جون کسی نه قراره به داد من برسه نه به داد تو اما بعد از اما دیگه هیچ چیزی از دهنم بیرون نیومد فقط صدای دلم که شکست و خرده هاش که ریخت زمین گوشمو پر کرد و به صورت آه از گلوم خارج شد اینهمه تکاپو و تلاشم برای این بود که برگردم و دلِ خانوم زمانی رو خوشحال کنم چه میدونستم که اون اصلاً دل نداره حالا میتونستم ته جملهٔ خانوم زمانی رو تکمیل کنم اگه عقل الانمو داشتم زودتر میزدم تو کار خرید و فروشِ بچه های محبت ندیده و خام احساس تنهایی عجیبی میکردم زانوهامو بغل کردم و رفتم تو خودم مامان کامیار کجایین مامان تو رو خدا اون آقای عجیبو بفرست اینجا تا منم بیاره پیش شما خیلی میترسم چرا همه منو تنها میذارن چرا هیشکی منو دوست نداره چرا من اینقدر خرم چرا محبت بقیه رو باور میکنم اما مغزم خالی بود نمیتونستم فکر کنم تو سرم فقط یه چالهٔ سیاه بود به سیاهیِ همون آینده ای که ازش میترسیدم هوا هنوزم تاریک بود به تاریکی درونم بلند شدم شاید هم یکدفعه بزرگ شدم حالا میفهمیدم که بزرگ شدن یعنی از دست دادنِ انسانیتمون یعنی پر شدن از یه چاله سیاه کجا بی تفاوت از پله ها رفتم پایین و تو دل شب یا صبح زود راه افتادم یه طرفی کجا گفتم میرم بمیرم فرمایش صدای قدمهاشو روی سنگریزه ها میشنیدم که داشت دنبالم می اومد اما برام مهم نبود اصلاً دیگه هیچ چیزی برام مهم نبود اینطوری احساس بی وزنیِ عجیبی داشتم انگار تو فضا شناور هستم چه حسَ عجیبیه که بدونی وجودت برای هیچکس مهم نیست انگار از زمین و چیزای روش کنده میشی حس عدم تعلق در آنِ واحد سنگینم انرژیم رفته شاید چون امیدم رو از دست دادم میدونی جنایت بی نقص کدومه کشتن امیدِ یک انسان تو امید یک نفر رو توش بکش ببین خودش چقدر راحت بقیه اشو برات تموم میکنه بارون مثل پودر میپاشید شایدم بیشتر یه مه غلیظ بود ایستادم و سرمو گرفتم سمتِ آسمون عجیبه که یک کله میتونه اینقدر خالی باشه یعنی میشه فکرم از آبِ بارون پر بشه شسته بشه مثل چشمهای سهراب سپهری چشمهامو باز گذاشتم و گذاشتم ذره های آب تو چشمام جمع بشه و به جای اشک بریزه دوباره راه افتادم و رفتم زیر یکی از درختها نشستم و تکیه دادم به تنه اش کاوه کمی دور تر ایستاده بود و نگاهم میکرد نگاهم خیره مونده بود به کاوه اما فقط یک شبح میدیدم کاوه هر کی یا هر چی که بود معنی خودشو برام از دست داده بود احساس آدمی رو داشتم که از کما در اومده و اسم همه چیز از یادش رفته یعنی اون موجودِ دو پای کت شلواری چیه آدم درخت حیوون چی کاوه اومد طرفم خم شد و دستشو دراز کرد طرفم پاشو بریم تو چیزی نگفتم آفرین دختر خوب دستتو بده فقط نگاهش کردم حرفی برای گفتن نبود شایدم من حرفهام ته کشیده بود مگه نه اینکه ما راجع به چیزایی حرف میزنیم که راجع بهشون اطلاعات داریم من از چی بگم تازه فهمیدم که من هیچ چی نمیدونم گفتنی ها رو کاوه گفت دیگه ستاره پاشو دیگه سرما میخوری بیا بریم تو دلتون شور نزنه ببخشید یک لحظه یادم رفت برای هیچکسی مهم نیستم عصبانی بودم یه چیزی گفتم پاشو معذرت میخوام پاشو عزیزم خیلی حرف زده بودم حرفهام ته کشیده بود جای حرف و کلمه ها رو یه سونامی گرفته بود یه سونامی که منو از تو داغون کرده بود چقدر دلم میخواست یه کاری بکنم یه کاری که همه چیز رو به هم بریزه میخواستم داغون کنم غرش مرگبارِ چیزی رو تو وجودم حس میکردم که تازگی داشت و کنترلش از دستم خارج شده بود چشمای سیاهِ کاوه انگار با دقت حرکاتِ این موج ویرانگر رو با یه حالتی از تمسخر تو وجودم دنبال میکردن اگه حرفی داری بزن اگر نه که گمشو بریم تو حوصله امو سر بردی خوشم میاد مردک پر رو هم هست منو با حقه بازی برداشته آورده اینجا بعدشم تمام مدت با انواع دروغ و اطلاعات غلط سر منو شیره مالیده و خرم کرده حالا هم پر رو پر رو میگه حوصله ام رو سر میبری خیز تندی برداشتم و قبل از اینکه بفهمه یه سیلی محکم زدم تو صورتش نگاهش بی تفاوت بود برام مهم نبود الان جواب این سیلی چیه کاوه هیچ بلایی نمیتونست سرم بیاره که قبلاً زندگی سرم نیاورده باشه میخواست چیکار کنه میخواست بزنه جای چک و لگدهای زندگی رو تنم کبود بود میخواست منو بکشه از یه نامرد بعیده مانتو روسریمو بده میخوام برم بذار یه کم دیگه که هوا روشنتر شد میریم همین الان بده میخوام برم ازت بدم میاد از همه اتون بدم میاد برمیگردی خونه میرم بمیرم مهمه بیا بریم تو نه عربده نزن حالم ازت به هم میخوره گمشو برو گمشو به جهنم و درک بمون زیر بارون تخم سگ حق نداری بیای تو بلکه سقط شدی از دستت راحت شدم کاوه با سرعت بلند شد و برگشت سمت خونه تقریباً می دوید شنیدم که در رو محکم کوبید و بست اون که رفت من هم بلند شدم مانتو روسری ندارم که ندارم به جهنم الان که تاریکه بعدش هم میرم و از یکی یه مانتو قرض میکنم چه میدونم یه خاکی تو سرم میکنم اما اول باید از اینجا برم با عجله دویدم به سمتی که فکر میکردم در ورودی اونجا باشه باید از اینجا میرفتم هنوزم حسِ کثیف و نا مانوس تنِ لختِ مرد ترک رو با تمام سلولهای بدنم احساس میکردم اگه کاوه به تاریکی عادت داره من ندارم زبری ته ریش مرد ترکیه ای که داشت پوستمو میخراشید اونقدر واقعی بود که سرعت دویدنم بی اختیار بیشتر شد بارون شدیدتر شده بود و زمینِ گلی زیر پاهای بدون کفشم شلپ شولوپ میکرد میخواستم برم درو بزنم و کفشامو بخوام اما شاید اگه همینطوری میرفتم دیرتر متوجه فرارم میشد با تمام سرعتی که میتونستم اونقدر دویدم تا رسیدم به دیوارِ نسبتاً بلند و کاهگلیِ باغ از قدّم خیلی بلندتر بود و دامنِ بلند و گلدارِ دهاتیم هم که پایینهاش گِلی و سنگین شده بود سرعتمو میگرفت از دست کاوه خیلی عصبانی بودم مرتیکه واسه خودش ۸۰۰ دست کت شلوار آورده روزی یه دست عوض میکنه به من که میرسه یه شلوار نمیتونه پیدا کنه هیچ شلوارِ خودم هم که اونطوریش کرد زیر پاهام گِلی بود و راه رفتن رو برام خیلی سخت میکرد اما باید میرفتم بالاخره این دیوار یه جایی میرسید دیگه حتماً بعد از یه مدت که فکر کنم اندازهٔ عمر نوح گذشت رسیدم به درِ باغ انگار آبِ سرد ریختن رو سرم کاوه دست به سینه ایستاده بود و داشت نگاهم میکرد هوا دیگه روشن شده بود همونجا تکیه دادم به دیوار و با بدبختی نشستم رو زمین واقعا نمیخوای بهم اعتماد کنی فکر میکنی میتونی تنهایی از پس خودت بر بیای عزیز من اصلا حوصله نداشتم که دل بدم قلوه بگیرم من عزیز تو نیستم بعدشم تو اون چیزی رو که من دیدم ندیدی شاید همونطور که تو دیدی ندیدمش اما حسش کردم چوب افه به تن من خورده خودشم بد جوری ستاره لطفا بهم یه شانس بده تا اوضاعو درست کنم بهم اطمینان کن نمیذارم اتفاقی برات بی افته حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه کاوه آروم اومد سمت من و دستشو گذاشت روی شونه ام لحن صدای کاوه خواهش محض بود تو دو راهی گیر کرده بودم از یه طرف امیدوار بودم شاید کاوه بتونه سرنوشت منو تغییر بده از یه طرف هم خیلی میترسیدم که نتونه هر چی خواهش و التماس تو دنیا بود ریختم تو صدام کاوه تو رو خدا بیا با هم بریم میترسم خیله خوب ستاره هر چی تو میگی فقط صبر کن برم دختر افه رو بیارمش اینجا و تحویل پدرش بدم شاید برو تو ویلا و منتظر من بمون جایی نرو تا برگردم خوب باشه کاوه خیلی سریع رفت اما دوباره برگشت و با گفتن الان بر میگردم به سمت ویلا دوید و خیلی طول نکشید که با مانتو روسریم برگشت آستین لباسمو گرفت و دنبال خودش کشید اگه گفتی اینجا دیدیش حتما الان تو راهه بیا ببرمت یه جای دیگه نباید این کفتار پیرو دست کم بگیریم کاوه منو نشوند تو ماشینش که جلوی در ورودی باغ پارک بود صبر کن لباسامو تنم کنم کاوه میترسم بدون روسری بگیرنم مطمئن باش اگه واسه بی حجابی گیر مامورا بی افتی خیلی بهتر از اینه که گیر افه بی افتی بجنب کمربندتو ببند تو که اینقدر ازش میترسی چرا اصلا باهاش در افتادی دلیل ترس من توئی ستاره اگه این مردک داره میاد اینجا یعنی از همه چیز خبر داره از تو از همه چیز آخه مگه من چیکار کردم که باید ازش فقط تو نیستی در کل از ایرانیها متنفره اونقدر که کاوه از جیب کتش یه تفنگ سیاه مثل کلت در آورد و گذاشت روی داشبورت فکر کنم همونی بود که اونروز هم تو خونه خودمون دیده بودم تفنگ واسه چیه کاوه طوری نیست نگران نباش کجا داریم میریم یه جای مخفی البته الان دیگه فقط امیدوارم مخفی باشه همون لحظه کاوه به طرز وحشتناکی زد روی ترمز طوری که با شدت رفتم تو شیشه و چون هنوز کمربندمو نبسته بودم سرم محکم خورد به شیشه سرم بدجوری درد میکرد حس میکردم مغزم تو سرم له و لورده شده چون نمیتونستم نمیتونستم نمیتونستم چی شد یعنی توی سرم سر و صدا زیاد بود شاید هم دور و برم صدا زیاد بود صداهای بی معنی گرمای خون رو حس میکردم که می رفت تو چشمام و نمیذاشت چشمامو باز کنم تو همون حالت مزخرف حس کردم یه دست قوی بازومو گرفت و منو کشید انگار میخواست دستمو از تو کتفم در بیاره انگار تو هوا معلق بودم صدای من را میشنوی دحترحانم حانم کلمه حانم هر چی که بود همراه با یه تکون شدید بود هر کی که بود اونقدر شدید تکونم میداد که انگار میخواست از ماست داخلم کره بگیره چشممو باز کردم و با چشمای تار سعی کردم ببینم سرم بد جوری درد میکرد خدا ذلیلت کنه چی میخوای از جونم آخه چرا اینطوری داری تکونم میدی سرم درد میکنه چرا چی شد یکهو چرا هیچ چی یادم نمیاد با کشیده شدن زبری یه چیزی شبیه حوله وحشتزده پریدم کاوه نگران نباشید حانم کوچه لوی محترم کاوه هم به این زودی می آید چشمام هنوز هم میسوخت اما دیگه خون تو صورتم نبود خون یا خدا با وحشت چشم دوختم به غریبه چشم آبی که کنارم روی مبل نشسته بود انگار برگشته بودیم به ویلای کاوه کسی که کنارم نشسته بود با یه حوله سفید تو دستش داشت صورتمو پاک میکرد همون مرد ترک بود با موهای جو گندمی و کوتاهش اون دو تا خط عمیق رو پیشونیش و خطوط ریز و درشت کنار کنار چشماش که خبر از سن و سال بالاش میداد ریش و سبیل نسبتا کوتاه جو گندمی که خیلی کم توش سیاه میدیدم اما نفرتی که تو نگاه نافذ و هوشمندش دیدم تنمو لرزوند طوری که سر دردم یادم رفت الان وقت زجه مویه نبود وقت ننه من غریبم بازی نبود این نفرت که تو چشمای مرد به طرز خطرناکی برام آشنا بود از جنس نگاههای بابا بود انگار که یه چیزی هم از این گرفته باشم یه زندگی یا شایدم چند تا وایسا بینم این مگه ترکیه ای نبود پس چطور فارسی حرف میزنه حتما خواب دیدم حتما مغزم تو اون ترمز شدید ضربه خورده نکنه هنوزم خوابم حتما خوابم آخه کاوه که میگفت سیتاره خانم شوما می هستی شما فارسی بلدین حانم کوچه لو این از من به شوما نصیحت دوست حودت را نزدیک نگه دار اما دشمنت را نزدیک تر به حصوص اگر دشمنت ایرانی باشد دشمن کاوه کجاست چیکارش کردین بر می گردد انشالله نگران نباش مرد خیلی غلیظ و با لهجه و گاهی کتابی فارسی رو حرف میزد به جای خ میگفت ح اما کلماتش رو طوری انتخاب میکرد که رد خور نداشت منظورشو اشتباه متوجه بشم معلوم بود کاملا به فارسی تسلط داره خواستم یک کم خودمو از اون حالت ولو بودن روی مبل جمع کنم اما نتونستم سر و گردن و کمرم طوری درد میکرد که نای حرکت برام نمیذاشت حواسم داشت کم کم جمع تر میشد متوجه شدم به جز مرد ترک چهار تا مرد دیگه هم تو خونه هستن دو تاشون که رو بروی ما نشسته بودن وجود دو تای دیگه رو هم از صدای بلند حرف زدنشون فهمیدم که انگار صداشون از اتاق کار کاوه می اومد یعنی کاوه خودش کجاست خدایا به دادم برس مرد ترک به نسبت سنش هیکل قوی و تو پری داشت این هم مثل کاوه کت و شلوار پوشیده بود بقیه مردها هم همینطور دستمو گذاشتم رو پیشونیم تا ببینم منبع خونریزی کجاست یه جایی تو فرق سرم یه لحظه طوری تیر کشید که حس کردم الانه که غش کنم آخ حیلی درد دارید بله جرات نداشتم چشمامو از چشماش بردارم احساس خطر میکردم چشمای آبیش به طرز عجیبی سرد و بی تفاوت بودن طوری بهم نگاه میکرد انگارداره به یه سوسک نگاه میکنه و فقط بحث زمانه که کی لنگه کفششو تو فرق سرم فرود بیاره حب حالا که کاوه نیست من و شوما که می توانیم با هم بیشتر آشنا بشویم اینطوری حوصله من کمتر سر می رود و شوما هم درد سرتان را فراموش میکنی بگو ببینم چرا شوما برای کاوه جالبی آن گدر این بشر را می شناسم که بدانم الکی سمت چیزی نمیرود شوما چه چیز مهمی دارید که کاوه اینطور به شوما علاگه پیدا کرده هیچ راهی نبود به جز اینکه خودمو بزنم به اون راه حق با کاوه بود این مرده انگار خیلی بیشتر از اونی که میگه می دونه برای همین هم اولش فکر کردم خودمو بزنم به گیجی و بگم فراموشی گرفتم اما بعدش دیدم سوتی دادم و راجع به کاوه پرسیدم باید یه فکر دیگه میکردم خودشم با مغزی که از شدت درد کار نمیکرد آقا کاوه یکی از دوستای بابامه پدر بی گیرتتون کوجا مشگول دادن هستند که به سلامتی که دوحترش با مرد گریبه راه اوفتاده سفر بابام میخواست ترک کنه افه زد زیر خنده حالا نخند کی بخند به به مفنگی میحواسته ترک کنه حودشم ایرانی حودشم این همه گیرت آمان آمان جانیم بنیم سعی کن دروگت این گدر شاح و دم دار نباشه عزیزیم هر چند با خون اندرون شده و فقط با جان به در شود به خدا راست میگم آقا حتما کاوه به شوما گفته که من از ایرانی ها حوشم نمی آد پس مراگب باش چی میگی با زمزمه کردن ایرانی و غیرت دوباره خنده اش گرفت بیا بگیر صورتت رو تمیز کن شوما انگار یک روده راست در شکمت نیست ایرات نداره کاوه کی آمد می پرسم تو کی هستی خدایا این که تمام جیک و پوک زندگی منو می دونه حتما راجع بهم تحقیق کرده بهتره هیچ چی نگم بغ کردم و رفتم تو خودم خدایا به دادم برس خیلی طول نکشید که کاوه برگشت همراهش یه زن هم بود همسنهای کاوه زن قشنگی بود اما انگار حال و روز درستی نداشت نمیدونم چرا زیر چشماش گود افتاده بود و موهاش با اون روسری الکی که رو سرش انداخته بود پریشون و شونه نزده سر و وضعش هم کثیف بود معلوم بود خیلی وقته حموم نرفته مرد ترک با دیدن کاوه و زن از جاش بلند شد من اما بی حرکت موندم و جرات تکون خوردن نداشتم حتی جرات نداشتم نگاهمو از مرد ترک بگیرم کاوه جان شوما همیشه همینطوری از مهمانت پذیرایی میکنی اون هم کسی که اینگدر شوما را دوست داشت لابد گیرت ایرانیته نه اتفاقا پذیرایی از مهمونو از جنابعالی یاد گرفتم خودشم مهمونی که میدزدیش و میاریش پیش خودت این هم دخترت تحویلت نمیدونم چقدر باید بخوابونیش تا بتونه ترک کنه کاوه شوما چه گدر من را میشناسی میدانی که روی گیرت و حانواده حیلی تعصب و حساسیت دارم الان کی شوما این گیرت بنده را لکه دار کردی من چه کنم افه انگار خیلی جدی بود دخترش هم همونطور ساکت و بی صدا یه گوشه ایستاده بود و نگاهشو دوخته بود به زمین کاوه بیحوصله یه چیزی به ترکی جوابشو داد اما افه به فارسی گفت اینطور کی بد میشه کاوه جان اینجا یک مهمان داریم که ترکیه لی بلد نیست فارسی بگو اگی جرات داری کاوه دو دل یه نگاهی به من کرد و اینبار به فارسی گفت از دادن ستاره در ازای آیناز منصرف شدم نمیخوامش دیگه چشمام پر از اشک شد با ناباوری به کاوه نگاه کردم حتما اشتباه شنیدم امکان نداشت یعنی کاوه میخواسته منو با آیناز معاوضه کنه با صدای افه به خودم اومدم پس حدسم درست بوده این سیتاره حانوم بسیار با ارزش تر از این حرفهاست برای تو فگد نمیدانم چرا این چی داره که آیناز را اینگدر بی ارزش کرده برات به تو ربطی نداره شوما دامن بنده را لکه دار کردی اون وگت میگی که به من مربوط نیست این کی نمیشه اینجور فرض کن بی حساب شدیم شوما شاید بیحساب شدی من نه هر وگت گفتم با هم بی حساب میشیم این دحتره چه چیز به حصوصی داره که صبر کن نکند عاشگش شدی کاوه جان کاوه جان دو دگیگه بالای سرت نبودم یادت رفت که شوما دیگه مرد نیستی من کی دو سال در زندان روی شوما کار کردم یادت رفت که با دارو و درمان شیمیایی شوما را اخته کردم کاوه زوم کرده بود روی افه تو نگاهش میدیدم که داره با دندوناش افه رو می جوئه یادم نرفته نگران نباش به موقعش خدمتت میرسم دیگه بیشتر از این ناموس من را لکه دار کردی گائیدی خودتو هی واسه من لکه لکه میکنه قرمساق بی شرف ناموستو لکه دار کردم بیا پاکش کن ببینم چه گهی میخوای بخوری چشم افه همزمان اسلحه کمریشو از کمر شلوارش در آورد و گرفت سمت دخترش همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که هیچکس وقت نکرد کاری بکنه زن فقط یه کلمه گفت آتا تو ساکت تو دیگه کثیف شدی و ماشه رو کشید نوشته

Date: April 3, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *