سحری بر شب من نیست ۱

0 views
0%

مقدمه سلام به همه دوستان اول بگم که این داستانه و خاطره نیست اگه مورد پسند واقع شه داستان طولانیه پس تو چند قسمت میگم اصلا دنبال زمان و مکان اتفاق افتادن داستان نباشید چون تو هیچ جای داستان به دردتون نمیخوره وقت میزارم و مینویسم نالوتی نباشید قسمت اول داستان دارای حداقل محتوای جنسی است راوی مذکر است قسمت اول رمانتیک سه سالی میشد که دانشگاه قبول شده بودم و از دست یه خونواده بد نجات پیدا کرده بودم شهری که توش بودم دور از خونمون بود و خودم هم همینو میخواستم به ندرت سالی دو بار به جز تابستون خونه میرفتم هر چی که تو خونه منتظرم بود و بیشترشو اینجا داشتم دوستای خوب پولی که پدر میفرستاد تفریح و خلاصه زندگی بر وفق مرادم بود صبح ها با لذت از خواب بیدار میشدم هر روز منتظر اتفقای جدیدی بودم که قرار بود بیفته شور و اشتیاق زندگی و جوونی تو وجودم موج میزد کم پیش میومد ناراحت باشم ناراحتیام رو همون سه سال پیش خونه جا گذاشتم تو بهترین شرایط روحی و جسمی بودم و البته که یه برنام ه ریزی خوب هم برای آیندم داشتم دو سالی میشد که با سحر آشنا شده بودم یه دختر خوب که نه خیلی هیکل عجیب غریبی داشت و نه زیباییه غیر طبیعی ولی سحر من بود بیشتر از هر کسی وقتمو با اون میگذروندم قبلا فکر میکردم هیچ وقت این جوری به یه دختر وابسته نمیشم ولی شده بودم خیلی بیشتر از هر کس دیگه ای تصور زندگیم بدون سحر غیرممکن بود محور اصلی برنامه ام برای آینده هم سحر بود تو همین دو سال تصمیمو گرفته بودم باهاش ازدواج میکنم یه زندگی ساده رو شروع میکنیم بچه عشق پیری و با این که هیچ وقت سحر رو واسه سکس نخواسته بودم ولی رابطه فیزیکی هم داشتیم سکس هامون عاشقانه بود همون قدر که من دوستش داشتم منو دوست داشت و بهم اعتماد داشت هیچ وقت به طور کامل سکس نداشتیم یعنی بیشتر بغل کردنو بوسیدن بود منم چیز بیشتری نمیخواستم یه احساس پاک بودن نسبت بهش داشتم هیچ وقت به اینده ای بدون سحر فکر نمیکردم هیچ وقت جمعه بود ساعت ۴ عصر خونه سحر اینا تو همون شهری که من درس میخوندم بود همیشه اگه میخواستیم جایی بریم با ماشین سر کوچشون وای میسادم که خودش بیاد باباش آدم گیری بود ولی امروز خودش گفته بود که مریضه و نمیتونه جایی بیاد ولی جمعه بود و منم کار دیگه ای نداشتم و میخواستم سوپرایزش کنم واسه همین سر کوچشون رفتم و به گوشیش زنگ زدم بر نداشت دوباره و دوباره ولی برنداشت خواستم که برم در خونشون اما نه اینو به شدت ممنوع کرده بود پیش خودم فکر کردم که لابد حالش خوش نبوده و خوابیده این به نظر منطقی میومد پس از ماشین پیاده شدم که یه بستنی از سوپرمارکت همون بغل بگیرم و برم خ ریدم و از سوپری بیرون اومدم داشتم فکر میکردم که پس بقیه روز و چیکار کنم بقیه دوستان همه رفته بودن خونه یا جای دیگه تو همین فکر ها بودم که سحر از خونشون زد بیرون اول فکر کردم لابد منو دیده و اومده اما نه رو به سمت دیگه رفت به نظر سالم میومد انقد بهش اعتماد داشتم که به این فکر نکنم که در مورد مریضی بهم دروغ گفته ولی یه چیزی تو بدنم قدم میزد یه حس کنجکاوی یه حس عجیب یه حس بد عملا داشتم تعقیبش میکردم از اون سمت کوچه سوار یه ماشین شد خیلی عجیب بود برام ماشین لوکس تیپ خوب سحر راننده یه پسر جوون فقط دوتاییشون نشونه های خوبی نبودن سریع دوویدم و سوار ماشین خودم شدم و دنبالشون افتادم چون سحر ماشینو میشناخت خیلی نزدیک نمیشدم به یه کافه رسیدن و وایسدن درست نیست نباید اینجوری باشه شاید اصلا سحر نباشه شاید پسره فامیلشون باشه شاید ولی نه همه چی همون طور بود که به نظر میرسید تقریبا یه ساعت بیرون منتظر موندم که اومدن نشستن تو ماشین ولی حرکت نکردن دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم از ماشین پیاده شدم میدونستم میخوام چیکار کنم از جلوی ماشینشون رد میشدم و همه چی رو چک میکردم شاید چیز زیادی نمیفهمیدم ولی از هیچی بهتر بود همین کارو هم کردم ولی به محض رسیدن به جلوی ماشین صحنه ای رو دیدم که هرگز فراموش نمیکنم سحر من داشت اون پسر رو میبوسید نه از روی اجبار و نه هیچ چیز دیگه نه عاشقانه میبوسیدـ همون طور که منو بار ها بوسیده بود نمیدونستم چیکار کنم خشکم زده بود صاف جلوشون واساده بودم اگه یه لحظه جلو شون رو نگاه میکردن منو میدیدن ولی خیلی سرگرم معاشقه بودن یه لحظه دوست داشتم درو وا کنم و پسره رو تا میخورد بزنم ولی شاید پسره هم مثل من بود مقصر اصلی سحر بود و من نمیخواستم باور کنم دنیام خراب ش ده بود اروم برگشتم و سوار ماشینم شدم و رفتم دنیام سیاه شده بود از یه خونواده ی افتضاح که تا ۱۸ سالگی روزگارمو سیاه کرده بودن و انواع بیماری های روحی رو برام فراهم کرده بودن فرار کرده بودم و با تمام وجود به سحر اعتماد کرده بودم که نوید یه زندگی خوب رو میداد ولی مثل اینکه نه تموم شب بیدار بودم مسئله بیشتر از خیانت سحر به من بود مسئله شکستن من از هر جهتی بود دیگه تیکه هام به هم چسبونده نمیشد نه مثل ۳ سال پیش نه سامی که چند بار شکسته بود برای آخرین بار شکست دیگه قصد نداشتم آدم خوبه باشم دیگه نمیخواستم به کسی بهتره بگم به دنیا اجازه بدم بهم ضربه بزنه نوبت من بود بدجوری ادامه دارد نوشته

Date: May 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *