سلام خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم حداقل مربوط میشه به 2 سال پیش اسمم سعید هست بچه شهرستان که به خاطر حرمت شهرم نام شهر رو نمیگم الان 6 سالی میشه فارغ التحصیل شدم الان هم 27 سالمه دوران دانشجویی با پسری آشنا شدم که خدایش خیلی پسر با خدا و با حالی بود البته اینم بگم که من هم از لحاظ اعتقادی بسیار بالا بودم و تو یه خانواده بسیار مذهبی بزرگ شدم اما این داستان هنوز بعد از گذشت 2سال به عنوان بدترین خاطره زندگی ام به عنوان لگه ننگ رو پیشونیم مونده و هر وقت فکرشو میکنم باعث آزار و اذیتم میشه از خاطره زیاد فاصله نگیریم تو دانشگاه وقتی با اکبر دوست شدم رابطمون خیلی خودمونی شد اکبر تو اون دوران عشق اینو داشت که خیلی زود زن بگیره از لحاظ مالی هم وضع مناسب داشتند سر تونو درد نیارم یک سالی مونده بود که درسمون تموم بشه که اکبر با یه دختر بنام سحر آشنا شد منم بخاطراینکه درسم یک ترم زودتر تموم شده بود یکم ارتباطمون کمتر شده بود بعد یک سال نامزد بودن سحر و اکبر اونا با هم ازدواج کردن اکبر یه قد حدودا 175 و خانومش هم حدود 170 بود دوران زندگی شیرین اونا روز به روز بهتر میشد و خوشبختی شون بیشتر منم هر از گاهی میرفتم خونشون و به اونا سر میزدم مثل خواهر از من پذیرایی میکرد سحر واقعا دختر خوشگل و تحصیلگرده بود تحصیلات سحر مهندسی عمران بود زندگی گرم اینها روز به روز بهتر میشد دو سه بار با هم به مسافرت رفتیم تفریحی با دوستان هر جا میرفتیم اکبر سحر رو با خودش میاورد از لحاظ پوشش هم محجبه بود صمیمیت ما هر روز بیشتر میشد تا اینکه اکبر بعد از 2 سال از کار بیکار شد و مجبور شد برای ادامه کار به عسلویه بره سحری که یک لحظه بدون اکبر نفس نمی تونست بگشه حالا اکبر تقریبا 1 ماهی می شد به شهرمون نیامده بود سرتونو درد نیارم یکی از همین شبا بود که پیامی برام آمد دیدم سحر نوشته اقا سعید کنتور خونه پریده من میترسم درست کنم امشب هم تنها هستم نرفتم خونه بابام اگه زحمت نیست بیا اینو درست کن منم سوار ماشین داداشم شدمو به فاطه 30 دقیقه بعد دم خونه سحر رسیدم در که زدم سحر در و باز کرد بخدا اصلا فکر سکس یا نگاه بد به ناموس دوست و برادرم تو ذهنم نبود راهنمایی کرد و کنتور بهم نشون داد و سریع درستش کردم دیدم خیلی ضایع هست با یه دختر تنها تو خونه سریع خدا حافظی کردم که یه دفعه سحر گفت بیا تو یه کاری باهاتون دارم قبول کردمو رفتم داخل سحر یه چادر سفید تنش کرده بود و از تو آشپزخونه صدا کرد آقا سعید چای بریزم یا قهوه منم گفت چای بدی بهتر قهوه به کلاس ما نمیاد خنده ای کرد و نشست مقابلم منم چون از زندگی شیرین اکبر و سحر خبر داشتم بهش گفتم ان شاالله همیشه رو لبات خنده باشه در حالی که داشتم قهوه میخوردم سحر در جوابم گفت ای بابا آقا سعید چه دل خوشی سرتونو درد نیارم بعد از 10 دقیقه صحبت گفت تو این دوسال خیلی برامون سخت گذشت گفتم برا چی گفت بیخیال اصرار کردم که بعد از کلی اصرار من گفت راستش اکبر زیاد علاقه ای به سکس نداره در مقابلش من بسیار نیاز دارم به سکس که این برام شده یه مشگل من داشتم از خجالت آب میشدم پا شدم که برم بهم گفت سعید می تونم یه خواهش کنم گفتم بفرما بدون مقدمه گفت امشبو پیشم میمونی منم به شوخی گفتم خدا حافظ تا نگفتی رو تختم هم بیای حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت آره مگه چی میشه از حرفش خیلی ناراحت شدم صبرم تموم شد یه سیلی محکم زدم تو گوشش سحر نتونست جلوی من گریه کنه و سریع رفت تو اتاقش خدایشش خیلی به من احترام می گذاشت از بیرون متوجه شدم سحر داره تو اتاق خوابشون گریه میکنه رفتم در اتاق خوابشونو زدم گفت بیا تو نشستم کنارش رو تخت فرصت نداد بشینم گفت سعید من عاشق اکبرم ولی اون نمی تونه منو ارضا کنه دست انداخت دور کردنم تمام وجودم داشت می لرزید حرف نمی تونستم بزنم آب دهنمو نمی تونستم قورت بدم بدن سفید و چشمای زیبای سحر داشت دیونم میکرد به همه چیز فکر میکردم الا به اکبر تو حال خودم بودم دیدم سحر داره از من لب میگیره باور کنید تا اون لحظه من کوچگترین سکسم نداشته بودم تا لب از من گرفت سست سست شدم تمام ایمان و اعقایدمو فروختم و شروع کردم به لب گرفتن از سحر دیدم سحر میگه میشه لباساتو در بیاری دستام کار نمیکرد خودش از تنم درآورد بعد خودش کاملا لخت شد یه سوتین مشکی با شورت مشکی پاش بود واقعا دستم که بهش خورد احساس کردم پنبه هست دستمو گذاشتم رو سینه هاشو شروع به خوردن سینه هاش کردم داشت دادش در میامد یادم رفت بگم منم 190قدم بود با 90 کیلوگرم وزنم هیکلم نسبت به اکبر هیکلی تر و تو پر تر بود دیدم علاوه بر اینکه خیلی تو کفه خیلی عجله داره از جلو بکنمش تا دید کیرم سفت شده تلافی یکی دو ماه نداشتن سکس داره در میاره تا گذاشتم دم کسش دو بار که داخل کردم صداش درآمد 8 دقیقه شد از جلو کردمش عرق هر دو تامون درآمده بود گفت میشه از عقب جرم بدی خیلی حشره ای شده بود به پشت خوابوندمش و یه قمبل کرد و با کرم کردم داخل کونش 5 بار که عقب جلو کردم آبم آمد و پشت کونش خالی کردم داشتم از حال میرفتم ولا شدم رو تخت چشمامو باز نمیشد سحر هم ارضا شده بود چشام که باز شد نگاه افتاد به عکس داخل اتاق سحر با اکبر دوتایی عکس انداخته بودند سحر گفت به چی نگاه میکنی گفتم به عکس کسی که بهش خیانت کردم گفت فکرشم نکن از این راز هیچ کس خبر دار نمیشه یه چیزی گفت بدجور داقونم کرد گفت بیا شام بخور بعد برو ولی خدایش هیچ کس مثل اکبر تا حالا نتونسته منو ارضا کنه گفتم پس اون حرفا چی بود گفتی گفت چون دوستت داشتم و خیلی نیاز به سکس داشتم کاری دیگه نمیشد بکنم معذرت اومد جلو تا بوسم کنه تا از دلم در بیاره دوباره یه سیلی بدتر از اون اولی بهش زدم اما اینار گریه نکرد و گفت من عاشق تو و اکبر هستم بخدا فکر نکنی جای دیگه رفتم خوابیدم سرم داشت میترکید شلوارمو پوشیدمو زدم بیرون از خونه یه سیگار روشن کردم انقدر اعصابم داقون بود نمیدونم شاید تا صبح با ماشین تو خیابون پرسه زدم یه هفته بعد اکبر از عسلویه برگشته بود و بهم زنگ زد می گفت بی مرام یادی نمیکنی خبری ازت نیست کجایی بی مرام ما نبودم یه سری به بچه های ما میزدی نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم اکبر فقط حلالم کن گفت واسه چی گفت روم نمیشه بگم اونم چون فکر بد نسبت به من نمیکرد زیاد اصرار نکرد دو سه روز بعد یه سری به هر دو شون زدمو تا الان که 2 سال از اون واقعا میگذره اصلا ندیدمشون انتقالی گرفتم چون مجرد بودم رفتم مشهد برا کار الان چند وقتی هست نامزد کردم شدم خادم امام رضا شاید توبه منو قبول کنه نوشته
0 views
Date: August 17, 2018