اسمم نازنینه از وقتی چشم باز کردم تو خانواده ای مذهبی اما روشن فکر بزرگ شدم پدر و مادرم با عشق زندگی روساختن با وجود سخت گیری های بابام در مورد لباس پوشیدن منو خواهرم اما آدم منطقی ای بود زندگی من مثل خیلیای دیگه روال طبیعی خودشو داشت تا زمانی که با کلی درس خوندن دانشگاه قبول شدم که سر و کله ی خواستگارای از همه رنگ پیدا شد به خاطر رشته تحصیلی و شغل پدر و مادرم خواستگارای زیادی داشتم اما تن به ازدواج نمی دادم خواهرم ازدواج کرده بودو دو تا بچه داشت همیشه بهم میگفت با یه آدم پولدار عروسی کن که مثل مامان نخوای واسه زندگیت بدوی و آخرش به هیچ جا نرسی یه جورایی راست میگفت بابام اهل خوش گذرونی بود و هر چی داشتیم از صدقه سر مامان بود با این وجود وضع مالی آنچنانی نداشتیم در حدی بود که بین هم دوره ای های خودمون کم نیاریم سال چهارم دانشگاه بودم که عاشق شدم یه عشق دو طرفه آتشین کم کم اونقدر رفتارم تغییر کرد که مامانم فهمید و بهم گفت اگه واقعا دوست داره بگو بیاد باهم صحبت کنیم منم باهاش صحبت کردم و گفت بذار با خانواده م مشورت کنم مشورت کردن همانا جدایی ماهم همان یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم وای تو خواب پریود شدم بدترین شرایط یه دختر همون روز اول پریودشه با بدبختی از تخت اومدم پایین و طبق معمول به خاطر دل درد تو چشمام اشک جمع شده بود شایدم بالا و پایین شدن هورمونام دلیل بغضم بود تو همین حال و هوا بودم گوشیم زنگ خورد اسم محمد که اومد رو گوشیم بی هوا شیرجه زدم رو گوشی الو سلام عزیزم الو خانم کریمی صدای یه زن بود با چشای گرد شده از تعجب و استرس گفتم بفرمائید شما من مامان آقای بقایی هستم محمد بله بله بفرمائید خوبید خانواده خوبن ققربان شما سلام دارن خدمتتون خانم کریمی شما جای دختر من هستید غرض از مزاحمت محمد در مورد شما با من حرف زده راستش من ترجیح میدم پسرم با کسی ازدواج کنه که خودم از قبل انتخاب کرده باشم و ترجیحا چادری باشه تا اونجایی هم که من مطلع هستم شما چادر سر نمیکنید و خیلی واسم جالبه که چطور خانواده شما به دخترشون اجازه دادن با یه پسر غریبه تا این حد پیش بره که راحت صحبت بکنه یا کوتاهی از خانواده شماست یا شما خیلی وقیحید دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم حالم بد بود به خودم اومدم دیدم بلوزم از اشکام خیس شده داشت منو خانواده مو تحقیر میکرد دیگه نمی تونستم تحمل کنم خانم کریمی یه لطفی بکنید دیگه با پسر من تماس نگیرید وگرنه دفعه بعد جور دیگه باهاتون برخورد میشه باشه خدانگهدار گوشیو قطع کردم عین ماتم زده ها یه گوشه نشستمو اشک ریختم بعدشم به مامانم کل جریانو گفتم خداروشکر پشتم بودن و تنهام نذاشتن فردای اون روز رفتم دانشگاه که محمدو دیدم اومد جلو بهم سلام کرد اما تو چشام نگاه نمی کرد علیک سلام نازنین من نمیخواستم اینجوری بشه ولی مادرمه دیگه نمیتونم جلوش وایسم اگه منو میخوای ظاهرتو عوض کن همون جوری که مامانم میخواد ساق دست بپوش چادر سرت کن تا رضایت بده میخوام صد سال سیاه رضایت نده وقتی حالا نمی تونی جلوش وایسی من فردا چجوری به تو تکیه کنم در ضمن ظاهر و تیپ من هیچ ایرادی نداره یعنی تمام تمام خدافظ به سلامت بی احساس حتی یه عذرخواهی ساده هم نکرد یا حتی یکمی واسه عشقمون تلاش نکرد ضربه ای که بهم خورد اونقدر شدید بود که باعث شد چند واحد بیفتم اما بعد از 6ماه خودمو جمع و جور کردم فکر میکردم بدتر از این دیگه اتفاقی نیست تا بدبختی بزرگ خودشو نشون داد اواخر پاییز بود که سر و کله ی یه خواستگار پیدا شد که دهن همه وا مونده بود چجوری منو پیدا کردن اینا به گفته ی خودشون پسرشون منو چند باری تو دانشگاه دیده و از وقار و متانت من خوشش اومده بذارید از خودم بگم یه دختر شهرستانی با قد 170 وزن 56 سفید چشمام درست و خوشگله اما دماغم بزرگ و چهره ی کاملا معمولی دارم این آقای خواستگار که همه خودشونو کشتن وقتی فهمیدن کیه اسمش مهرداد بود قد بلند و خیلی خیلی خوش تیپ و خوشگل وقتی اولین بار دیدمش با خودم گفتم یا دیونه ست یا چیزی خورده تو سرش یه دونه بچه و فوق العاده پولدار باباشم از اون کارخونه دارای سرشناس و یه مامان خیلی با کلاسم داشت اونقدر خانواده م خوشحال بودن که مهرداد اومده بود خواستگاری من که همه چیز خیلی سریع پیش رفت شوهر خواهرم رفت تهران واسه تحقیق کردن و این حرفا اومد گفت خوبه پسری خیلی خوبیه از هر کی پرسیدم گفتن خیلی خوبه بعدها فهمیدم پول دادن واسه تعریف و تمجید از کسی کار راحتیه منم به تبع از خانواده م قبول کردم از طرفی هم دلم میخواست محمدو بچزونم خیلی سریع عقد کردیم و مراسم عروسی جوری برگزار شد که همه انگشت به دهن موندن اما همون شب عروسی یه چیزی واسم عجیب بود اونم مختلط بودن جشن و رقصیدن بی اندازه مهرداد با 5 6تا دختر بود وقتی هم که سوال میپرسیدم اینا کی اند میگفت از دوستان هستن بانو دلم میگفت یه جای کار میلنگه آخر شب وقتی همه خداحافظی میکردن مهرداد دستمو کشید برو سمت یه آقایی وبهم گفت ایشون دکتر شمس هستن اگه خواستی کار کنی میتونی پیش ایشون بری یه مرد جا افتاده با موهای جوگندمی بود وقتی باهاش احوال پرسی کردم گفت دخترم مراقب خودت باش بتونی از چاه در بیای این جمله رو تو گوشم گفت دلم لرزید از این جمله ش تا خواستم سوال کنم رفت بعد از خداحافظی با همه مهرداد منو برید خونمون تو راه به خودم دلگرمی میدادم مهرداد مرد خوبی میشه باید کم کم دورش کنم از اون دخترا اما زهی خیال باطل رسیدیم خونه خونه که نه قصری بود واسه خودش رفتم لباسمو در بیارم دیدم اومد تو اتاق گفت نازنین خیلی دوست دارم آروم لباسمو در آورد از گردنم شروع کرد بوسیدن آروم آروم اومد پایین تر سینه هامو بوسید گفتم بذار دوش بگیرم آرایشمو بشورم گفت باشه گلم با هم می ریم توی حمام کلی بهم ور رفت تا تحریک شدم اومدیم بیرون رفتیم رو تخت اومد کنارم از لبام شروع کرد به خوردن رفت لاله گوشم و گردنمو لیس زد افتاد به جون سینه هام تا میتونست میمکید و میخورد ریتم نفسام تند شده بود رفت پایین تر زبونشو گذاشت رو کسم شروع کرد لیس زدن کم کم آه میکشیدم از خوردن کسم دست کشید اومد روم آروم کیرشو مالید به کسم و کرد تو اینقدر استرس داشتم خودمو جمع کردم در گوشم گفت نفسم خودتو شل کن که اذیت نشی تا خودمو شل کردم یهو کیرشو کرد تو که جیغ کشیدم و ضعف کردم دیگه نفهمیدم چی شد صبح از خواب بیدار شدم دیدم چه خبره چقدر خدم و حشم دارم و نمیدونم حس خوشبختی اومده بود سراغم عین ملکه ها زندگی میکردم کلی تو ذهنم نقشه کشیده بودم اما حیف که عمر خوشبختی من کوتاه بود ادامه دارد نوشته
0 views
Date: August 11, 2019