چشمهام رو میبندم و دستهام رو روی شقیقه هام فشار میدم بارها و بارها صفر تا صد قضیه رو توی ذهنم مرور کردم درست مثل یک نوار کاست قدیمی که از بس گوشش دادی دیگه فقط یه سری اصوات نامفهوم تولید میکنه ولی بازم بهش گوش میدی چرا بازم بهش گوش میدم چرا صدای افکارم یه دکمه ی خاموش لعنتی نداره که فشارش بدم و این همه صدا های توی ذهنم خفه بشن چشم هام رو باز میکنم و به قرص های مسکن روی میز و لیوان آب کنارش نگاه میکنم سعی میکنم محاسبه کنم که چندمین بسته قرصیه که داره تموم میشه ولی به نتیجه نمیرسم فقط قرص بعدی رو میرم بالا و روی تختم دراز میکشم شاید دیگه چشمام باز نشه کلاس که تموم میشه با ذوق گوشیم رو چک میکنیم یه پیام دیگه و اسم قشنگ و آشناش روی گوشیم چشمام رو برق میندازه دوستم که کنارم نشسته با طعنه اشاره میکنه که باز قراره غرق دنیای گوشیم شم و من در جوابش فقط میخندم حس خوبی که با وارد شدن مهدی توی زندگیم دارم با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست حس سرزنده بودن حس مهم بودن حس زیبا بودن و از همه مهم تر حس اینکه یه نفر تو این دنیا هست که برای دیوونگی هات ارزش قائله کسی که هر حرفی رو میتونی بهش بزنی بدون ترس از قضاوت شدن بدون ترس از طرد شدن و من این یه نفر دوست داشتنی رو پیدا کرده بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم خیلی سریع در باره ی روزم تا اون ساعت حتی جزئی ترین اتفاقاتش براش میگم با کلی اسمایلی لبخند و بوس و بعد هم عکس یهویی توی تریا و کلاس بعدی و دوباره همین داستان تا شب که برسم خونه و تمام و کمال جزئیات روزمون رو برای هم بگیم و با دقت به هم گوش بدیم دیگه بقیش بستگی داره بحثمون به سمت سیاست بره یا فلسفه یا دین یا اینکه توی فاز شوخی و خنده بمونه در هرحال میدونم که تا پاسی از شب ادامه خواهد داشت یعنی میشه یه روزی رابطمون عاشقانه شه یعنی میشه یه روزی دوست داشتنی زندگی من همیشه توی زندگیم بمونه بستنی میخوام الان اسمارتیز خوردی که خب خورده باشم بستنی هم میخوام میخنده از اون خنده هایی که از دیدنشون سیر نمیشم خب پس تو ماشین بشین تا برم دوتا بستنی بگیرم بیام جایی نری ها میخندم کجا برم که خونه و کاشونه ی من تویی کجا برم که مبدا و مقصود من تویی کجا برم که بوی عطرت برام حکم نفس و زندگی داره چهره خندونشو میبینم که با دوتا بستنی قیفی بر میگرده وقتی میشینه تو ماشین بستنی هارو میده دست من و یه نفس عمیق میکشه نزدیک بود ماشین بزنه بهم ببینم اخرش در راه این خانوم خانومای شکمو شهید میشم یا نه دسته ی موهاش که روی پیشونیش ریخته رو با دستم کنار میزنم و مرتب میکنم بستنیش رو بهش میدم و میگم خدانکنه عزیزدلم شما نباشی میخوام بستنی نباشه این ماشین نباشه من نباشم دنیا نباشه دوباره میخنده چرا انقدر امروز میخنده از خندش منم میخندم بستنی رو با خاطره گفتنای طولانیش توی ماشین و دعوا سر اینکه چه آهنگی گوش کنیم تموم میکنیم نزدیکای ظهر که میشه ماشین رو یه گوشه نگه میداره شیرینم جون دلم عزیزم حس میکنم اضطراب داره بعد از یک سال و نیم دوستی و چند ماه رابطه عاشقونه از پشت تلفن هم میتونم احساسش رو بفهمم اومم میگم دوست داری بریم یجایی که یکم تنها تر باشیم با شنیدن این حرف صدای قلبم توی گوشم سمفونی میذاره میدونم منظورش چیه و بارها هم صحبتش شده بود اونقدری بهش اعتماد داشتم و اونقدری دوسش داشتم که هیچ چیزی برام مهم نبود حتی لذتی بود که خودم بی صبرانه دوست داشتم تجربش کنم ولی اینکه انقدر به اتفاق افتادنش نزدیک باشم باعث میشد نفسم بیرون نیاد چند لحظه بهت زده بهش خیره شدم که متوجه استرس و اضطرابم شد میدونستم خودش هم استرس داره دستم رو محکم توی دستش گرفت میدونم دربارش زیاد صحبت کردیم ولی اگر دوست نداری نمیریم خونه اگه دوست داری میریم وفقط صحبت میکنیم اصن هرکاری که تو بگی میکنیم میدونستم به محض اینکه وارد خونه بشم نمیتونم قضیه رو کنترل کنم میدونستم دلم نمیاد تحریک شده به امون خدا ولش کنم ولی خب تمنای نگاهش رو هم میشناختم و دلم پر میزد برای آغوشش من مشکلی نداره بریم فقط قول میدی هرجا دوست نداشتم یا اذیت شدم متوقف شیم قول میدم خانومی من قول میدم خوشگلم دستم تا اخر راه توی دستش بود ولی صدای قلبم پایین نمیومد و با نزدیک شدن به خونشون بیشتر و بیشتر میشد تا وقتی وارد خونه شدیم به اندازه یه قرن گذشت خونه نقلی و قشنگی بود برای یه نفر ادم که تنها تو این شهر زندگی میکرد خیلی تمیز و مرتب بود محو تماشای خونه و اتاقاش شده بود و مهدی هم بدون هیچ حرفی دنبالم میومد وقتی داشتم تابلوی توی پذیرایی نگاه میکردم دستش رو روی شونم حس کردم و از جا پریدم با ترس برگشتم و سریع دستش رو برداشت آروم گفت ببخشید نمیخواستم بترسونمت بهش خندیدم تا شرمندگیش کم شه اما تمام وجودم غوغا بود اروم دستی که پشتش نگه داشته بود اورد بیرون و یه دسته گل قرمز گرفت جلوی صورتم با دیدن دسته گل عین بچه ها ذوق زده شدم و استرسم یادم رفت گل رو گرفتم و محکم پریدم بغلش وای چقد قشششنگه کی گرفتی اینو من نفهمیدم دیگه دیگه آقاتونو نشناختی من رو توی اغوشش به ارومی فشار داد ذوق زدگیم که کمتر شد دوباره احساس اضطراب و استرس سر به فلک کشید طوریکه توی آغوشش میلرزیدم آروم پشتم رو ماساش میداد در حالیکه بدن پهنش تموم اندام ظریفم رو در خودش جای داده بود من رو از آغوشش بیرون آورد و پیشونیم رو بوسید دستم رو گرفت نشست روی مبل و من رو هم هدایت کرد که روی پاش بشینم پاهام رو دو طرف بدنش قرار دادم و صورتم روبه روی صورتش قرار گرفت ذل زده بودیم توی چشمای هم و هیچ چی نمیگفتیم تا اینکه شال و مانتوم رو دراورد و با دیدن تاپ قرمزی که روی بدن سفیدم خودنمایی میکرد نفس عمیقی کشید برخورد نفس داغش با صورتم حس خوبی بهم داد دستم رو لای موهای لخت و مشکیش فرو بردم و آروم نوازششون کردم میدونستم عاشق نوازش موهاشه چشم هاش رو بست و صورتم رو به صورتش نزدیک کرد لب هاش رو روی گونه ام گذاشت و کم کم راهش رو به سمت لبام پیدا کرد با برخورد لبای نرمش به لبام انگار جرقه ای به بدنم وصل شد تمام بدنم داغ شده بود و احساس میکردم از هر نقطه ی بدنم حرارت بیرون میاد دستم از روی موهاش سر خورد و روی پشت گردنش قرار گرفت محکم من رو در آغوشش گرفته بود و کمرم رو ماساژ میداد چشم هامون بسته بود و تنها صدایی که میومد صدای حرکت نرم لبهامون روی لب های همدیگه و نفس نفس زدنمون بود انگار از این دنیا خارج شده بودم و وارد دنیایی شده بودم که همش لذت لمس بود لباش رو از لبام جدا کرد و به چشام خیره شد بلند شد و من رو هم توی بغلش روی هوا بلند کرد جیغ کوتاهی کشیدم و خودم رو محکم چسبوندم بهش که نیفتم آروم آروم به سمت اتاق رفت و من رو روی تختش گذاشت و خیلی سریع بدنش رو روی بدنم کشید از حس سنگینی بدنش روی خودم لذت میبردم دستاش رو از پشتم عبور داد و محکم بغلم کرد و دوباره لبهامون باهم درگیر شد از لبهای هم که سیر شدیم به سمت گردنم حرکت کرد با بوسه ی نرمی که روی گردنم قرار داد آه بلندی کشیدم انگار تمام وجودم رو به برق وصل کرده بودن بوسه هاش رو سریعتر کرد و تمام گردنم رو میلیسید نمیتونستم صدای آه و ناله ام رو کنترل کنم لاله گوشم رو به دندون گرفت و در حالیکه نفس نفس میزد در گوشم گفت اجازه هست لباستو در بیارم با سر تایید کردم تاپم و سوتینم رو که دراورد با دیدن سفیدی سینه هام چشم هاش برق زد و به سمتشون حمله ور شد با تماس داغی لبهاش با نوک سینه هام نفسم بند اومد و دستم رو توی موهاش فرو کردم نوازشش میکردم و ازش میخواستم ادامه بده و اون هم با لذت تمام سینه هام رو توی دهنش فرو میبرد دوستت دارم خانوم خوشگلم بدنت دیوونم میکنه شیرین لباس خودش رو دراورد و دوباره لب هاش رو روی لبهام قرار داد غلطی زدیم تا من رو قرار بگیرم تمام صورت و گردنش رو غرق بوسه کردم دست هاش به نرمی روی پشتم حرکت میکرد و با ناخون پشتم رو لمس میکرد و باعث میشد تمام بدنم از لذت مور مور بشه دوباره با همون صدای اروم گفت دوست داری ببینیش دوباره همه وجودم پر استرس شد میترسم خندید لولو نیست که ترس نداره رفتم پایین و با کمک خودش شورت و شلوارش رو دراوردم و آلتش رو دیدم که محکم و استوار جلوم ایستاده بود با دقت نگاش کردم و اروم دستم رو روش کشیدم زمزمه کردم چقدر داغه ولی وقتی به مهدی نگاه کردم دیدم چشماش رو بسته و توی دنیای دیگست لذتش رو که دیدم ترسم ریخت با زبونم روی بیضه هاش کشیدم و تا سر آلتش ادامه دادم و بعد آلتش رو کردم توی دهنم سرم رو که آوردم بالا دیدم داره نگام میکنه میشه نگام نکنی خجالت میکشم چشم نفسم میشه موهات رو با دستم بگیرم دوست داری با سر تایید کردم چشمهاش رو بست و موهام رو توی دستش گرفت و بالای سرم جمع کرد چشمام رو بسته بودم و سعی میکردم آلتش رو تاجایی که میتونم توی دهنم ببرم داغی و نبضش بهم حس خوبی میداد و با توجه به آلت هایی که توی فیلم های پورن دیده بودم به نظر بزرگ میومد با دستم پایین آلتش رو نوازش میکردم و سرش رو توی دهنم فرو میبردم و صدای نفس و آه های مردونش لذت میبردم که گفت بسه عشقم نوبته منه دوباره من دراز کشیدم و مهدی روی من قرار گرفت تمام صورت و بدنم رو غرق بوسه کرد تا به آلتم رسید شلوارم رو که دراورد از خجالت دستهام رو روی چشمام قرار دادم آروم دستام رو بوسید و از روی چشمام برداشت و چشم هام رو هم بوسید و رفت سراغ آلتم اولین لیس رو که زد حس کردم چیزی درونم فرو ریخت و چشمام بسته شد زبونش رو اروم وسط التم میکشید و قسمت بالاییش رو توی دهنش میگرفت و میمکید تمام وجودم غرق لذت بود لذت نزدیکی با معبود زندگیم موهاش رو محکم توی مشتم گرفته بودم و میکشیدم و ازش میخواستم محکم تر لیس بزنه بعد از چند دقیقه ازش دل کند و دوباره منو در آغوشش گرفت شیرین ادامه بدیم با صدایی که از ته چاه میومد گفتم آره عزیزدلم من تمام و کمال در اختیارتم التش رو بین پاهام قرار داد و لبام رو بوسید با وارد شدن آلتش احساس درد وحشتناکی تو همه ی وجودم پیچید و دادم به هوا رفت چی شد خانومی اذیت شدی درش بیارم در حالیکه نفسم در نمیومد گفتم نه بذار باشه چشمی گفت و حمله کرد به گردنم لب هاش و زبونش رو به گردنم میکشید و گاز های کوچیک میگیرفت لاله گوشم رو میمکید و نفس های داغش گوشم رو نوازش میداد و باعث میشد درد که سهله اسمم رو هم یادم بره اروم و به نرمی التش رو درونم عقب و جلو میکرد و با هر حرکت آه لذت هردومون خونه رو پر میکرد لذت یکی شدن با عزیزترین شخص زندگیت با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود بعد از چند ضربه اروم در گوشم گفت اشکالی نداره همینجا ارضا شم بوسیدمش و گفتم نه عشقم بعد ازینکه چند ضربه محکم زد من رو توی آغوشش فشار داد و با چندتا دل دل شیره جانش بیرون اومد پیشونیم رو بوسید و التش رو بیرون اورد کاندوم پر شده بود از آبش و روش هم خونی بود دلم نمیخواست بهش نگاه کنم بخاطر همین سریع رفتیم خودمون رو شستیم و چند دقبقه بعد توی آغوش هم جلوی باد کولر دراز کشیده بودیم دستام رو توی دستش گرفته بود و نوازش میکرد و منم چشمام رو بسته بودم راستی شیرین تو ارضا نشدی زیر لب گفتم نه نشدم مهم نیست آخه اینطوی که نمیشه بذار ارضات کنم نه عزیزدلم طبیعیه خانوما سخت تر ارضا میشن بعدشم بودن کنارت و توی اغوشت بودن برای من از همه چیز لذت بخش تره با مهربونی نگام کرد و لبامون دوباره روی هم قرار گرفت با صدای زنگ گوشیم از خواب میپرم زمان و مکان رو به درستی نمیتونم تشخیص بدم و با وحشت به گوشیم خیره میشم از صدای زنگ گوشی متنفرم از بیدار شدن با صدای تلفن متنفرم همون روز کذایی همین زنگ تلفن بود که کاخ آرزو هام رو خراب کرد همین زنگ تلفن بود که دنیا رو روی سرم آوار کرد وقتی صدای لوند دختری پشت خط با طلبکاری ازم پرسید که شماره من تو گوشی دوست پسرش چیکار میکنه آب دهنم توی گلوم گیر کرد پرسیدم دوست پسر شما کی باشن و با شنیدن اسم مهدی مهدی شیبانی جان جانانم گوشی تلفن از دستم افتاد اونروز بدون هیچ حرفی ازش خواستم ببینمش و وقتی دیدمش تمام ناراحتی هام رو در قالب کلمات پرت کردم توی صورتش و ازش خواستم گورش رو از زندگیم گم کنه بیرون بدون اینکه هیچ حرفی بزنه ذل زد توی چشمام و خواست حلالش کنم حتی برای نگه داشتنم تلاش نکرد بعد از این همه مدت بعد از این همه زمانی که باهم بودیم بدون اون زندگی کردن رو بلد نبودم بارها و بارها براش نوشتم نوشتم از غم هام از دلتنگی هام از بحث های فلسفی و دینی و سیاسیم که توی دلم مونده بود از تمام رنجی که با نبودش میکشیدم اما نفرستادم همش رو پاک کردم به خودم لعنت فرستادم برای اینکه بلد نبودم بدون اون زندگی کنم صبح که بیدار میشدم نمیدونستم با صبح بخیر کی روزم رو شروع کنم درباره بد رنگ بودن خودکارم یا بوی بارونی که توی کوچه پر شده با کی صحبت کنم شبا با شب بخیر کی بخواب برم تمام زندگیم از اون موقع وهم و خیالی شد که با قرص های ارام بخش و غرق شدن توی کارم سپری شد تمام طول روز همین نوار تکراری توی ذهنم تکرار میشه سوال هایی که برای بار هزارم از خودم میپرسم و جوابی نمیگیرم کابوس هایی که هرشب تکرار میشن و با گریه از خواب میپرم مگه براش چی کم گذاشتم چرا براش کافی نبودم نوشته
0 views
Date: November 10, 2019