سراب عشق ۲

0 views
0%

قسمت قبل سینا عمق احساس تو رابطه من و سارا هزاران برابر بیشتر شده بود و تو همون چند روزی که تو شمال بودیم تو هر فرصتی که تنها میشدیم با هم سکس داشتیم و دیگه نه خجالتی بین ما بود و نه عذاب وجدانی سارا ازم قول گرفته بود که تحت هیچ شرایطی این راز و به هیچ کسی تو زندگیم نگم و با خودم به گور ببرم اما خبر نداشت که من همچنان داشتم به آرش حرفایی میزنم و از رازهای زندگیم میگم وقتی برگشتیم تهران باید آرش و میدیدم و این حس فوق العاده رو باهاش درمیون میذاشتم با هم قرار گذاشتیم و یه جا همو دیدیم آرش بهم گفت که مهران نامزد کرده و قراره عروسی کنه و حسابی برای مهران خوشحال شدم بعد اینکه درباره مهران و میلاد باهام حرف زد و از حال و احوالشون با خبر شدم ازم پرسید که از تو و سارا چه خبر با این که مردد بودم که بهش بگم که من و سارا تا کجا پیش رفتیم اما دلمو زدم به دریا و بهش گفتم از جریان جشن تولد و حرفای سارا و اون بوسه و دستمالی کردنش تو تاکسی و تا اون شب که پردشو زده بودم و جریان عید و صحبتای سارا و اینکه بعدش منو برد تو ساختمون و باهم سکس کردیم و چند بار دیگه تو همون شمال تکرارش کردیم آرش دهنش از تعجب داشت جر میخورد و چشاش داشت در میومد بهم گفت سینا تو رو خدا بزن تو گوشم تا باور کنم که تا اینجا پیش رفتین به خنده آروم زدم تو گوشش و گفتم مگه مریضم بهت دروغ بگم آخه باور کن الان همه چی بین ما عالیه و سارا میدونه که چقدر عاشقش هستم و دیگه مهم نیست که چه نسبتی با هم داریم آرش گفت واییی پسر من حدس میزدم که آبجیت هم تنش بخواره و تو رو بخواد اما نه در این حد فکر میکردم در حد لاس زدن و جلب توجه کردن باشه نهایتا اما شما تا ته تهش رفتین کاش منم آبجی داشتم و بیشتر درک میکردم که چی داری بهم میگی سینا صحبت کردن با آرش و در میون گذاشتن چیزایی که با هیچ کس نمیتونستم بگم حسابی آرومم کرد و برگشتم خونه وارد خونه که شدم چشمای گریون مادرم رو دیدم که حسابی گریه کرده رفتم پیشش و گفتم چی شده چه اتفاقی افتاده با همون حالت گریه گفت چیزی نیست پسرم نگران نباش سارا از پشت سرم گفت صاحب خونه داره هم پول پیش و هم کرایه رو اضافه میکنه و اگه قبول نکنیم باید خونه رو خالی کنیم جدی بلند شدم و گفتم خب خالی میکنیم و مامان و میبریم اصفهان پیش خودمون آخرش که باید با هم باشیم سارا لحن صداش جدی تر از من شد و گفت آی کی یو مامان کارش اینجاست و سر کارش قرار داد بسته و در ضمن زندگی من و تو اونجا موقته و معلوم نیست حساب کتابمون چیه و اصلا این چه معنی ای داره که هر بار تن این بیچاره بلرزه به خاطر این مشکلای لعنتی و نمیتونیم هم همش دستمونو جلوی شهرام دراز کنیم و منم دیگه نمیخوام مامان برگرده تو خونه عمو بهش گفتم خب سارا اگه پیشنهاد بهتری داری بگو نگام کرد و گفت صبر کن حاضر بشم و با هم بریم بیرون قدم بزنیم تو حین قدم زدن بهم گفت این یه بار هم میشه از شهرام کمک گرفت و یه سال دیگه همین خونه رو برای مامان حفظ کنیم اما سینا باید یه فکر حسابی و همیشگی بکنیم و از این وضع در بیاییم بهش گفتم خب بگو من هر چی تو بگی پایه ام و کمک میکنم ادامه داد که یه راه هست سینا که بستگی به تو داره با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم خب چه راهی که بستگی به من داره حتما گفت خاله بطول خیلی تو رو دوست داره سینا و بارها مستقیم و غیر مستقیم از علاقه اش به ازدواج تو و دخترش صحبت کرده اونا خانواده پولدار و پدر فاطی یک آدم خیلی پر نفوذ هستش و هم میتونه زندگی و کار آینده تو رو تامین کنه و هم میتونه همه مارو تامین کنه و یه جورایی این وصلت میتونه به همه ما کمک کنه سینا و برای همیشه از این اوضاع لعنتی بیرون بیاییم حرفای سارا مثل پتک تو سرم میخورد عصبی شده بودم و بهش گفتم سارا اگه هر کسی دیگه ای این حرفا رو میزد اعتراضی نداشتم اما چرا تو آخه تو همه چی رو میدونی و خبر داری چی تو دل من میگذره من نه از فاطی و نه از هیچ دختر دیگه ای خوشم نمیاد و بهش فکر نمیکنم و فقط به تو فکر میکنم و حالا داری بهم میگی برم با فاطی ازدواج کنم سارا گفت آروم باش سینا خوب به حرفام گوش بده اولا که قرار نیست به این زودی ازدواج کنی و هنوز زوده دوما رابطه ما هیچ آخر درستی نداره و بلاخره یه روز باید هر کسی بره پی زندگی خودش و چه بهتر که این و کنترل شده و با دست خودمون انجام بدیم تا همیشه همو داشته باشیم باید برای حفظ ظاهر هم که شده به فاطی و خاله نزدیک تر بشیم و مقدمات این خواستگاری رو فراهم کنیم که به هیچ وجه نه نشنویم تا این و انجام بدیم شاید یک سال دیگه طول بکشه و تو این مدت من کنارتم و برای تو ام سینا تو همه زندگی منی و تنها کسی هستی که تو این دنیا دوسش دارم پس این انتخاب برای منم ساده نیست و فقط میخوام هممون بعد مدتها که با فوت پدرمون که با کلی چک و قرض ما رو تنها گذاشت و جز سختی و طعنه و تنهایی چیزی برامون به ارث نذاشت بلاخره بتونیم به جایی برسیم و زندگی نرمالی داشته باشیم تو میشی تنها داماد خانواده و فاطی تنها بچه اوناست و همه چی رو به پاش میریزن و بهترین شغل و زندگی رو میتونی داشته باشی و از من و مامان حمایت کنی تو راه برگشت به اصفهان همش به حرفای سارا فکر میکردم و به سختی قبول کردم که این کارو انجامش بدیم هیچ حسی به فاطی نداشتم و همه ذهن و فکرم فقط سارا بود و بس رابطه سکسی من و سارا هر روز شدید تر و داغ تر میشد من و سارا فقط بودیم و هیچ مزاحمی بین ما نبود و تو این خونه میتونستیم هر کاری که دلمون بخواد بکنیم کاملا مثل یک زن و شوهر شده بودیم و از هم لذت میبردیم سارا شماره فاطی رو تو گوشیم سیو کرده بود و منو مجبور میکرد بهش پیام بدم و حال و احوالش رو بپرسم به خاطر سارا اعتراضی نداشتم و به حرفش گوش میدادم اندام و سینه ها و کون سارا کاملا دیگه زنونه شده بود و حسابی خوشگل تر و سکسی تر شده بود و بعدا فهمیدم که علتش اینه که سکس داره دیگه شبا با فاصله از هم نمیخوابیدیم و پیش هم رو یه تشک بودیم و میشه گفت هفته ای دو یا سه بار سکس داشتیم بدون خجالت جلوی هم لخت میشدیم و میرفتیم حموم یا جلوی هم لباس عوض میکردیم همه چی خوب بود و من فقط نگران آینده بودم که قرار بود بر خلاف میلم با فاطی ازدواج کنم و سارا رو برای همیشه از دست بدم امتحانای ترم دوم هم دادیم و تابستون شروع شد برگشتیم تهران و به خواست سارا هر چی بیشتر و بیشتر خونه خاله بطول میرفتیم و من سعی میکردم با فاطی حرف بزنم و بهش نزدیک بشم و حتی به پدرش و اینجوری بتونیم اعتمادشون جلب کنیم و من بشم داماد خانوادشون فاطی هم دختر زشت و حتی معمولی ای نبود و اونم زیبایی خودشو داشت و به خاطر شرایط مالی خانوادش و جایگاه پدرش کلی خواستگار داشت که مادرش همه رو رد میکرد برای همه ثابت شده بود که دیگه من و فاطی برای هم هستیم و یه روزی ازدواج میکنیم سکس مخفی و بی سر و صدا با سارا تو خونه خودمون برای اینکه مامان بیدار نشه لذت دو چندانی داشت و هر روز بیشتر معتاد هم میشدیم هیچ کس باورش نمیشد و تو مخیلاتش هم نمیگنجید که چی بین ما هست و چه رازی داریم همه به ما به عنوان یک خواهر و برادر نمونه و درس خون و با ادب نگاه میکردن برای آرش همه چی رو میگفتم و اونم حرفای سارا رو تایید میکرد و میگفت آبجیت داره منطقی فکر میکنه و عمل میکنه و باید بهش گوش بدی البته آرش هم همه حرفا و درد و دلاش رو برای من میگفت و همه راز های زندگیش رو میدونستم مثل دوست دختراش و اینکه با یک زن متاهل از اقوامش دورش رابطه داره و اینکه از دختر همسایه شون حسابی خوشش اومده و حتی تصمیم داره باهاش ازدواج کنه سال دوم دانشگاه شروع شد و رابطه من و سارا همچنان خوب بود و وابسته همدیگه بودیم سارا همش بهم میگفت کم کم باید با فاطی بحث ازدواج و اینده رو پیش بکشی یه بار که من خوابیده بودم و سارا نشسته بود روی کیرم رو تو کسش بازی میداد و بهم نگاه میکرد گوشیمو برداشت و بی مقدمه شماره فاطی و گرفت و مجبورم کرد تو همون حالت باهاش حرف بزنم میدونستم که از این جور تحت فشار قرار دادن آدما مخصوصا من لذت میبره و حتی باعث میشه بیشتر تحریک بشه زمستون شده بود و هوا حسابی سرد بود مادرم بهم زنگ زد و دیدم صداش حسابی گرفته و سرمای شدیدی خورده خیلی نگران شدم و به سارا گفتم اگه بشه آخر هفته برای یک روز هم که شده بریم بهش سر بزنیم سارا گفت که اصلا وقت نداره و سر کارش بهش اجازه نمیدن خودم تصمیم گرفتم تنهایی یه سر به مامان بزنم و ببینم اوضاش در چه حاله سارا قبل رفتن ازم قول گرفت بلاخره برم حضوری و بحث ازدواج با فاطی رو مطرح کنم بهش قول دادم که این کارو بکنم و لبای همو بوسیدیم و از هم خدافظی کردیم فکر نمیکردم این مسافرت به تهران همه سرنوشت منو عوض کنه و وارد چه جریانی بشم مادرم حسابی مریض بود و تب داشت و واقعا حالش بد بود تصمیم گرفتم حتی چند جلسه درس دانشگاه و نرم و سر کار هم نرم و پیشش بمونم تا بهتر بشه و به سارا اطمینان دادم که نگران نباشه و خودم حواسم بهش هست یه شب که تازه قرصاشو داده بودم و داشت استراحت میکرد زنگ خونه رو زدن در و باز کردم و دیدم که شوهر مادرم و ملیجه ابجی بزرگم وارد شدن و شنیده بودن حال مادرم حسابی وخیمه تحمل دیدنشون رو نداشتم و همش با تیکه و طعنه و کنایه باهاشون حرف میزدم ملیحه عصبانی شد و کنترلش رو از دست داد و گفت اصلا معلومه که چته سینا فکر کردی فقط خودت هستی که نگران مامان هستی و ما هیچ احساسی نداریم اگه با بابام مشکل داری دلیل نمیشه که با من که خواهرتم اینجوری رفتار کنی بهش گفتم چیه زبون باز کردی این همه سال تنهایی مامان کجا بودین این همه وقت تو مشکلاتش و سختیاش کجا بودین و کی کنارش بود همینجوری رگباری داشتم عقده هام و سر ملیحه خالی میکردم که ملیحه به اوج عصبانیت رسید و گفت دهن منو باز نکن سینا و نذار اونی که نباید بگم و بگم پدرش صداشو برد بالا و گفت ملیحه بس کن و جفتتون بس کنین مثل خروس جنگیا جلوی مادر مریضتون به هم میپرین از عصبانیت کنترلمو از دست داده بودم و گفتم به شما ربطی نداره و بذارین بگه هر چی تو دلشه چیه که نباید بگی هان چیزی نیست ملیحه و فقط میخوای کم نیاری و اینجوری توجیه کنی این همه سال نبودنتون رو مادرم با همون حالت مریض و داغونش به گریه افتاده بود و میگفت بس کنین و تمومش کنین ملیحه رو کرد به مامان و گفت چی رو تموم کنم مامان چیزی رو که تو شروع کردی رو چجوری تمومش کنم و حالا این شازده پسرت اینجوری از ما طلبکاره اگه به طلبکار بودنه تو بهش بگو که کی باید از کی طلبکار باشه بهش بگو دیگه که چه گندی بالا آوردی و چه بلایی سر زندگی ما آوردی ملیحه حسابی گریش گرفته بود و بلند به مامان گفت بهش بگو دیگه مامان بهش بگو تو رو خدا و از این عذاب لعنتی که بجای اینکه ما طلبکار باشیم اینا از ما طلبکارن نجات بده مارو بابای ملیحه هر کاری میکرد نمیتونست آرومش کنه و رگباری حرفای عجیبش رو تکرار میکرد گیج شده بودم و نمیدونستم چه چیزی هست که من نمیدونم رو کردم به مامان و گفتم مامان این چی میگه چی هست که این فکر میکنه باید طلبکار باشه و حس میکنه که تو زندگیشونو خراب کردی ملیحه با همون عصبانیت اومد سمت و من شونه هام و گرفت و چرخوند سمت خودش بهم گفت تا حالا بهت گفته چرا از بابام طلاق گرفته تا حالا بهتون دلیل اصلیش رو گفته مونده بودم چی بگم و ملیحه راست میگفت هیچ وقت ما از جزییات زندگی قبلی مادرم با شوهر اولش خبر دقیقی نداشتیم و همش کلیات و بهمون میگفت که دیگه با هم نساختن و طلاق گرفتن ملیحه ادامه داد که از قیافت معلومه سینا که هیچی نمیدونی آره معلومه که هیچی بهتون نگفته بابای ملیحه برای بار چندم بهش گفت آروم باش دخترم بس کن مادرت مریضه و الان وقت این حرفا نیست و سال ها گذشته از این حرفا و دیگه مهم نیست مشخص بود هیچ چیز نمیتونه جلوی ملیحه رو بگیره و از عصبانیت داشت منفجر میشد سر باباش داد زد اینقدر نگو که گذشته و نباید در موردش حرف بزنیم بذار بدونه که عامل اصلی این بدبختی اون بابای کثافت و عوضی خودشه و که چجور مخ مادرمونو زد و تا جایی که باعث شد به تو و با ما خیانت کنه و تو اون سن بچگیمون بره دنبال هرزگی و عشق حال خودش بذار بدونه که چه موقعی نطفه خودش و اون آبجی طلبکار تر از خودش بسته شده و تو هنوز شوهرش بودی و اون با اون عوضی خوابیده بوده بذار بدونه به جای اینکه باید همون موقع جفتشونو میکشتی اما گذشتی و فقط خیلی ساده طلاقش دادی و حتی به صورت رابطه ای تاریخ طلاق و دست کاری کردی که این خانوم بتونه با اون عوضی ازدواج کنه و معلوم نشه این دوتا بچه در اصل دو تا حروم زاده ان به مادرم گفتم این چی میگه مامان داره راست میگه یا نه مامانم روشو برگردوند عقب و فقط گریه میکرد و ملیحه نشسته بود اونم مثل ابر بهار گریه میکرد عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار و همونجا خوردم به دیوار لیز خوردم و نشستم و هیچ حسی تو بدنم نداشتم سرم داشت از این حرفای ملیحه منفجر میشد و باورم نمیشد حرفایی که شنیده بودم رو بعد چند دقیقه به خودم اومدم و همه وجودم و عصبانیت و نفرت گرفته بود و رفتم وسایلمو جمع کردم و از خونه زدم بیرون و هر چی بابای ملیحه گفت کجا میری پسر این وقت شب دیره بهش جواب ندادم صبح زود رسیده بودم اصفهان و چشام کاسه خون بود کل مسیر به حرفای ملیحه و البته اون چند تا جمله سارا در مورد مامان تو کیش افتادم و حتی شک کردم که نکنه اونم بدونه همه چیز رو و فقط من باشم که هیچی نمیدونستم سارا که با زنگ زدن من از خواب بیدار شده بود و در باز کرد و منو دید شکه شد یه زیرپوش و شرت فقط پاش بود و گفت چی شده سینا این وقت صبح اینجا چیکار میکنی مگه قرار نبود پیش مامان باشی زدمش کنار و رفتم تو ساکم و پرت کردم و رفتم رو کاناپه نشستم سارا اومد کنارم نشست و گفت چی شده سینا حرف بزن داری جون به لبم میکنی چی شده آخه از بغض نمیتونستم حرف بزنم و سرمو گذاشتم رو شونش و شروع کردم گریه کردن سارا حسابی شکه شود بود و با نوازش کردنم بهم میگفت آروم باش سینا جونی آروم باش عزیزم آروم باش رو همون کاناپه دراز کشیدم و سارا رفت برام آب قند درست کرد چون حسابی فشارم افتاده بود نیم ساعت گذشت و حالا آروم تر شده بودم فکر نمیکردم حتی تو این شرایط بد و سخت هم که داغون شده بودم پاهای لخت سارا و اندام قشنگش باز به چشمم بیاد و بهش فکر کنم جلوم دو زانو رو زمین نشسته بود و نوازشم میکرد و چشمم به رونای به هم چسبیده سفیدش بود بهم گفت سینا بلاخره بهم میگی چی شده یا نه بلند شدم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط بشم و به سارا گفتم که اون حرفایی که تو کیش بهم زدی درباره مامان منظورت چی بود کمتر پیش میومد که سارا قیافش متعجب بشه و اینبار چشاش حسابی تعجب کردن و بهم گفت چته سینا یعنی چی که یکاره این وقت صبح از تهران برگشتی و از اون روزا میپرسی صدام و بردم بالا و گفتم سارا من و پخمه فرض نکن و بهم بگو چی بود منظورت وگرنه همین الان برمیگردم تهران و از خود مامان میپرسم سارا بلند شد وایستاد و دست به کمر شروع کرد قدم زدن و گفت اوکی اوکی بهت میگم اما اول بگو تو چت شده و چه کسی چی بهت گفته گفتم سارا ایندفعه نوبت تو هستش که حرف بزنی سارا حسابی گیر کرده بود و گفت منظور من از اون حرفا خیلی هم پیچ دار نبود و حتی میخواستم بهت مستقیم بگم اما چون درگیر خودمون بودیم و باید مشکل خودمون رو حل میکردیم درست نبود ذهنتو درگیر چیز دیگه کنم همه اون کمکای شهرام به ما و مامان و حتی اینکه پول پیش خونه تهران رو داد هیچ کدوم مفت و مجانی نبود جور همه اینا رو مامان کشید و تن به شهرام داده بود و البته انتخاب خودشم هست و به من و تو ربطی نداره حرفای سارا تیر خلاص تو مغز من بود و بلند شدم و فقط میخندیدیم چه چیزی توقع داشتم بشنوم و حالا چی میشنیدم این زن مادر ما بوده تا الان و تازه داشتم چیا ازش میشنیدم به سارا گفتم تو میدونستی همینجوری سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی سارا گفت خونسرد باش سینا و الکی غیرتی نشو این انتخاب خودش بوده و به خاطر ما اینکارو کرد که از اون خونه لعنتی عمو خلاصمون کنه بعدشم مامان یک زن مجرده و حق داره خودش رابطه هاشو انتخاب کنه و به کسی ربطی نداره حتی من و تو اگه خیلی نگرانی و ناراحتی باید تمرکز کنی روی پیشنهاد من و به هر قیمتی که شده با فاطی ازدواج کنی و از این اوضاع نجاتمون بدی از عصبانیت و حرص خندم بلند تر شده بود و برای اولین بار تو عمرم دوست داشتم بزنم تو گوش سارا و تحمل شنیدن این اراجیف و نداشتم شروع کردم به حرف زدن و همه جریان دیشب و حرفای ملیحه رو برای سارا تعریف کردم بهت و شک تو چهرش چندین برابر شده بود و مثل مجسمه ها گرفت نشست رو کاناپه و هیچی نمیگفت و من و نگاه میکرد آخر حرفام بهش گفتم سارا تو تنها آدمی هستی که همه زندگیم هستی و دیگه هیچ کس دیگه حتی مامان برام اهمیت نداره و فقط این تو هستی که تا پای جونم پات وایمیستم و به هر قیمتی شده ازت حمایت میکنم نه مامان و نه خانوادش و اون خواهرش و اون دختر خاله عزیز هیچ کدوم برام مهم نیستن و دیگه اسمشونو جلوی من نیار همه چی تمومه سارا و فقط من و تو هستیم و خلاص سارا همینجور نشسته بود و من و نگاه میکرد اونم حسابی از حرفایی که شنیده بود شکه شده بود و مطمئن بودم به این راحتی نمیپذیرفت و تا ته این داستان و در نمیاورد و همه چی رو دقیق نمیفهمید ول کن نبود اینکه سارا چه اقداماتی کرد و چجوری به شیوه خودش با این موضوع کنار اومد و هیچ وقت متوجه نشدم و بهم چیزی نگفت خیلی از شبا حس میکردم که تو خواب یه هو منو فشار میده و حسابی عرق کرده و مشخصه داره کابوس میبینه زمان میگذشت و عید هم هر چی سارا اصرار کرد نرفتم تهران و همون اصفهان موندم هر چی مادرم سعی داشت باهام تماس بگیره باهاش حرف نمیزدم و دیگه نمیخواستم ببینمش بعد امتحانای ترم چهارم تصمیم گرفتم تابستون هم اصفهان بمونم و نرم تهران شهرام چند بار بهم زنگ زد و گفت چت شده پسر پاشو بیا پیش مادرت سارا تهدیدم کرده بود اگه جریان شهرام و بخوام کش بدم و به روش بیارم ولم میکنه و میره و برای همین به روی شهرام نمیاوردم که چیا میدونم و فقط بهش میگفتم که هیچی نیست و اهمیت نداره البته در کل مورد شهرام برام واقعا اهمیت نداشت و به قول سارا الان اینقدر عقل مادرم میرسید که بدونه با کی و چه رابطه ای داشته باشه حداقلش این بود که شهرام هم هواشو داشت و یه جورایی هوای همه ما رو داشت تو تابستون سارا چند بار اومد بهم سر زد و چند روزی پیشم میموند میدونستم با همه این اتفاقا اون هنوز نقشه ای که تو ذهنشه رو میخواد عملی کنه و سعی داشت منو آروم کنه و بتونه دوباره به سمت فاطی بکشونه اما من اصلا دیگه به فاطی و اون نقشه فکر نمیکردم و برام مهم نبود سال سوم دانشگاه شروع شد و من و سارا دوباره با هم بودیم با همه این اتفاقا تو رابطه احساسی و سکسی بین خودمون کمی سرد شده بودیم و دیگه اون شور و هیجان قبل رو نداشتیم یه روز عصر که سر کار بودم سارا بهم زنگ زد و گفت الان خاله و فاطی خونه پیش مامان هستن نظرت چیه الان بهشون زنگ بزنی و باهاشون احوال پرس کنی حسابی عصبانی شدم و بهش گفتم سارا میشه بس کنی و دیگه اسم اونا رو جلوی من نیاری سارا صداش گرفته بود و گفت سینا مامان داره به شوهر اولش روجوع میکنه و میخواد بره خونه اون زندگی کنه بهش گفتم به من هیچ ربطی نداره مامان چیکار میخواد بکنه و در ضمن من دیگه به فاطی فکر نمیکنم و با هر کی هم که ازدواج کنم با اون ازدواج نمیکنم صدامو بردم بالا و گفتم دیگه اسم فاطی رو جلوی من نیار سارا همینجور هم شد و دیگه سارا اسم فاطی رو جلوم نیاورد و دیگه سعی نداشت که اونو بهم وصل کنه چند وقتی گذشت و یه شب که رفته بودم دنبال سارا دیدم که حسابی خندون و سر حاله و بهش گفتم چی شده اینقدر شارژی همون پشت موتور گفت چیز خاصی نشده و فقط دارم به ساده بازی یه دختره از شاگردای آموزشگاه میخندم چقدر این دختر ساده و ملوسه خیلی ازش خوشم اومده سینا و حسابی دختر بی شیله پیله و صاف و ساده ایه این شد شروع تعریفا و صحبتای پشت هم سارا درباره این دختری که میگفت حتی باهاش دوست شده و تو کاراش بهش کمک میکنه و حسابی دل سارا رو برده بود یه بار بهش گفتم خب اسم این دختره چیه که اینقدر دل تو رو برده گفت اسمش شیوا هستش اولین بار بود که اسم شیوا رو میشنیدم و چقدر حس خوبی به اسمش داشتم سارا تمام و کمال از درد و دلایی که شیوا پیشش میکرد و مشکلاتی که داشت و برای سارا میگفت رو میومد برای منم تعریف میکرد وقتی فهمیدم شیوا یک دختر مذهبی و از یک خانواده مذهبیه کلی تعجب کردم و به سارا گفتم مگه تو از این جور آدما بدت نمیومد سارا گفت نه این فرق داره این و مجبورش کردن اینجور باشه و دلش مثل اونای دیگه نیست و از سر اجبار اینجوری میگرده و اینجوری فکر میکنه هر چی بیشتر میشنیدم بیشتر برام جالب میشد که این دختر چی میتونه داشته باشه که اینجور دل سارا رو برده و حتی یه بار بهم گفت حس میکنم مثل آبجی کوچیکم هستش تو همین موقع ها بود که رابطه سکسمون هم کم رنگ تر شده بود و سارا کمتر میل نشون میداد و میگفت دیگه نمیتونه مثل قبلنا زیاد سکس کنه و دیر به دیر بهتره حس میکردم شاید دیگه از من خوشش نمیاد و دیگه نمیتونم براش لذت بخش باشم اما ترجیح دادم تو این مورد به میل اون رفتارکنم و اصرار نکنم به رابطه بیشتر تو صحبتاش از شیوا کم کم از قیافه و اندامش میگفت و حسابی ازش تعریف میکرد کم کم به این شیوا حسودیم شده بود که نکنه همون باعث شده که سارا از من دور بشه و رابطمون سرد بشه و همین که تو ذهنم بود و به سارا گفتم کلی خندش گرفت و گفت ببین باز از کله پوکت کار کشیدی سینا جونم چه ربطی داره آخه تو کجا اون دختره کجا من فقط باهاش دوست شدم و به نظرم واقعا دختر خوبیه اصلا نظرت چیه تو هم ببینیش و به هم معرفیتون کنم از اونجایی که خیلی کنجکاو بودم شیوا رو ببینم و با چشمای خودم دختری که اینقدر دل سارا رو برده از نزدیک ملاقات کنم از پیشنهاد سارا استقبال کردم و سارا بهم گفت که فردا زودتر بیا دنبال من تا شیوا خانوم و نشونت بدم وقتی با موتور کنار سارا نگه داشتم و دیدم یک دختر چادری کنارش وایستاده و پشتش به منه سارا بهم سلام کرد و اون دختره که متوجه شدم شیوا هستش روشو برگردوند سمت من زمان یه هو کند شد و من الهه زیبایی رو جلوی چشمام میدیدم نگاه من و شیوا تو هم گره خورده بود که سارا منو به شیوا معرفی کرد و منم خودمو جمع و جور کردم و با شیوا احوال پرسی کردم و اما نکته جالب هول شدن تابلو شیوا بود که به پته پته افتاده بود به سختی باهام سلام و احوال پرسی کرد دو تا چیز بیشتر از همه منو مجذوب شیوا کرد تو اون لحظه اون چشم و ابروی مشکی که بدون یه ذره آرایش اینقدر جذاب بودن و اون تن صدای طنازش که با روح آدم بازی میکرد چند هفته گذشت و گذشت و سارا همش و همش از شیوا برام میگفت و هر لحظه و هر ثانیه شیوا رو تو ذهنم تداعی میکردم و با وارد شدن فقط حرف شیوا به زندگیمون رابطه من و سارا هر روز سرد تر میشد و سارا دیگه از نظر جنسی برام جذاب نبود و نا خواسته فقط به شیوا که خوشگل ترین دختری بود که تو عمرم میدیدم فکر میکردم سارا نه تنها که حسودی نمیکرد و حساسیت به خرج نمیداد بلکه از این علاقه من به شیوا مطلع شده بود و بهم میگفت که خیلی خوبه که از این دختره خوشت اومده و حتی نظرت چیه که به ازدواج باهاش فکر کنی سارا میگفت که این دختره مثل یک کاغذ سفیده و هر نقشی که دلت بخواد روش بکش و بارش بیار و یه عمر خوشبخت باش میگفت این دختره آفتاب مهتاب ندیده هستش و تو این زمونه کمتر اینجوری پیدا میشه سارا شبانه روز از شیوا میگفت و میگفت بلاخره تسلیم پیشنهاد سارا شدم و برای به دست آوردن شیوا به هر قیمت و راهی که شده وسوسه شدم حتی ازدواج از اونجایی که پروسه پیشنهاد سارا به شیوا و خواستگاری و اتفاقات و رفتارای خانواده شیوا رو در داستان زندگی پیچیده شیوا گفتیم دیگه به اون جزییات نمیپردازیم بلاخره به سختی و با کلی شرط خانواده شیوا قبول کردن و ما عقد کردیم و من به شیوا رسیدم و قرار شد یک سال عقد کرد بمونیم و به گفته بابای شیوا که تو دلم حالم ازش به هم میخورد بلکه شیوا سرش به سنگ بخوره و پشیمون بشه و کنسل بشه همه چی اون بابای داهاتیش و خانواده داهاتیش برامون قانون گذاشته بودن که حق نداریم شبا پیش هم باشیم و حتی اگه بیرون هستیم تا قبل از غروب آفتاب باید دخترشون خونشون باشه اینقدر احمق بودن که انگار تو روز روشن نمیشه آدم کاری بکنه و باز هم اینقدر احمق تر بودن که خبر نداشتن شیوا چه دختر هات و گرم مزاجی هستش و خیلی زود تونستم ازش لب بگیرم و حتی شروع کنم به دستمالی کردنش و نه تنها اعتراضی نمیکرد بلکه خیلی تابلو خوشش هم میومد فقط چون به این رفتارا و ور رفتنا عادت نداشت خجالت میکشید اما مشخص بود دوست داره رابطه جنسی من و سارا کاملا متوقف شده بود و دیگه تصمیم داشتم تمومش کنم و مثل یک خواهر و برادر عادی باشیم و از این کار دست برداریم برای خواستگاری و عقد مجبور بودم با مادرم آشتی کنم و ظاهرمون رو حفظ کنیم و درست بعد عقد هم مادرم و هم سارا شروع کردن به غر زدن درباره خانواده مذهبی و سخت گیر و داهاتی شیوا دلم نمیومد به روی خودش بیارم و جلوی خودش هیچی نمیگفتم که چقدر از خانوادش بدم میاد و میخوام سر به تنشون نباشه به اندازه کافی خودش خجالت زده رفتاراشون بود به هر حال شیوا برای من بود و دیگه هیچی برام ارزشی نداشت تو جاهای خلوت و ممکن به هر طریقی بود با شیوا ور میرفتم و لمسش میکردم اما حسابی تو کف این بودم که بتونم لختش کنم باهاش سکس کنم به سارا گفتم چرا یه روز ظهر دعوتش نکنیم که بیاد خونمون که سارا مخالفت میکرد و میگفت حال و حوصله اون بابا و داداش احمق شیوا رو نداره بلاخره بهش کلی اصرار کردم و قرار شد یه بار یواشکی ظهر ناهار بیاد خونمون وقتی وارد خونه شد حسابی محو تماشای خونه و حتی اثاث و وسیله های مجردی ما شد و وقتی که سارا از اتاق اومد بیرون اینقدر تابلو تعجب کرده بود و همش نگاهش به سارا بود که حد نداشت مشخصا براش قابل باور نبود که سارا با اون تاپ و شلوارک تنگ و اندامی بیاد جلوی من خودش که رفت لباسشو تو اتاق عوض کرد یه تیشرت و شلوار ساده تنش کرده بود و بازم خیلی تابلو از اینکه اینقدر ساده پوشیده خجالت میکشید شیوا زمین تا آسمون با سارا فرق داشت بر عکس سارا که هیچ وقت نمیشه فهمید چی درونشه و به چی فکر میکنه اما شیوا خیلی ساده و بدون زحمت خودشو لو میداد و حتی یه ذره بلد نبود مخفی کنه چیزی رو تا اونجایی که وقتی براش یک فیلم گذاشتیم و یکمی فیلم صحنه داشت اینقدر تابلو داشت از این جو و شرایط اذیت میشد که سارا فیلم و قطع کرد و رفت پیشش و دید داره گریه میکنه و تحمل این همه تفاوت فرهنگی و عقیده ای با ما رو نداره و بهش داشت به شدت فشار میاورد من و سارا سعی میکردیم بهش دلداری بدیم که بلاخره درست میشه و میتونه خودشو با ما هماهنگ کنه دیگه تو خونه اومدنش طبیعی شده بود و حسابی دروغ گفتن به خانوادش و یاد گرفته بود یه بار موفق شدم ببرمش تو اتاق و به بهونه استراحت کنار هم دراز بکشیم و کامل لختش کردم چیزی که میدیدم و باور نمیکردم هر دختر یا زنی بلاخره یه نقطه ضعفایی تو اندامش یا چهرش داره شیوا یک بدن بی نقص و فوق فوق سکسی داشت فرم سینه هاش کاملا به اندامش میومدن نه چاق بود و نه لاغر و رونای پای به شدت خوش استیل و سکسی و ساق پاهای تراشیده رنگ پوست نه سفید و نه سبزه و میشه گفت گندمی به جای اینکه باهاش ور برم فقط نگاش میکردم و باورم نمیشد همچین شاه ماهی ای صید کردم خود شیوا چشاش و بسته بود از خجالت سرخ شده بود اما با یکمی ور رفتن با سینه هاش و کسش خیلی راحت وا داد و حتی موفق شدم با همون دست ارضاش کنم و حتی ازش بخوام اونم با دستش منو ارضا کنه و حتی بهش یاد دادم برام ساک بزنه اینقدر خوشحال و راضی بودم که حد نداشت یه دختر فوق فوق سکسی و خوشگل و خوش اندام و هات گیرم اومده بود و مهم تر از همه یک دختر پاک و سالم ساده که هر خواسته منو برآورده میکرد همه تردیدام درباره ازدواج با شیوا و قطع رابطه با سارا از بین رفت و به نظرم بهترین تصمیم و گرفته بودم ازم قول گرفته بود که پردشو تا روز عروسی نزنم و صبر کنیم اما اون روزی که حسابی جفتمون تو هم بودیم و تحریک شده بودیم و شیوا غیر قابل کنترل شده بود خودش ازم خواست که پردشو بزنم و من برای دومین بار پرده یک دخترو زدم و قطعا زدن پرده دختر رویایی ای مثل شیوا یک چیز دیگه بود بلاخره وقت عروسی شد و من از طریق عموم یک کار پیدا کردم و با کمک شهرام هم دانشگاه و منتقل کردم دیگه رابطه شهرام و مادرم برام اهمیت نداشت و من تصمیم داشتم به نوبه خودم با شهرام دوستی کنم و خب خیلی به دردم میخورد سارا باید سال آخر و خودش تنهایی تو اصفهان میگذروند و رابطه ما هر روز و هر لحظه سرد تر میشد و دیگه سارا باهام حرف خاصی نمیزد و فقط کارش بود غر زدن به خانواده شیوا و حتی خود شیوا وقتی توی عروسی آرش اومد در گوشم گفت کثافت این هوری رو از کجا دزدیدی حسابی قند تو دلم آب شد و به هر کسی که دقت میکردم تو نخ شیوا بود و داشت نگاش میکرد داشتن یک زن به این قشنگی که همه تو نخش بودن و شاید تو کفش حس خوبی بهم میداد شیوا یک مشکلی داشت که هنوز تو فاز اون خانواده داهاتیش بود و کامل نتونسته بود خودشو با ما وقف بده ترجیح میداد جلوی غریبه ها پوشیده باشه و حتی حجاب داشته باشه و این کارش به شدت رو مخم بود سارا چندین و چند بار رفته بود تو فیس شیوا و حسابی به خاطر این پوشش داهاتیش ضایع اش میکرد که من ته دلم راضی بودم از این کار سارا اما شبی که مهران و آرش و میلاد و دعوت کرده بودم یک شب قبل ترش با شیوا اتمام حجت کردم که اگه باز جلوی دوستام داهاتی وار بیایی من میدونم و تو و حسابی از تهدید من ترسیده بود مثل آب خوردن قبول کرد هر کاری ازش میخواستم راحت قبول میکرد فقط کافی بود تهدیدش کنم که من و از دست میده اگه به حرفم گوش نده تونستم روسری رو ازش سرش بردارم و لباسای اندامی تر و سکسی تر تنش کنم حتی تو جمع های دوستانه و اقوام از اینکه همه بدونن چه زن رویایی ای دارم لذت میبردم و حس خوبی داشت حتی تو سکس هم هر کاری ازش میخواستم برام انجام میداد و هر مدلی میخواستم میکردمش و هیچ اعتراضی نداشت حتی با اینکه از کون دادن بدش میومد و چند بار اشک ریزون تحمل میکرد اما جیک نمیزد و صداش در نمیومد شیوا یک اسباب بازی ای کامل بود که هر جور دوست داشتم میتونستم حرکتش بدم و هر کاری دلم میخواست باهاش بکنم اما یه مشکلی وجود داشت حدود دو سال از زندگیمون گذشت و یه اتفاقی درون من افتاد و این بود که دیگه شیوا برام تکراری شده بود و هر جوری که میشد باهاش حال کرده بودم و دیگه اون حس اولی رو بهش نداشتم و حتی وقتایی که خودشو به من میچسبوند و همش ابراز عشق و علاقه میکرد دیگه حوصلشو نداشتم و چیز جدیدی برام نداشت این حس و با آرش در میون گذاشتم و بهش گفتم چی شده نظر آرش این بود که چون صرفا شیوا رو برای زیباییش انتخاب کردی و مشخصه که حالا برات تکراری شده و دیگه ازش لذت نمیبری و سیر شدی ازش و حسی بهش نداری آرش تو ادامه حرفاش گفت سینا راستشو بخوایی منم همین حس و به رویا پیدا کردم رویا همون دختر همسایه آرش بود که بلاخره بهش رسیده بود و اونم حسابی خوشگل بود و البته نه به خوشگلی شیوا اما اونم زن خوشگلی بود چشمای زیادی دنبالش بود و دیگه مثل قبل باهاش حال نمیکنم بهش گفتم خب آرش چیکار کنی حسابی رفت تو فکر و گفت نمیدونم و منم مثل تو گیر کردم یه شب که همه خونه مهران دعوت بودیم من و آرش خیلی مشروب خوردیم و حسابی مست شده بودیم و حرارت بدنمون رفته بود بالا از بقیه جدا شدیم و رفتیم پایین تو خیابون که یک هوایی تازه کنیم آرش هم برای خودش و هم برای من سیگار روشن کرد و بعد یک پک سنگین که زد یه هو بی مقدمه گفت سینا امشب شیوا خیلی خوشگل شده یعنی هر روز خوشگل تر میشه خوش بحالت عوضی از این حسرت ارش خندم گرفت و گفتم والا رویا هم کم قشنگ نیست و اونم قالی کرمونی هستش برای خودش و هر روز قشنگ تر میشه آرش گفت سینا چرت نگو و خودت میدونی که چی تو دلمه درباره رویا و بهت گفتم بهش گفتم همونی که تو دل تو هستش درباره رویا دقیقا تو دل منم درباره شیوا هستش و میفهمم چی داری میگی آرش گفت سینا یه سوال ازت بپرسم مردونه جواب میدی گفتم بپرس مگه میشه تا حالا بهت دروغ گفته باشم آرش پرسید چقدر به من اعتماد داری سینا گفتم این چه حرفیه آرش من که جیک و پوک زندگیم و به تو گفتم و چیزایی بهت گفتم که به هر کس دیگه ای میگفتم و میخواست سو استفاده کنه الان بدبخت بودم آرش گفت حالا اگه یه چیزی بهت بگم قاط نمیزنی و گارد نمیگیری گفتم نه چرا گارد بگیرم بگو خب آرش گفت چند وقته زدم تو کار چت کردن و همش تو یاهو پلاس هستم و هر چی بتونم مخ دخترا و زنا رو میزنم و حتی چند باری باهاشون رابطه داشتم اما چند هفته پیش با یه مرده که خودشو اول دختر معرفی کرده بود و حسابی منو سرکار گذاشته بود چت کردم و اولش بهش کلی فحش دادم اما بعدش که آرومم کرد چند جمله ای برام نوشت و یک بحثی رو برام شروع کرد که حسابی فکرمو مشغول کرده به آرش گفتم چی گفته بهت مگه که اینجوری ذهنتو درگیر کرده گفت اولش ازم یه سوال کرد و گفت زن متاهلی تو فامیلا و اقوام و یا دوستان هست که بهش نظر داشته باشی و یا آرزوی سکس باهاش و داشته باشی منم بهش جواب دادم آره و یکی هست و ازم پرسید اسمش چیه و من گفتم اسمش شیواست آرش بعد گفتن اسم شیوا سکوت کرد و منتظر عکس العمل من بود و حسابی از قیافش معلوم بود استرس داره بیشتر از اینکه غیرتی بشم حس نا خواسته خوبی بهم دست داد که آرش تا این حد تو کف شیوا هستش و تو رویاش هست که باهاش باشه و کنجکاو شدم که ادامه صحبتش با اون مرده به کجا کشیده به آرش گفتم چرا پاز شدی خب بعدش آرش یه نفس راحت کشید و گفت یارو ازم پرسید که برای به دست آوردن این شیوا که میگی چیکارا کردی تا حالا منم بهش گفتم اولا که شیوا اینقدر شوهرش و دوست داره و زن نجیب و پاکی هستش که دنیا جمع بشن نمیتونن مخش و بزنن و در ضمن اگه خودشم بخواد شوهرش بهترین دوست زندگیم هستش و چیزایی از زندگی هم میدونیم و اعتمادا به هم داریم که هیچ کس رو ندیدم مثل ما باشه و من عمرا اگه بهش خیانت کنم آرش ادامه داد که بعد این حرفم یارو بهم گفت خب چرا نمیری به خودش نمیگی و حتی میتونی بهش بگی اونم میتونه با زن تو باشه حسابی از حرفای آرش شکه شده بودم و حس عجیب و غریبی و حدودا ترسناکی از حرفاش داشتم مونده بودم عصبانی بشم یا خوشم بیاد از حرفاش اما هنوز کنجکاو بودم که آرش ادامه بده و بگه که دقیقا چی تو سرشه و بهش گفتم خب آرش باز ساکت شدی که حرفتو تموم کن آرش یه سیگار دیگه روشن کرد و بهم گفت سینا تو تا حالا به رویا فکر کردی سوال آرش غافلگیر کننده و یه هویی بود و مونده بودم که چی بگم رویا زن سکسی و خوشگلی بود و مگه میشد آدم بهش نگاه نکنه و فکر نکنه به شدت تو لباس پوشیدن خوش سلیقه بود و همین درباره رویا بس که آرشی که اون همه دوست دختر داشت رفته برای ازدواج رویا رو انتخاب کرده بود تصمیم گرفتم منم مثل آرش صادق باشم و بهش گفتم آره تا دلت بخواد منم به رویا فکر کردم ادامه نوشته

Date: December 2, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *