سراب عشق ۴

0 views
0%

8 3 8 1 8 7 8 8 8 9 8 4 9 82 3 قسمت قبل از این قسمت از داستان بخش هایی رو از زبان سارا میخونید توصیه میکنم اگه از خوندن این داستان خوشتون اومده حتما مجموعه داستان سه قسمتی زندگی پیچیده شیوا رو بخونید چون ربط مستقیم به اون داستان داره سینا از لحظه به لحظه اتفاقاتی که داره برای شیوا میوفته با خبر بودم سارا به شهرام قول حسابی ای داده بود که اگه بتونیم به بابای فاطی وصل بشیم از طریق اون میتونیم شهرام رو از یه خورده پای مصالح بهداشتی به یک کله گنده تبدیلش کنیم شهرام همه چی رو به سارا میگفت و سارا هم به من منتهی شهرام فکر میکرد من هم جزیی از نقشه سارا هستم دارم بازی میخورم و از هیچی خبر ندارم و قراره مثل شیوا گول بخورم مهمونی خونه خاله و مراحل مخ زنی فاطی و خاله و آماده کردنشون برای پیشنهاد ازدواج با من خوب پیش رفته بود ساعت دو یا سه صبح بود که وارد خونه شدم شیوا بیدار بود چون سریع از اتاق خواب اومد بیرون لبخند زورکی ای رو لباش بود و رنگش حسابی پریده بود من خسته بودم و با بی حوصلگی بهش جواب دادم و لباسامو عوض کردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت که بخوابم بعد چند لحظه شیوا اومد پیشم دراز کشید خوب میدونستم امشب طبق نقشه شهرام اینجا بوده و فقط دقیق نمیدونستم باهاش چیکار کرده بر خلاف ظاهرم که کاملا بی تفاوت بودم به شیوا اما درونم حسابی کنجکاو بودم که این چند ساعت که من نبودم بین شهرام و شیوا چی گذشته از قیافه شیوا مشخص بود که چه حال و روزی داره و رنگ به چهره نداشت و مثل جن دیده ها شده بود با این حس خاص لذت بخش مرموز که بدونم شهرام با شیوا چیکار کرده چشام و بستم و وانمود کردم از خستگی خوابم برده توضیحات این اتفاق تو داستان زندگی پیچیده شیوا نوشته شده همین جور تو فکر بودم که شیوا خیلی آروم سمت من خزید و خودشو بهم نزدیک کرد و با آرومی هر چی بیشتر بغلم کرد دست و بدنش جوری میلرزید که کامل حس میکردم و صدای گریه آرومش که مشخص بود چقدر سعی میکنه بلند نشه رو دقیق میشنیدم مثل یک جوجه مریض خودشو تو من جمع کرده بود و بهم پناه آورده بود و میلرزید و گریه میکرد حالا خیلی خیلی بیشتر بهم این حس کنجکاوی رو میداد که بدونم چه خبر بوده و صبر نداشتم که سارا بعد اینکه از شهرام پرسید به منم بگه چه خبر بوده چند روز گذشت و شیوا حسابی تو خودش بود و همش به جایی خیره میشد و فکر میکرد طبق پیش بینی هایی که کرده بودیم هر روز افسرده تر و بی رمق تر میشد سر کار بودم که بلاخره سارا باهام تماس گرفت و با انرژی و خوشحالی هر چی بیشتر جزییات بلایی که شهرام سر شیوا آورده رو تعریف کرد و گفت که چجوری تا مرز تجاوز بهش پیش رفته و شیوا چجوری به پاش افتاده و بهش التماس کرده که کاریش نداشته باشه و حتی تا روی تخت هم بردش اما ترجیح داده فعلا باهاش کاری نکنه تا بتونه اعتمادش و جلب کنه تو ذهنم این بود که شهرام حتما ترتیب شیوا رو داده اما حالا اینجوری شده بوده و فهمیدم که چرا شیوا اونشب اینقدر ترسیده بود و به من پناه آورده بود عصر که رفتم خونه و شیوا رو که دیدم تصور اینکه به پای شهرام افتاده و برای اینکه شهرام نکنش داشت دیوونم میکرد به جای اینکه دلم برای اون چهره معصوم و زیباش بسوزه نا خواسته حس خوبی داشتم و منم مثل سارا وقتی میدیدم اینجور داره شکسته میشه و به زودی شرش از زندگی من کم میشه و بلاخره هم بیخیال اون درمان لعنتی برای بچه شده بود خوشحال بودم هر روز نسبت بهش بی محل تر و بی تفاوت تر و سرد تر میشدم و تا جایی که میشد تو خونه تنهاش میذاشتم یا شب کلا نمیرفتم خونه یا عصرش با شهروز پسر شهرام میرفتم سالن فوتبال و دیر وقت میومدم خونه و شام میخوردم و میگرفتم میخوابیدم بدون یک کلمه حرف که بزنم با شیوا شبانه روز تو خونه تنها بود و مشخص بود حتی صندوق داری رستوران میلاد هم دیگه سرش رو گرم نمیکنه و دیگه کاملا تبدیل شده بود به یک جسم بی روح شهرام درست حدس زده بود و همون که اون شب شیوا رو نکرده بود دلیل بر این شد که بتونه اعتمادشو جلب کنه و بلاخره بهش نفوذ کنه نه من و نه سارا فکر نمیکردیم که شهرام بتونه مخ شیوای مظلوم و معصوم و نجیب رو بزنه و دوباره با هماهنگی خود شیوا بره خونه و حسابی بگیره بکنش از وقتی که شهرام موفق شد شیوا رو بکنه و حتی ببرش و حسابدار مغازه خودش بشه با هر بار دیدن شیوا و تجسم اینکه رو همین تخت به شهرام داده حسابی حس لذت خاصی داشتم و یه شب که داشتم میکردمش به صورتش نگاه میکردم و با این فکر که همین چند وقت پیش این صورت خوشگل و ناز و این اندام زیر شهرام خوابیده بیشتر تحریک میشدم و با حرص و ولع بیشتر تو کسش تلمبه میزدم نزدیک شدن به فاطی خیلی خیلی داشت خوب پیش میرفت و با کمک مادرم و سارا حسابی مخ خالم و فاطی زده شده بود سارا بهشون گفته بود که شیوا جدا از بچه دار نشدن مشکلات روحی شدید داره و یک بیمار روانی به حساب میاد و سینا با همه وجودش داره کمکش میکنه تا خوب بشه اما هر روز بدتر و افسار گسیخته تر میشه فاطی حسابی بهم اعتماد کرده بود و حتی موفق شده بودم چند بار برم خونه خودش و حسابی بکنمش قیافه و اندامش هرگز به شیوا نمیرسید اما هم خودمو باهاش ارضا میکردم و هم اینجوری بیشتر به خودم وابسته اش میکردم اخلاقش هم که همون فاطی لوس و ننر و از خود راضی و خودخواه که تکبر همه وجودشو گرفته بود اما برام اهمیت نداشت چیزی که مهم بود پول و موقیعت باباش بود و این بود که فاطی تک بچه اون خانوادس و هر چی دارن یه روز به من میرسه رفت و آمدای سارا به تهران بیشتر شد و دقیق در جریان اتفاقاتی که برای شیوا میوفتاد و رابطه من و فاطی بود و میگفت هنوز وقتش نشده که ضربه آخر و بزنیم حس میکردم که دوست داره کمی بیشتر این بازی رو کش بده و از بلاهایی که سر شیوا میاد لذت ببره سارا جریان اون شبی که شهرام شیوا رو برده بود اون مهمونی مخصوص و دو تا از دوستاش بی رحمانه به شیوا تجاوز کرده بودن و چنان با شور و شوق میگفت که انگار بهترین اتفاق زندگیشه مطمئن شده بودیم که شیوا دیگه اون زن نجیب و پاک نیست و شهرام و دوستاش هر کاری دلشون میخواد باهاش میکنن و بلاخره سارا باهام تماس گرفت و گفت سینا دیگه وقتشه و باید ضربه آخر و به شیوا خانوم بزنیم بعد تموم شدن حرفای سارا باورم نمیشد که چه صحنه ای رو دیده بهش گفتم سارا واقعا خودت دیدی که سه تا هم زمان داشتن شیوا رو میکردن سارا خنده خاص خودشو کرد و گفت آره دقیقا به فاصله دو متری بودن و صندلی اول سینما مزایای خودشو داره ادامه داد که قیافه شیوا بعد دیدن من جالب بود سینا انگار بهش برق سه فاز وصل کردن و میخواست بره اولش تو اتاق که با اون وضعیت جلوی ما نباشه اما دوست شهرام نذاشت و همونجوری لخت نگهش داشت جلوی من دستاشو گذاشته بود رو سینه هاش و پاهاشو جمع کرده بود و اشک بود که از چشماش میومد از تصور صحنه ای که سارا دیده حسابی تحریک شده بودم و داشتم تو ذهنم تجسم میکردم و آرزو میکردم کاش منم بودم و میدیدم اما بازم باید طبق قرارم با سارا عمل میکردم کلی با سارا صحبت کردیم و همه جوره گزینه ها برای بیرون انداختن شیوا از زندگیمون روی میز بود گزینه طلاق و منتفی کردیم چون نمیخواستیم که بهونه بشه پشت سرمون حرف بزنن و بهمون بخندن سارا پیشنهاد داد که طلاقش نده و یه اپارتمان کوچیک براش بخر و مجبورش میکنم مهریه رو بهت ببخشه و همونجا بمونه تا بپوسه و فوش بعد چند سال که از زندگیت با فاطی گذشت و همه شیوا رو فراموش کردن اونوقت طلاقش میدی و خلاص همه چی دقیق طبق برنامه اجرا شد و شیوا و حرکاتش و رفتارش کاملا قابل پیش بینی بود و خودش اومد و بابای فاطی رو راضی کرد و من شدم شوهر تنها وارث اون خانواده و تصمیم گرفتم فقط متمرکز بشم رو زندگی جدیدم و همه چی رو فراموش کنم و فقط هدفم جلب رضایت فاطی و خانوادش باشه و سارا بهم تاکید کرده بود شیوا رو برای همیشه فراموش کنم و بهش ذره ای هم فکر نکنم و هر روز که شرایط مالی و زندگیم بهتر میشد و خونه جدید و ماشین مدل بالا و جدید بیشتر جذب این زندگی میشدم و میفهمیدم که اون همه سال بیهوده و راکد با شیوا گذرونده بودم و هیچ آینده ای باهاش نداشتم همه چی داشت به خوبی و عالی پیش میرفت تا اون روز کذایی که تو خوابشم نمیدیدم که اتفاق افتاد تو یکی از شرکتای وابسته به شرکت بابای فاطی حسابی مشغول بررسی یکی از پرونده ها بودم که گوشیم زنگ خورد فاطی پشت خط بود و صداش کمی استرس داشت بهم گفت که باباش خیلی فوری خواسته که دوتایی بریم دفترش آب دستته بذار زمین و بیا سینا وارد دفتر که شدم دیدم سارا و فاطی هم هستن با تعجب پرسیدم چی شده بابای فاطی با صدای خشک و خشنی گفت سینا شخصی به اسم صادق فلانی رو میشناسی هر چی فکر کردم نمیشناختم و گفتم نه والا پدر جان نمیشناسم چطور مگه چی شده حالا فاطی گفت این آقای محترم که معلوم نیست کیه اصرار داره که یک جلسه با بابا بذاره و بازم اصرار داره که من و تو و سارا تو این جلسه حضور داشته باشیم و به بابا گفته مسئاله هم کاریه و هم خانوادگی و حسابی بابا رو نگران کرده مرتیکه احمق خندم گرفت و گفتم ای بابا چرا جدی گرفتین حالا چیزی نشده که حتما سر کارمون گذاشته و جای نگرانی نیست رفتم کنار فاطی نشستم و سارا همچنان ساکت بود و هیچی نمیگفت سکوت حکم فرا شده بود و اومدم بگم پس کی این یارو میاد که یکمی بخندیم منشی دفتر اومد داخل و گفت آقای صادق فلانی اومدن آقا بابای فاطی گفت بهشون بگو بیاد داخل همگیمون ناخواسته سرامون رفت سمت در دفتر که این یارو صادق رو ببینیم یه مرد میانسال و حدودا قد بلند با یک ریش کوتاه و قیافه خیلی خیلی جدی وارد شد و هنوز داشتم وراندازش میکردم که این کیه و چی میخواد که پشت سرش کسی رو دیدم که باورم نمیشد شکه شدم و هنگ کردم شیوا بود که پشت سر صادق وارد شد و فقط به بابای فاطی سلام کرد و نشست و اصلا به من یا بقیه مون نگاه هم نکرد هم زمان با شکه شدن و گیج شدن اینکه الان چه خبره و شیوا با این یارو چه غلطی میکنه اینجا زیبایی دو چندان شیوا به چشمم اومد و بعد این همه مدت که ندیده بودمش چقدر زیبا تر شده بود و البته دیگه خبری از اون معصومیت تو قیافش نبود و موج میزد از اعتماد به نفس و انگار یه آدم دیگه شده وقتی به خواست بابای فاطی از صادق که بگه چه خبره و اونم رو کرد به شیوا و گفت شروع کن شیوا خیلی خونسرد و محکم شروع کرد به حرف زدن و کاملا پته سارا رو ریخت روی آب و به بابای فاطی گفت که سارا مجبورش به این تصمیم جدایی کرده و همش یه بازی بوده که سینا با دختر شما ازدواج کنه و از موقیعت و مقام شما سو استفاده کنن سرم داشت گیج میرفت و باورم نمیشد اینا رو دارم از دهن شیوا میشنوم و با چه جراتی اینجا بود آخه و داشت اینا رو میگفت سارا کنترلش و از دست داد و حسابی قاط زده بود و بعدش هم که صادق جریان بهرامی و شرکتی که با حمایت بابای فاطی از طریق سارا تاسیس شده بود و دراصل تو کار قاچاق بود و گفت و مدارک اسناد تایید حرفش رو نشون داد و بعدش هم که لپتابشو گذاشت روی میز بابای فاطی و یک فیلم براش پخش کرد من پشتم به صفحه بود اما تشخیص صدای سارا که داشت حرفای سکسی میزد و مشخص بود یک فیلم از سکس سارا هستش کار سختی نبود سرمو بین دو تا دستم گرفتم و فهمیدم که بدبخت شدیم رفتتتتتتت شیوا همه مدارکی که بر علیش داشتیم و از طریق این یارو صادق پس گرفته بود و حالا با دست پر اینجوری دست ما رو رو کرده بود و خیالش راحت بود دیگه خبری از اعترافاتش نیست و ما چیزی ازش نداریم حتی برای تایید بیشتر حرفاشون اون وکیل بهرامی هم آورده بودن و توضیحات اون دیگه هیچ جای دفاع و یا فراری نمیذاشت تو همون شلوغی و گیر و دار سارا به گوشیش اشاره کرد با کمی مکث فهمیدم و گوشیم و نگاه کردم و دیدم برام پیام گذاشته که یادت باشه تو از هچی خبر نداری و حتی شیوا هم نقش تو رو نمیدونه و حواست باشه گند نزنی بابای فاطی اینقدر عصبانی بود که حتی از من و فاطی هم خواست که از دفترش بریم بیرون و هیچ حرفی باهامون نزد بعد چند روز همون یارو صادق بهم زنگ زد و سر یه ساعت مشخص بهم گفت باید برم محضر و شیوا رو رسما طلاق بدم شیوا توی محضر اصلا بهم نگاه نکرد و بعد امضای طلاق سریع رفت هر روز که سر کارم میرفتم انتظار میرفت یکی بیاد بهم بگه که بابای فاطی اخراجت کرده و دیگه نیا فاطی هم کارش شده بود گریه و میگفت باباش باهاش حرف نمیزنه داشتم از این شرایط دیوونه میشدم و نمیدونستم چیکار کنم نمیدونم چرا و چی شد که خودمو جلوی اپارتمان شیوا دیدم اولش کلید انداختم و دیدم باز نمیشه و قفل و عوض کرده در زدم و خیلی طول کشید که در باز شد فکر میکردم که شیوا باشه اما یه دختره در و باز کرد و خوب که دقت کردم یکی از دخترایی بود که پیش شهرام کار میکرد حسابی از دیدن من جا خورده بود و به حالت طلبکارانه ای گفت فرمایش بهش گفتم من سینا هستم شوهر شیوا و لطفا صداش کنین و کارش دارم پوزخندی بهم زد و گفت منم سمانه هستم و شما رو میشناسم آقا سینا و در ضمن شوهر سابق شیوا و اینم بگم که شیوا نیست و اینم بگم که شما با چه اجازه ای کلید انداخته بودین رو در اومدم که بگم خب این خونه زن منه که خودش زودتر گفت آقا سینا اینجا خونه شیوا هستش و دیگه زن شما نیست و هیچ علاقه ای به دیدن شما نداره سمانه حسابی رو مخم بود و داشت عصبانیم میکرد بهش گفتم به جای این قدر زبون ریختن بهم بگو کجاست که کارش دارم و خودش بگه که چی دوست داره یا نداره سمانه زپوزخندی زد و گفت خب لازمه بهتون بگم که شیوا برای همیشه رفته و اگه بخواد هم دیگه نمیتونی ببینیش هر چی بهش گفتم یعنی چی کجا رفته و چی شده گفت منم نمیدونم و فقط میدونم دیگه برای همیشه رفته بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و احساس پوچی میکردم سمانه وقتی گفت شیوا برای همیشه رفته تو دلم حس غم زیادی شکل گرفت و امیدوار بودم ببینمش هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و فقط نیاز داشتم که ببینمش خاطرات کل زندگیم و گذشته مثل فیلم تو ذهنم تکرار میشد و آخرین باری که شیوا رو دیده بودم پر رنگ تر از همیشه بود قیافه مصمم و محکمش که برام کاملا جدید بود و چهره بی نهایت زیباش که چقدر زیبا تر از گذشته شده بود یاد اولین باری افتادم که اون چهره زیبا رو بدون آرایش و با چادر و حجاب کامل جلوی آموزشگاه دیدم و چقدر معصموم و نجیب بود و چجوری هول شده بود خیلی وقت بود که دلم تبدیل به سنگ شده بود و گریه نکرده بودم و حالا یک قطره اشک روی گونه هام حس میکردم و انگار اتفاق اون روز تو دفتر بابای فاطی یک شک بزرگ بود که به خودم بیاره منو یادم بیاد چه کارایی با شیوا کردم و حالا چطوری دارم این فاطی غیر قابل تحمل تحملش میکنم کلید انداختم و وارد خونه شدم شیوا همیشه میگفت با کلید وارد نشو و در بزن تا من بیام در و برات باز کنم که بیام به استقبالت حالا تنهایی وارد میشدم و از استقبال خبری نبود فاطی همراه دوستش تو اتاق خواب بودن و دوستش براش ماسک گذاشته بود بدون سلام از همونجا گفت که سینا غذات رو میز آشپزخونس یاد قدیم افتادم وقتی وارد میشد محال بود که شیوا بهم نگه که عاشقتم و هر روز این و تکرار میکرد و لبامو میبوسید و بغلم میکرد و مثل پروانه دورم میچرخید و خسته نباشید میگفت و کتم و از تنم در میاورد کتم و درآوردم و گذاشتم رو جا لباسی و از گشنگی رفتم غذامو بخورم بدترین کیفت ممکن و داشت و سرد بود و مجبوری خوردمش میدونستم غر زدن سر غذا فایده نداره و حوصله بحث با فاطی بی منطق و نداشتم یاد غذاهای گرم و خوشمزه شیوا افتادم که منو میشوند روی صندلی و یک موزیک لایت ملایم که میدونست دوست دارم تو خونه پخش میکرد و با چه شور و شوقی بساط ناهار و آماده میکرد و من به اندام خوشگل و سکسیش که این ور اون ور میز راه میرفت نگاه میکردم یاد صبح ها افتادم که در خسته ترین و خواب آلود ترین حالت هم تا دم در منو بدرقه میکرد خیلی میشد که لخت خوابیده بودیم و همونجوری تا دم در میومد و با دیدن منظره هیکل و اندام بی نظیر لخت شیوا از خونه میزدم بیرون همینجوری قاشق ها رو به اکراه تو دهنم میذاشتم و یادم میومد که زندگیم با شیوا چجوری بود و حالا با فاطی چه زندگی ای دارم داره برای من ماسک میذاره که قشنگ تر بشه چقدر احمقانه بود کارش از این جهت که برای چی ماسک میذاری آخه تو که حتی توی سکس هم اینقدر خودخواهی که تنها هنرت اینه که پاهاتو باز کنی و بدی و نه محبتی و نه ابراز عشقی و نه حرکات سکسی ای و هیچی و هچی اون قیافه مسخره رو میخوایی مثلا خوشگل تر کنی که فقط بیشتر پیش دوستات کلاس بذاری و همه هدفت تو زندگی همین کلاس گذاشتن و ظواهر زندگیته من زندگی پر از عشق و محبت و گرمی رو که شیوا ثانیه به ثاینه بهم آرامش میداد و با یک زندگی از روی هوس و طمع عوض کرده بودم و حالا یک بازنده کامل بودم و درست وقتی که فکر میکردم به همه چی رسیدم حالا حس میکردم همه چی رو از دست دادم چند ماهی گذشت و بابای فاطی کاری به کار من نداشت و انگار باورش شده بود که من تو جریان کارای سارا نیستم و جدا از این نمیخواست برای بار دوم دخترش طلاق بگیره و شاید میدونست هیچ آدمی حاضر نمیشه با این زن مزخرف زندگی کنه اما رفتار بابای فاطی با من خیلی سرد و بی روح شد و مشخص بود دیگه اون اعتماد گذشته رو به من نداره و خوب که دقت کردم بیشتر در نقش یه کارمند ساده بودم براش و یک پادو برای خونش سرکوفت های فاطی و مادرش برای کارای سارا تمومی نداشت یه شب که حسابی بی حوصله شده بودم از غر زدنای فاطی رفتم تو حیاط که سیگار بکشم و البته اجازه نداشتم تو خونه بکشم روی گوشیم پیام اومد که فردا عصر همون جای همیشگی عصر پاییزی دلگیر و ابری ای بود وقتی نشسته بودم روی میز شطرنج همیشگی و منظر سارا بودم نم نم بارون شروع به بارش کرد و نا خواسته یاد اولین باری افتادم که همینجا به سارا گفته بودم که چه حسی بهش دارم با یک سلام بی رمق اومد جلوم نشست و اینقدر قیافش شکسته شده بود که مشخص بود به اونم چقدر سخت گذشته سکوت و شسکت و گفت چطوری بهش گفتم بدتر از تو نباشم بهتر نیستم اومد سیگار روشن کنه که بارون شدید تر شد و بیخیالش شد گفت بابای فاطی همه مدارک شرکت و تحویل پلیس داده و تونستن ثابت کنن که شرکت یه پوشش بوده برای قاچاق همه شرکت به نام منه و به اسم من بهرامی پشتمو خالی نکرده همه زورشو زده و فعلا نتونستن منو بگیرن تو ذهنش اینه که همه چی رو گردن وکیله بندازه اما بازم هر کاری کنه یه ذره پای من گیره سارا سرش و انداخت پایین و گفت همه چی از دست رفت سینا همه چی دلم براش سوخت و داشتم از دیدن این همه غم و ناراحتیش دیوونه میشدم و بهش گفتم فقط لب تر کن سارا هر کاری بگی برای برگردوندن آبروت و اعتبارت میکنم فقط بگو چیکار کنم و برام دیگه هیچی مهم نیست سارا سرشو آورد بالا و لحنش جدی و مصمم شد و گفت خفه شو سینا لازم نکرده باز برای من احساسی بشی و جو گیر بشی و گند بزنی به همه چی تو سر زندگیت میمونی و بهت ربطی نداره چه اتفاقی برای من میوفته هر چی میدونی و با خودت به گور میبری و فراموش میکنی و لازم نکرده برای من دلسوزی کنی کم کم لحن سارا عصبانی شد و گفت منم اینجوری نبین من آدمی نیستم که وایستم و نگاه کنم فعلا شرایط جوریه که باید عقب نشینی کنم و تو تاریکی باشم من نشستم تو تارکی و دارم پنجه هام و تیز میکنم سینا دارم جوری تیزشون میکنم که ایندفعه قلب اون شیوای عوضی و جنده رو از سینش در بیارم بهت قول میدم جوری قلبشو در بیارم که تا آخر عمرش مثل مرده ها زندگی کنه تو برو سر زندگیت و دیگه همه چی رو فراموش کن حتی من اومدم بگم یعنی چی که با دستش بهم رسوند که هیچی نگم و ادامه داد سینا من بعد یه سری کارای جزیی که باید انجام بدم دارم برای همیشه از ایران میرم و شاید هرگز نتونم برگردم حداقل تا وقتی که بهرامی بتونه یه چند تا کله گنده رو بخره و کل پرونده رو ماست مالی کنه سارا همه زورشو میزد که گریه نکنه و ادامه داد سینا دیگه همه چی بین من و تو تموم شده و حاضرم هر بلایی سرم بیاد اما تو باید سر زندگیت باشی و به هدفت فکر کنی اولین و بهترین و آخرین و تنها ترین عشق واقعی زندگیم تو بودی و هستی سینا به آخرین حرفم گوش بده و دیگه دنبال من نگرد و برو به زندگیت بچسب و دیگه احساسی برخورد نکن و گند نزن به جون خودم و خودت و عشقمون قسمت میدم سینا به این آخرین حرفم گوش کن به عنوان آبجی و یا به عنوان دوست یا به عنوان عشق به هر عنوانی که تو ذهنت از من داری به حرفم گوش بده و منو و همه این جریانات رو فراموش کن سارا حرفاش تموم شد و نذاشت من هیچی بگم و پاشد و قبل از اینکه گریش بگیره و یک خدافظی گفت و رفت دقیقه های زیادی همینجوری دستام و به میز شطرنج تو پارک تکیه داده بودم صدای بارون بود که با برخوردش به سنگ فرش پارک به گوش میرسید و هیچ کس غیر من تو پارک نبود و حالا قطرات اشک پی در پی از چشام میومد و داشتم به حرفای سارا فکر میکردم همه وجودشو خشم و کینه پر کرده بود و انتقام گرفتن از شیوا براش یه هدف شده بود از طرفی سارا داشت خودشو برای من فدا میکرد و همه چی رو به گردن گرفته بود و از طرفی تنفرش از شیوا صد برابر شده بود و نمیدونستم چی تو سرشه و میخواد چیکار کنه هیچ کس از جای شیوا خبر نداشت و غیبش زده بود سارا من و قسم داده بود همه چی رو فراموش کنم و برم زندگیم و ادامه بدم هیچ چاره ای نداشتم از جام بلند شدم و شروع کردم قدم زدن و به این فکر میکردم که شاید هیچ وقت تو زندگیم سارا یا شیوا رو نبینم و از آیندنشون خبر نداشته باشم و اینکه خودمم هم تصمیم گرفتم جفتشونو فراموش کنم سارا موفق شدم بدون اینکه گریه کنم حرفامی آخرمو به سینا بزنم و برای آخرین بار ازش جدا بشم سوار ماشین شدم و بغضی که داشت همه وجودمو میخورد ترکید و گریم گرفت عادت داشتم به تنهایی گریه کردن و هیچ وقت دوست نداشتم جلوی کسی گریه کنم حتی سینا باید هر طور شده تمرکزم و حفظ کنم و خودمو جمع جور کنم برای شروع اول از همه باید میفهمیدم که چجوری و از کجا شیوا تونست این ضربه ناگهانی و محکم و بهم بزنه شیوای پخمه و منگل و ساده کی فکرشو میکرد اینقدر جنم داشته باشه و عرضه داشته باشه حدسم درست بود و طبق اطلاعاتی که با کمک آدمای بهرامی به دست آوردم شیوا برای این نقشه تنها نبوده و مدتها براش برنامه ریزی کرده بوده و حتی شهرام و دوستاش هم به من خیانت کرده بودن شهرام قطعا فهمیده بوده که سر کاره و درسته تا حدودی به قولم بهش عمل کرده بودم اما پاش حسابی سست بود و هر لحظه میتونستم زیر پاشو خالی کنم اونای دیگه هم مثل احمقای کودن از اون اعترافای شیوا ترسیده بودن و بهش کمک کردن نکته مهم و مجهول اون یارو صادق بود که فهمیدم یک مامور حدودا مهم اطلاعت هستش و نمیدونم چجوری اینقدر به شیوا نزدیک شده بود و تا جایی که بهش کمک کنه خود شیوا غیبش زده بود و هیچ کسی ازش خبر نداشت که کجاست و چیکار میکنه همه چی بر عیله من و مایوس کننده بود اما من آدمی نبودم که نا امید بشم و باید تمرکز میکردم و قطعا یه روزنه امید وجود داشت و بهش میرسیدم بهرامی تنها ترین کسی بود که بهم وفادار مونده بود و موفق شده بودم با عشق بازی هام و ابراز محبت و عشق چنان فیلمی براش بازی کنم که هر کاری برام بکنه تو یه جای فوق مخفی که فقط من و خودش با خبر بودیم قرار میذاشتیم و اول بهش کلی حال میدادم و بعدش از جزییات و موارد و اطلاعاتی که فهمیده بود بهم میگفت اولین مانع من برای رسیدن به شیوا اون صادق بود که حسابی ذهنم درگیرش بود اما یه چیز و خوب میدونستم که تو این ممکلت پول و رابطه حرف اول و میزنه و صادق هر خری هم که باشه یا خودش خریدنیه یا جور دیگه میشه کنارش زد و با پول سر و تهش و هم آورد خودمو به هیچ کس نشون نداده بودم و همه فکر میکردن که منم غیب شدم و دیگه پیدام نیست شبانه روز داشتم همه گذشته رو مرور میکردم و تا اگه نکته ای بود که به کمک بیاد و پیدا بشه تو ذهنم یاد اون شبی افتادم که رفته بودم خونه دوستاش و با اون وضعیت که داشت به سه تا مرد هم زمان میداد و من مچشو گرفتم یکی از دوستاش خیلی نگرانش بود و حسابی براش بال بال میزد متوجه شدم اسمش ندا هستش و اونم غیبش زده اما روزنه امید من اون یکی دوستش بود که اسمش سمانه بود و کاملا در دسترس بود و میشد پیداش کرد با هماهنگی بهرامی سیامک و که یکی از آدمای بهرامی بود و نون خورش بود حسابی بهش وابسته بود رو پیدا کردم و همه چی رو بهش گفتم از وقتی فهمیده بود که ندا باهاش چیکار کرده و چه رکبی بهش زده تشنه خونش بود و اونم دنبالش بود ندا رو گیر بیاره اشاره به قسمت سوم داستان زندگی پیچیده شیوا وقتی بهش گفتم نزدیک ترین دوست ندا تو مشتمه و میتونه حداقل اینجوری ازش انتقام بگیره چشمای سیامک برق زد و گفت هر چی بخوایی بهت میدم و فقط این جنده رو به من بسپارش به سیامک گفتم که شرطش اینه که به چند تا سوال من جواب بده و بعدش در اختیار خودتون و هر بلایی سرش میخوایین بیارین سیامک یه آدرس دور افتاده و پرت و برام پیامک کرد به سختی تونستم پیداش کنم و وارد یک خونه قدیمی درب و داغون شدم سیامک و چند تا مرد گنده دیگه بودن و سمانه دست و پا بسته و چشم بسته رو زمین بود صدای گریش ریز ریز میومد و نمیتونست حرف بزنه چون دهنشم بسته بودن یه صندلی درب و داغون برداشتم و نشستم و یه سیگار روشن کردم به سیامک اشاره کردم که چشماش باز کنه و دهن بندشو هم برداره سیامک رفت سمت سمانه و همین کارو کرد چند ثانیه با ترس و وحشت دور و برش و نگاه کرد و من و که دید شروع کرد فحش دادن و جیغ و داد زدن به سیامک اشاره کردم که جلوشو نگیره و بذاره هرچقدر میخواد جیغ بزنه چند دقیقه ای فحش داد و جیغ زد حسابی خسته شده بود اشک بود که از چشاش سرازیر شده بود و حالا میگفت چی از جونم میخوایین بذارین برم همتونو لو میدم و بدبختتون میکنم همه اون مردا شروع به خندیدن کردن از این حرفای سمانه قشنگ که انرژیش تموم شده بود بهش گفتم هر وقت آروم گرفتی و فهمیدی که جیغ و داد کمکی بهت نمیکنه بگو تا بهت بگم چی ازت میخوام یاس و نا امیدی رو تو چشماش و صورتش دیدم از بس گریه کرده بود دیگه آرایشی رو صورتش نمونده بود و بدون آرایش قیافه معمولی ای داشت به سختی خودشو همون جوری دو زانو کشون کشون به سمت من کشید و رو به روم زانو زده بود پام و انداخته بودم رو پام و داشتم خونسردانه نگاش میکردم بهم نگاه کرد و یه تف انداخت تو صورتم و گفت برو به جهنم زنیکه روانی بدبخت دیگه حسابی عصبانی شده بودم و میدیدم که دوستای این شیوای لعنتی دست کمی از خودش ندارن بلند شدم و صندلیم و خودم برداشتم و رفتم گوشه اتاق و به سیامک گفتم در اختیار شما تا به حرف بیاد 5 نفری رفتن سمت سمانه همچنان داشت بهشون فحش میداد و تقلا میکرد که خودشو نجات بده شروع کردن به باز کردن دست و پاهاش که سمانه بازم تو صورت یکیشون تف انداخت و اونم با یک سیلی محکم که صداش گوش خراش بود جواب داد و این شد شروع کتک زدن بی رحمانه سمانه خوب بلد بودن کجاها بزنن که حساس نباشه و یه وقت پس نیوفته و نمیره فقط میزدن که درد بکشه سیامک رو کرد به من و گفت با اجازه خانوم شروع کردن به لخت کردن سمانه تو یه لحظه مانتو و شلوار و تاپ و شرت و سوتین سمانه رو در آوردن و لختش کردن یه تشک قدیمی فنری گوشه اتاق بود که سیامک سمانه رو برد پرت کرد رو تشک اینقدر کتک خورده بود که دیگه صداش در نمیومد و نه فحش میداد و نه مقاومت میکرد سمانه رو دمر خوابوند و میتونستم کبودی پهلوهاش و ببینم که بر اثر کتک خوردن به وجود اومده بود خود سیامک شلوار و شورتش و دراورد و اون هیکل گنده و پشمالو رو انداخت رو سمانه همه آرزوم بود کاش این شیوا بود که اینجور کتک میخورد و الان زیر سیامک بود دستشو با دهن خودش تفی کرد و مالید به سوراخ کون سمانه و کیرشو تنظیم کرد رو سوراخ کونش و مشخص بود که با همه قدرت داره فرو میکنه تو کونش صدای جیغ کر کننده سمانه بود که اتاق برداشته بود و با سیامک هم زمان با تلمبه زدن تو کونش چند تا محکم تو سر و صورتش کوبید که خفه بشه سیامک اینقدر محکم تلمبه زده بود که نفسش به هن و هن افتاده بود و با تکون خوردناش فهمیدم تو همون کون سمانه ارضا شده بلند شد و یه سیلی به کون سمانه زد و گفت این هنوز اولشه هنوز یه ذره هم از اون رکب دوست جندت جبران نشده دونه به دونشون رفتن و سمانه رو هر جور میشد از کس و کون وحشیانه تر و دردناک تر میکردن و خون بود که کون و کسش جاری شده بود لحظاتی بی حال میشد و باز به هوش میومد و ناله هاش از درد بلند میشد و فقط گریه میکرد بوی گند اتاق و برداشته بود کم کم داشتم بالا میاوردم یکیشون تو دهن سمانه شاشیده بود و مجبورش کرد همه شاشش رو بخوره و یکی دیگشون هم موقع کردنش بهش میگفت تموم که شد باید عن منو بخوری دیگه کاراشون حال به هم زن شده بود و من به اندازه کافی جر خوردن دوست شیوا رو دیده بودم و لذت کافی رو برده بودم بلند شدم و به سیامک گفتم فعلا دست شما من میرم و فردا همین موقع میام ببینم به حرف میاد یا نه با اینکه تصمیم داشتم فرداش برم اما یه هماهنگی اجباری و فوری با بهرامی باعث شد 4 روز نتونم برم و بعد چهار روز رفتم جایی که سمانه رو نگه داشته بودن وارد حیاط خونه قدیمی که شدم دیدم سمانه همونجوری لخت وسط حیاط خودشو موچاله کرده و یکی از اینا داره با شیلنگ آب سرد تو حیاط سمانه رو میشوره و اونم به خودش میلرزه رفتم تو اتاق و نشستم و منتظر شدم از دو طرف بازوهاش گرفته بودن و کشون کشون آوردنش و پرتش کردن جلوی من مثل بید میلرزید و خودشو جمع کرده بود یه نگاهی به اطراف کردم و یه پتو خاکی و کثیف یه گوشه دیدم رفتم برش داشتم و انداختم رو سمانه و خیلی آروم صورتشو تو دستام گرفتم به سمت صورت خودم گردوندم دیگه خبری از اون قیافه مغرور و از خود راضی نبود چند تا کبودی دور لب و پای چشاش میدیدم و چشماش که از ترس شروع کردن به اشک ریختن دیدن این بدن لرزون و این چشمای گریون و این وضعیت سمانه لذت فوق فوق بالایی بهم میداد طبق قرارمون با سیامک از همه بلاهایی که سر سمانه آورده بودن فیلم برداری کرده بودن به سمانه گفتم خب عزیزم دیگه نمیخوایی فحش بدی یا احیانا تف بندازی همونجوری اشک میریخت و میلرزید و هیچی نگفت فکشو محکم گرفتم و گفتم و با تو ام زبون خوش سرت نمیشه صداشون کنم به حرفت بیارن همین که گفتم صداشون کنم لرزش بدن و سرش بیشتر شد و با صدایی که از ته چاه میومد سعی میکرد حرف بزنه شروع کرد به گریه کردن و میگفت خواهش میکنم بهت التماس میکنم و همینجوری رگباری التماس میکرد برای چند لحظه چشمامو بستمو تصور کردم که این میتونست شیوا باشه شروع کردم نوازش کردن موهای خیس و سردش و بهش گفتم نترس عزیزم اگه دختر خوبی باشی بهت قول میدم کاری به کارت نداشته باشن فقط قول بده هر چی میگم گوش کنی خب قبول به سختی با سرش که حسابی میلرزید قبول کرد و جاری شدن اشک از چشاش چند برابر شدن به سیامک گفتم لباساشو تنش کنین الان سرما میخوره و اینجوری کار دستمون میده سیامک گفت لباساشو پاره کردیم خانوم سرش داد زدم به درگ یکی رو بفرست همین دور برا یه چیزی جور کنه یه لباس کهنه و مندرس آوردن و تن سمانه کردن و همون پتو رو انداختن روشو نشوندنش رو همون تشک که معلوم بود این چند روز کلا اونجا بوده و بهش تجاوز کرده بودن و میشد لکه های خون و همه جای تشک دید تو این چندروز بهش نون خشک میدادن تا دووم بیاره براش غذا آوردن و از گشنگی با حرص شروع کرد خوردن و مشخص بود از بس فکش درد میکنه با درد داره میخوره یک ساعتی طول کشید تا حالش جا بیاد و انرژی بگیره صندلی رو بردم جلوشو نشستم و بهش گفتم حالا من به قولم عمل کردم و نوبت تو هستش که دختر خوبی باشی نظرت چیه از اول شروع کنیم و دقیقا از اونجایی که همگیتون جریان اعترافا رو فهمیدین و تصمیم به خیانت به من گرفتین سمانه تو این چهار روز یه آدم دیگه شده بود و بدون هیچ مقاومتی شروع کرد به حرف زدن صداش هنوز میلرزید و همه وجودش پر از ترس و استرس بود اما کامل و دقیق هر چیزی رو که میخواستم گفت و فهمیدم جریان چیه و چجوری با هم متحد شدن و صادق چجوری با شیوا آشنا شده با سوالای ریز و موشکافانه وسط حرفاش بیشتر به جزییات پی میبردم و بلاخره با گفتن یک جمله وسط حرفاش اون روزنه امیدی که دنبالش بودم پیدا شد به گفته سمانه دوستی و رابطه اش با فرزاد کمی بیشتر از یه رابطه سکس بوده و فرزاد به سمانه توجه میکرده و حتی به خواست خودش پول بیشتری بهش میداده و چندین جا کمکش کرده و همین باعث شده با سمانه صمیمی بشن و خلوت کنن و حتی تو این خلوت کردنا حرفایی به هم بزنن وقتی به سمانه گفتم ریز به ریز حرفایی که فرزاد بهت زده رو بگو یه چیز خیلی جالب گفت و این بود که شهرام و کامران و جمشید و فرزاد یه سرگرمی فوق مخفی داشتن و این بود که از همه رابطه هاشون با دخترا فیلم میگرفتن و بین خودشون بعدا نگاه میکردن و این براشون یک سرگرمی خیلی لذت بخش اما به کل مخفی بوده و فرزاد این و به سمانه گفته بوده من فکر میگردم فقط چند تا عکس از شیوا داشتن که اونم از بین برده بودن اما حالا یه چیز دیگه میشنیدم به گفته سمانه مسئول فیلم برداری و عکسا کامران بود و همه چی دست اون بود حالا میموند مهم ترین مورد و مهم ترین سوال بهش گفتم شیوا و ندا کجان روی این سوالم کمی مکث کرد و گفت به خدا نمیدونم الان دقیقا کجان فقط میدونم رفتن ترکیه و اونجا یک رابط بود که ندا پیداش کرده بود و قرار بود براشون ویزا جور کنه و ببرشون هر کشوری که بشه و بعدش پناهنده بشن به خواست ندا همه ارتباطا باید قطع میشد و تا دیگه کسی شیوا رو پیدا نکنه و آخرین باری که دیدمشون تو فرودگاه بود و دیگه هیچ کس نمیدونه چی شدن و چه کشوری رفتن و یا اصلا موفق شدن یا نه قسمتای آخرش و با گریه سوزناکی گفت که معلوم بود دروغ تو کارش نیست و باورم شد از جام بلند شدم و فعلا سوالی نبود تو ذهنم که بهش نرسیده باشم و به سیامک گفتم فعلا دیگه باهاش کاری ندارم و در اختیار خودتون سمانه به گریه افتاده بود و فکر میکرد بعد حرف زدن خلاص میشه و حالا فهمید که تازه اول زجر کشیدناش هست و حالا حالا ها گیره موقع رفتن سیامک اومد طرفم و گفت اگه نقشه اون دختره جنده این بوده که این کارو کنه فکرکنم بتونم رابطه هاش رو برای پیدا کردن اون رابط گیر بیارم هر چی باشه اون جنده همه دوستاش و از جمع ماها پیدا کرده بود به سیامک گفتم منتظر اطلاعاتت هستم و از خونه زدم بیرون و همچنان داشتم گریه و التماسای سمانه رو میشنیدم و لذت میبردم تو حرفای سمانه متوجه بودم که صادق کمین کرده و منتظره تو یکی از همون مهمونی های خاص شهرام و دوستاش بره و با آدماش همشونو سر صحنه جرم دستگیر کنه و شروع کنه نابود کردن شهرام با این کار صادق مشکلی نداشتم و تازه زحمت قسمت انتقام من از شهرام و میکشید همون شبی که قرار بود صادق همشون رو تو مهمونی بگیره ما از طریق سیامک یه دزد حرفه ای اجیر کردیم و فرستادیم خونه کامران و بهش گفته بودم که باید دنبال چی بگرده و برامون یک لپتاب و یک کیس کامپیوتر و چند تا دوربین عکاسی و فیلم برداری پیدا کرده بود شهرام و دوستاش به جرم تشکیل خانه فساد دستگیر شده بودن و کارشون تموم بود اما یه مشکلی وجود داشت و اینکه هر چی تو لپتاب و سیستم کامران گشتم هیچی نبود و مشخص بود یا اصلا اینجا نیست یا پاکشون کرده و هیچ کدوم از مموری های دوربینا هم روشون نبود یه متخصص کامپیوتر آوردم و چندین روز وقت گذاشت و اطلاعات و ریکاوری کرد و باز چیزی پیدا نکرد عصبی شده بودم قدم زنان داشتم به پسره غر میزدم که مطمئنی که درست ریکاوری کردی پسره از عصبانیت من جا خورده بود و گفت اصلا مطمئنی چیزی وجود داره که من بگردم سرش داد زدم که آره وجود داره و مگه مریضم که تو رو خبر کنم برام بگردی دستی تو موهاش کشید و خیره شد به صفحه کامپیوتر با اعصاب خورد خودمو انداختم رو کاناپه و داشتم دیوونه میشدم یه هو پسره گفت آهان آهان یه چیزی یه چیزی از جام پریدم و رفتم سمتش و گفته چته چی پیدا کردی گفت هنوز هیچی اما یه راه دیگه برای مخفی کردن اطلاعات هست بهش گفتم قشنگ بگو منم متوجه بشم یعنی چی پسره گفت امکانش هست که فایل ها رو مستقیم از مموری دوربینا آپلود میکردن رو اینترنت و اونجا دارن نگهش میدارن و حدس میزنم روی جیمیل باشه چون هر چی نرم افزار نصبه مربوط به گوگل هستش و یه دوست دارم که میتونه بیاد و هر چی هم که سابقه رو پاک کرده باشن آدرس جیملی که ازش استفاده شده رو گیر بیاره و رمزشو حک کنه پسره به دوستش زنگ زد و اونم بعد بررسی حرفاشو تایید کرد و نهایتا موفق شدن جیمیل مخفی بین اون عوضیا رو پیدا کنن و رمزشو حک کنن و هر چی فایل توش بود رو برام بکشن بیرون و بعد اینکه رفتن نشستم و شروع کردم به بررسی فایلا که همشون عکس و فیلم بودن و چیزایی رو که میدیدم باور نمیکردم و من رو بگو که چقدر نگران و ناراحت از دست رفتن اعترافای شیوا بودم و حالا انگار یه گنج بی پایان گیرم اومده بود دیگه وقتم کم بود باید از ایران میرفتم و حالا مونده بود یه تسویه حساب آخر با آقا صادق طبق اطلاعات آدمای بهرام صادق یکی از مسئولای بازجویی اصلاعات بود و مشخص بود همچین آدمی کلی دشمن داره و کی میخواد دونه به دونه دشمنا شو چک کنه و بفهمه کی بوده که با سرعت زیاد و وسط خیابون صادق و زیر کرده سیامک بهم زنگ زد و گفت خانوم این دختره میگه بیشتر از این نگهش داریم خانوادش پیگیر میشن و دردسر میشه و فکر کنم راست بگه چیکارش کنیم اگه بیشتر بمونه خانوادش پیگیر بشن شر میشه به سیامک آدرس جدیدم و دادم و گفتم بیارش پیش من تو برو تمرکز اون رابط لعنتی رو پیدا کن در و باز کردم و چهره مثل گچ سفید شده سمانه رو دیدم که رنگ به رو نداره و حتی انرژی نداره سرشو بیاره بالا و منو نگاه کنه به سیامک گفتم بشونش رو کاناپه و خودت برو رفتم براش یه لیوان آب میوه آوردم و گذاشتم جلوش با همه زورش سرشو آورد بالا و از چشماش میشد تنفر و ترس با هم دید تعجب کرده بود که چطور تنها پیش منه و به سیامک گفتم برو و میتونستم حدس بزنم با همه نا توانیش و بی جونیش وسوسه شده بهم حمله کنه بهش گفتم خب اول میری حموم و لباس خوب و تمیز تنت میکنی یا اول با هم صحبت کنیم فقط نگاه میکرد و هیچ جوای نمیداد بهش گفتم اوکی پس اول یه کوچولو صحبت میکنیم و مطمئنا به نتیجه خوبی میرسیم بلند شدم از رو اوپن آشپزخونه یه آلبوم عکس کوچیک بردم سمتش و دادم دستش بهش گفتم نگاه کن نترس هر چی ورقای آلبوم و میبرد جلو لرزش دستش بیشتر میشد و قطرات اشکش از گونه هاش شروع کردن ریختن رو آلبوم کنترل تلوزیون و برداشتم و روشنش کردم و از روی مموری ای که بهش وصل شده بود چند تا کلیپ داشتم که حتما سمانه باید میدید سمانه بعد اینکه عکسای سکسی خودش رو با چندین و چند نفر و به حالتای مختلف دید حالا چشمش به فیلمای سکسی خودش بود هیچ عکس العملی جز اشک ریختن انجام نمیداد با حوصله گذاشتم همشو نگاه کنه و تلوزیون و خاموش کردم ساعت و نگاه کردم و نزدیک 9 شب بود و بهش گفتم سمانه جون میشه گفت الان حدود دو ساعتی هست که همه این عکسا و فیلما و به علاوه یه سری توضیحات رسیده دست خانوادت و حتی چند تا از اقوامی که در جریان بودم باهاشون در ارتباطین خواستم بگم تو هم در جریان باشی عزیزم سمانه صورتش رو تلوزیون خاموش شده زوم شده بود و حالا صدای گریش هر لحظه بلند تر میشد سعی خودمو کردم که از لذت دیدن این لحظه و اینقدر تحقیر شدن سمانه نخندم اما اینقدر ته دلم خنک شده بود که نا خواسته لبخند رو لبام و صورتم حس میکردم گذاشتم حسابی گریه کنه و بعد چند دقیقه رفتم کنارش نشستم و شال روی سرش و برداشتم و شروع کردم نوازش موهای درهم ریختش و گفتم خب گریه بسه پاشو پاشو وقت حمومه برو خودتو بشور و برات از لباسای خودم میذارم بپوش و برات یه سوپ گرم خوش مزه درست کردم که قوت بگیری گونه هاشو بوس کردم و گفتم بس کن عزیزم زندگی که به آخر نرسیده من کنارتم و حالا حالا ها قراره با هم باشیم و کلی کار داریم که با هم انجام بدیم و بازوشو گرفتم و کمک کردم بره تو حموم و دیدم حتی توانایی درآوردن لباساش و نداره و کمک کردم تا لخت بشه و همه بدنش کبود و بنفش و سیاه بود روونه حمومش کردم و لباساشو انداختم تو سطل آشغال و صدای پیامک گوشیم اومد پیام از بهرامی بود که گفت همه چی حاضره و 5 روز دیگه آماده رفتن باش و طبق خواست خودت مدارک برای دو نفر حاضره و یادت نره که برام تا فردا از خودت اون دختره یک عکس اداری بفرستی 8 3 8 1 8 7 8 8 8 9 8 4 9 82 5 ادامه نوشته

Date: November 28, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *