قسمت قبل سارا سمانه از حموم اومده بود و لباسایی که براش گذاشته بودم و پوشیده بود میز شام و آماده کردم بهش گفتم بشینه جلوش یه بشقاب سوپ گذاشتم و اولش فقط نگاه میکرد و بعد چند بار گفتن من قاشق و برداشت و آروم شروع کرد خوردن هنوز لرزش خفیفی تو سر و بدنش حس میکردم و مشخص بود حسابی تو فکره و هر چی بیشتر داره به عمق فاجعه پی میبره که چه بلایی سرش اومده بهش گفتم حالا که داری غذا میخوری خوب به حرفام گوش بده و ازت میخوام که تصمیم بگیری ببین عزیزم الان تو شرایطی که داری چند تا راه بیشتر نداری اولیش و بهترینش اینه که پاشی و به اون چاقویی که نگاه میکنی و برش داری به من حمله کنی و از شرم خلاص بشی و یه انتقام تراژدیک بگیری راه دوم اینه که همین الان پاشی از خونه بزنی بیرون و به هر کسی دلت میخواد پناه ببری و بازم از اون نقشه های قبلی که ضد من کشیدین رو بکشی و اگه اشتباه نکنم بهترین گزینه میتونه صادق باشه که اگه بری پیشش قطعا روتو زمین نمیزنه و بهت کمک میکنه اما یه مورد کوچولو رو باید بگم و اینه که خیلی اتفاقی آقا صادق ما تنها قهرمانمون تصادف کرده و حسابی حالش بده و اصلا معلوم نیست زنده بمونه یا نه راه سوم اینه که به من اعتماد کنی تنها کسی هستی که برات موندم و حتی بر خلاف دوستای عزیزت که الان پیشت نیستن اما من پیشت هستم میتونیم با هم از ایران بزنیم بیرون و دیگه لازم نیست با خانواده و اقوامی که معلوم نیست چه تنبیه و واکنشی قراره برات در نظر بگیرن رو به رو بشی و برای همیشه نجات پیدا کنی پیشنهاد چهارمی هم هست که اصلا میتونم زنگ بزنم سیامک و بری پیش اونا و حداقل میتونی با اونا زندگی کنی و بهت قول میدم همیشه بتونن قایمت کنن که دست خانوادت بهت نرسه از اونجایی که پیشنهاد اول خیلی بهتر و وسوسه کننده تره اما متاسفانه باعث میشه که پیشنهاد سوم از بین بره و تنها راه نجاتت رو از دست بدی و راستی یادم رفت بگم که شهرام و فرزاد جون هم الان دارن آب خنک میخورن و اونا هم نیستن که بهت کمک کنن پس با این حساب فکر کنم گزینه ها خیلی محدود و کم هستن عزیزم خوب فکراتو بکن و فردا منتظر جوابتم سمانه همینجوری آروم قاشق به قاشق سوپ رو از بشقابش بر میداشت و تو دهنش که حسابی زخم شده بود و دورش کبود میذاشت وسط حرفام که فهمید چه بلایی سر صادق اومده اشک از چشاش سرازیر شده بود و بقیه حرفام و اشک ریزون گوش میکرد از جام بلند شدم و رفتم یه پتو آوردم انداختم رو کاناپه و بهش گفتم همینجا میتونی بخوابی و خودم رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم که بخوابم و خوب مطمئن بودم که سمانه جز خودم هیچ راه نجاتی نداره و با رضایت کامل چشام و بستم صبح که از خواب بیدار شدم سمانه خودشو رو کاناپه موچاله کرده بود و هنوز خواب بود رفتم و از یخچال شیر برداشتم و گذاشتم گرم بشه سرم به کار خودم گرم بود که سمانه بیدار شده بود و وایستاده بود داشت منو نگاه میکرد از چشمای قرمزش مشخص بود تا صبح گریه کرده بهش گفتم چرا وایستادی داری نگاه میکنی برو از جالباسی یه مانتو و شلوار بردار و برو بیرون نون تازه بگیر تا من برات یه املت خوشمزه درست کنم عزیزم وقتی دیدم مثل یه دختر حرف گوش کن لباس عوض کرد و رفت و با نون برگشت کاملا مشخص بود انتخابش چیه و لبخند رضایت رو لبام نشست و حالا میدونستم که سمانه کاملا در اختیارمه با اشتهای هر چی بیشتر داشتم صبحونه میخوردم که سمانه بهم گفت کی میریم لقمه رو قورت دادم بهش گفتم نهایتا تا 5 روز دیگه میریم و قراره کلا با پاسپورت و مشخصات جعلی بریم که هیچ وقت مشخص نشه که از ایران رفتیم و غذاتو که خوردی برو خونتون و وسایل واجب و بردار و هر چی مدارک داری هم بیار و در ضمن اگه عکس اداری که برای پاسپورتا لازم داریم با خودت بیار باید عجله کنیم و وقتی نمونده البته برای جفتمون خیلی راحت تر از اونی که فکر میکردم با مشخصات و اسامی جدید مرز و رد کردیم و رسیده بودیم به ترکیه آدم بهرامی اونجا مارو تحویل گرفت و بردمون به یک خونه مجلل که اطراف شهر ازمیر بود سمانه هر چی مدارک داشت ازش گرفتم و بهش گفتم هر وقت لازم شد خودم بهت میدم معلوم بود که بدون پول و مدارک هیچ جایی نمیتونه بره و مجبور بود پیش من بمونه به فرار فکر نکنه و البته تو راه بهش گفته بودم که اینجا هم بخواد کج بره میدم دست آدمای بهرامی و صد برابر سیامک پوستشو بکنن نکته مهمی که درباره سمانه فهمیده بودم این بود که بر خلاف اون ظاهر جسور و زبون بازش به شدت شخصیت ضعیف و ترسویی داشت و به راحتی میشد کنترلش کرد و چی بهتر از این که تو این روزایی که معلوم نیست کی قراره خلاص بشم با این سگ دست آموز جدیدم خودمو سر گرم کنم بهرامی گفته بود که صبر کنیم تا خودشو برسونه و همو ببنیم سیامک هنوز موفق نشده بود اون رابط لعنتی رو پیدا کنه خونه خیلی بزرگی بود و من سمانه توش تنها بودیم یک هفته ای گذشت و بهرامی همچنان نتونسته بود که بیاد خونه شمینه خیلی قشنگی داشت و کنارش رو یک صندلی راحت نشسته بودم محو تماشای آتیش شده بودم که هوس نسکافه کردم سمانه رو صداش زدم و بهش گفتم برو نسکافه درست کن و بیا برگشت که بره صداش زدم و به دقت بهش نگاه کردم زخماش خوب شده بودن و کبودی هاش خیلی کم رنگ بهش گفتم این چه قیافه ایه آخه این چه صورتیه برو یه ذره آرایش کن و به خودت برس از بس اینجوری جلوم گشتی حالم به هم خورد مثل دو هفته گذشته که زیاد حرف نمیزد بدون اینکه چیزی بگه رفت وقتی که با سینی نسکافه رو گذاشت رو میز جلوم بهش نگاه کردم و دیدم آرایش کرده و موهاش و مرتب تر کرده و جالب تر اینکه دو تا لیوان نسکافه درست کرده بود و خودش نشست جلوم اندامش نسبتا خوب بود و قیافش نیاز به آرایش داشت و حالا خیلی خوشگل تر شده بود و قابل تحمل همینجوری که نگاش به شعله شمینه بود منم داشتم نگاش میکردم ازش پرسیدم دلت برای کدومشون بیشتر تنگ شده شیوا یا ندا روشو برگدوند و بهم نگاه کرد بعد یه مکث گفت ندا بهترین دوست زندگیم بوده و هست رابطه من و شیوا خیلی ساده بود بهش گفتم خب تو تخت خواب کدومشون بهتر بودن سوال من به شدت براش گزنده و سخت بود و بازم با مکث گفت که من و ندا به خواست اونا و جلوی اونا لز میکردیم و هیچ وقت خودمون اینو نخواستیم جواباش برام جالب شده بود و حسابی کنجکاو شدم بهش گفتم خب شیوا چی سرشو دوباره سمت شمینه کرد و جواب نداد بهش گفتم با تو ام سمانه میگم شیوا چی همونجوری که داشت شمینه رو نگاه میکرد گفت اولین بار شیوا شروع کرد هیچ احساسی تو رابطمون نبود اما اون رابطه رو دوست داشتیم و چند بار تکرارش کردیم خندم گرفته بود که شیوا تبدیل به چه موجودی شده بوده و ما خبر نداشتیم و عمرا بهش فکر میکردیم که خودش با خواست خودش چه کاریی که نکنه به سمانه گفتم پس رابطه بدون احساس هم داریم و تو حسابی توش تجربه داری با کلافگی برگشت و بهم نگاه کرد و بازم هیچی نگفت با لبخند بهش گفتم نظرت چیه بهم یاد بدی قفل شده بود تو چشام و هیچی نمیگفت بهش گفتم با تو ام سمانه گفتم به منم یاد بده و میخوام بدونم چجوریه چرا قفل شدی یه نفس عمیق کشید و گفت چی میخوای سارا از من چی میخوای لهنم و جدی و کمی خشن کردم و بهش گفتم چیز خاصی نمیخوام فقط میخوام الان فکرکنی من شیوا هستم و هیچ احساسی هم که بین ما نیست پاشو و بهم نشون بده یه پلیور بافت یه سره بلند تا زانو تنش بود و زیرش شلوار نپوشیده بود حالا با این آرایشی که کرده بود قیافش شیرین شده بود و اندامش هم بیشتر تو چشمم میومد از رو مدارک سن دقیق شو دیده بودم و هنوز 26 سالش کامل نشده بود و حدودا هم سن شیوا بود اما قیافش و اندامش چند سال بزرگ تر میزد سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده اما هر بار که جدی میشدم ترس و تو چشاش میدیدم و لذت خاصی تو دلم شکل میگرفت از دیدن این ترس با تردید و دو دلی از جاش بلند شد اومد سمت من که رو صندلی راحتی نشسته بودم و پام و رو پام انداخته بودم لیوان نسکافه رو ازم گرفت و گذاشت رو میز با دو تا دستش با ملایمت اون پام که رو اون یکی بود و از روش برداشت و پاهام و پاهام رو از هم باز کرد که بیشتر بتونه بهم نزدیک بشه نیم خیز شد و شروع کرد گردنمو بوسیدن تصمیم داشتم فقط سر به سرش بذارم و یکمی باهاش بازی کنم و بگم بره پی کارش و اصلا ذره ای حس و حال تحریک شدن نداشتم اما تماس لباش با گردنم موج نامرئی ای تو وجودم انداخت نا خواسته چشام و بستم و سرمو دادم عقب تر که گردنم بیشتر در اختیار لباش باشه از آخرین باری که برای دل خودم و فقط برای لذت جنسی سکس کرده بودم خیلی وقت بود میگذشت نه با یکی از استادام تودانشگاه و نه با بهرامی و نه حتی اون سکسی که با سینا جلوی آرش داشتم هیچ کدوم انگیزه فقط لذت خودم نبود و هدف دیگه ای پشتش بود یاد اون روزای خوب و فوق العاده با سینا افتادم و یاد اینکه به خاطر اینکه به سمت شیوا بکشونمش عمدا باهاش سرد شدم و کاری کردم که حس کنه براش تکراری شدم خیسی لذت بخشی روی گردنم و بعدش لاله گوشم حس کردم و سمانه داشت با زبونش میکشید رو پوست گردنم و لاله گوشم و تو دهنش میگرفت نفس لذت و آزادش کردم و آه بلندی از گلوم بلند شد دوست داشتم لبام و ببوسه اما نمیخواست باهام چشم تو چشم بشه با حرص سرشو با دستام گرفتم و مجبورش کردم که نگام کنه و خودم لباشو چسبوندم به لبام همه وجودم حس شهوت موج میزد و تنها چیزی که میخواستم همین بود چشاش و بسته بود لبام و به آرومی میمکید دستشو رو سینه ام حس کردم که داره اونم آروم مالش میده یه بلوز زخیم تنم بود و زیرش سوتین بسته بودم بعد کمی مکیدن لبام و مالش سینه هام از روی بلوز بلند شد وایستاد و از پایین بلوزم گرفت و کشید به سمت بالا که درش بیاره دستامو بالا گرفتم و کمکش کردم که درش بیاره خودم دستمو بردم و پشت و گیره سوتین و باز کردم به نفس نفس افتاده بودم و با هر ثانیه شهوتم دو برابر میشد وقتی دستای لطیفش رو روی سینه هام حس کردم صدای ناله و آهم بلند شد و این اولین باری بود که یک همجنس خودم داشت باهام ور میرفت و تجربه جدید و فوق العاده ای بود خسته شده بود و دو زانو نشسته بود جلو و سرش برده بود سمت سینه هامو آروم شروع کرد مکیدن نوک سینه هام طاقت نداشتم و از موها و سرش گرفتم و فشارشون دادن سمت سینه هام و بهش فهموندم محکم تر بخوره منظورمو متوجه شده بود سینه هام و به تناوب و با شدت بیشتر میخورد چند دقیقه این وضعیت بود و صدای آه و نالم بلند شده بود و نمیخواستم این لذت تموم بشه دستاشو رو پهلوهام و کمر شلوارم حس کردم که تصمیم داره درش بیاره به کونم و کمرم قوص دادم که راحت بتونه درش بیاره و شرتم هم خواسته یا نا خواسته همراه شلوارم در آورد پاهام از هم باز کرده بود و شروع کرد بوسیدن کشاله رون پاهام سرشو بعد هر بوسه و زبون زدن بین پاهام عوض میکرد و کم کم داشت به کسم نزدیک میشد دسته های صندلی رو گرفته بودم فشار میدادم و چند لحظه سرم و عقب میبردم و باز چند لحظه به سمانه نگاه میکردم که چجوری سرش بین پاهامه و دهنش داره به کسم نزدیک میشه هر چی نزدیک تر میشد بی قرار تر میشدم و نمیدونستم از این اوج لذت باید چیکار کنم اولین برخورد لباش با شکاف کسم بود که کاملا نفسم و بند آورده بود حالا کاملا و دقیق میفهمیدم و حس میکردم فرق لبای یک دختر و یک پسر رو فکر کنم این لامسه کسم بود که اینو بیشتر از همه جای بدنم بهم منتقل میکرد صبر و تحمل اینجور با ملایمت خوردن و بوسیدن و خوردن کسم و نداشتم و سرشو با همه زورم گرفتم و دهنش و فشار دادم تو کسم کف پاهام سعی کردم بدم بالا تر و به پایه های صندلی گیر بدم که کسم بالا تر بیاد و بیشتر دسترسی داشته باشه چوچولم رو با لباش گرفته بود فشارش میداد و بعدش با زبونش سعی میکرد بکنه تو سوراخ کسم و این کارو همش تکرار میکرد حس میکردم ضربان قلبم هزار برابر شده و با سررعت صد برابر دارم نفس میکشم همینجوری شدت خوردنش رو بیشتر کرد و برای نفس کشیدن چند بار از کسم جدا میدش و باز با دستم به سرش فشار میاوردم با شدت و سرعت میخورد و به خاطر اینکه آب زیادی از کسم جاری شده بود صدای خوردنش و میشنیدم و به لذتم اضافه میکرد چشام و بستم و سرم یک لحظه داشت از لذت منفجر میشد و همه وجودم به یک باره خالی شد و حس کردم از داخل تو خلع هستم و زمان برای چند لحظه وایستاد به خودم اومدم متوجه شدم با همه زورم انگشتام تو موهای سمانه هستش و دارم بهشون چنگ میزنم متفاوت ترین ارضا شدنی بود تا حالا تجربه کرده بودم و سر سمانه رو ول کردم خودشو کشید عقب و با گرفتن سرش و موهاش فهمیدم حسابی دردش اومده بی حال سرم و به صندلی تکیه دادم و به صورتش خیره شدم اشک تو چشماش جمع شده بود و دور لباش حسابی از آب کس من خیس بود برام اهمیت نداشت که چه حالی داره سرم و تکیه دادم عقب و چشام و بستم نمیدونم چند دقیقه خوابم برد که صدای سمانه تو گوشم بیدارم کرد و گفت بیا برو سر جات بخواب به خودم اومدم دیدم لخت نشستم رو صندلی و تو یک ثانیه یادم اومد جریان چیه سرم یه کوچولو گیج میزد و از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق خودم هنوز گیج خواب بودم و باعث میشد تلو تلو بخورم سمانه اومد بازومو گرفت و بردم تو اتاق یه تخت دو نفره داشت که من این هفته رو همیشه تنها میخوابیدم روش و سمانه یه اتاق برای خودش گرفته بود و اونجا میخوابید من و خوابوند اومد بره که صداش کردم برگشت و بهش گفتم بیا اینجا بخواب گرفت کنارم خوابید و بهش گفتم لباساتو در بیار بازم کمی مکث کرد و اما به حرفم گوش داد بلند شد وایستاد و اول پلیورش رو در آورد و زیرش فقط شرت و سوتین بود و بعدش هم اونا رو درآورد اومد کنارم خوابید و به پهلو شدم بدن لخت گرم و نرمشو بغل کردم و به راحتی خوابم برد صبح که بیدار شدم و دیدم هنوز سمانه رو بغلش کردم شروع کردم نگاه کردن بدن لختش کنار خودم و یکمی با سینه هاش ور رفتم و با سینه های خودم مقایسه کردم اونم بیدار شد و بهم سلام کرد و بلند شد و گفت بره صبحونه حاضر کنه کلی انرژی داشتم و خوشحال بودم از تصمیم که سمانه رو با خودم آوردم و چه سررگمی ای بهتر از این میتونست با من باشه آخه حدود یک ماهی طول کشید تا بهرامی بیاد و تو این مدت هر بار دلم میخواست سمانه رو وادار میکردم باهام ور بره و منو ارضا کنه و شبا لختش میکردم و با بغل کردنش میخوابیدم و حس میکردم این کمبود و خلع بزرگی که تو وجودم بود یه ذره جبران میشد با اینکه گاهی اوقات حس میکردم اونم کمی تحریک شده اما برام اهمیت نداشت و مهم نبود که ارضا بشه سمانه اینجا بود که سرگرمی من باشه و اگه در آینده برای نقشه هام بهش نیازی داشتم ازش استفاده کنم و در ضمن کارای خونه رو مثل نظافت و آشپزی رو انجام میداد و اینجا نبود که بهش خوش بگذره جوری تو بغل بهرامی پریدم و بهش گفتم که از غم دوریش چقدر بهم سخت گذشته که اشکش در اومد و حسابی باور کرد تو چشمای بهرامی نگاه کردم و گفتم خواهش میکنم هیچ وقت منو اینقدر تنها نذار و از خودت دور نکن من طاقتشو ندارم میخواستم برگردم ایران و بیخیال دستگیر شدن بشم و فقط به تو برسم بهرامی گفت آروم باش عزیزم ببخشید حق داری من نباید این همه مدت تنهات میذاشتم اما باور کن همه سعی خودمو داشتم میکردم که بتونم پرونده های علیه تو رو راست و ریست کنم من و کامل از زمین بلند و کرد بغلم کرد و آوردم تو خونه همونجوری که تو بغلش بودم نشست رو کاناپه من شروع کردم به بوسیدن لباش و نوازش کردن موهاش و قربون صدقش رفتن بدون ذره ای تردید مطمئن بود که چقدر من عاشقش هستم و خودمم باورم نمیشد که چطور این فیلم و به این خوبی داشتم بازی میکردم و بهرامی بزرگ و خر پول اینجوری خام من بشه سمانه داشت میز شام و جمع میکرد و بهرامی شروع کرد صحبت کردن و بهم گفت که متاسفانه نتونسته هیچ جوره پرونده ها رو ماست مالی کنه و دادستان دستور دستگیری من و داده و تحت پیگیری هستم اما ادامه داد که خبر خوب اینه که تونسته جلوی اینکه اسم منو به پلیس اینترپل بدن رو بگیره و حوزه پیگیری فقط ایران هستش و من جام اینجا اونم با این مشخصات جعلی کاملا امنه و میتونه در آینده بازم پرونده رو به جریان بندازه و آدمایی که قابل خریدن هستن و پیدا کنه و کلا از لیست مضنونین منو در بیاره و اما تا اون موقع باید همینجا باشم و صبر کنم صحبتاش هم نا امید کننده بود و هم امیدوار کننده حداقل الان جام امن بود و لازم نبود بترسم لازم بود برای حفظ ظاهر هم که شده زورکی و الکی چند قطره اشک بریزم و خودمو تو بغلش رها کنم و بهش بگم برام مهم نیست کجای دنیا فقط من کنار تو باشم بسه و برام هیچی اهمیت نداره سمانه مشغول شستن ظرفا بود که بهرامی بهش اشاره کرد و گفت این دختره که اذیتت نکرده و شر نشده برات خندم گرفت از سوالش و گفتم نه اصلا اتفاقا خیلی خوبه که آوردمش و تازه خودش هم از خداشه صبر کن و ببین سمانه رو صداش زدم و گفت دارم ظرف میشورم بهش گفتم میدونم یه لحظه بیا کارت دارم با دستای کفی اومد جلومون وایستاد بهش گفتم سمانه به نظرت اگه ایران میموندی یا میرفتی پیش سیامک و آدماش یا میرفتی پیش خانوادت به نظرت چی میشد همینجوری خشکش زده بود و هیچی نمیگفت و از این سوالم غافلگیر شده بود بهش گفتم با تو ام سمانه مگه لال شدی بگو اگه میرفتی پیش خانوادت چی میشد یاد آوری خانوادش و اینکه چه اتفاقی افتاده باعث شد اشک از چشاش سرازیر شه و گفت دیگه هیچ وقت نمیخوام ایران باشم و خانوادم و ببینم رو کردم به بهرامی و گفتم دیدی که خودشم از خداشه پیش من باشه و کجا بهتر از اینجا آخه مگه نه سمانه کمی شدت گریه کردنش بیشتر شده بود و با هق هق گریه گفت آره خودم میخوام که اینجا باشم از اتاق پذیرایی رفته بودیم تو هال و رو کاناپه نشسته بودیم و به بهرامی گفتم که تنها مشکل اینه که اینجا حوصلم سر رفته و دوست دارم یه جا کارکنم و وقتم بیهوده نگذره بهرامی کمی فکر کرد و گفت نمیخوام ریسک کنم و تو شرکتای خودم تو ترکیه مشغولت کنم و شاید مخفیانه تحت نظر باشن که البته بعیده اما بازم ریسک نکنیم بهتره اما چند تا دوست دارم که میتونم بهشون بگم یک کار در شان تو بهت بدن و مشغول بشی ادامه داد که اصلا نظرت چیه یه جشن کوچیک دوستانه بگیریم و دوستام و دعوت کنم و خودشون بگن چه کاری میتونن برات جور کنن و خودت انتخاب کنی بهش گفت واوووو عجب پیشنهادی عزیزم عالیه من خیلی دلم برای یه مهمونی حسابی تنگ شده برای همین پس فردا شب دعوتشون کن و بقیه کارش با من سمانه کاراشو تموم کرده بود و داشت میرفت تو اتاقش صداش زدم و اومد سمت ما یه پیرهن سفید اندامی تنش بود و ساپورت مشکی و طبق صحبتایی که باهاش کرده بودم همیشه با آرایش و موهای درست کرده تو خونه میگشت چشای بهرامی برق میزد و خوب میدونستم تشنه سکس با منه و هر لحظه منتظره ببرم تو اتاق و بهش بدم اما من براش سورپرایز بهتری داشتم به سمانه که چشاش کمی قرمز بود و مشخص بود به خاطر یادآوری شرایطش کلی گریه کرده گفتم بیا بشین بین خودمو بهرامی نشوندمش و بهرامی از این کارم کمی تعجب کرده بود دستمو از روی سمانه بردم و دست بهرامی گرفتم و بهش گفتم البته تو این مدت من خیلی هم حوصلم سر نرفته بود برای خودم سرگرمی هایی داشتم اگه دوست داری حاضرم بهت نشون بدم عزیزم هم زمان دست بهرامی و گذاشتم روی رون پای سمانه و برق شهوت تو چشاش دو برابر شده بود بهم گفت چرا کنه نه عزیزم خیلی مشتاقم سرگرمی هاتو بدونم عشقم دست بهرامی رو از رونای پای سمانه بردم سمت سینه هاش و گفتم باشه گلم همه همه شو بهت نشون میدم دیگه لازم نبود دستشو بگیرم و خودش داشت سینه های سمانه رو چنگ میزد سمانه چند بار سرشو سمت من کردو بهم نگاه میکرد به نگاهش توجه نکردم و منم شروع کردم با اون یکی سینه اش که سمت من بود بازی کردن لب و دهن بهرامی رفته بود تو گردن سمانه و دستش و برده بود از رو ساپورت داشت کسشو چنگ میزد چند دقیقه همینجوری باهاش ور رفتیم و آروم و جوری که بهرامی نشنوه در گوش سمانه گفتم پا میشی و لختش میکنی و براش ساک میزنی نگاه مایوسانه و غمگین سمانه رو روی صورتم حس کردم پاشد و جلوی بهرامی وایستاد و اول پیرهنشو و زیر پوش که تنش بود و در آورد و بعدش هم شلوار و شرتشو و زانو زد جلوشو شروع کرد براش ساک زدن من رفتم خودمو چسبوندم به بهرامی شروع کردم ازش لب گرفتن و حالا دستش رو سینه و بدن من کار میکرد چشاش از خوشحالی و شهوت برق میزد و بهش گفتم عزیزم از سورپرایزم خوشت اومد یه آهی از شهوت کشید و گفت الکی نیست که اینجوری عاشقت شدم عشقم تو بهترینی منم شروع کردم لخت شدن و همونجوری نشسته لخت شدم موهای سمانه رو که داشت ساک میزد و گرفتم و سرشو کشوندم بین پاهای خودمو لباش و چسبوندم به کسم بهرامی از دیدن این صحنه داشت دیوونه میشد و شروع کرد به خوردن سینه هام و از پایین هم سمانه کسم و میخورد بهرامی طاقت نداشت و دیوونه بار فقط نفس میکشید و بهم گفت که برم رو کیرش بشینم بهش گفتم نه زرنگی اول اینو میکنی که آبت زودتر میاد و بار دوم که اون کیر بلند شدت که قراره کلی سر حال تر باشه دیر تر آبش بیاد برای منه از پیشنهادم قند تو دلش آب شد و لبام و بوس کرد و گفت عاشقتم عزیزم به سمانه گفتم پاشو لخت شو سمانه پاشد و شروع کرد لخت شدن کیر بهرامی رو گرفتم و انگشتام و روش بالا و پایین میکردم از منظره لخت شدن سمانه دیوونه شده بود با سرم به سمانه اشاره کردم بیاد بشینه رو کیر بهرامی اومد جلو پاهاشو از هم باز کرد که بتونه بشینه روش به بهرامی گفتم خودم کیرتو برای کسش تنظیم میکنم عزیزم این جور حرف زدنای من براش صد برابر بیشتر دیوونش میکرد و با گفتن عشقم و عزیزم و گلم ازم تشکر میکرد سمانه آروم نشست رو کیر بهرامی و دستم هم زمان انتهای کیر بهرامی رو گرفته بود و هم چاک از هم باز شده کس سمانه رو لمس میکرد آروم انگشتام و از دور کیرش برداشتم و گذاشتم سمانه کامل بشینه رو کیرش مشخص بود که تو این مورد حرفه ایه و خودش پاهاشو برد روی کاناپه و حالا کامل نشسته بود رو کیر بهرامی و دستاش و حلقه کرده بود دور گردنش که تعادلش و حفظ کنه و آروم بالا و پایین میشد وایستادم و رفتم پشت سمانه و با دستام از دو طرف کونش گرفتم و بهش گفتم تند تر و با دستم کمک میکردم تند تر خودشو بالا ببره و بشینه بعدشم از پشت سینه هاش و که ته دلم ازشون خوشم اومده بود و گرفتم و شروع کردم به مالیدن بهرامی کاملا از این شرایط مجنون شده بود نتونست تحمل کنه و نعره زنان آبشو تو کس سمانه خالی کرد سمانه از رو کیرش بلند شد و آب کیر بهرامی و آب کسش روی رونای پاش غلت میخوردن به سمت پایین میرفتن و حسابی بدنش عرق کرده بود و نفس نفس میزد و چقدر اون چهره و سینه های عرق کرده که اون جور که با نفسای تندش رو بدنش بالا و پایین میشدن منظره قشنگی درست کرده بودن برای اولین بار دوست داشتم من برم سمتش و شروع کنم باهاش ور رفتن اما به ناچار باید سمت بهرامی میرفتم و باهاش عشق بازی میکردم کنارش نشستم و کیر خوابیدشو گرفتم تو دستمو گفتم خوشت اومد عزیزم حسابی بی رمق و بی حال شده بود و لباشو گذاشت رو لبام و گفت تو بی نظری عشقم مگه میشه با تو باشم و بهم خوش نگذره کیرشو یکمی فشار دادم و گفتم زودی وقت داری حالت جا بیاد و این و بیدارش کنی و منو ببری تو اتاق و تا صبح بکنی دیگه طاقت ندارممممممم حسابی خم شدم روی بهرامی و سرمو بردم سمت سمانه و گفتم برو از تو یخچال دو تا قرص ضد بارداری هست و بردار و بخور و بعدش برو اتاقت و بگیر بخواب و برگشتم شروع کردم بوسیدن بهرامی صبحش بهرامی رفته بود بیرون و که هم چند تا هماهنگی برا کار و بارش بکنه و هم دوستاش و برای مهمونی دعوت کنه زودتر از سمانه بیدار شده بودم و رفتم صداش زدم و گفتم پاشو که کلی کار داریم و اول باید بریم خرید اولین بار بود که تو این مدت داشتم بیرون میرفتم و حسابی خوشحال بودم سمانه لباس پوشیده بود و دیدم شال هم انداخته رو سرش رفتم طرفشو با انگشتام زدم تو کلشو گفتم کله پوک اینجا ایران نیستا یادت رفته مشخص بود فراموش کرده و اصلا حواسش نیست و خودش شال و از روی سرش برداشت بهش گفتم بشین پشت فرمون که من باید چندتا تماس بگیرم گفت رانندگی بلد نیستم بازم زدم تو سرش و گفتم واقعا که اون شهرام احمق و دست پا چلفتی چهار تا احمق تر از خودش دورش جمع کرده بوده از خرید برگشتیم و باید خونه رو حسابی مرتب میکردم و خیلی برام مهم بود بهرامی جلوی دوستاش کم نیاره و حسابی همه چی خوب پیش بره با اینکه یکی از خدمتکارای بهرامی اومده بود کمک و سمانه هم بود اما مجبور بودم خودمم بهشون کمک بدم و بلاخره تا فرداش موفق شدیم حسابی خونه رو تمیز کنیم و وسایل پذیرایی رو همه جوره جور کنیم و آماده کنیم و مهم ترین مورد که مشروب بود هم خود بهرامی قرار بود بیاره که کلی وودکا و ویسکی و شراب مارک دار گرفته بود و آورد و حالا همه چی آماده یه جشن حسابی بود و بهرامی حسابی از اینکه من اینجور برام مهمه که جلوی دوستاش سربلند باشه ذوق کرده بود و همش قربون صدقم میرفت حالا میموند یه مورد خیلی مهم تر اون شب که سمانه رو نشونده بودم رو کیر بهرامی فهمیدم دور کسش کلی مو داره و کلا بدنش نیاز به شیو کردن داره دیگه وقت اینکه جایی بفرستم بره اپلاسیون کنه نبود و تو خریدام پودر موبر گرفته بودم و فرستادمش بره حموم که بدنشو شیو کنه برگشتنی هم بهش لوسیون نرم کننده بعد شیو دادم و حالا بدنش حسابی سکسی تر شده بود یه لباس مخصوص رقص لختی هم گرفته بودم که یه تاپ توری تا رو ناف بود و یه دامن کوتاه و که دورش چند تا چاک داشت و تو رقص و حرکت قشنگ چاکش از هم باز میشد که مطمئن بودم با پوشیدنش چند برابر سکسی میشه برای لباس زیرش هم یک شرت لامبادا و یک سوتین نخی که همش نصف سینه رو میپوشوند و بقیه سینش و چاک سینش کامل دیده میشد گرفتم ازش خواستم بپوشه و چند بار دور خودش بچرخه حالا مطمئن بودم که دوستای بهرامی و دوستاش با دیدن این منظره هوش از سرشون میره و حسابی شب رویایی رو میگذرونن سه نفر بودن و همشون با ماشینای با کلاس و راننده مخصوص اومده بودن که البته یکیشون ایرانی بود کت و شلوارای گرون و همشون حسابی با کلاس بودن و تو سن سال بهرامی بودن نشسته بودن و حسابی مشغول صحبت و خنده بودن و داشتن برای هم خاطره تعریف میکردن و اکثر حرفاشون هم ترکی میگفتن یه پیراهن شب اندامی یه سره زرشکی پوشیده بودم و تا زانو هام بود و کنار بهرامی نشسته بودم و با اینکه نصف بیشتر حرفاشونو نمیفهمیدم الکی باهاشون میخندیدم خدمتکار بهرامی مسئول پذیرایی بود و به سمانه گفته بودم تا وقتی من نگفتم از اتاقش بیرون نیاد و حسابی توجیحش کرده بودم باید چیکار کنه و اگه دست از پا خطا کنه اون روی سگ من و بالا میاره بهرامی لحنشو جدی کرد و شروع کرد فارسی صحبت کردن و با اینکه اولش منو مختصر معرفی کرده بود به دوستاش و اونا رو به من شروع کرد به صحبت از من و بیشتر و دقیق تر معرفیم کردن و تا میتونست ازم تعریف کرد و گفت که چقدر عاشقمه و چقدر براش مهم هستم و اون سه تا هم با دقت نظر خاصی گوش میدادن و سرشونو به علامت تایید بالا و پایین میکردن بهرامی بهشون گفت سارا عشق من چند وقتی رو باید ترکیه زندگی کنه و تصمیم داره برای بیکار نبودن یه جا مشغول به کار بشه و از اونجایی که نمیخوام احیانا زن و بچه هام بفهمن که ما عاشق هم شدیم و شاید برای عزیزم مزاحمت درست کنن پیشنهادم اینه که تو هیچ کدوم از شرکتای من نباشه یکی از دوستای ترکش که نیمچه فارسی حرف میزد تایید کرد و گفت درستش هم همینه و اینجور موقع ها این زنا اگه از این جور عشقای ناب و طلا سر در بیارن شر به پا میکنن و من خودم تجربشو دارم بهرامی جان همشون زدن زیر خنده اونی که ایرانی بود رو به بهرامی گفت درکت میکنم و اتفاقا چند وقته که مدیر یکی از فروشگاه های لوازم و خانگیم تو همین ازمیر استعفا داده و حسابی دنبال یه آدم مطمئن هستم و اگه سارا خانوم افتخار بدن من که از خدامه ایشون بهم افتخار بدن و کمک کنن بهرامی روشو برگردوند سمت و منو منتظر جوابم بود منم رومو کردم سمت دوستش و گفتم باعث افتخارمه آقا بهزاد که منم بتونم تو این مدت بهتون کمک بدم همگیشون گیلاس شرابشون و برداشتن و بهزاد گفت به سلامتی سارا خانوم مدیر جدید و همگیشون تکرار کردن و رفتن بالا دوباره صحبتاشون گل گرفت و حسابی هم خورده بودن مست شده بودن و فقط بلند بلند میخندیدن بلند شدم و رفتم ضبط و روشن کردم و آهنگ شاد ترکی در حال پخش شدن شد بهشون گفتم خب نظرتون با یک رقص ناب ایرونی همراه یک آهنگ ناب ترکی چیه بهرامی با صدایی که حسابی مست شده بود و به خنده گفت عشقم نگو که میخوای جلوی دوستام برامون برقصی و همشونو عاشق کنی و همین امشب برت بزنن قهقه خندشون خونه برداشت بعد این جمله گفتم نه عزیزم نترس فقط فرشته مرگ میتونه منو از تو بر بزنه اون سه تا گفتن اووووووووووو اینجا رو باششششش گفتم یکی از دوستام منتظره تا با رقصش همتونو ببره تو آسمونا سمانه رو صداش زدم و بهش گفتم بیا سمانه جون و هنر نماییت و به مهمونای گلمون نشون بده عزیزم هر قدم که سمانه به جمع نزدیک تر میشد چشای همشون گرد تر میشد و جوری آرایشش کرده بودم و موهاش و درست کرده بودم و جوری تو اون لباس سکسی شده بود که خودمم از دیدنش سیر نمیشدم با اینکه بهش گفته بودم نتونسته بود استرس و ترسش و کنترل کنه و حسابی قیافش ترسیده بود تو دلم حرص خوردم و گفتم این جنده رو باش حالا به من که رسید نجابت و ترسش یادش اومد خیلی آروم به همشون سلام کرد که همین باعث شده بود صداش ملیح تر بشه و تک تک باهاشون دست داد و بهش گفتم خجالت نکش عزیزم بیا و بهشون نشون بده چه رقص قشنگی داری راحت باش گلم دستشو گرفتم و قشنگ بردمش وسط و بهش گفتم شروع کن و خجالت نکش خودم رفتم نشستم کنار بهرامی و بازوشو گرفتم و آروم بهش گفتم عاشقتم سمانه یه چرخی بین جمع زد و به همه مون نگاه کرد آروم از دستاش شروع کرد رقصیدن و کم کم به خودش مسلط شده بود و حالا سرعتش و بیشتر میکرد ریتم رقصش کم کم تند تر شده بود و خیلی خوب بلد بود و حسابی قشنگ میرقصید سینه هاش از روی اون تاپ توری قشنگ تو اون سوتین سکسی دیده میشدن و موقع رقص بالا و پایین میشدن و حسابی میلرزیدن چند تا چاکی که رو دامن کوتاهش بودن هم موقع رقص کنار میرفتن و قشنگ کونش دیده میشد و حتی تو نگاه اول این بود که شرت پاش نیست و با دقت میشد فهمید که شرت لامبادا پاشه و فقط یه تیکه کوچولو جلوی کسش و گرفته و بقیش بندیه موزیک پخش میشد و سمانه همینجور میرقصید و به چهار تاشون که نگاه کردم دیدم که غرق دیدن سمانه شدن و چشاشون همه جای بدنش کار میکنه چند بار بهزاد و دیدم که دستش از روی شلوارش سمت کیرش رفت و لمسش کرد حدود نیم ساتی سمانه رقصید حسابی خسته شده بود و من رفتم ضبط و خاموش کردم و متوقف شد همه شروع کردن براش دست زدن و کل بدنش عرق کرده بود و نفس نفس میزد رفتم سمتشو دستشو گرفتم و گفتم عالی بود عزیزم عالی بود و رو کردم به بقیه گفتم به نظرتون یه دست کم نیست و شروع کردم دست زدن و بقیه هم بازم دست زدن و همینجور با چشاشون داشتن سمانه رو میخوردن و مشخص بود در برابر این لباس سکسی ای که سمانه تنش کرده کسی به من نگاه خاصی نداره به سمانه گفتم عزیزم میتونی بری تو اتاقت همشون با حسرت داشتن رفتن سمانه رو نگاه میکردن و حالشون گرفته شد از اینکه بهش گفتم برو تو اتاقت با خنده رفتم سر جام نشستمو گفتم میبینم که اینقدر جذب دوستم شدین که دلتون به این زودی از رفتنش تنگ شده همشون زدن زیر خنده و اون یکی دوست دیگه بهرامی گفت عجب سر و زبانی دارید بانو و بهرامی حق داره اینجور مجذوب شما بشه رو کردم بهش و گفتم لطف دارید جناب و اگه حرفی زدم جهت مزاح و شوخی بود و همونقدرکه بهرامی برام مهمه و ارزشمند احترام دوستاش هم برام واجبه من حاضرم هر کاری کنم که بهرامی خوشحال و راضی باشه و اینکه شما اینجا هستین و باعث شادیش شدین ازتون تشکر میکنم و به نوبه خودم برای قدردانی از اینکه افتخار دادین و پیشمون اومدین اگه جسارت نباشه و دوست داشته باشین میتونین امشب و با دوستم بگذرونین چشای مست و شهوتیشون حسابی تعجب کرده بود و این یشنهاد من به شدت براشون غیر منتظره بود و مونده بودن چی بگن دستم تو دست بهرامی بود و فشار دستشو حس میکردم و به چشاش که نگاه کردم موج میزد از عشق و کلی از این حرفایی که دربارش پیش دوستاش زده بودم احساساتی شده بود و ذوق کرده بود بلند شدم و دست بهزاد و گرفتم و گفتم آقا بهزاد از شما بعدیه چرا اینقدر خجالت آخه بلندش کردم و بردمش سمت اتاق سمانه و در و باز کردم و فرستادم داخل و انگار از خداش بود که یکی اینجوری روونه اون اتاق بکنش برگشتم و دست بهرامی رو گرفتم و گفتم عزیزم بیا بریم و مزاحم نباشیم بهرامی خندید و گفت بریم مزاحم نباشیم یا میخوایی منم ببری تو اتاق صدام و نازک و کش دار کردم و گفتم آره میخوام ببرمت تو اتاق اما اتاق مخصوص خودم و خودت دستشو گرفتم و بلندش کردم و موقع رفتن دیدم که اون دو تای دیگه علنی دستشو رو کیرشونه و دارن میمالن و بلند شدن رفتن به سمت اتاق سمانه بهرامی رو خوابوندم رو تخت و از بس مست شده بود سریع و با حرص و ولع من و خودشو لخت کرد و خوابوندم رو تخت و کیرشو با شدت و قدرت کرد تو کسم و شروع کرد تلمبه زدن و از چشاش میشد فهیمد که هم داره به خاطر وفاداری و این همه کلاسی که براش گذاشتم تشکر میکنه و هم قمستی از ذهن اونم درگیر اون اندام و رقص سکسی سمانه هستش مثل همیشه زودی آبش اومد و سریع بی حال شد و خوابش برد اما من خوابم نمیبرد و نمیدونم چجوری داشتن سمانه رو میکردن و چه بلایی داشتن سرش میاوردن که داد و فریادش کل خونه رو برداشته بود و مشخص بود این صدا هر چی هست چیزی جز درد کشیدن زجر کشیدن نیست و هیچ لذتی توی این صدا نمیشنیدم و حس نمیکردم نمیدونم همون شبونه که کارشون تموم شده بود رفتن یا صبح قبل از بیدار شدن ما وقتی متوجه شدم که نیستن همونجوری لخت رفتم که دوش بگیرم اول رفتم اتاق سمانه و کنجکاو بودم ببینم در چه حالیه در اتاق و باز کردم و دیدمش که خودشو موچاله کرده و پشتش به من بود خونایی که رو کونش خشک شده بود و مشخص بود از سوراخ کونش هستش حسابی به چشم میومد رفتم سمتشو دستمو گذاشم رو بازوش و مثل برق گرفته ها برگشت نشست و چشاش قرمز خون بود از بس که گریه کرده بود همه آرایشش و اشکاش که قاطی شده بودن تو کل صورتش پخش شده بود همینجوری بهم خیره شده بود تو چشاش چیزی جز ترس و غم نمیدیدم رفتم کنارش نشستم و دستمو انداختم دور کمرش و بغلش کردم لرزش بدنش رو با بغل کردنش حس کردم بهش گفتم عزیزم ناراحت نباش باور کن نمیخواستم بهت صدمه بزنن و الان که دیدم کلی ناراحت شدم به خنده بهش گفتم تقصیر خودته دیگه از بس خوشگلی عزیزم جوری هم رقصیدی که حسابی حشرینشون کردی و خودت این مردا رو میشناسی که اگه بیش از حد حشری بشن چه کارایی که نمیکنن پاشو پاشو اینقدر سر هر چیزی آب غوره نگیر و بلند شو خودم میبرمت حموم و میشورمت و از دلت در میارم عشقم سرشو گذاشت رو سینه هام و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و مثل ابر بهار گریه میکرد از این وضعیت بدبختانه ای که توش گیر کرده بود حالا فقط به من که میدونست باعث و بانی همش هستم پناه آورده بود و این جور اشک میریخت تو دلم غنج رفت و حس لذت بی نظیری داشت برام دو هفته ای طول کشید که بهزاد کامل فروشگاه و نشونم بده و چند تا انبار دور و برش بود که عمده اجناس اونجا بودن و من و در جریان همه جزییات گذاشت و به همه به عنوان مدیر جدید معرفی کرد و بهم گفت که از این به بعد طرف حسابش من هستم و مدیریت کل آدمایی که اینجا کار میکنن با منه و خودش چند ماه یه بار میاد ازمیر و سر میزنه بهش گفتم که سمانه قبلا تو ایران فروشنده بوده خوب بلده برای فروش توضیح بده با هماهنگی بهزاد سمانه رو آوردم تو فروشگاه و گذاشتمش تو بخش معرفی اجناس به مشتریا بهش در حدی حقوق میدادم که فقط بشه خرجای ضروری خودشو بکنه و به فکر پول جمع کردن و فرار نیوفته بهرامی خیلی وقتا میرفت سر وقت سمانه و حسابی میکردش و از اونجایی که هنوز به عشق من ایمان داشت و منو در حد پرستش قبول داشت و بهم اعتماد داشت مخالفتی با این کارش نداشتم حتی بارها شده بود که بهزاد هم سمانه رو میبرد خونشون و چند روزی باهاش حال میکرد و برش میگردوند و منتهی همشون میدونستن که سمانه نهایتا برای منه و باید با من هماهنگ باشن من و سمانه جفتمون دست و پا شکسته ترکی یاد گرفته بودیم و میتونستیم صحبت کنیم و بفهمیم تنها جایی که سمانه سر حال و شاداب بود سر کارش بود و مشخص بود این کارو دوست داره و حسابی سر کار تیپ میزد و به خودش میرسید و خیلی از مشتریای ترک وقتی قیافه و اندام خوشگلش و ترکی صحبت کردن دست و پا شکسته اش رو میدیدن و میفهمیدن ایرانیه جذبش میشدن و همین باعث میشد مشتاق به خرید بشن وقتی دیدم که به کارش علاقه داره و و جدا از اون کاملا دختر حرف گوش کنی هستش سمانه رو مسئول کل فروشنده ها کردم و مدیریت معرفی اجناس و سپردم بهش که باعث شد خیلی خوشحال بشه و برای اولین بار با رغبت خودش بیاد سمت منو لبامو ببوسه مدیرت بقیه فروشگاه با اینکه خیلی خیلی بزرگ بود خیلی سخت نبود و تونسته بودم از پسش بر میام و اینقدر جذبه از خودم نشون داده بودم که همشون ازم حساب میبردن و بهزاد خیلی خیلی راضی بود و به بهرامی گفته بود که من یک فرشته ای ام که از آسمون اومده و فروش این فروشگاهش حسابی بالا رفته و خیلی از من راضیه همه چی به خوبی پیش میرفت و فقط دو تا چیز بود که حسابی آزارم میداد یکیش دوری سینا که عشق حقیقی زندگیم بود و دومیش اینکه موفق نشده بودم که اون رابط لعنتی که ندا و شیوا رو رد کرده بود یک کشور دیگه رو پیدا کنم حدود یک سال گذشت و همه چی به خوبی پیش میرفت و حتی تصمیم داشتم اگه مصونیت من تو ایران تامین بشه برنگردم و همینجا زندگیم و ادامه بدم و دیگه اینقدر خودم پول و سرمایه و اعتبار جمع کرده بودم که هر لحظه میتونستم از زدگی بهرامی برم بیرون اما هنوز اینقدر پولدار و پر نفوذ بود که برام کلی سود داشت و ول کردنش احمقانه بود و حتی راضیش کرده بودم که منو عقد دائم کنه و من دیگه رسما زنش شده بودم سمانه هم همون روال گذشته رو داشت و فقط عاشق سر کارش بود و این زندگی رو پذیرفته بود بارها و بارها تو مهمونیایی که آدمای مهم و پولدار بودن براشون با لباسای سکسیش میرقصید و مهمونا بعدش حسابی میکردنش من به غیر بهرامی با هیچ کس سکس نداشتم و همه جوره میدونستم آمار وفاداریم و داره و همیشه به روم میاورد اما خبر نداشت بهترین ارضا شدنام از طریق سمانه شکل میگیره و فقط فکر میکرد برام یه اسباب بازی سادست یه روز تو دفتر شیشه ایم بودم داشتم نسکافه میخوردم و از بالا همه فروشگاه و نگاه میکردم که تلفن دفتر زنگ خورد گوشی رو برداشتم اولش نشناختم و صدا برام غریبه بود یه صدای کلفت مردونه بود که میگفت خانوم دمتون گرم دیگه ما رو نشناختین واییی سیامک تویی ببخشید خیلی وقته صحبت نکردیم و نشناختم چی شده یادی از ما کردی بی معرفت سیامک که حسابی صداش سر حال بود گفت این حرفا چیه خانوم من در بست نوکرتم خبر دارم که چطور سفارش ما رو پیش آق بهرامی کردی و حسابی شرمندتیم خانوم زنگ زدم بهت خبر خوش بدم راستیتش این خبر و اول باید به آق بهرامی میگفتم اما دلم نیومد اول به خودت نگم خانوم نا خواسته رو صندلیم صاف نشستم و گفتم بگو سیامک اینقدر شیرین زبونی نکن جون به لبم کردی سیامک گفت خانوم بلاخره موفق شدم بلاخره گیرش آوردم بلاخره فهمیدم اون دختره از چه آدم و چه طریقی جلو رفته و آدم به آدمشو پیدا کردم و موفق شدم اون رابط اصلی که اون دختره رو ردش کرده رو پیدا کنم خانوم اون دختره کارشو خیلی خوب بلد بود هیچ ردی از خودش جا نذاشته بود اما بلاخره گیرش آوردم نفسم تو سینه حبس شده بود و برای یک دقیقه فکرم و متمرکز کردم و گفتم سیامک میتونی بیایی اینجا گفت خانوم شما جون بخواه چرا که نیام بهش گفتم میتونی یه آدم مطمئن که لازمه یه سری کارا تو ایران برام انجام بده رو بذاری و خودت بیایی چون لازمت دارم جواب داد که خانوم اصلا بگو برات یه کوه آدم مطمئن میذارم و خودم میام پیشت و هر چی بگی به چشم بهش گفتم اوکی سیامک زودتر کاراتو ردیف کن و به یکی تو ایران بسپار که آماده باشه و من منتظرم تا بیایی گوشی رو گذاشتم و رفتم تو جمعیت داخل فروشگاه و با چشمام سمانه رو پیداش کردم که داشت با یکی از فروشنده های زیر دستش صحبت میکرد و تو دلم گفتم بلاخره دارم به آرزوم میرسم عزیزم دوستای عزیزت تو مشتمن ادامه نوشته
0 views
Date: December 1, 2019