سراب عشق ۶ و پایانی

0 views
0%

8 3 8 1 8 7 8 8 8 9 8 4 9 82 5 قسمت قبل سارا شب سیامک باهام تماس گرفت و فرداش میرسید ازمیر حدود ساعت 10 صبح بود که رفتم پایین و به سمانه گفتم که کاری پیش اومده دارم میرم و خونه منتظرشم به چند تا دیگه هم سپردم و رفتم فرودگاه دنبال سیامک بر خلاف اون هیکل گندش و تیپ ظاهری همیشه لات مانندش حسابی شیک و پیک و کت و شلوار و کروات داشت به هم رسیدیم و بهش سلام کردم و اونم احوال پرسی گرمی باهام کرد و گفت ماشالله خانوم ماشالله بزنم به تخته چقدر رو اومدین خانوم و به چشم خواهری میگم خانوم چقدر خوشگل شدین و حسابی اینجا بهتون ساخته بهش گفتم سیامک اینقدر زبون نریز و بس کن چمدونتو بردار که زودتر بریم خونه کلی حرف باهات دارم و وقت نداریم همینجور که داشت زبون میریخت و عقد من و بهرامی رو تبریک میگفت رسیدیم خونه و تمام اطلاعاتی که ازش خواسته بودم برام جمع کنه رو بهم گفت و منم تمام مواردی که باید باهاش هماهنگ میکردم و لازم بود بدونه بهش گفتم نزدیک ساعت 2 بود که صدای کلید انداختن سمانه رو شنیدم و دیگه صحبتای لازم من و سیامک هم تموم شده بود با قیافه بشاش وارد شد و به من سلام کرد و همینکه سرش و برگردوند و سیامک و دید هنگ کرد و میخکوب شده بود اون چهره بشاش و شاد جای خودشو به یک چهره وحشت زده داده بود و ترس تو صورتش موج میزد و مشخصا داشت همه اون صحنه ها و بلاهایی که سیامک و آدماش سرش آورده بودن و تو ذهنش مرور میکرد سیامک با خنده بهش گفت به به سمانه خانوم گل سلام عرض شد سمانه همونجوری نگاش میکرد و هیچی نمیگفت رفتم جلوش و گفتم چی شده عزیزم سیامک جان بهت سلام کردا نمیخوای جوابش و بدی با صدای لرزون گفت س س سلام بهش گفتم عزیزم برو لباستو عوض کن تا برات یه چایی دبش ایرونی که سیامک جان سوغاتی آورده و دم کردم بریزم که حسابی خستگیت در بره شروع کردم به سیامک از کارمون تو فروشگاه گفتن و اینکه سمانه چقدر کمک حاله من هستش و چقدر تو کارش پیشرفت کرده و مهم تر از همه یکی از عاملین اصلی فروش بالای فروشگاهمونه سمانه لباسشو عوض کرده بود و پوشیده ترین لباس ممکن و تنش کرده بود بهمون ملحق شد با همون قیافه مضطرب و نگران به سیامک گفتم خبر نداری که هر کی که پاشو تو فروشگاه میذاره و همینکه قیافه سمانه رو میبینه همین بسه که بدون خرید پاشو بیرون نذاره سیامک با پوزخند و به حالت طعنه وار گفت بله خانوم حق هم دارن خداییش مگه میشه سمانه خانوم و آدم ببینه و از اون فروشگاه خرید نکنه آخه من که باشم همه فروشگاه و میخرم و میبرم حسابی از این حرفش دو تایی بلند بلند خندمون گرفت و سمانه همینجوری لیوان چایی به دست به زمین نگاه میکرد ساعت و نگاه کردم گفتم ای خدای من دیدی سیامک اینقدر گرم صحبت و گفتن خاطرات بودیم که یادم رفت برات ناهار درست کنم سمانه پاشد و گفت من الان میرم یه چیزی درست میکنم بهش گفتم نه تو بشین امروز دلم میخواد خودم برای سیامک یه غذای ترکی خوشمزه درست کنم از این وضعیت مضطرب و نگران سمانه پیش سیامک حس لذت خاصی داشتم و میخواستم با تنها گذاشتنشون بیشتر بترسه و بیشتر تحت فشار قرار بگیره حواسم بهشون بود که سیامک حسابی سمانه رو گرفته بود به حرف و همش ازش سوال میپرسید و اونم با جوابای کوتاه و اون تن صداش که وقتی میترسید ملیح تر میشد جواب میداد در حین خوردن ناهار به سمانه گفتم عزیزم یه موردی هست که من و سیامک حسابی در موردش حرف زدیم و لازمه با تو هم هماهنگ کنیم فقط لازمه حسابی باهامون همکاری کنی و اصلا جای نگرانی هم نیست با قیافه نگرانش بهم خیره شده بود و منتظر بود تا بقیه حرفمو بشنوه بهش گفتم که به زودی من قراره چند روز برم مسافرت و سیامک جان مهمون ما هستن و پیش تو میمونه و باید حسابی هواشو داشته باشی و به حرفش گوش کنی و دختر خوبی باشی تا من برگردم و در ضمن برای چرخوندن فروشگاه هم حسابی روت حساب کردم و باید مواظب کار هم باشی نگرانی و اضطراب تو چهره سمانه چند برابر شد و بازم ترجیح داد هیچی نگه و سرش و انداخت پایین و مشخص بود داره به زور و اکراه غذاشو میخوره اون رابطی که شیوا و ندا رو رد کرده بود یک وکیل خبره تو کار همین افردای بود که میخواستن برن و کشورای دیگه پناهنده بشن و براشون ویزا جور میکرد و حتی تو اون کشواری مد نظرش هم آدمایی رو داشت که بتونن کار و جلو ببرن برای دیدنش باید میرفتیم استامبول و من عصر زنگ زدم به منشیش و هماهنگ کردم و صبح زود فرداش من و سیامک راهی شدیم سن وسالش زیاد بود و موهاش سفید شده بود طبق صحبتا و توضیحات اولش فکر کرد ما از ایران اومدیم و میخواییم برای ویزا و پناهندگی ازش مشورت بگیریم حرفاشو قطع کردم و گفتم آقای محترم ما اینجا نیومدیم که برامون ویزا جور کنید و بفرستیمون جایی عینکش و با تعجب برداشت و با دقت بیشتری منو نگاه کرد و گفت پس کارتون چیه خانوم بهش گفتم بدون توضیح و حرفای اضافی میرم سر اصل مطلب و من اومدم اینجا که درباره دو تا از مشتری هاتون اطلاعاتی ازتون بگیرم و بدونم کدوم کشور رفتن و الان دقیقا کجان اولش کمی خندید و بعدش جدی شد و گفت شوخی میکنید خانوم محترم من یک وکیلم و هرگز راز مشتریهام و به کسی نمیگم و اکثر افرادی که از ایران میان و میخوان برن پناهنده بشن اصلا علاقه ندارن کسی از مکانشون مطلع باشه و من چطور میتونم بابت پولی که میگیرم بهشون خیانت کنم خانوم محترم سیامک اومد شروع کنه حرف زدن و از اونجا که میدونستم الان با قلدر بازی خرابش میکنه نذاشتم حرف بزنه کیفمو گذاشتم رو میز و از توش یک دسته چک برداشتم و به وکیل گفتم چقدر بنویسم متعجب منو نگاه میکرد و گفت چیکار میکنید خانوم بهش گفتم ببینید آقای محترم من بیشتر از یک ساله دارم دنبال این دو تا میگردم و نه وابسته به نهاد دولتی هستم و نه سیاسی هستم و همه چی بین ما کاملا شخصیه و طبق گفته خودتون که با گرفتن پول احساس تعهد به همه میکنید پس حتما این کارتون هم قیمتی داره و فقط بگید چقدر میتونید این پول و بگیرید یا من میتونم همین الان برم اداره پلیس ترکیه و بگم که دارید ویزاهای غیر قانونی برای آدما جور میکنین انتخاب با خودتونه قیافش حسابی جا خورده بود و از حرفام غافلگیر شده بود مبلغی که گفت زیاد نبود و براش نوشتم و ازم خواست که مشخصات کسایی که میخوام و بگم اسم و فامیل شیوا و ندا رو گفتم و عکساشون هم بهش دادم ازم یک شماره تماس گرفت و گفت تا فردا مکان و شرایط دقیقشون براتون به صورت پیام فرستاده میشه بلاخره داشتم به شیوا نزدیک و نزدیک تر میشدم حسابی خوشحال و سر حال بودم از وقتی نگاه سیامک به سمانه رو دیدم فهمیدم حسابی تو کف قیافه و اندامشه که جذاب تر و سکسی تر از گذشته شده توی راه بهش گفتم تا وقتی من هستم کاری به کارش نداشته باش و وقتی من رفتم طبق نقشه شروع میکنی و همون کاری که گفتم باهاش میکنی و آماده خبر من میمونی لازم بود که به بهرامی و بهزاد زنگ بزنم و بگم که دارم میرم سفر و بهشون گفتم با چند تا از دوستان داریم میریم تور تفریحی آلمان و چند روزه برمیگردم فروشگاه هم سپرده بودم به یه شخص مطمئن که حدودا نقش معاون من رو اونجا داشت یه بلیط برای دورتموند گرفتم و سیامک منو رسوند به فرودگاه و با شوق و عجله برگشت که بره سر وقت سمانه و کاری که بهش گفته بودم و انجام بده ندا قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه با صدای گریه نگار از خواب بیدار شدم همین که چشام و باز کردم گریش قطع شد و شروع کرد خنیدن دیدن اون چهره معصوم و دوست داشتنی بهترین چیزی تو دنیا بود که هر آدمی صبح زود آرزوی دیدنش رو داشت لپ تپلیش و بوس کردم و گفتم از دست تو دختر مگه مامان نداری که هر روز صبح میایی منو بیدار میکنی لال پت پتی جوابمو داد و میخندید بلند شدم و بغلش کردم و حسابی فشارش دادم و بردمش تو هال و گذاشتمش زمین دیدم تا دم در دستشویی هم داره دنبال من میاد از وقتی که راه رفتن یاد گرفته بود همش دنبال من بود بهش گفتم صبر کن عزیزم الان برم دستشویی و برمیگردم بهت صبحونه میدم عشقم انگار که حرفمو فهمیده باشه وایستاد و منتظر من موند برگشتم و بغلش کردم گذاشتم روی صندلی مخصوص کودک اشپزخونه و شیر و از یخچال برداشتم که گرم کنم و سرلاک درست کنم و بدم بخوره که حسابی هم دوست داشت باورم نمیشد که به این زودی به دنیا بیاد و بزرگ بشه و چند روز دیگه جشن تولد یک سالگیش بود از روزی که من و شیوا اومده بودیم اینجا همه چیز عوض شده بود و وقتی که شیوا فهمید داره مامان میشه انگار که به یکباره همه اون معصومیت گذشته اش بهش برگشته بود و یک آدم دیگه شد و یک کوه انرژی و انگیزه داشت بعد اینکه پناهندگیمون رو قبول کردن و این خونه نقلی رو بهمون دادن که توش ساکن باشیم و یه خرجی ماهیانه هم برامون تعیین کردن و از هیچ نظر هیچ مشکلی نداشتیم و برخوردی که با ما به عنوان یک پناهنده میکردن عین برخورد با مردم خودشون بود و فهمیده بودیم برای اینکه توی آلمان یک شهروند عادی بشیم و به اصطلاح سیتیزن بشیم باید چند سال صبر کنیم شیوا اسم نگار رو از روی اسم مادر مرحومش برای دختر خوشگلش گذاشت چشم و ابرو و لبای نگار تو همین یک سالگی عین مامانش بود و همیشه بهش میگفتم تو بزرگ بشی تو خوشگلی رو دست مامانت میزنی شیوا اوایل خیلی ترید داشت که با صادق تماس بگیره و بهش بگه که بچه از اونه اما من بهش گفتم این کار فایده نداره و صادق هیچ وقت نیمتونه برای این بچه پدری کنه و این بچه طبق قانون ایران غیر قانونیه و بهتره به همه بگی که تو مسیر پناهندگی با یک آلمانی ازدواج کردی که راحت تر بتونی پناهنده بشی و بچه از اونه و بعدش هم از هم جدا شدین و گذاشت و غیبش زد و حتی بهتره به نگار هم همیشه همین و بگی و این راز بین خودمون دو تا و برای همیشه بمونه طبق توصیه های صادق تماس با همه آدمایی که امکان داشت به شهرام و آدماش وصل باشن و قطع کرده بودیم و با اینکه دلم برای سمانه لک زده بود اما بعد از آخرین خدافظی تو فرودگاه دیگه هیچ وقت حتی صداشم نشنیدم و فقط میدونستم که قراره برگرده شهرستان و زندگی عادی خودشو ادامه بده و ازدواج کنه و مطمئن بودم که الان خوشبخته هم من و هم شیوا تنها ارتباطی که با ایران داشتیم خانواده هامون بودن و من بیشتر با مادر مریضم در ارتباط بودم و حتی موفق شده بودم براش کمک خرجی بفرستم شیوا هم از طریق اسکایپ با خواهر و برادراش در ارتباط بود و همشون عاشق نگار شده بودن و همش اصرار داشتن نگار رو ببینن بیشتر تا خود شیوا و وقتی با خانوادش صحبت میکرد موج آرامش و امنیت و تو چشاش میدیدم و با چه عشقی نگار و جلوی دوربین میذاشت که ببیننش نکته جالب تری که در مورد شیوا وجود داشت این بود که از وقتی که فهمید حامله اس کلا رویه زندگیش و حتی اعتقاداتش عوض شد به کل مشروب و سیگار و هر چیز دیگه ای رو گذاشت کنار و حتی لباسای کاملا پوشیده و با روسری و حجاب کامل میگشت من خودم شخصا به حجاب موی سر اعتقاد نداشتم اما به این رفتار شیوا احترام میذاشتم و نکته مثبتی میدونستم و این مهم بود که اون معصومیت و پاکی به چشما و صورتش برگشته بود و واقعا یک مادر نمونه و با محبت برای نگار بود تو این کوچه یا خیابونی که بودیم هیچ ایرانی ای وجود نداشت اما گاها تو شهر ایرانی ها رو میدیدیم و حسابی تحویلمون میگرفتن و بعضی گردهمایی ها و مهمونی های مخصوص خودشونو داشتن که شیوا خیلی کمتر از من تو این جمع ها حاضر میشد و بیشتر دوست داشت وقتشو با نگار بگذرونه بارها شده بود که دقت میکردم موقع راه رفتن بیرون و با اینکه شیوا حجاب کامل داشت و با دامنای بلند و پوشیده و بلوزای پوشیده بیرون میرفت اما چشم خیلیا به چهره و قیافش بود حتی خود المانیا و گاها میشد با خاطر زیبایی بی نظیرش سرشونو با خنده و تایید تکون میدادن و یه بار یه فروشنده به آلمانی بهم گفت مشخصه شما شرقی هستید و بسیار زیبا هستید و البته این دوستتون یک زن فوق العاده شرقی هستش و واقعا دیدنش لذت بخشه هم من و هم شیوا کلاس آلمانی میرفیتم و حالا حدود 70 درصدی بلد بودیم از این رک گویی و صداقت آلمانیا متعجب میشدم و مهم تر مجذوب شدن به چهره زیبای شیوا بود ذره ای بهش حسادت نمیکردم و خوشحال بودم که شیوا پیش منه و منو برای زندگی انتخاب کرده و بی نهایت بهم اعتماد داره البته اینجور نبود که من هم کم مورد توجه نباشم و بهم پیشنهادایی ندن و مخصوصا تو مهمونی های مخصوص ایرانیا زیاد پیش میومد که بهم پیشنهاد دوستی میشد من عصرا یه کار ساده در حد روزی دو ساعت تو اداره پست همون منطقه پیدا کرده بودم که برام تجربه بشه و بعدا که آلمانیم کامل شد همونجا استخدام بشم شیوا اما همچنان همون کلاس های صبح زبان آلمانی رو میرفت و فعلا قصد نداشت جایی کار کنه صبح ها جفتمون با هم میرفتیم و نگار و میذاشتیم مهد کودک و ظهر برگشتنی میرفتیم میگرفتیمش همه چی تو این یک سال و نیم عالی بود و همون زندگی رویایی ای که تو ذهنم بود رو داشتیم میگذروندیم حسابی مشغول غذا دادن به نگار بودم و تو فکر بودم که صدای شیوا رو شنیدم که تازه از خواب بیدار شده و به نگار میگفت ای ورپریده بازم رفتی خاله ندا رو بیدار کردی سرمو بلند کردم و بهش گفتم بس که خالشو دوست داره و دلش میخواد قیافه خوشگل خالش و ببینه اول صبحی نه اون قیافه ترسناک مامانش رو شیوا حسابی خندش گرفت و گفت باشه حالا که اینطور شد عوض کردناش هم با همون خاله جونت دوتایی زده بودیم زیر خنده و من روزی نبود که محو تماشای اون اندام و قیافه قشنگ شیوا نشم و با اون تاپ و شرت سفیدش که روی پوست گندمیش بود جلوم وایستاده بود و داشتم خندیدنش رو تماشا میکردم از وقتی که همه چی رو گذاشته بود کنار میدونستم دیگه هیچ وقت نیمتونم باهاش رابطه جنسی داشته باشم و به همین نگاه کردن قانع بودم و همین که شاد و سر حال میدیدمش از صمیم قلبم خوشحال بودم حالا که دیگه نیاز نبود برای پول با کسی دوست بشم یا سکس کنم هیچ میلی به رابطه با مردا نداشتم و حالا خوب میدونستم میل جنسی من کاملا به هم جنس خودم گرایش داره و غیر شیوا هم هیچ کس دیگه ای رو دوست نداشتم و موردی پیش نیومده بود که جذب کسی بشم گاهی وقتا ازخودم خندم میگرفت که الان تو اوج آزادی هستم و هر کاری رو بدون استرس و نگرانی میتونم انجام بدم و نیازمو برطرف کنم اما فقط با خود ارضایی هایی که تو حموم داشتم خودمو آروم میکردم خود ارضایی هایی که همش با فکر شیوا بود و فانتزی های ذهنیم با شیوا انجام میشد و خودش روحشم خبر نداشت شیوا با اشتها داشت صبحونشو میخورد که بهش گفتم 4 روز دیگه تولد یک ساگی نگار هستش و برنامت چیه شیوا از قیافش مشخص بود خودش حسابی حواسش هست و گفت برنامه خاصی نمیخواد ندا چند تا دوستا و هم کلاسی ها مونو دعوت میکنیم و یه جشن ساده میگیریم و نمیخوام خیلی خرج کنم و بزرگش کنم بهش گفتم به همین خیال باش اولین سال تولد نگار هستش و اصلا خودم براش بهترین جشن و میگرم لبخند محبت آمیز و ملیحی تحویلم داد و گفت از دست تو ندا پاشد و گفت من زوتر حاضر میشم و نگار و میگیرم تا تو حاضر بشی با همه شادابی ای که در ظاهر داشت اما خیلی وقتا میدونستم که دلش پیش صادقه و یواشکی تو اتاقش عکس صادق و نگاه میکنه و اشک میریزه و بهش هیچی نمیگفتم و این و هم براش لازم میدونستم دیدم که دیر حاضر شده و رفتم تو اتاقش و گفتم شیوا تند باش دیر شده ها باز دیر به کلاس میرسیم و به خدا تابلو شدیم از بس دیر میریم دیدم لباس پوشیده و کشو دراور و باز کرده و داره عکس صادق و نگاه میکنه میدونستم وقتی صحبت تولد نگار شد حالا دلش گرفته رفتم طرفش که بغلش کنم و بهش دلداری بدم که یه هو هول شد و دستپاچه شد و اومد سریع دستشو از کشو بیاره بیرون و در کشو رو ببنده که باعث شد همراه دستش عکس یا بهتر بگم عکسایی که داشت نگاه میکرد بریزن بیرون از هول شدنش تعجب کردم و ناگهان چشمم به یکی از عکسای روی زمین افتاد چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد و داشم شاخ در میاوردم بی اختیار رفتم جلو و عکس و برداشتم که مطمئن بشم و بقیه عکسا رو از دست شیوا قاپیدم و شروع کردم نگاه کردن و داشتم از عصبانیت دیوونه میشدم همشون عکسای سینا بودن عکسای تکی سینا یا عکسایی که با شیوا و دوتایی گرفته بودن میخواستم با همه زورم بزنم تو گوش شیوا اما سعی خودمو کردمو خودمو کنترل کردم و خواستم از اتاق برم بیرون که طاقت نیاوردم و برگشتم شروع کردم داد زدن هیچ کنترلی رو عصبانیتم نداشتم و به شیوا گفتم مطمئنی که الان باید به عکس سینا نگاه کنی فکر نمیکنی که الان باید عکس صادق و تو دستت بگیری و دلت برای اون باید تنگ بشه شیوا میفهمی داری چیکار میکنی شیوا قرارمون این بود همشو فراموش کنی و همشو خاک کنی د یه چیزی بگو شیوا دارم روانی میشم قطره قطره اشکاش از چشای مشکی و خوشگلش جاری شدن و اومد عسکارو ازم گرفت و هیچ حرفی برای گفتن نداشت و رفت نگار رو که از فریادای من گریش گرفته بود و بغل کرد و منتظر شد تا منم حاضر بشم که بریم کلاس توی راه داشتم از عصبانیت دیوونه میشدم و باورم نمیشد که شیوا هنوز عاشق سینا بوده باشه و اینجور هنوز تو قبلش باشه و بهش فکر کنه و هر جوری که فکر میکردم نمیتونستم درکش کنم تا ظهر همچنان عصبانی و در هم ریخته بودم موقع برگشتن روش نمیشد بهم نگاه کنه و همش خجالت میکشید رسیدیم خونه و کم کم آروم شده بودم و طاقت دیدن قیافه غمگین و ناراحت شیوا رو نداشتم نگار و گذاشته بود پیش منو خودش و تو اتاقش حبس کرده بود و معلوم بود داره بی صدا گریه میکنه و فهمیدم که هنوز قسمتی از شیوا به اون گذشته لعنتیش وصله و رهاش نمیکنه نگار و گذاشته بودم تو گهواره و داشتم تکونش میدادم که بخوابه و انگار این بچه هم فهمیده بود و چشمای اونم حسابی غمگین بود و با همون حالت خوابش برد خودمم کنارش دراز کشیده بودم و چرتم برده بود که با صدای جیغ و گریه شیوا از خواب پریدم از هولم با سرعت هر چی بیشتر خودمو به اتاقش رسوندم و دیدم لپتابشو گذاشته رو پاهاشو داره مثل ابر بهار گریه میکنه رفتم کنارش و دیدم خواهرش هم اونور تصویر داره گریه میکنه لپتاب و برداشتم و نگه داشتم جلوی صورتم و گفتم چی شده راضیه هق هق کنان گفت از دستمون رفت از دستمون رفت بچه رضا از دستمون رفت سر منم از شنیدن این خبر درد گرفت و میدونستم که این بچه چند سال با سرطان مبارزه کرده بود و درست موقعی که همه فکر میکردن که خوب شده حالا شیوا خبر فوتشو شنیده بود و قلبش از ناراحتی داشت از سینه اش در میومد منم گریم گرفت و شیوا رو بغل کردم و انگار جفتمون منتظر یک بهونه بودیم که این همه بغض پنهون و رها کنیم تولد نگار عزیزم با همه سعی و تلاشم اونجورکه دلم میخواست نشد وقتی داشتم عکسای تولد و نگاه میکردم فهمیدم که شیوا با همه انرژی ای که گذاشته بود بازم غم نهان و دردناکی تو چشاش موج میزنه چند هفته ای گذشت و این شرایط باعث شده بود دیگه نتونم درباره اون عکسا با شیوا صحبت کنم و ذره ذره وجودمو گذاشتم که بتونم روحیه شو بهش برگردونم و دیگه غمگین نباشه و حدودا هم موفق شده بودم و کمی بهتر شده بود دیگه نمیذاشتم آهنگ غمگین گوش بده و گفتم از این به بعد به خاطر نگار موزیک غمگین تو این خونه ممنوعه و فقط موزیک شاد و البته نگار هم عاشق موزیک شاد بود دوباره شیوا به وضعیت نرمالش رسیده و باید راهی پیدا میکردم که فکر سینا رو از قلب و ذهنش پاک کنم و همه فکرم همین بود و خبر نداشتم قراره درست تو این موقیعت چه بلای بدتری و از جایی که اصلا فکرشو نمیکردیم سرمون بیاد روز یکشنبه و تعطیل بود تصمیم گرفته بودیم که امروز با همسایه اسپانیایی مون که پیشنهاد داده بود بریم یکی از جاهای دیدنی اطراف دورتموند و حسابی خوش بگذرونیم و روحیه عوض کنیم خودم حاضر شده بودم و نگار و هم حاضر کرده بودم و منتظر بودیم شیوا حاضر بشه و داشتم قربون صدقه نگار میرفتم و هی به شیوا میگفتم تند باش تند باش دیر شد که در زدن و به همینجور داشتم به شیوا میگفتم دیدی دیر شد اومدن دنبالمون در و باز کردم و چشمم افتاد به کسی که هزاران بار عمرا اگه فکر میکردم حتی اگه یه بار دیگه ببینمش احساس کردم روحم از تنم جدا شده از شکه شدن و تعجب کردن سارا با لبخند همیشگیش بهم سلام کرد و گفت سلام ندا جون چطوری عزیزم عه خوشحال نشدی از دیدن من و بدون تعارف منو کنار زد و وارد شد با دیدن نگار یه راست رفت سمتشو بغلش کرد و گفت وای وای چه دختر نازیییییی پریدم سمتشو نگار و از بغلش گرفتم و اولین جمله ای که بهش گفتم این بود که اینجا چیکار میکنی بازم خندید و گفت عه ندا جون تو که اینجوری نبودی این بچه خوشگل گوگولی برای کیه برای تو هستش یا شیوا یا از جایی گرفتین و دارین بزرگش میکنین صبر کن ببینم صبر کن ببینم این چشما و این ابروها فقط شبیه یه نفر میتونه باشه و فقط یه نفر میتونه همچین دختر ناز و خوشگلی به دنیا بیاره از شک دیدن سارا سعی کردم خودمو خارج کنم به خودم مسلط بشم و تکرار کردم سارا دارم بهت میگم اینجا چیکار میکنی گرفت نشست و گفت این طرز برخود با مهمون نیست انگار از ایران اومدین و ادب رسم ایرونیا یادتون رفته اومدم سری سوم سرش داد بزنم که بره گورشو گم کنه که شیوا از اتاقش اومد بیرون و گفت ندا با کی حرف میزنی چند قدم برداشت و نگاهش به سارا افتاد چهرش اصلا نشون نمیداد که الان چی داره تو دلش میگذره و بعد یک دقیقه مکث و نگاه کردن به سارا چند قدم دیگه اومد جلو و به سارا سلام کرد سارا بهش گفت سلام عزیزم و پاشد بغلش کرد و گونه هاشو بوسید و بهش گفت دلم برات یه ذره شده عزیزم و نمیدونی چقدر گشتم تا پیدات کردم بعدشم روشو کرد به من و گفت یاد بگیر ندا خانوم کم کم داشتم عصبانی میشدم و به شیوا گفتم که باید بریم و منتظرمون هستنا شیوا اومد نگار و از بغلم گرفت و گفت برو بهشون بگو برامون مهمون ناگهانی اومده و نمیتونیم بریم اینقدر مصمم بود که نتونستم مخالفت کنم از همون جلوی در همسایمون رو دیدم و به زبان آلمانی ازش عذرخواهی کردم و بهشون گفتم نمیتونیم بریم شیوا نشسته بود جلوی سارا و فقط نگاش میکرد و بهم گفت ندا جان بی زحمت از مهمونمون پذیرایی کن و تو یخچال میوه هست سارا رو کرد به شیوا و گفت بهش که دقت کردم تابلو مشخص بود که دختر به این خوشگلی برای خودته و نمیدونی چقدر خوشحال شدم از اینکه بلاخره مامان شدی و راستی بهت بگم که سینا هم بابا شده و اگه دوست داری بیا عکس بچشو بهت نشون بدم و ببین چقدر بچه اونم نازه و گوشیشو برداشت و عکس سینا و بچش رو نشون شیوا داد از لحن و نوع حرفاش مشخص بود که جز نیش و زخم نیت دیگه ای نداره و شیوا خودشو خونسرد گرفت و گفت بهت تبریک میگم برای عمه شدنت سارا گفت راستی باباش کیه شیوا جون عه ببخشید سوالم کمی فضولیه و شاید دلت نخواد بگی چون به هر حال شندیم روابط اینجا حسابی آزاده از تو آشپزخونه با حرص بهش گفتم باباش یه مرد خوب آلمانیه که با ازدواجش با شیوا باعث شد بتونیم به راحتی پناهندگی بگیریم و بعدش به خاطر کارش نتونست بمونه و فعلا از شیوا جداست و به زودی برمگیرده سارا پوزخند اعصاب خورد کنی زد و گفت آهان که اینطور پس فعلا باباش نیست اما مهم مامان خوشگلشه که کنارش باشه و راستی اسمش چیه شیوا جون شیوا گفت اسمشو نگار گذاشتم سارا گفت چه اسم قشنگی فکرکنم اسم اون مامانت هم نگار بود آره یادمه میگفتی وقتی بچه بودی از مریضی هم مرده بود اره شیوا بهش جواب داد که آره اسمشو از اسم مادر مرحومم برداشتم دیگه حسابی از این مدل صحبت کردن و زخم زبون های سارا اعصابم خورد شد و اومدم نشستم کنار شیوا و به سارا گفتم نگفتی که اینجا چیکار میکنی اگه اومدی اینجا که شر به پا کنی باید بهت یادآوری کنم که اینجا ایران نیست و قانون داره و حساب کتاب داره و بهت نصیحت میکنم مزاحم شیوا و این بچه نشی سارا پاش و انداخت رو پاش و تکیه داد به مبل و گفت چرا اینقدر عصبانی شدی عزیزم من که اومدم بهتون سر بزنم و دلم براتون تنگ شده بود اما درباره قانون صحبت کردی منم باهات موافقم و اینجا دقیقا ایران نیست و نمیشه هر خری که به هر نهادی وابسته هستش برای خودش قهرمان بازی در بیاره و منم اومدم و خوشحالم که تو یک فضای برابر و مساوی میتونیم گپ بزنیم و یه سری صحبتایی که باید مدتها قبل میکردیم و با هم بکنیم تالبو منظورش از حرفاش صادق بود و منم بهش گفتم خب حالا شد حرف حساب و شروع کن حرفاتو بزن و بعدشم به سلامت سارا یه خنده اعصاب خورد کن دیگه کرد و بهم گفت مشخصه که از سمانه جون دوست عزیزت خیلی محکم تری عزیزم منظورشو نمیفهمیدم و حرفش برام عجیب بود که چرا داره اسم سمانه رو میاره بهش گفتم قرار شد حرفاتو بزنی و به گوشیم سارا گفت چه عجله ای داری اما خب حالا که اینقدر عجله میکنی قبول عزیزم و بهتره از جایی شروع کنم که شما رفتین و طبق قرارتون از همه بی خبر بودین و البته اینجور که فهمیدم و اطلاع دارم یواشکی با خانوادهاتون در ارتباطین و ندا جون حسابی هوای مامان مریضش و داره و شیوا جون هم که حسابی با برادراش و خواهراش آشتی کرده و جور جورن و یادمه قبلنا بهم میگفت گاهی وقتا ازشون میترسه و متنفره مگه نه شیوا یادته چقدر با هم دوست بودیم و همه حرفاتو میومدی به من میگفتی یادته عزیزم شیوا با همون لحن صدایی که بازم نمیشد درونشو تشخیص داد گفت آره یادمه سارا سارا ادامه داد که راستی شیوا جون مرگ برادر زادت و بهت تسلیت میگم و شنیدم خیلی سخت با سرطان مبارزه کرده اما بلاخره مرده و اگه اشتباه نکنم بچه همون داداش رضا بود که از همه بیشتر ازت بدش میومد و یادته که اومد تو جمع مهمونی و چجوری زد تو گوشت البته ندا جون یه وقت فکر نکنی که داداش رضای شیوا آدم بدی بودا خب طفلک اومد دید خواهر محجبه و نجیبش با اون لباس اندامی و بدون روسری و آرایش کرده تو جمع هستش یه جورایی از نظر اون داره لخت میگرده خب طفلک عصبانی شد و آبجیش و تو جمع زد دیگه اعصابم خورد شده بود و بهش گفتم سارا الان دقیقا فهمیدیم که آمار زندگیمون تو ایران و داری و از همه چی خبر داری و لازم نیست حرفایی که شیوا رو اعتماد و درد و دل بهت گفته و سالها ازش گذشته رو به زبون بیاری و اگه حرف تازه ای نیست به سلامت سارا بازم خندید و گفت باز که عصبانی شدی باشه صحبت از حرفای جدید شد و نظرتون چیه از حرفای جدید شروع کنیم که شما اصلا ازش خبری ندارین پاشد رفت سمت تلوزیون و یه فلش مموری بهش وصل کرد و سرشو چرخوند و کنترلشو پیدا کرد و برگشت نشست سر جاش تی وی رو روشن کرد و رفت رو فلش مموری ای که وصل کرده بود کلی فولدر بندی داشت و وارد یکیش شد قبل از اینکه بازش کنه گفت خب وقت حرفای جدیده و بیایین شروع کنیم رو کرد به شیوا و ادامه داد که بعد اون جلسه و اون بساط تراژدیکی که با اون دوست ژانگولرت راه انداختی باید بهت بگم حسابی موفق شدی زندگی منو نابود کنی و همه چی رو به هم بریزی اما باید بهت بگم که من مسئولیت همه چی رو به عهده گرفتم و نذاشتم که زندگی سینا و فاطی از هم بپاشه و اتفاقی برای سینا بیوفته اما خودم همه جوره طرد شدم و حتی تحت تعقیب قرار گرفتم و شرط میبندم اگه میفهمیدی حسابی خوشحال میشدی و ذوق میکردی اما شیوا جون از اونجایی که من آدمی نیستم و نبودم که به راحتی تسلیم بشم و اینو تو بهتر از هر کسی میدونی پس خودمو مخفی کردم تا بتونم به موقع از ایران بزنم بیرون و اینقدر هنوز رابطه داشتم که نتونن منو بگیرن و نتونم به یه سری کارا قبل رفتنم رسیدگی نکنم با یه تحقیق کوچولو فهمیدم سمانه جون که قرار بوده باهاتون بیاد لحظه آخر پشیمون شده و نتونسته دوری بابا و مامان عزیزش و تحمل کنه و مونده ایران و به نظرم باید از سمانه جون شروع کنم و موفق شدم خیلی راحت باهاش ترتیب یه قرار ملاقات دوستانه رو بذارم حسابی از حرفایی که سارا میزد گیج و سر در گم شده بودم و کم کم دلهره نا خواسته ای تو دلم شکل گرفت و قیافه شیوا رو که نگاه کردم حالا میشد استرس و نگرانی رو تو چهره اونم نگاه کرد و نگار تو بغلش به خواب عمیقی فرو رفته بود و رفت گذاشتش تو اتاق و برگشت و نشست سارا ادامه داد بعد از اون ملاقات دوستانه با سمانه جون به اطلاعات جالب و مهمی رسیدم و از همه چی باخبر شدم که چطوری با تشکیل یک ستاد ضد من بر علیه من نقشه کشیدیدن و اونجوری با آبرو و اعتبارم بازی کردین و البته اطلاعات ارزشمند دیگه که همشو مدیون سمانه جون هستم و راستی نظرتون چیه که یکمی از ملاقاتم با سمانه فیلم گرفتم به شما هم نشون بدم شما هم که عاشق فیلم گرفتن و دیدن هستین اشاره به دوربینای مخفی تو ویلای سیامک که ندا کار گذاشته بود کنترل و برداشت و اون فایلی که روش بود و پخش کرد چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد و از رو مبل بلند شدم و نا خواسته دستمو گذاشتم رو سرم و وایستاده نگاه میکردم که چند تا مرد گنده چجور سمانه ای که هیچ لباسی تنش نیست و دارن کتک میزنن و چجور داره زجه میزنه و گریه میکنه و همه هیکلش خونیه و شروع میکنن بهش تجاوز کردن و سمانه زجه زنان بهشون التماس میکنه که بس کنن نا خواسته محو تماشاش بودم و اشکام سرازیر شده بودن که شیوا سر سارا داد زد که بسه خاموشش کنننننن سارا گفت باشه عزیزم و قطعش کرد نذاشت هیچ کدومون حرفی بزنیم و ادامه داد خب داشتم از اطلاعات جالب و شندینی سمانه جون میگفتم و شاید حتی به شما که نزدیک ترین دوستاش هم بودین نگفته بود و خلاصه کنم که آقا کامران عزیز از همه خوشگذرونی هاتون مخفیانه فیلم و عکس میگرفته و نگاه کردنش براشون یکی از سرگرمی های ناب و درجه یک بوده و اما خیلی مخفیانه از اونجایی که با کمک صادق دوست قهرمان شیوا جون شهرام و دوستاش همه دستگیر شدن و منم موفق شدم از لپتاب کامران به یه گنج بزرگ برسم و چطوره به شما هم این گنج و نشون بدم هان موافقین پاشد و از تو کیفش دو تا آلبوم عکس برداشت و آورد داد دستمون عکسایی از خودم میدیدم که روحمم ازشون خبر نداشت همه عکسام در حالتای دادن و ساک زدن و سکس کردن به حالتای مختلف و با آدمای متخلف بود آلبومی که دست شیوا داده بود ازش گرفتم و دیدم عکسای اون چندین برابر منه و مشخص بود علاقشون به تصویر شیوا خیلی بیشتر از من بوده و سارا گفت راستی اینم آلبوم مخصوص سمانه جون خودش حسابی خوشش اومده بود شما هم حیفه نبینین شروع کردم به داد زدن و فریاد زدن و فحش دادن به سارا که شیوا بهم گفت بس کن ندا و بچه رو میترسونی و الان همسایه ها زنگ میزنن پلیس اگه زیاد داد و بیداد بشنون به سارا با عصبانیت گفت خب که چی حالا سارا خونسرد شروع کرد دست زدن و گفت براوو براوو شما دو تا خیلی محکم تر از اون یکی هستین و درست حدس میزدم اما هنوز تموم نشده و چطوره اینا هم ببیین و باز یه فایل جدید رو از فلش مموری پخش کرد و به حالت میکس شده کلیپای سکسای من و شیوا داشت پخش میشد و باورم نمیشد که اون عوضیا از اینا فیلم گرفته باشن چند دقیقه پخش شدن و انواع و اقسام سکسامون رو میدیدم و گیج و منگ شده بودم از دیدنشون سارا قطعش کرد و گفت خیلی زیاده و حوصله سر بر اما یکیش هست که حسابی مورد علاقه منه و خیلی دوسش دارم یه فایل دیگه رو باز کرد و تصویر اولش خیلی واضح نبود از دور گرفته شده بود و تو شب هم بود کمی نزدیک تر و واضح تر که شد دیدم شیوا هستش که با یه پسره تو استخر دارن با هم ور میرن و بعدش پسره شروع میکنه به کردن شیوا کارشون که تموم میشه و بلند میشن و میان به سمت دوربین و مشخصه که تصویر از بالا سرشون داره گرفته میشه و شیوا همونجوری لخت داره میاد و شرت و سوتینش دستشه و اون پسره بازوشو گرفته و تصویر پاز میشه و کاملا چهره و اندام شیوا لخت لخت دیده میشه و مشخصه سارا گفت خیلی زیادن و این فلش مموری رو مهمون من که حسابی خودتون نگاه کنین و از خاطراتتون لذت ببرین فقط شیوا جون لازمه یه عذر خواهی کوچولو ازت بکنم که بد موقع اینا به دست داداش رضا و بقیه خانوادت رسید و شنیدم درگیر مراسم چهلم بچش هستن و خب دیگه پیش اومد و به بزرگی خودت ببخش ندا جون شنیدم مامان مریضت دیروز بعد دیدن اینا سکته زده و تو اولین فرصت باهاش تماس بگیر البته اگه بتونه صحبت کنه و کس دیگه حاضر باشه باهات حرف بزنه یا اصلا میتونین با صادق تماس بگیرین و به اون بگین براتون خبر بگیره وای خدای من یادم رفت بگم که بعد رفتن شما صادق خیلی خیلی اتفاقی تصادف کرد و قطع نخاع شده و این مدت کاملا از گردن به پایین فلجه و شاید دیگه نتونه کمک کنه خب میتونم پیشنهاد بدم که به میلاد جون زنگ بزنین و اون حتما کمک میکنه اما فکر کنم اونم حسابی درگیر آتیش سوزی رستورانش هستش و چند بار باید بگم که آدم باید همه چی رو بیمه کنه وگرنه مثل میلاد اینجور به خاک سیاه میشینه خب هر جور که فکر میکنم گزینه کمک دیگه ای نیست آه نه صبر کنین من میتونم ترتیب تماس با یکی که شاید بتونه کمک کنه رو بدم و باهاش حرف بزنین از تو چمدون کوچیکش یک لپتاب برداشت و مشخص بود اینترنت وایرلس داره و به اسکایپ وصل شد و به سمت دوربین گفت بیارینش تا دوستاش ببیننش و بعدش لپتاب و اورد داد دست شیوا من که تا اون لحظه وایستاده بودم و هنوز باورم نمیشد دارم چیا میشنوم و میبینم رفتم کنار شیوا نشستم و تصویر یک زن لخت مادر زاد بود که بسته شده بود رو یه صندلی و همه هیکلش کبود خونی بود و سرش بی جون از گردن آویزون شده بود یکی که قیافش مشخص نبود اومد و از موهاش گرفت و سرشو بالا آورد و گفت نمیخوایی به دوستان سلام کنی قیافش که دیده شد دیدم که سمانه هستش و چشاش و به سختی باز کرد و با دیدن تصویر جلوش تقلای بی جونی کرد و اشک از چشاش سرازیر شد مغزم کار نمیکرد و بلند شدم و میخواستم همونجا سارا رو بکشم و این عذاب لعنتی رو تمومش کنم سارا گفت عزیزم یادته که خودت چی گفتی اینجا ایران نیست و یادت باشه دوست عزیزت دست منه و جونش کاملا به دست منه و بهتره بشینی سر جات و هنوز حرفام تموم نشده اشک از چشمای شیوا میومد و داشت سمانه رو نگاه میکرد و من لپتاب و بستم و نذاشتم نگاه کنه سارا لبخند پیروزمندانه ای زد و تکیه داد و گفت اینقدر ناارحت نباشین دخترا زندگی بی رحمه و برای همه مون بی رحمه و خودتونو اذیتت نکنین جلوی گریم و نمیتونستم بگیرم و بهش گفتم تو اول شروع کردی تو اول این دختر معصوم و که هنوزم عاشق اون داداش بی عرضته تو بازی کثیف خودت انداختی و عشق و شوهرش و زندگیشو ازش گرفتی و خودت اول با آبروی شیوا بازی کردی و حالا که جوابشو دیدی داری اینجوری با نامردی تلافی میکنی سارا بلند بلند شروع کرد به خندیدن و گفت عشق شوهر سینا رو کرد به شیوا و گفت واقعا فکر میکنی سینا عاشقت بود واقعا فکر میکنی اون به خاطر بازی های من ازت جدا شد و اونم گول خورد میخوای درباره عشق واقعی سینا با هم صحبت کنیم و نه اصلا چرا صحبت کنیم چرا من یه سورپرایز نهایی و اوج هیجان و نشونتون ندم و بعدش اگه دوست داشتین در موردش هر سوالی رو با کمال میل جواب میدم و باز از رو فلش مموری یک فایل دیگه رو باز کرد تصویر از صورت یک مردی بود که مثل همون پسره تو استختر نمیشناختمش اما میدونستم اینجا پشت در خونه شیواست و بعدش سینا در و باز کرد و وارد شدن حالت تصویر جوری بود که انگار یکی دوربین دستش گرفته و داره فیلم برداری میکنه و تکون زیادی داشت اون مرده وارد اتاق خواب شیوا شد و دوربین پشت سرش حرکت کرد چراغ اتاق خواب روشن بود و میشد حدس زد که این شیواست که رو تخت چشم بند رو چشاش هست و دستاش و به دو طرف تخت بستن و داشتم شاخ در میاوردم که مردی که خود سینا در و براش باز کرده بود حالا افتاده به جون شیوا و داره باهاش ور میره مشخص بود خود شیوا هم بیداره حدودا بعدش دوربین رفت سمت سینا که داشت ور رفتن اون مرد رو با زنش میدید و با سیاه شدن قسمتایی از تصویر و بعدش که شلوار سینا رو کشید پایین و شروع کرد به ساک زدن برای سینا و تصویر خیلی از نزدیک و بالا سر گرفته میشد فهمیدم دوربین انگار وصل باشه به پیشونی یک آدم و از اونجایی که چند بار اندام و لباسای خودشو رفته بود مشخص بود که زنه و بعدش تصویر رفت سمت و شیوا کسی که دوربین رو حمل میکرد شروع کرد لخت شدن و قسمتایی از بدنش هی دیده میشد و رفت سمت تخت و خیلی نزدیک تر به شیوا شد و اون مرده جایی از شیوا نبود که باهاش ور نرفته باشه و تصویر به شدت هی جلو عقب و بالا پایین میشد و چند بار که تصویر به پشت سرش برگشت مشخص شد که رو تخت چهار دست و پا شده و سینا داره از پشت میکنش و اون یارو هم پاهای شیوا رو باز کرده بود و با شدت تو کسش تلمبه میزد دوربین چند لحظه تکونای شدیدی گرفت و بعد چند لحظه اونی داشت دوربین و حمل میکرد بلند شد و سینا همونجوری لخت روی صندلی میز آرایش نشسته بود و به سمت دوربین لبخند میزد رفت تو بغل سینا نشست و مشخص بود داره لباشو میبوسه و بعدش دوربین رفت سمت آینه میز آرایش و کسی نبود جز سارا و اصلا دوربین مشخص نبود کجاست و احتمالا تو موهاش قایم کرده بود این سارا آبجی سینا بود که این همه براش ساک زده بود و بهش داده بود و اون طرف تر یه مرد غریبه داشت شیوا رو میکرد و چیزی که میدیدم و نمیدونستم باید کجای مغزم جا بدم و چجوری درکش کنم برگشتم سمت شیوا و دیدم خیره شده به تلوزیون و گریش متوقف شده و دیگه هیچی نمیگه و هیچ عکس العملی نداره با تعجب و نفرت به سارا نگاه کردم که داشت با لذت به ما دو تا که هر لحظه بیشتر خورد میشدیم نگاه میکرد سارا روشو کرد به من و گفت عزیزم اصلا فکرای بد در مورد دوستت نکن و این تصویر خیلی قدیمیه و برای روزایی هستش که شیوا جون هنوز یک زن پاکدامن و نجیب بود و اصلا تقصیری نداره و در جریان نیست که شوهر خودش و دوستش که خوب میشناسش بهش داروی خاصی دادن و دوست شوهر عزیزش جلوی روی سینا شیوا جون رو میکنه و البته تا اونجایی که من در جریانم مدتها این ادامه داشته تا جایی که آرش دوست سینا تصمیم به بچه دار شدن میگیره و این و قطعش میکنن و الان فکر کنم شیوا جون با یکمی یادآوری و فشار به مغزش میتونه خیلی از صبحایی که از دیشبش یادآوری دقیقی نداشت به یاد بیاره از رو من روشو به سمت شیا کرد و گفت راستی نکته مهم تر تا یادم نرفته بگم صحبت از عشق شد تو فکر میکنی اولین و بهترین عشق سینا بودی واقعا هنوز اینقدر احمقی شیوا تو هنوزم نفهمیدی که سینا از روی هوا و هوس تو رو انتخاب کرد و یه تیکه گوشت بیشتر براش نبودی و اگه من نمیخواستم همین انتخاب و نمیکرد و هنوز میتونستم براش بهترین شریک جنسی باشم و اون بهترین سکسای عمرمون رو که با هم داشتیم و ادامه بدم کدوم عشقیه که برای هوس و رسیدن به زن دوسش زن خودشو اینجوری در اختیار دوستش بذاره و تازه نگاه کنه و لذت هم ببره کدوم عشق پاک و واقعی ای این کارو میکنه شیوا فکر میکنی سینا از تک تک مراحلی که داشتم تو دام شهرام و دوستاش مینداختم خبر نداشت فکر میکنی اون شبی که تو بغلش مثل جوجه ها میلرزیدی و یواشکی گریه میکردی حالیش نشد و خبر نداشت که چند ساعت قبلش چجوری برای حفظ کس و کونت به سیامک التماس میکردی شیوا من خیلی بیشتر از اینا ازت توقع داشتم و فکر میکردم بعد این همه تجربه باهوش تر از این حرفا باشی سینا ذره به ذره لحظاتی که داشتی به دام شهرام میوفتادی رو خبر داشت و مرور کردن جنده بازی های زنش با من جز یکی از سرگیم های جذابمون بود و توی احمق تا الان فکر میکردی که سینا یک بازیچه بوده و من باعث شدم که ازت جدا بشه سارا بلند شد و گفت خب دخترای خوب من کم کم باید برم که بلیط برگشتم دیر شده و از طرف من نگار جون هم ببوسین و به هر حال من غیر مستقیم باهاش نسبت دارم و یه روزی خواهر شوهر مادرش بودم دیگه و اینم بگم که خواهشا سعی نکنین که دنبال من بگردین و پیدام کنین به هیچ وجه تصمیم ندارم سر نجات سمانه معامله کنم و به جرم آدم ربایی ازم مدرک جمع بشه و در ضمن حالا حالا باهاش کار دارم باید تاوان دوستیش با شما رو بده شیوا جون همینو بدون که به خاطر تو زندگی خیلیا تباه شد و سمانه هم یکیش و دیگه بهش فکر نکنین و الان باید به خانواده های خودتون فکر کنین که دیگه نیمتونن سر بلند کنن و آبرو براشون نمونده و تصویراتون بین همه فامیل و دوست و آشنا پخش شده و احتمالا هم الان کل اینترنت پخش شده و حتی شاید یه روز نگار جون ببینه و بفهمه چه مامان و خاله هنرمندی داره باید با این فکر تا آخر عمرتون زندگی کنین و باهاش کنار بیایین و بفهین که نباید با من در میوفتادین چمدونشو برداشت و با پوزخند پیروزمندانه از خونه رفت بیرون اشک بود که از چشام سرازیر میشد و نمیدونستم الان باید به چی فکر کنم و کدوم یکی از چیزایی که میدیدم و شنیده بودم و تحلیل و بررسی کنم و عمق فاجعه رو هنوز درک نکرده بودم و نا خواسته اول به یاد مادر مریضم افتادم که سارا گفت سکته کرده و نیمدونستم چجوری از حالش با خبر بشم و یه لحظه یاد شماره یکی از پسرخاله هام افتادم و حس کردم الان فقط با اون میشه حرف زد بعد چندین بار زنگ زدن بلاخره گوشیشو برداشت و حسابی تعجب کرد که من پشت خط هستم بهش گفتم حال مامانم چطوره که صداش حسابی ناراحت بود و گفت ندا خاله فوت کرد و دیگه نیست ندا تو چیکار کردی صداش هر لحظه تو ذهنم آهسته تر میشد و همه دنیا تو سرم میچرخید و گوشی رو انداختم زمین شیوا اومد سمت منو دید که نمیتونم وایستم و دارم میوفتم گرفتمو نشوندم رو مبل فشارم بدجور افتاده بود برام آب قند آورد میدونستم که خودش شرایطش بهتر از من نباشه بدتر هم نیست و چیزایی که اون فهمیده بود معلوم نبود اصلا هنوز درک کرده و چه ضربه ای قراره بهش بزنه رفت رو به روم روی مبل دراز کشید و خودشو جمع کرد و سرشو تو دستاش گرفت و حالا داشت مثل من آروم آروم به فاجعه ای که برامون اتفاق افتاده بود فکر میکرد برای منم ضربه بزرگی بود که فهمیدم سینا در جریان همه چی بوده و ما همیشه فکر میکردیم سارا مخشو زده و اون باعث شده که بی عرضگی کنه و شیوا رو ول کنه و حالا فهمیده بودیم که اون سینای عوضی نقش اصلی پشت پرده بوده و بد تر از اون چه سو استفاده هایی از شیوا که زنش بوده میکرده و چه کثافت کاری ای راه انداخته بوده و حالا شیوا همه و همه اینا رو یکباره فهمیده بود و هم خانوادش و از دست داده بود و هم معلوم نبود سر خانوادش با این آبرو ریزی چه بلایی میاد و تو این مورد کاملا هم درد بودیم و درک میکردم به صادق که معلوم بود با یک تصادف جعلی فلج شده و به میلاد که همه سرمایه اش اون رستوران بود فکر کردم به سمانه فکر کردم که بر خلاف اونی که تو ذهنم بود که حسابی خوشبخته اما این یک سال و نیم اسیر دست سارا بوده و معلوم نبود چه بلاهایی سرش میاوردن و من شیوا اینجا جامون گرم و نرم بود و خوش بودیم فکر کردن به شرایط سمانه روانیم میکرد بعد حدود یک ساعت که به همون وضع بودیم صدای گریه سوزناک و دردناک شیوا بلند شده بود و هیچ توانی برای رفتن سمتش و دلداری دادن بهش نداشتم و شنیدن اینجور گریه کردن شیوا قلب منو داشت پاره میکرد و منم همونجوری نشسته خودمو جمع کردم سرم و گرفتم تو دستام و بلند بلند گریه کردم و این تنها کاری بود که از دستمون بر میومد پایان نوشته

Date: November 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *