از خودم بگم یه پسر 21 سالمه هیکل معمولی دارم قد 185 وزنم 70 تا عاشق ماشین ام از زمانی که خودم رو شناختم اچار به دست بودم نمیگم پسر خیلی سر به زیری هستم اما زیاد شلوغ هم نبودم از گی خوشم نمیاد اما بخاطر غریزم با چند تایی بودم که این یدونه مورد پیش همه پسرا یه جوره 18 سالم که شد تصمیم گرفتم برم سربازی فرستادنم اموزشی تبریز 56 روز سخت و خفت بار رو داشتم نمیخوام سرتون درد بیارم هر چی بود تموم شد تقسیمم کردم افتادم فرماندهی لونه زنبور سه روز مرخص دادن بعد سه روز اومدم تهران وارد پادگان که شدم به من یه ادرس دادن گفتن باید بری نیرو انسانی رفتم اونجا بهم گفتن دو ماه باید بری بالا برجک من که تخمام چسیبیده بود زیر گلوم یکی یکی هر کی میرفت اونجا بالا برجک بود بعد یک ساعت نشستن نوبت من شد سربازی اسمم رو صدا کرد با ترس و تردید بلند شدم به خودم ناسزا میگفتم گفتم از چاله افتادم تو چاه بد بخت شدم رفت وارد که شدم یه اتاق بزرگ و خشگل رودیدم درو ورم رونگاه که میکردم گفت چی بلدی حواسم پرت شده بود گفتم بخشید جناب چی گفتید گفت گفتم چه کار بلدی گفتم مکانیکم یه کم هم از برق ماشین سرم میشه گواهی نامه هم دارم تکیه داد به صندلی شو دستی به ریش اش کشید و گفت میکانیکی بلدی یا داری وقتمو میگیری با ترس گفتم اره بخدا از بچکی کار کردم تلفن رو برداشت زنگ زد یه جا گفت حسین سلام چطوری دادش یه لعبت برات دارم میفرستم پیشد بپزش قشنگ و خلاصه منو فرستاد ته پادگان رسیدم اونجا یه گاراژ بزرگ بود چند تا و ولوو وبنز تک وسواری و بود وارد ساختمون اداریش که شدم یه سرباز گفت بفرما ابدارچی بود گفتم بهش گفتم نیرو انسانی فرستاد ام یه صدا از داخل گفت البرز بزار بیاد تو رفتم تو اتاق گفت گفت بشین نشستم شنیدم کار بلدی گفتم اره تقریبا نگام کرد گفت تقریبا یا بلدی با لکنت گفتم بلدم بلند گفت البرز همون سربازه اومد تو گفت بله حاجی گفت این حیف نون رو ببر پیش رضایی ببینم چی تو چنته داره رفتیم پیشه رضایی ابدارچیه گفت اوس اصغر اسمش اصغر بود یه تست ازین اشخورمون بگیر سفارشی اصغر نگاهی سر تا پام کرد گفت این یه خنده تمسخر امیز کرد گفت یه وانت بیرونه جون نداره تازه نو تحویل گرفیم ببین چشه منم داشتم تو دلم به زمین زمان فحش میدام رفتم جلو در دهنه دیدم یه وانت تقریبا نو بیرونه نایلون صندلی اش روش بود کاپوت زدم بالا استارت زدم ماشین مثل ساعت کار میکرد یه گاز از رو دریچه گاز دادم فکرم حسابی مشغول بود نمیتونستم تمرکز کنم دیدم پشت سر م اصغر البرز داردن پوزخند میزنن و پچ پچ میکنن سوار شدم یه دور زدم نمیفهمدم ماشین سالمه اما خیلی متورش لشه رسیده بودم دوباره بهشون ماشین رو خاموش کردم داشتم پیاه میشدم که یه جرقه زد تو ذهنم که ماشین تایم نیس دیگم از معجزات کار خونه ایرانفرغون دیده بودم رضایی گفت خوب دکتر دکتری ات رو کردی چشه گفتم این ماشینه تایم نیس دیدم جفشون زدن زیر خنده گفتن افرین پس ماشین چه طوری روشنه من که سرخ شده بودم دیدم حسین هم اومده گفت رضایی چه طوره رضایی باخنده گفت تعطیله کلن بفرستش بره اخم کرد گفت گفت گمشو برو نیرو انسانی گفتم اگه نتونستم درستش کنم هر کاری خواستین بکنین با من بهم بر خورده بود گفت میتونی گفتم اره گفت تا ساعت 12 وقت داری نگاه به ساعت کردم دیدم 9 شده مشغول ماشین شدم حسینم گفت میدونم چه کارت کنم ماشین رو تیم گرفتم دیدم بعله یه دنده عقبه دنده تیم انرژی ای گرفتم از این صحنه که خدا میدونه دنده رو درست جا زدم بستم ماشین رو روشن کردم یه دور زدم دیدم ماشین داره پرواز میکنه سریع رفتم با ماشین پیش اصغر اصغر اومد جلو در که بازم بخنده گفتم اقا رضایی درست شد با بی میلی سوار وانت شد یه دور کوچیک زد اومد گفت سوار شو با یه حالت عصبی رفت پیش حسین گفت خوب شد حسین گفت چی گفت وانته حسین در جا بلند شد رفت سوار ماشین شد دور زد وقتی برگشت خوش حالی رو میشد تو چهرش دید موبایلشو در اورد زنگ زد گفت سجاد دادا این ماله خودمه نمیدم دیگه قانون باشه حیفه بره برجک من نمیدونم البرزو میفرستم کارشو بکنه قطع کرد گفت بیا بریم تو رفتیم تو اتاق نشست رو صندلیش گفت بشین خوش حالی رو تو چشماش میدیدم گفت اینجا یه اتاق داریم یه سرباز هم سه روز دیگه میاد پیشت اسایشگاه نمیخواد بری کشوی میزش رو با کرد یه کلید بهم داد گفت شب اینجا میخوابی چون شهرستانی هستی گفت برو استراحت کن موقع نماز میای نماز افتاد گفتم چشم رفتم دهنه رضایی یه چایی ریختم خوردم رفتم نماز و بعد ساعت 2 شده بود رفتم تو اتاقی که بهم داده بودن دیدم یه یخچال یه تخت دو طبق و خلاصه در کل بد نبود ساکمو انداختم یه کنار گرفتم خوابیدم تا 6 عصر بیکار بودم تلویون رو روشن کردم دیدم 7 تا کانال بیشتر نداره یه فیلم چینی مسخره نشون میداد نشتم دیدم شام رفتم ازاشپزخانه گرفتم اومد اتاق خوردمو خلاصه صبح شد صبح که شد فهمیدم کلان ترابری چهاتا سرباز داره که با خودم میشد پنج تا همه از بودنم خوشحالا بعدا فهمیدم که اون سربازه که 23 روز پایه اش ازم بالا تره هرشب باید پیش اون شیفت می بودن اونجا 6 تا تعمیرکار داشت که رضایی سرمکانیکشون بود فرمانده ما به من دهنه تعویض روغنی رو داد چون کمبود نیرو رسمی داشتن بقیه تمیر کاراهم هر کی یه کاری داشت و یه سر بازم داشتن به عنوان شاگرد خلاصه اون سربازه که ندیده بودمش 23 روز پایش بالاتر من بود روهم داده بودن به من بعدن فهمیدم خواهر زاده فرمانده مونه حسین خلاصه گزشت تا روز سوم شد دیدم یه پسر خوشگل مو خرمایی خرمایی تیره ایستاده بین بچه خواهر زاده فرمانده قدش 170 تا بود وزنش فکر کنم تا بود توله سگ خیلی خشگل بود رفتم پیشش دست دادم دستاش خیلی نرم ریز نقش بود بر عکس دستای بزرگ و زبر من کم کم ساعت دو شد داشتن همه میرفتن ماشین حسین اومد نزدیکمون گفت محسن بیا رفتم کنار ماشین گفت وای به حالت اگه کوچکترین شکایت ازت بکنه میری اسایشگاه سربازا میخوابی افتاد گفتم چشم حاجی رفت ترابری هروز ساعت2 به بعد متروکه میشد رفتم اتاق دیدم هادی نشسته رو تخت لباس نظامیش رو در اورده بود یه تیشرت ویه بی جامه پاش بود چه پوست سفیدی داشت منم چون اتاق 12 متر بود مجبور بودیم جلو همدیگه لباس عوض کنیم لباسامو در اوردم راحتی هام رو داشتم میپوشیدم که دیدم داره برندازم میکنه باشگاه میرفتم قبلا اما از بس تو اموزشی گشنگی خورده بودم بدنم یه کات نسبی پیدا کرده بود خسته بودم توجه نکردم زیاد گزشت یه ماهی هر روز بیشتر باهم مچ میشدم بلخره پیش هم بودیم دیگه شاگرد خودمم بود دیگه اقا شب شد داشتیم فیلم هندی میدیدیم که یه دفعه برق رفت گفته بود از تاریکی میترسه من رفتم رو تختم اونم رفت رو تختش ساعت نگاه کردم دیدم هشته تازه عادت کرده بودیم 11 میخوابیدیم سوکت بود فقط بعد پنج دقیقه دیدم هادی از رو تختش اومد پایین گفت میشه بیام پیشت بخوابم گفتم چرا گفت میترسم پتو مو کنار زدم گفتم بیا اومد کنارم خوابید اروم کنار گوشم گفت مرسی دوستش داشتم صاف خوابیده بودم که دیدم یه دست اش رو انداخت روسینمعکس العملی نشون ندادن کمی بعد یه پاشم گزاشت روپام منم بیخیال چشم هام رو بسته بودم دستش رو حرکت داد با دستش سینه مو ماساژ میداد کم کم اومد پایین دستشو گزاشت رو کیرم منم مونده بودم کیرم ماساژ میدادحس خوبی داشت کیرم داشت شق میشد که اومد روم شروع به خوردن گردنم کرد وای چه حس خوبی داشت اولین بار بود که گردنم رو کسی میخور گاهی هم زبونشو میکشید دیگه کیرم داشت میترکید ضربان قلبم تند شده بود بلند شد از روم شرت وشلوار رو یه دفعه باهم در اورد یه جووونم گفت که دیونه م کرد با یک حرکت تیشرتم رو در اورد شروع کرد به خردن گردنم یواش یواش اومد پایین تا رسید به کیرم یه بوس به سرکیرم کرد که بی اختیار اهی کشیدم دیدم کیرم داغ داغ شد کیرم رو کرده بود تو دهنش تو اسمون ها بودم از شدت هیجان دودقیقه نشده بود که بی اختیار تمام ابمو با فشار زیاد ریختم تو دهنش ترسیدم که ناراحت شده باشه که نگاه کردم دیدم با ولع تمام همشو خورد حتی کیرم رو محکم تر می مکید که چیزی ازش حروم نشه از روم بلند شد گفت جون چه خشمزه بود بازم میخوام به سرعت لباساشو در اورد نشت رو تختم روپام من هنوز تو شک بودم که دیدم کیر نیم خیز منو دوباره به دهن گرفت باورم نمیشد کیر من که دیگه بعد ارضا بلند نمیشد چنان قد علم کرد حالت 69 گرفت گفت محسن جنونم با سوراخم بازی میکنی من که هنوز تو شک رفتار هادی بودم انگشتمو کردم تو دهنمو کردم تو سوراخش وای چه سوراخ قشنگی داشت من قبلا هم سوراخ دیده بودم اما این خیلی تمیز بود انگشتمو اروموم تو سوراخش میکرم اونم اه و او میکرد بعد برگشت سر کیرم رو گرفت کرد تو کونش وای چه کونی اروم اوم کامل نشست روش خودش را اروم بالا پایین میکرد منم همراهش شدمو سرعتمو زیاد کردم رو ابرا بودم صدای اهو اوه شالاپ شاپ و پت پت سوراخ هادی داشت دیونم میکرد از رو کیرم بلند شد و دوباره کیرم رو به دهن گرفت خوب میخورد انگار قبلا هم تجربشو زیاد داشته انجنان محکم میک میزد گه تمام وجودم میخواست بزنه بیرون گفتم نزدیکم سریع کیرم رو کرد تو کونش هم زمان برق ها اومد شهوت رو توعمق چشاش میدیم با چهار پنج تا بالا پایین محکم ابمو خالی کردم توکونش گفت وای چه داغه خوابید همون شکلی روم گفت دوست دارمگفتم منم دوست دارم حس کردم شکمم خنک شد اب شهوتش بود از روم بلند شد و اب رو شکموو لیس دستمو گرفت باهم رفتیم یه دوش گرفیم یه لب پر از هوس هم از هم گرفتیم و تو بغلم خوابید صبح که شد با بوس بیدارم کرد گفت اگه خاطره سربازیم رو دو ست دارید بگید تا براتون بازم بنویسم نوشته دایی
0 views
Date: March 11, 2019