اونشب قرار بود مهدی و خانواده ش واسه خواستگاری شکوفه بیان اونا همدیگه رو تو عروسی دوستای مشترکشون دیده بودن وهمونجاهم برای اولین بار جرقه ی این عشق زده شد کششی که این دختر و پسر عاشق نسبت بهم پیدا کرده بود یه احساس زودگذر نبود که بمحض بروز مشکلات و مخالفتهای خانوادگی کم رنگ شده و فراموش بشه بلکه باعث شد اونها رو برای رسیدن به هم مصمم تر کنه شکوفه همون ابتدای اشناییشون برای مهدی تعریف کرده بود که قبلا یه بار به اصرار خانواده اش با پسر عموش عقد کرده ولی بعد از اونکه از اعتیاد پسر عموش اگاه میشه حاضر به عروسی نشده و بعد از چندین نوبت مراجعه به دادگاه موفق میشه رضایت پسرعموشو واسه طلاق توافقی جلب کنه و ازون جدا بشه مهدی ام که میدونست در صورتی که خانواده اش از این جریان باخبر بشن ممکنه مشکلات زیادی سر راه ازدواجشون بوجود بیاد اونهم درست وقتی که میرفت تااین وصلت صورت بگیره تصمیم گرفت این موضوع رو از خانواده اش پنهان نگه داره و درین زمینه سفارشهای لازم رو هم به شکوفه کرده و از او هم خواسته بود تا با خانواده اش درین مورد هماهنگ بشه و ازشون بخواد که درین مورد حرفی به خانواده ی او نزنن اونشب مهدی که از نوجوانی از نعمت داشتن پدر محروم شده بودبهمراه مادر خواهر و دامادشون واسه خواستگاری اومدن و گفتگوهای لازم بین خانواده ها انجام شد اما از ابتدای مجلس شکوفه سنگینی نگاه مرتضی که داماد مهدی و شوهر خواهراومحسوب میشد رو روی خودش حس میکرد فکر کرد شاید منو از جایی میشناسه اما هر چی تو گذشته و خاطراتش میگشت شاید بتونه وجه تشابهی بین این شخص و یکی از کسانی که بنحوی اونها رو میشناخته پیدا کنه موفق نشد بخاطرش نمیومد شخصی با این مشخصات که سرپرست یه شرکت بازرگانی معتبر باشه رو بشناسه با اونکه از نگاههای موڋیانه مرتضی خوشش نمیومد ولی ناچار بود واسه حفظ ظاهر هم شده چیزی نگه ولی دنبال یه فرصتی بود که با مهدی تنها بشه اونوقت میتونست یه دل سیر ازین طرز برخورد نامناسب مرتضی و نگاههای اون پیش عشقش گله گی کنه ازونجایی که شناختها و توافقات بین دوخانواده پیشتر صورت گرفته بود مجلس خواستگاری اونشب بیشتر حالت فرمالیته و بیشتر جنبه پایبندی به رسوم داشت تاددر ان ضمن تعین روز و ساعتی خوش یمن برای جاری شدن صیغه عقد و نیز در نظر گرفتن مکانی مناسب برای برگزاری عقدکنون خانواده هاهم این فرصت رو داشته باشند تا بیشتر با همدیگر و اداب و رسوم هم آشنا بشن این مجلس هم مانند سایر مجالس اینچنینی مدت زیادی طول نکشید و بعد از ساعتی گفت و شنود میان خانواده هاو پس از تعین تاریخ و محلی مناسب جهت مراسم عقد به خوبی و خوشی به پایان رسید اما شکوفه که از صبح در گیر تهیه لوازم پذیرایی از مهمونها و همینطور مرتب کردن و اماده کردن منزل واسه پذیرایی از مهمونها بود حسابی خسته شده بود اونقد که بعد از رفتن مهمونها قادر نبود ختی چشماشو باز نگه داره و با اونکه شستن ظرفهای شام اونشب نوبت او بود ولی از خواهرش خواهش کرد تا اونشب بجای اون ظرفا رو بشوره و طولی نکشید که از شدت خستگی بخواب رفته و فرصتی برای انتقال گله گی هاش به مهدی پیدا نکرد فردای شب خواستگاری حدودا ۱۰ ۳۰ دقیقه صبح بود که زنگ خونه شکوفه بصدا درومد و وقتی داداشش که رفته بود در رو باز کنه برگشت و گفت شخصی که زنگ درو بصدا درآورده شوهر خواهر مهدی بوده و گفته که کار واجبی با شکوفه داره یه انرژی منفی سراسر وجود شکوفه رو احاطه کرد اما سعی کرد بخودش مسلط باشه و به داداشش گفت خب الان کجاس مگه تعارفش نکردی بیاد تو خونه داداشش گقت چرا بخدا چن بار هم تعارفش کردم اما گفت ماشینو جای بدی پارک کردم و گفت بهت بگم که زحمت بکشی یه سر بری سر کوچه و گفت که تو ماشینش منتظرته شکوفه با نگرانی مانتوو شالش رو پوشید ولی بمحضی که خودش رو تو اینه براندازکرد لبخندی بر چهره اش نشست و باوهمون اعتماد به نفس همیشگیش رفت تا بقول خودش ببینه این یارو چی از جونش میخواد خیلی زود تونست ماشین بژ رنگ مرتضی رو که با شیشه های کاملا دودی حدودا ۵۰ متری بالاتر ازنبش کوچه اونا که دقیقا روبروی کوچه بالاییشون میشد پیدا کنه تو ماشین که نشست خنکای باد کولر ماشین باعث شد مور مورش بشه با لبخندی ساختگی سعی کرد عصبانیتش ازاین این شکل رفتار که بنظرش بی شباهت با قایموشک بازی بچه ها نبود رو پشت نقایی از خوشرویی پنهان کنه و منتظر شنیدن حرفای مخاطبش موند مرتضی که از شب گذشته و همزمان با دیدن شکوفه انبوهی از افکار و خاطرات ناراحت کننده روحیه و شخصیتش رو اماج حملات بی رحمانه شون قرار داده بودن در حالی که از زور بیخوابی و هجوم افکار گوناگون چشماش قرمز شده بود روشو به طرف شکوفه برگردوند و خیلی راحت ازش پرسید چه خبر از دوست مشترکمون آقا مجید همزمان با ذکر نام مجید توسط مرتضی سیل عظیمی از خاطرات بد و خوب بذهن شکوفه هجوم اوردن خاطراتی که در نهایت اونو واسه لحظاتی حسابی گیج کردن اما چن لجظه بعد وقتی تونست به خودش مسلط بشه تونست مرتضی رو هم بشناسه پسر پاک و ساده و بی شیله پیله ای که با وجود اونکه اصلا با مجید قابل مقایسه نبود ولی دوست اومحسوب میشد تصویری که از مجید در ذهن شکوفه نقش بسته بود مجید را فردی ناتو هوسباز و فاسدمعرفی میکرد فردی که با بی رحمی تموم به روشهای مختلف ازاو سواستفاده میکرد وهمیشه هم بعدش کارای زشتشو با کادوهای رنگازنگ و گرون قیمتی که براش میخرید کم اهمیت جلوه میدادولی در عوض مرتضی روکه اونروزها دانشجو بود بعنوان جوانی پاک و مهربان و قابل اعتماد و با غیرت شناخته بود جوانی که دوبار در شرایط بدی که نزدیک بود مورد تعرض واقع بشه از او در مقابل لات و لوتهایی که قصد ازارش را داشتند دفاع کرده و حتی در راه دفاع از او آسیب هم دیده بود اینها خاطراتی بودن که بعد از اوردن نام مجید بصورت جسته و گریخته از مجید ومرتضی و وقایع اون دوره از زندگیش بیادش میومدن ولی با این وجود بهتر دید بذاره مرتضی ادامه بده و اسه همین گفت کدوم مجیدرو میگید اقا مرتضی مرتصی در حالی که میخندید ادامه داد همون دیشب تا دیدمت شناختمت هنوزم مث اونوقتا خوشگل و تو دل برویی و ادامه داد منو یادت نمیاد نه همیشه وقتی که پیش مجید میومدی همدیگه رو میدیدیم شکوفه در حالی که سعی داشت هراسی رو که از بر ملا شدن روابط خصوصیش در سالهای نوجوانی داشت رو پشت نقابی از بی تفاوتی پنهان کنه و طوری وانمود کنه که حتما مرتضی او را با دیگری اشتباه گرفته باخنده پاسخ داد من کسی به اسم مجید که میگین نمیشناسم الانم اگه امری ندارین باید برم خونه غذام رو گازه ته میگیره اما پیش از اونکه حتی فرصت لمس دستگیره درو پیدا کنه برای یه لحظه صدای خودش رو شنید صدایی که ازگوشی موبایل مرتصی پخش میشد شکوفه رو سرجاش میخوب کرد جرات نمیکردبه مونیتور گوشی مرتضی که جلوش گرفته شده بود و فیلمی از شکوفه رو در حال سکس با مجید نمایش میداد نگاه کنه احساس میکرد مث گنجشکی که در چنگال باز شکاری اسیر باشه اونم تو دست مرتضی اسیر شده موضوع روشن بود از شانس افتضاح او مرتضی دوست مجید دوس پسر قبلیش درومده بود و احتمالا قریب به یقین بعد از شناختن اون رفته پیش مجید و موضوع رو گفته مجید هم که سر جریان جداییشون از شکوفه کینه بدل گرفته بود برای تلافی موقعیتو مناسب دیده و با نامردی تموم فیلم رابطه هاشونو که البته بدون اطلاع اون ضبط شده بود رو در اختیار مرتضی گذاشته بود اما مرتضی چی از جونش میخواست سعی کرد بر خودش مسلط باشه و با مرتضی درین مورد جدیو منطقی صحبت کنه واسه همین برگشت و نگاهی به اون که هنوز مشغول تماشای فیلم گوشیش بود کرد و گفت میشه لطفا خاموشش کنید وادامه داد من نمیدونم شما از این کارتون چه منظوری دارین که رفتین این شخص و این فیلما رو که بدون اطلاع منهم گرفته شده رو پیدا کردین و اوردین به من نشون میدین اچون همونطور که میدونین این فیلم ها و روابط مربوط به چندین سال پیشه و ربطی به امروز نداره بهر حال هر کسی تو زندگیش روابطی رو تجربه میکنه شما هم حتما ازین روابط داشتین حرفای شکوفه به اینجا که رسید مرتضی حرفشو قطع کرد گفت بعععععله ممکنه اما کسی از روابط من که فیلم نداره و با گفتم این حرف به شگوفه یاداوری کرد که برگ برنده ی این بازی ناعادلانه دست اونه و ادامه داد همونطور که میدونید خانواده مهدی ادمای معتقدی هستن و خود مهدی هم بچه متعصبیه و قطعا اگر باد به گوششون برسونه که همسر و عروس آیندشون چه روابطی رو در گذشته اش تجربه کرده قطعا این پیوند رو تا هر جا هم که پیش رفته باشه قطع میکنن و در حالیکه خنده موذیانه ای رو بلب مینشوند گقت البته من دوس ندارم مانع سعادت و عشق دوتا جوون به همدیگه بشم شکوفه که از جو موجود و ازین برتری و تسلط روانی مرتضی با اون خنده های مشمئز کننده اش خسته شده بود در حالی که صداشو قدری از حد معمول بلندتر کرده بود حرف مرتضی رو قطع کرد و گفت پس میشه بگی از اوردن این فیلما چه منظوری داری داری و از جون من چی میخوای مرتضی که انگار منتظر همین بود در حالیکه سعی میکرد جملاتشو یجوری مرتب کنه که زشتی درخواستش تو ذوق نزنه گفت راستش از همون روزای اولی که شناختمت دوس داشتم جای مجید باشم اما خب نمیشد چون مجید وضع مالیش اوکی بود ولی من نه اون تو گمرک کار میکرد ودرآمد واقعا خوبی داشت اما من چی یه دانشجوی اس و پاس بودم که دستش تو جیب باباشه اون خیلی خرجت میکردولی من چیزی نداشتم که بخوام خرجت کنم واسه همین منو تحویل نمیگرفتی و با اینکه از علاقه من نسبت به خودت با خبر شده بودی عمدا جلوی من هی خودتو واسه مجید لوس میکردی و واسش عشوه می اومدی شکوفه که تازه بعد از سالها عشق واقعی شو پیدا کرده بودو خوشبختی و سعادت امروز و ایندشو در گرو ازدواج با مهدی میدید نمیتونست به مرتضی اجازه بده تا با یه مدرک قدیمی خوشبختیشو بخطر بندازه واسه همین صحبت که به اینجا رسید رو به مرتضی کرده و گفت آقا مرتضی نمیدونم چطور بگم ولی مادیات هیچوقت واسه من اهمیت نداشته باور کنید که اصلا متوجه علاقه شما بخودم نشده بودم و گرنه شما جوان جذابی بودین و از مجید بی صفت که از بچگی و خامی من سواستفاده کرد خیلی سرتر بودین آخه چه دلیلی داشت که نخوام با شما باشم والبته هم خودش و هم مرتضی میدونستن این حرفا از سر ناچاریه و حقیقت نداره اما مرتضی بمحض شنیدن این حرفا انگار چیزی بذهنش رسیده باشه در حالیکه دستشو به منظور دعوت مخاطبش به سکوت بالا اورده بود گفت باشه حق باشماست همونطور که گفتی باید بجای ایما و اشاره و حرف زدن با کنایه و در لفافه رک و واضح ازت میخواستم یاهام باشی و درون صورت تو حتما میپذیرفتی و در حالیکه به جهره شکوفه که از روند گفتگوشون راضی بنڟر میرسید نگاهی میکرد ادامه داد اما ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه س و هنوزم دیر نشده چون تو هنوز ازدواج نکزدی که بودنت با من خیانت به همسرت محسوب بشه و در ادامه اینطور توضیح داد که فکر میکنم معامله منصفانه ای باشه که اگه قبول کنی بدون هیچ تنشی قضیه این فیلما تموم میشن و من همه شونو به تو میدم و تو میتونی بدون اینکه مهدی از وجودشون با خبر بشه همشونو از بین ببری و برای همیشه از شر گذشته ای که تا امروز رهایت نکرده خلاص بشی شکوفه دیگه تقریبا شکی نداشت که مرتضی هم مث تموم مردای دیگه ای که تاوامروز سر راهش قرار گرفتن تنش رو میخواد و میخواد با او سکس داشته باشه اما یه بخش کوچیک ته وجودش انگار هنوز امیدوار بود که بشه مساله رو بدون اینکه به سکس ختم بشه حل کرد واسه همین با بیان جمله ی ودر مقابل از من چی میخواین از مرتضی خواست که شرطش رو که سوی دیگر معامله ی پیشنهادیش بود عنوان کنه مرتضی در حالیکه با انگشتاش رو فرمون ماشین ضرب گرفته بود گفت همونطور که خودتم در جریانی دیشب توافق شد که مجلس عقدتون رو تو سالن خونه ما که بزرگ و جاداره برگزار کنید میخوام قبول کنی که فقط برای یکبار آنهم در روز عقدت با من رابطه برقرار کنی این تنها شرط منه بعد از اون من فیلمها رو بهت میدم و دیگه خودت میدونی و اونا و ادامه داد اصراری هم ندارم که الان جواب بدی خوب فکراتو بکن بعد جواب بده در ان واحد چند احساس متفاوت به شکوفه دست داده بود از یه طرف خشم و نفرت بود واز سوی دیگه احساس گناه ازیه طرف بهوخودش میگفت من کسی نیستم که باج به شغال بدم و از طرف دیگه حاضر نبود به رویاهای قشنگی که برای ازدواج با مهدی داشت پشت پا بزنه اونقد گرفته و مستاصل شده بود که اصلا نفهمید چطور خودشو به خونه رسونده روزها پشت سرهم میگذشتن و تاریخ عقدشون نزدیک و نزدیکتر میشداما او هنوز جوابی به مرتضی نداده بود ادامه نوشته زهره
0 views
Date: December 15, 2019