سلام اصلا مهم نیست اسم من چیه منم ی آدم هستم مث بقیه البته با احساس های متفاوت و خاص نمیخوام فقط از شهوت و سکس براتون بگم میخوام از ی انتظار طولانی برای شروع ی زندگی بگم دلم میخواد از ی احساس عاشقانه بگم ک تبدیل ب رابطه عاشقانه و زندگی شد من ی پسر 26 ساله هستم حرفام بخش شیرین سرگذشتمه و دلیل بیانش مث باقی مطالب طرح شده در اینجا تنها جنبه سکسی نداره و هدفم اینه ک اوج رسیدن ب خوشبختی رو برای آدمایی ک عشق رو درک می کنن بیان کنم موضوع از سه سال پیش شروع شد وقتی زنداییم ب دلیل بیماری قلبی فوت کرد خیلی دردناک و غم بار چون فقط 35 سال داشت با ی بچه ابتدایی بهتره کمتر از خودم بگم در یک خانواده امروزی اما با اعتقادات انسانی ب دنیا اومدم خانواده تحصیل کرده و دارای مشاغل دولتی من تنها پسر خانواده بودم و همیشه مورد توجه درسخوان و ساکت از همان کودکی متوجه تفاوت های خودم میشدم ولی خب درک من از دنیا و احساسات انتزاعی بود ولی خب می فهمیدم ک مث بقیه نیستم کوچکترین برادر مادرم ک مجرد بود و خیلی پیش ما میومد و ما هم کلا همه با اون خیلی جور بودیم من عاشقانه اون رو دوس داشتم مردی با قد 170 هیکلی و بدنسازی کار کرده و چشمانی آبی همیشه منو ب پارک می برد برای من چیزای مختلف می خرید عاشق او بودم و چون پدر و مادرم شاغل بودم وابستگی عجیبی به او داشتم در کودکی وابستگی این چنین ب یکی از اعضاء خانواده خب عجیب نیست ولی ماجرا از جایی شکل عجیبی را حتی ب خود من نشان داد ک وقتی اول راهنمایی بودم دایی قرار شد ازدواج کنه همه خوشحال از ازدواج دایی ولی من عصبانی برای از دست دادنش در هر لحظه ای از تنهایی خودم گریه می کردم نمی دونم چرا دایی رو جزوی از اعضاء وجودم می دانستم ک کسی در حال تصاحب کردن آن بود کم کم رفتار های من برای همه عجیب شد اما طبق معمول برای خودشان دلیلی تراشیدن و هیچ گاه دنبال دلیل رفتار من نبودند اگر بخواهم خلاصه کنم من ب عروسی نرفتم و هر وقت ک ب خانه ما می آمدن من ب نحوی در می رفتم خیلی گوشه گیرشدم از دوم راهنمایی ی دوست صمیمی با خصوصیات رفتاری خودم داشتم اونم مث من بود سال بعد ی روز توی راه برگشت از مدرسه درباره خانوادش گفت منم گفتم از درد دلاش گفت منم گفتم و فهمیدم اونم مث منه اما نمی دونستیم چمونه مث بچه های الان با این امکانات نبودیم ک ساده بودیم سالها گذشت و من فهمیدم چی هستم البته ب لطف اینترنت جرات دوست شدن با کسی و بیان حرفا و ابراز احساسات نبود چون از خانواده و آبروم می ترسیدم اینم بگم ک بعد چند سال رابطه ما با داییم برای مشکلاتی خانوادگی قط شد و دیگه همو ندیدیم من سرکار رفتم و در رشته روانشناسی تحصیل کردم مث همیشه موفق در کار با بیست و یک سال سن در ی اداره نیمه دولتی کارمند رسمی شدم دست و پام کلا بسته بود چون دیگه الان خیلی ها منو می شناختن سعی کردم ب زندگی عادی برگردم مث بقیه آدما بشم نه این ک غیر عادی بودم ولی خب تفاوت من در این کشور قابل درک نبوده و نیست برا همین رفتم روانشناسی تا شاید تغییر کنم اما نشد من عاشق داشتن و بودن در کنار مردی بودم ک بشه بهش تکیه کرد و منو برای خودم بخواد ولی نمیشد ب تنهایی عادت کرده بودم روزا گذشت و بیست و چهارساله شدم یعنی دو سال پیش بود که زن داییم فوت کرد زن بسازی بود و داییم هم سخت پسند و وقتی زن داییم رو انتخاب کرد یعنی خیلی می خواستش خیلی گریه کردم زن خوبی بود و داییم رو ک دیدم بی اختیار بغلش کردم و با تمام وجود زار زدم و اونم ک انگار کمرش شکسته بود سرشو گذاشت رو شونه هام و اشک ریخت من چند سال بود ندیده بودمش هنوز همون مرد تنومند بود با موهای حالا جو گندمی و ریش سیبیلی ک مردانه تر و خواستنی تر شده بود پسرداییم وقتی از مدرسه اومده بود با جنازه مادرش روبرو شد سکته جون مادرشو رو گرفته بود داغون بود و افسرده بعد چند وقت ی روز رفتم خونه داییم نبود با پسرش شروع کردم حرف زدن باهام راحت تر از لحظه اول شد از هر تکنیکی ک یاد گرفته بودم استفاده کردم ب وضوح حالش بهتر شد رفت ب تکالیفش رسید خونه کمی بهم ریخته بود مخصوصا آشپزخانه دست بکار شدم همه جا رو تمیز و ی سالاد اولویه خوشمزه درست کردم من آشپزیم خیلی خوبه چون روزایی بود ک همه سر کار و دانشگاه بودن و برلی سیر شدن باید یاد می گرفتم دایی اومد منو ک دید شوکه شد وقتی دیده همه جا مرتبه و شام آمادس خیلی خوشحال شد پسرش زودی شام خورد و رفت و ما نشستیم ب حرف از همه چیز پرسید چند بار گریه کرد و از اینکه آدم موفقی هستم بهم افتخار کرد بعد اون روز وقت های خالیم رو می رفتم و براشون غذا و کاراشون رو انجام می دادم رفت و آمد ها بیشتر شد چند ماه گذشت و پسردایی کاملاً با من خو گرفته بود دوست فابش شده بودم تا اینکه ی روز ک جمعه بود و پسردایی رو آماده کردم ک بره خونه خالش دایی خواب بود وقتی رفت ب دایی گفتم صبحانه حاضره دمر افتاده بود روی تخت بالاتنش لخت بود رفتم نشستم لب تخت گفت پشتم رو بخارون عادت داشت چون وقتی ی سالش بود مادرش فوت کرده بود و بابا بزرگم برای اینکه وقتی گریه می کرد آرومش کنه پشتش رو می خاروند و اونم خوابش می برد منم قبلا این کار رو می کردم براش شروع کردم ب خاروندن و ماساژ پشتش بعد چند دقیقه متوجه شدم داره گریه می کنه شاید یاد زنش افتاده بود منم بی اختیار گونه هام خیس شد یاد عشق در وجودم افتادم ک سالها نسبت ب این مرد در دلم بود قطرات اشکم می ریخت روی کمرش گفت تو چرا داری گریه می کنی من یاد غمام افتادم تو چته گفتم هیچ کس از دل کسی خبر نداره تو چ می دونی توی دل من چی می گذره گفت چیه منم گفتم سر فرصت بهت میگم گفت تعریف کن من دیگه گریم تبدیل ب هق هق شده بود شروع کردم ب بوس کردن پشتش با تمام وجودم عطر تنش رو استشمام می کردم بغلش کرده بودم و مدام پشتش رو می بوسیدم و بهش می گفتم درد وجود من عشقیه ک ب جون من انداختی من از همون بچگی عاشق تو بودم و خیلی چیزا رو گفتم و ساکت گوش می داد برگشت رو ب بالا دراز کشید من روی آسمونا بودم بدن مردونش حالا توی بغل من بود با سر سینه ای با موهای کم نزدیک 18 سال غصه هامو زار زدم تنهایی هامو دلتنگی هامو اونم بغلم کرد و همش قربون صدقم می رفت ک گریه نکن فدای چشات بشم سرم و از روی سینش بلند کرد و اشکام رو پاک کرد با اون نگاه مردونه ک از روی علاقس نگاهم می کرد سرم رو برد سمت خودش و لبام رو بوس کرد واااااااای سیبل هاش گرمای لبش دیوانه کننده بود برای چند دقه ب همون حالت داشتیم لب می دادیم من لبه تخت نشسته بودم در همون حالت رفت اونور تر و منو خوابوند روی تخت و خوابید روم با ی شرت ورزشی بود نمی تونم بگم چ حسی داشتم وقتی اون بدن هیکلی رو در آغوش داشتم دیگه لب دادنش تندتر و هارد تر شد هر چند بار می رفت سراغ گردنم و گوشم و نازم می داد لباسم رو درآ ورد تمام بدنم رو می خورد ب شلوار رسید کمی مکث کرد من بیحال بودم و چشام چیزی نمی دید و بدنش رو چنگ می زدم منو چرخوند روی خودش نشسته بودم روی کیرش تموم جونم شل شده بود اومد کنار دراز کشیدم با تمام ترس و لرز دستم رو بردم سمت شلوارکش دستم رو بردم داخل وقتی گرفتم توی دستم ی نفس عمیق کشید انگار چیزی از وجودش خالی شد شلوارش رو کامل در آورد و رو ب بالا خوابید وقتی کیرش توی دستم بود ب وضوح تموم تنم می لرزید دندونام ب هم می خورد گفت الهی واسه دلهرت بمیرم و بغلم کرد قلبم آروم گرفت بدنش رو بوس می دادم و رفتم سمت کیرش اول تمومش رو بوس می دادم خیلی داغ بود کیرش زیاد د راز نبود اما خیلی کلفت بود و کلش خیلی بزرگ بود و آلتش استخوانی نبود گوشتی بود کردمش توی دهنم و با تمام وجود می خوردم می رفتم پایین سمت تخماش خیلی لذت بخش بود چشمش بسته بود و داشت حال می کرد و همش قربون صدقم می رفت از اینکه عشقم داشت لذت می برد از وجودم پرواز داشتم می کردم بلند شد منو خوابوند روی تخت بوسم می داد رفت سمت شلوارم ک بازش کنه داشت درش میآورد ک بدنم دوباره رعشه گرفت دوس داشت مث اینکه منو اینجوری می دید اولین بارم بود حالم ی جوری میشد من رون گوشتی و باسن پری دارم رانم رو می خورد منو بر گردوند کونم رو ب بالا بود شروع کرد ب ماساژ دادنش منم حال می کردم و آه می کشیدم هر از گاهی ی ضربه ب کونم می زد یهو صورتش اومد سمت سوراخم می تونم بگم مردم و زنده شدم داشت زبون می زد وای ک چ حسی داشت داشتم دیونه میشدم ازش خواهش می کردم نکنه کونمو گاز می گرفت و باز می رفت سمت سوراخم اون ریش و سیبیلش بیشتر تحریکم می کرد از حال زیاد ب خودم می پیچیدم یهو چیزی در خودم احساس کردم با انگشتش داشت باز می کرد سوراخمو اومد خوابید روم کیرش لای کونم بود کمی بالا پایین کرد دیگه کاملا روی سوراخم بود سرش رو خیس کرد و کلش رو با فشار زیادی فرستاد تو درد عجیبی توی بدنم پیچید داد زدم گوشم رو میخورد و میگفت ببخش عشقم شل کن خودتو درد داشت خیلی درد داشت فهمید کشید بیرون بیشتر سوراخمو خیس کرد و کیرش رو دوباره گذاشت و آروم فشار داد کمتر درد گرفت خیلی سخت می رفت تو چند دقیقه ای فقط سرش رو می برد تو و میآورد بیرون وقتی کیرش رو کامل فرستاد تو داشتم از درد می مردم و بالش رو گاز می گرفتم منو ناز میکرد فقط بی اختیار چشام اشک آلود شد داشت عقب جلو می کرد چ حالی داشت بعد اون درد وحشتناک خیلی حال می کرد می گفت واسه وجود گرمت بمیرم من داشتم پرواز می کردم و اون با بدن سنگینش روم خوابیده بود دوس داشتم براش بمیرم همونطور داشت منو می کرد ک یهو خیلی تند تر شد و منم بیشتر داشتم آه آه می کردم فهمیدم ک از آه گفتن و درد کشیدنم لذت بیشتری می بره بعد چند دقه با تمام سرعت عقب جلو کردن ی آآآآآه طولانی کشید و آبشو خالی کرد توی کونم گرماش رو حس می کردم توی خودم ولو شد روم خیس عرق بود منو بوس می داد و منم دستاش رو بوس می کردم کیرش ک خوابیده بود کشید بیرون و خواست با دستمال پاک کنه ک کمی خونی بود گفت بمیرم برات خون اومد احساس سوزش می کردم بعد چند دقیقه استراحت منو بغل کرد برد حموم منم شست منم اونو شستم زیر دوش باهام لب می داد و میگفت دیگه تو همه کس منی و منو دیونه تر می کرد دوباره رفت پایین سوراخم رو می خورد پاهام رو باز کرد و دوباره شروع کرد خوردن بعد دراز کشید کف حموم منم خوابیدم روش اون کونمو می خورد منم کیرش رو می خوردم بلند شدیم و منو چسبوند ب دیوار و کرد توی کونم و داد می زد تو مال منی عشقم و تو دیگه مال منی واسه دلت بمیرم من گریه می کردم دستش ک از پشت بغلم کرده بود رو می بوسیدم دیگه حال نداشتم اونم تندتر کرد فهمیدم داره ارضا میشه اومدیم بیرون و دراز کشیدیم و من بعد براش غذا گرم کردم بعدها فهمیدم من فقط جسمم ی مرده وجودم ی زنه رفتم پیش روانشناس بعد کلی آزمون و تست تایید کرد ک من می تونم برای تغییر جنسیت اقدام کنم اما خانواده قبول نمی کرد و از همه موقعیت کاریم میوفتادم وقتی با دایی مشورت کردم گفت نیازی نیست تغییر جنسیت بدی من همین طوری تورو میخوام و با من زندگی می کنی خوشحال بودم چون زندگی روی خوش رو ب من نشون داده بود نمیخوام مث بقیه افراد بگم چندین بار دیگه این اتفاق افتاد و بعد براتون تعریف می کنم بعد اون سکس و دلبستگی دایی ب من شدم همه زندگیش از بودن کنار هم ارضا میشدیم فهمیدم همه چیز سکس نیست وقتی ب عشقم نگاه می کردم ک صبحا با صدای من فقط پا میشه من حتما باید ببوسم و بدرقش کنم تا بره سر کار وقتی خسته میاد خونه توی آغوش من بخوابه چیزی ارزشمند تر از ی سکس نصیب آدم میشه الان دو ساله من با دایی زندگی میکنم پسرداییم بدجور بهم عادت کرده ی جورایی شدم مادر خونه از خدا ممنونم ک بعد هجده سال رنگ آرامش رو دیدم می دونم طولانی شد و شاید فحش بشنوم برام مهم نیست چون من میخواستم از سرگذشت خودم بگم تا مردم کشورم ب عشق آدمای دور و برشون نگاه کنن همدیگر رو مسخره نکنیم و فقط ب چشم برده جنسی ب هم نگاه نکنیم ما با این شرایط بدنیا اومدیم نمی دونید چقدر سخته توهین ها و نگاه های بد آدمای اطرافمون و در آخر میگم زندگی رقص واژگان است عهده ای ب جرم تفاوت تنها و عده ای ب جرم تنهایی متفاوت و ما از این دسته ایم نوشته
0 views
Date: February 18, 2021