سرگذشت من و عشقم باران

0 views
0%

داستان من سکسی نیستش یه عشق ناکامه ک بعد از ازدواج هنوز بهم علاقه داریم سلام خیلی دوست دارم بشینم و با حوصله تمام جزییات رو بنویسم ولی نه حوصله تایپش هست و نه وقت زیادی دارم ک بنویسم داستان من با کسیه ک عاشقش شدم و به دلایلی بهش نرسیدم من الان 23 سالمه و عشقم 21 سالش من سال 90 دانشجوی برق بودم که یروز که میومدم خونه زن دایی زن پسر عموی مامانم با دخترش خونه بود و همون روزم روز تولد من بود که باران خانوم دخترش روز تولدمو با یه لحن خاص دخترونه تبریک گفت که من ازهمون لحظه عاشقش شدم نمیدونستم به چه بهانه ا یبهش پیام بدم تا اینکه 5 ماه گذشت و تولدش شد منم شماره تماسش رو هر جور بود پیدا کردم ولی به روش نمیاوردم که میدونم تولدشه اون زمان دانش اموز دوم دبیرستان بود بهش گفتم میخوام ببینمت که ساعت 9 قرار گذاشتیم که زنگ استراحت رو با هم باشیم رفتیم کافه و اونجا یه شاخه گل رز و یه هدیه کوچیک بهش دادم ک از خوشحالی اشک تو چشماش جم شد وازم تشکر کرد ساعت عا بد میگذشتن تا اینکه نیمه های شب شد و بهم پیام داد و عکس کادوهاشو برام بفرستاد اون زمان نیمباز بود بعدش ویچت اومد منم به ترفند اینکه فک کنم شب تولدت مثل ماه شده بودیو یه عکس ازش گرفتم که قرار بود حذف کنم ک بهش گفتم نمیکنم و اونم قبول کرد و گفت کسی پیشت نبینه روزا میگذشت وما وابسته تر میشدیم تمام ملاک های ازدواج روبا هم مرور میکردیم تا به تفاهیم برسیم قرار بر این شد ک من 4 سال ادامه تحصیلمو بدم و برم خاستگاری تا اینکه مامانش خبر دار شد و باباش و خبر به گوش خونه مام رسید یه روز به ناچار قضیه رو گفتم و چون خانواده ام راضی نبودن گفتن که ما نمیتونیم کسی رو بهت تحمیل کنیم ولی به خودکفایی برس و خودت قدم پیش بزار از اونورم خانواده اونا رضایت نمیدادن و اینو از زبون باران میشنیدم ولی ما تصمیم خودمونو گرفتیم و باهم بودیم یه روز وقتی تو حیاط خونشون با من داشت صحبت میکرد مامانش دیدش و گفت کیه و اونم گفت که داره با من حرف میزنه و مامانش رو کفری کرد ک همون جا یه فهش بهم داد که باران بهم گفت چه فهشی بوده به باران گفتم بهش بگو روزی ک اومدم دامادتون شدم جوابتو میدم که اونم یه جواب دیگه داد به باران گفتم گوشی بهش بده و باهاش حرف زدم خیلی مودبانه و تاثیر خودشو داشت و طی چند روزی ک بامامانش حرف میزدم مامانش رو هم اوردم تو تیم خودم از اینورم مامان خودم تو تیمم بود و مشکل باباها بودن بعد از دوماه مکالمه ک خواستع یا ناخواسته سکس چت هم داشتیم نوبت به اولین دیدارمون رسید کوچه اونوری خونه عموم بود که رفته بودن مسافرت و قرار شد بشرطی که من رفیق نبرم اونجا شبا اونجا بخوابم قرار شد 12 شب من برم رو پشت بومشون و اونم بیاد پیشم دقایق ساعت ها میگذشت و نمیومد و جواب گوشیمو هم نمیداد تا ساعت شد 1 چند بار تصمیم گرفتم که برم ولی نرفتم تا اینکه دیدم یکی آرایش کرده وبا چه بوی عطری داره میاد سمتم بعد شنیدم ک مامانش میدونسته و قرار شده اگه باباش شکی کنه اون نزاره از تخت بیاد بیرون ضربان قلبم با قدم به قدم نزدیک شدنش بالاتر میرفت اومد پیشم دست دادیم و خیلی زود دستا رو کشیدیم عقب کنار هم نشستیم لحظات با سکوت میگذشت تا اینکه از لرزش پام شاکی شد و گفتم اولین بارمه و دستشو گذاشتم رو قلبی ک داشت تو سینه میترکید و اونم گفت ک مال اونم همین وضعو داره و دستمو گذاشت رو سینش منم سرمو گذاشتم رو سینش و ضربانشو گوش دادمفصدای ضربان قلبش قشنگترین موسیقیی بود ک تو عمرم میشنیدم وچون میدونستم اونم دوست داره بشنوه سرشو گذاشتم رو سینم و اولین بوسه رو رو موهاش زدم و گفتم دوستت دارم اونم جسارتشو بیشتر کرد و دستاش رو دور کمرم حلقه زد و گفت منم دوستت دارم بعد بلدش کردم و کنار خودم نشوندمش دستمو دور گردنش حلقه زدم و اروم صورتمو بردم جلو نمیدونستم عکس العملش چیه برای همین احتیاط کردم زمانی که چراغ سبز رو با بستن چشماش گرفتم شروع کردیم به لب گرفتن اونم از نوع آماتوراش حدود نیم ساعت لب میگرفتیم ک گردن درد گرفتم و تصمیم گرفتیم او بیاد تو بغلم و فیس تو فیس شیم از مشخصاتی ظاهری ک بخوام بگم اونوقتا من181 قدم و 66 وزنم بود و اونم 173 قدش و 89 وزنش بود ک خیلی از من تپل تر بود ساعت شد 4 صبحو دیگه روبروی هم نشسته بودیمو دستامون تو دست هم بود و باهم حرف میزدیم که یک لحظه دیدم مامانش پشت سرش ظاهر شد یه سلام دادمو رومو برگردوندم و باران رفت پیش مامانش و مامانشم بدون اینکه چیزی بگه رفتن بعد از ش شنیدم که وقتی رفتن داخل مامانش گفت چکارا کردید و چیا گفتید ک اونم گفته بود همون کارایی ک عاشقا میکنن که مامانش از رو شوخی یه کتکش میزنه و میگه بار آخرتون بوده باشه ها و اونم وقتی میبینه مامانش اول صبحی داره میره حموم در میزنه میگه برا توکه بد نشده دیشب شب تو و بابا بوده تابستون شده بود و به بهونه کانون دو سه بار اومد بیرون و تو ماشین عشق بازی کردیم و یبار رفتیم لب رودخونه زیر یه درخت ک یکی از زیبا ترین خاطراتمون شد نمیدونم چطوری و لی باباش شک برده بود و بهمین دلیل گوشیشو ازش گرفته بود چون خطش یرانسل بود نمیتونست پرینت تماسش رو در بیاره یروز میخواست بهم زنگ بزنه ک مامانش گفت ک پرینت تلفنا رو میگیره و زنگ نزن تا اینکه با باباش بحثش میشه و میگه مکنو دوست داره و جز من هیشکی رو نمیخواد که باعث شد یه کتک از باباش بخوره بعد شنیدم ک باباش دوست داره دخترش عروس داداشش بشه یه روز تصمیم گرفتم برم با باباش صحبت کنم رفتم و قضیه رو گفتم و با مخالفتش روبرو شدم و سماجتم باعث شد ک یه سیلی مهمونش بشم روزا میگذشت و شاهد کتک خوردنا اون بودم و هیچ کاری از دستم بر نمیومد البته منم کم کتک از دست باباش نمیخوردم یبار دست باران شکست و باباش بهم گفت اگه مجبور باشه دخترش رو زنده بگورم کنه بمن نمیده و بعد شنیدم ک با بابام اختلاف دارن در کمال ناباوری تصمیم گرفتم ک با باران بهم بزنم تلاشای بسیاری کردم ک ننوشتم ولی باباش رضایت نمیداد و باران کتک میخورد یه روز به باران گفتم بیا فراموش کنیم ک از دستم خیلی ناراحت شدو براش توضیح دادم ولی نمیخواست باور کنه و این شد کدیگه نه گوشیشو جواب میدادم و نه زنگش میزنم ترم مهرماه شروع شد اواسطش بهم پیام داد و گفت به اسرار باباش داره با پسر عموش نامزد میکنه وقتی شنیدم دیونه شدم بهش پیام دادم خوب فکراتو کن اگه دیدی لیاقتتو داره مبارکت باشه اونم گفت ک فقط یه نفره که لیاقتمو داره ک کشیده کنار دیگه جواب ندادم و شنیدم دارن عقد میکنن یه ساعت قبل عقدش بهم زنگ زد و گفت منتظر جواب نهایی منه منم با خودم گفتم اگه به مرحله عقد رسیدن حتما تفاهم کامل دارن و گفتم مبارک باشه یه مراسم عقد کوچیک بدون برگذاری هیچ جشنی و رفتن سر زندگیشون اون ترم هیچ درسیمو امتحان ندادم که بابام با یه پرونده پزشکی جعلی همه غیبت ها رو برام موجه کرد ترم بعدم مرخصی گرفتم یه روط یه شماره ناشناس بهم پیام داد گفت شمارتو از یکی از اقوامتون گرفتم و بهم علاقه داره منم گفتم عذر میخام من از اوناش نیستم و کل کلا شروع شد تا فهشش دادم ک دس از سرم برداره دیدم زنگ زد و شروع کردم حرف زدن و هرچیزی از دهنم در میومد بهش گفتم یه لحظه سکوت کردم گفت سلام هنگ کردم دیدم بارانه گوشی رو قط کردم روم نمیشد حرف بزنم با این شرایطی ک بوجود اومد دوباره زنگ زد و سلام و علیکو اعصاب نداریو از زندگیش پرسیدم گفت شکر مجردی خوش میگذره بهم بعد بهم گفت با حالی ک 3 ماهه از دواج کرده هنوز با شوهرش نخوابیده و منو میخواد دیونش بودم تنها چیزی بود ک تو دنیا برام مهم بود دوس داشتم اگه قراره یروز از عمرم باقی مونده باشه با اون باشم و علاقه شدیدم بهش باعث میشد ک نزارم خیانت کنه اون تنها کسی بود ک میخواستم باهاش باشم ولی از عذاب وجدان بعدش میترسیدم خیلی باهاش حرف زدم که منصرفش کنم ودر آخر با گفتن اینکه لیاقت منو نداری و ازم جدا میشد 9 ماه بعد دوباره بهم زنگ زد علاقه ام برای باهاش موندن خیلی بیشتر شده بود ولی در آخر بازم از عذاب وجدانش ترسیدم و خیلی تلخ از هم جدا شدیم دوباره پیام داد بهم میگفت تو زن میخوای بچه میخوای همه چیزش با من ولی ازدواج نکن خودم زنت میشم من تو سبار گذشته خیلی راحت میتونستم باهاش باشم انبارم میتونستم بهش گفتم من باید زن بگیرمو باز رفت از رفتنش هم خوشحال میشدم و هم ناراحت سری بعدی ک پیام داد بهش گفتم من میخام باهات باشم نرمتر شده بودم ولی نمیتونم قول بهت بدم ک بعد تو با کسی نباشم الان ک باهات نیستم هیچ تعهدی ندارم بهت ولی اگه بیام باهات چه مشروع باشه چ نامشروع نمیتونم قولی بهت بدم ک اگه 10 سال دیگه زدم زیرش نفرینم کنی ک نامرد قول داد و عمل نکرد اونم گفت ک تو فقط مال منی و حق نداری با کس دیگه ای باشی و رفت گذشت تا دوباره بهم پیام داد تو شرکت نفت چابهار یه کار گرفته بودم که دوماهش مونده بود دوباره پیام داد اینبار دلو زدم به دریا ساعت ها باهم حرف میزدیم دوست نداشت از شوهرش حرفی وسط بیاد ولی من اصرار میکردم و میگفت ک چقدر دوسش داره و منم بهش گفتم وقتی اون اینقدر دوستت داره چطور دلت میاد خیانت کنی بهش و گفت ک تو منو دوست نداری و گفتم ببین الان چندباره اومدی سراغمبرو با یکی صحبت کن بگو اگه من نیومدم سراغت دلیلش چی بوده هیچ چیزی جز عشقم بهت نبوده وگرنه الان 6 سال باهات بودم تا اینکه یه روز بهم پیام داد و گفت با یه مشاور صحبت کرده و به این نتیجه رسیده که نباشیم باهم که نه زندگی اون خراب بشه نع من منم گفتم خودمو میسپارم به تو دیگه از این ببعد تصمیم گیرنده تویی بگی باهام باش باهاتم نباشی هم نیستم الان 4 ماهه که از آخرین مکالممون میگذره 6 بارفرصت اینو داشتم که با اونب باشم ک دوسش دارم ولی نرفتم من عدد شانسم 7 همه چیو سپردم به عدد شانسم اگه اینبارم پیامم بده دیگه اون منم که ولکنش نمیشم ولیی خدا کنه پیام نده دوستان داستان من هیچ چیزغیر ممکنی نداشت ک بخواید توهین کنید لطف کنید توهین نکنید این اولین و آخرین داستان منه نوشته

Date: April 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *