سلام میخوام یکی از خاطرات سکسی کثیف خودما واستون تعریف کنم نمیدونم ولی میخوام همه بدونند که چه بلایی سرم اومد تمام اسمهای اشخاص این داستانِ واقعی صوری هست غیر از اسم خودم و از هیچ دروغ یا افسانه فکری درون این داستا استفاده نمیکنم 99درصد واقعیته اول از خودم بگم اسمم پریسا هستش اهل اصفهان 28 سالمه مربی ایروبیک هستم قدم 178 وزن 70 سایز سینهام 80 نوک بالا و باسنی نصبتا گرد وزیبایی دارم و کمر باریک هستم پوسته سفید و چهره ای نصبتا زیبایی دارم 6سال پیش ازدواج کردم اسم همسرم وحید و 2 سال از من بزرگتره چند روز بعد از عروسیمون سفر کردیم به جنوب با ماشین شخصیمون توراه با وحید تصمیم گرفتیم بریم جزیره قشم بخاطر وحید شوهرم ک میگفت دوستی داره ساکن قشم که دوران مجردی باهاش دوست شده و هر ساله ب دعوت اون به قشم سفر کرده اسم دوستش سجاده که وحید خیلی ازش تعریف کرد و میگفت پسره بسیار نجیب و دوست داشتنی هستش و کلی تعریف با تمام این تعریفها ب بندر پل رسیدیم و با لنج عازم قشم شدیم با ورود اول ب درگهان رفتیم ک شام بخوریم و بعد وحید به دوستش سجاد قشمی تماس گرفت وای نمیدونی چقدر خوشحال شده بود ک وحید توی شهرشون بود و باهاش تماس گرفته بود بعد از خوردن شام و تماسی که با اون قشمی داشتیم سوار بر ماشین ب یکی از روستاهای قشم رفتیم خیلی از خود قشم دور نبود ولی شب خیلی تاریکی بود و راه اصلا هموار نبود رفتیم و رفتیم رسیدیم خونه سجاد ی خونه قدیمی بزرگ در وسط روستا روستای خلوتی بود وحید تماس گرفت و به سجاد گفت ما پشت در هستیم در باز شد و بدون هیچ وقتی سجاد خودشا تو بغل وحید انداخت و کلی بوس و احوال پرسی بعدش که اقا از احوال پرسی فارغ شد نگاهیم ب ما انداخت و سلام کرد در همون هی وحید معرفی کرد و گفت همسرم پری اقا سجادم با ی خوشبخت شدم واساد ب افسوس ک وحید شرمنده نشد بیام عروسیتا و نشد و از این حرفا بعد فهمیدم ک میدونسته وحید ازدواج کرده و حتی واسه عروسیم دعوت شده رفتیم داخل خونه و بعد از سپردن ی اتاق بما زیاد طول نکشید ک سجاد با کلمه ای گفت که شام چی میخورید و بعد از فهمیدن این که ما شام خوردیمگفت پس راه درازی اومدین بخوابید تا فردا و خداحافظی کرد و رفت هوا شرجی بود این موقع سال برج 12 اسفندماه بود من لباسامو کامل کندم و با ی تاپ باز و ی شرت در کنار وحید خوابیدم چون خسته بودیم میلی ب سکس نداشتیم هر دومون در هین خواب بودیم ک من داشتم ب این خونه و سجاد و قشم اومدنمون فکر میکردم و از وحید یک سوال پرسیدم ک سجاد چند سالشه وحیدم با لحن خسته گفت 30 سالشه بعد دوباره پرسیدم متاهله و با لحنی خسته تر از قبلی گفت که نه منم دیگه سوالی نکردم و خوابیدم نصف شب بود که خیلی گرمم شده بود پاشدم و ملافه ای ک روم بود پس زدم و با کمی تاخیر خوابم برد صبح با هوای گرم و شرجی بیدار شدم دیدم وحید نیست زود سر گوشیم رفتما به وحید زنگ زدم ولی گوشیش توی اتاق بود رفتم سر ساک و تنها چیزی ک دم دستم اومد ی ساپورت مشکی بود ک پوشیدم و مانتو ایی که دگمهاشو کامل نبسته بدون شال نزدیک در شدم و وحیدا صدا زدم ولی هیچ جوابی نشنیدم خیلی نگران شدم در و باز کردم و رفتم توی ایوانی ک چسبیده ب ی حیاط بزرگ بود و دوباره صدا زدم ولی باز جوابی نبود داشت گریم میگرفت که پیرمردی رو سوخته از اتاق کناره بیرون اومد و بادیدن من با چشمهای متعجبش گفت با پسرم سجاد رفتند بیرون واسه تهیه صبحانه اولش اون پیرمرد را دیدم کمی جا خوردم ولی تو حیال خودم فهمیدم پدر سجاده و این خونه هم مال خانواده سجاد کمی اروم شدم پیرمرده خشکش زده بود و همینطوری بمن نیگاه میکرد که دوزاریم افتاد از شدت نگرانی یادم رفته بود دگمهای پایین مانتوما ببندم و شکم و نافم کاملا پیدا بود ب خود اومدم و زود برگشتم اتاق و مانتو و شالما ک نداشتم کامل کردم نگاهی ب ساعت اداختم ک 9 رو نشون میداد بعدش رفتم ب طرف حیاط با ی بدبختی دستشوایی را پیدا کردم بعد ک اومدم بیرون دیدم وحید واقا سجاد رسیدند با نون و ی مشت خرتوپرتی که دستشون بود سلام کردند و قیافه سجاد مثل پدر پیرش متعجب به من بود که منم بیشتر تونستم بیشتر ب سجاد نگاه کنم مردی قد بلند و نصبتا سیاه چهره ای بود با اندامی لاغر وحید اومد جلو و نونایی که دستش بودو بهم داد و منم گرفتما سریع رفتم تو اتاق وحیدم بعد از گفتگو با سجاد اومد و من با شدت عصبانیت پریدم ب وحید که چرا بمن حرفی نزده و منا تنها گزاشته و رفته وحیدم ک بسیار دنده پهن بود ب خنده گرفت و بعد از بقل کردن و چند بوسه همون لحظه از دلم در اورد صبحانه را میچیدم ک سجاد با در زدن وارد شد من تا اومدم شالما سر کنم وحید گفت نمیخواد سجاد چشن پاکه و ب سجاد گفت بیا تو اومد و زورکی ما را ب اتاق بغلی واسه صبحانه دعوت کرد با وحید وارد اتاق شدیم دیدیم ک همون پیرمرده سر ی سفره ساده صبحانه نشسته و با دیدن ما تعارف کرد ماهم نشستیم و مشغول صبحانه خوردن بودیم ک نا خداگاه چشمم ب پیرمرده رفت که فهمیدم داره زیر چشمی پایین تنه منا نگاه میکه واااای همینطوری زول زده بود ب رونای من و دهنشم با لقمهای غذا میجونبید حتی موقه ایم ک میخواست لقمه بگیره از من چشم بر نمیداشت نگاهی بخودم انداختم ک نکنه مثل چند دقیقه پیش ایرادی داشته باشم ولی ن هیچی نبود هیچ ایرادی ساپورت مشگیم و مانتو قهوای رنگم کاملا پوشیده بود بدون هیچ اشکالی وااااا چشه این پیرمرده سیاه سوخته حالم بد شد نتونستم کامل صبحانه بخورم زودتر از همه بلند شدما با تشکر از سجاد و اون پدر چشم حیزش و اوکی گرفتن از وحید رفتم اتاق خودمون وحید اومد منم حرفی از پدر سجاد نزدم و تنها سوالم از وحید این بود که این بابای سجاده وحیدم گفت ن این عموشه زن نداشته هیچوقت اینم خونه عمو سجاده و سجاد بچه که بوده پدر مادرش تو دریا غرق میشن عموه هم سجادا بزرگش میکنه و از این حرفا وحید بعد از گفتن مختصری از سجاد و عموش گفت بپوش که با سجاد بریم قشم گردی من با اشوه گفتم چی بپوشم گلم وحیدم گفت ایجا اصفهان نیست که اسیر باشی راحت راحت باش خوشگلم اصلا میخوای با شرت و سوتئن با بریم منم ب شوخی گفتم باشه پس شرت قرمز با سا سوتئن میپوشم و با خنده جفتمون سر ساکم رفتم و ی شرت قرمز به سوتئن ستش و ی مانتو مشکی کوتاه با ی شلوار جین تنگ و ی شال ابی سر کردم بیرون منتظر سجاد شدیم وحید با دیدن من گفت عزیزم هوا تا ظهر گرم میشه اینا چیه پوشیدی میپزی از گرما که تو فقط 3 تا ساک لباس اوردی من ک گفتم راحت باش اینجا گشت حجاب ندارندا از این حرفای غر غری منم با ی جمله گفتم راحتم عزیزم شجاد اوند و با کلی تعارف وحید جلو ننشست و من خوشحال از این که جولو کنار وحید میشینم رفتیم تا ظهر بازارای در گهانا چرخیدیم و با کمی خرید تصمیم گرفتیم بریم رستوران که سجاد مخالفت کرد و ب زور ما را برد خونه یکی از رفیقای در گهانیش وارد خونه که شدیم مردی به استقبال ما اومد که اسمش عمر بود کاملا سیا بود که اگه شب بود فقط اون دیش داش قهوه ای رنگش شاید معلوم بود با سلام و خوش امد گویی با همه دست داد بمن ک رسید دستش جولو بود که با تکون سر وحید و اوکی دادنش منم با عمر دست دادم اوههه ناکس بدجوری دستم و فشار داد و با اون چهره سیاهش 3 بار بمن خوشامد گوایی گفت سجادم من و وحیدا به عمر معرفی کرد و گفت تازه چند ماه پیش ازدواج کردند عمر ناگهان دوباره نگاهی بمن کرد و با لهجه جنوبی گفت اسمتونم مثل خودتون زیباست خانم من همون لحظه حس بدی پیدا کردم مثل همون احساسی که عموی سجاد داشتم ولی از ی نظرم وحید مثل شیر پشتم بودا تا تونستم خودما با این جور افراد حساس نمیکردم بعد از پذیرایی با ی شربت خنک زود سفره پهن شد و ماهی کبابی بود که توی سفره چشمک میزدمنم چون دوست داشتم انگار عروسیم بود همگی سر سفره نشستیم و نشغول خوردن بودیم که عمر روبروی من و وحید نشسته بود و مثل عموی سجاد دوباره بمن چشم دوخته بودبود ولی فرقش با عنوی سجاد این بود که همه جای منا دید میزد و نگاهی کاملا شهوتناکی بیشتر از عمو داشت ناخداگاه نگاهم ب دیش داش قهوه ایش جلب شد که دیدم بعله عوضی واسه من راست کرده اه دوباره حالم بد شد ولی نمیتونستم از غذای دوست داشتنیم بگذرم بعد با تحمیل ب خودم سعی کردم توجهی بهش نداشته باشم هوا خیلی گرم بود و پر از دم و همین راست شدن الت ای اقا باعث شد فکرم ب شب بره که ی دل سیر با وحید سکس کنم وای تو فکر سکس شب بودم ک غذا تموم شد نگاهی ب وحید کردم دوست داشتن همون لحظه برگردیم و تو ی اون اتاق تو خونه سجاد باهم ی سکس خفن بکنیم ولی باید تا شب تحمل میکردم سفره جم شد و سجاد با 2 تا قلیون و 2 تا ابجو قوطی اومد و شروع کردیم ب اختلات و عمر هم اوند و مثل هوار صاف نشست کنار من طوری که فقط 3 سانت باهم فاصله داشتیم نگاهی ب وحید کردم ک ببینم متوجه این ناکس شده ولی ن گرم حرف با سجاد بود که ناگهان لیوان ابجوایی از طرف عمر بهم تعارف شد با نگاه متعجب من عمر سمت وحید کرد گفت خانوم خوشگلتون ابجو میخورند وحیدم نگاهی بمن کرد و گفت بخور عزیزم حال میده عمر اقا زحمت کشیدند دستشونا رد نکن منم ک تاحالا لب ب این مواد الکلی نزده بودم با رو درواسی دستما دراز کردما ازش گرفتم ک لاشی مچ دستما گرفت من بدم اومد و ی اخم غلیظ بروش انداختم عمر سیاه چهره هم با خنده ای مشت اون دستشا از جیبش ور اورد و گفت خانم با این بادوم ها بخور منم دیدم مچما ول نمیکنه زود بادوما رو ازش گرفتم ک مچما زود ول کرد و شروع کرد با من حرف زدن که زندگی متاهلی چطوره و شهر مارو دوست داری و غیره 1 دو ساعتی تحملش کردم و جواب سوالاتشا با کمترین حرف میگفتم که سجاد ب عمر گفت دوباره ابجو بیار نگاهی کردم به وحید دیدم گرم صحبت با سجاده و همچنین قلیون و اون ابجوهای تلخ و بد مزه منم لیوانو با بدبختی تموم کردم و نزدیک وحید شدم و در گوشش گفتم کم کم بریم دیگه که سجاد فهمید گفت کجا توی ای گرما بشینید غروب میریم دره ستارگان منم اولین باری بود که قشم میومدم واسم اسمش جالب بود و با تعریفای سجاد فهمیدم جای دیدنی باید باشه عمر دوباره با ابجو وارد اتاق شد لیوانای وحید و سجاد رو پر کرد اومد واسه من بریزه ک من مخالفت کردم که ناگهای وحید گفت بخور عزیزم خوبه واسه تو که باشگاه میری واااااااای همین واسه اون عمر جلب کافی بود که زورکی لیوانا واسن پر کردا دوباره ب خوردم داد و سوالاتش این بار از باشگاه من شروع شد با ی بدبختی لیوانا سر کشیدما تا میخواستم غورت بدم از مزه بدش سرفم گرفت ک دیدم ی دست سنگین چندین بار ب پوشت کمرم خورد دستای عمر بود که پشت کمرم میزد خودما زود جمع کردم دیدم وحید داره نگام میکنه و میخنده واااااا داشتم شاخ در میاوردم که وحید هیچ اکس العملی از خودش نشون نداد اخه دوره عقدمون ی بار پسر عموم ب شوخی با مشت زد سر شونم ک همین واسه وحید بس بود که ب غیرتش بر بخوره ها 2 هفته بامن غهر باشه ولی حالا چی میدیدما نمیدونم شاید کلش داغ بود یا رودرباسی داشت یا هرچی تازه از عمرم تشکر کرد من ک شالم از سرم افتاد اومدم دوباره سر کنم که عمر گفت راحت باش خانم هوا گرمه ما جنوبیا هم چشم دل پاکیم با خنده راحت باش دوباره وحید رو بمن کرد و گفت راحت باش عزیزم اینا از خودمونند منم درحالی ک دوست نداشتم ولی مجبورن باز تحمل کردم هیچی نزدیکای غروب شد و با کلی تحمل کردن این عمر بد زات سوار بر ماشین شدیم و با خداحافظی و دوباره دست دادن حوسی عمر با من راهی دره ستارگان شدیم جای جالبی بود زیبا ولی من شدیدن شهوتی شده بودم دوست داشتم زودتر برگردیما وحید ی حال اساسی بهم بده اخه نمیدونم چی تو این هوای قشم بود که منا پر از شهوت کرده بود در مسیر برگشت ب خونه بودیم و من تمام فکرم توی سکس با وحید ک ناگهان دیدم از جلوی ماشین دود میزنه بالا وااااای چیشده ایا وحید کنار زد و با سجاد ب ماشین ور میرفتند که منم پیاده شدم ببینم چی شده چپ چپ عرق بودن همه جام عرق کرده بود و مانتوم نم گرفته بود دوست داشتم ی دوش اب سرد بگیرم تو همین هین سجاد گفت که ماشین جوش اورده و نمیشه روشنش کرد بعد ب عمر زنگ زد در ارز 10 دقیقه سر کله عمر با ی وانت پیدا شد و ماشینمونا تا خونه سجاد کشید همه به ماشین ور میرفتند که من اومدم توی اتاق و زیر کولر گازی ک توی اتاق بود دراز کشیدم ک خنک بشم بعد از چندی وحید وارد اتاق شد با چهره ی عصبیش گفت موبایلتا بده منم دادم و گفتم چی شده گفت این لگن واشر سوزونده گاومون زایید منم ک نمیدونستم واشر چیه ازش پرسیدم که با لحن خشونتی بمن گفت حالا بعد واست تعریف میکنما رفت عجب عصبی بود منم بهم بر خورد ولی چیکار میشه کرد گذاشتم پای کله داغیش همینطوری که دراز کشیده بودم و دگمهای مانتوم کاملا باز بود و سوتیین قرمزم سینهامو گرفته بود در اتاق باز شد فکر کردم وحیده و چون اون جوری باهام حرف زده بود برنگشتم نگاش کنم چند ثانیه ای گذشت ک شک کردم و برگشتم وااااااااای ن خدایا اون پیرمرده بود ترسیدم ک زبونم بند اود د سریع مانتوما بادستام جمع کردم پدر سگ مثل ابولهول واساده بود با اون چشمای قلمبیدش و دهن بازش نگاه میکرد ک بخودن اومدم گفتم اینجا چیکار میکنی چرا در نزدی و داد و بیداد ک دیدم با ترس و لرز گفت ببخشید دخترم نمیدونستم شما تو اتاقی و میخواستم توی اتاق ب گفته سجاد این 2تا پتو را واسه شما و اقا وحید بزارم منم پشتما بهش کردما اونم گزاشتا زود رفت بخدا انفدر اعصابم خورد بود و شوکه شده بودن ک میخواستم دغ و دلیشو رو سر وحید خالی کنم ولی نبودش که تقریبا بعد از نیم ساعت وحید اومد و در و بست منم ک یکم اروم شده بودم و چهره ی ناراحت وحیدو بخاطر ماشین میدیدم دیگه هیچ حرفی بهش نزدم دلن واسش سوخت رفتم بقلش کردما دوتا لب محکم ازش گرفتم و دلداریش میدادم ک گفت پریسا حوسله ندارم ول کن منم با این حرف اقا بغض تو گلوم گیر کرد ولی برو خودم نیوردم منا احمقا بگو که از ظهر تو حوس سکس توپ امشب با وحید بودم ولی اقا با این اخلاق کوفتش گوه زد بمن منم تمام حس شهوتم پرید بلند شدم رفتم سر ساک حوله حمام و بر داشتمو ب وحید گفتم حمام این خونه کجاست وحیدم که سرش تو گوشیش بود با جواب سر بالاش گفت نمیدونم سجاد تو حیاطه ازش بپرس منم با همون لباسهای بیرون و حوله بدست وارد حیاط شدم اه لعنتی عمر هم کنار سجاد بود تا منا دیدند جفت بلند شدند و سجاد گفت پریسا خانم چیزی میخواید که با حوله ای که تو دستم بود عمر با نیش خند معنی دارش گفت پریسا خانم ادرس حمامو میخواند واااای دوست داشتم برگردم و اصلا قید حمامو بزنم ولی از طرفیم خیس عرق بودم ک سجاد ادرس حمامو داد با خجالت رد شدم و ب حمام ک اون طرف حیاط بود رسیدم وای چه حمام کوچیکی بود ک ناگهان سجاد گفت اگه میشه چند دقیقه دیگه برید که اب کمی گرم بشه منم تشکر کردم و گفتم لازم نیست اب سرد خوبه که عمر یدفعه گفت پریسا خانوم خیلی سرده منم که ی جوری شدم با گفتن حرف عمر پشت کردم و وارد حمام شدن و درا از پشت انداختم از بس کوچیک بود زدرکی لباسامو در اوردم و رفتم زیر دوش و به اتفاقات امروز فکر میکردم که دوباره شهوت اومد سراغم میدونستم که با این حال سگی وحید خبری از سکس نیست دوست داشتم خود ارضایی کنم ولی یک حمام کوچکی بود و دوم اون عمر گرگ سفت اگه بو میبرد چی و از این جور حرفا شهوت داشت کورم میکرد دوست داشتم انقدر چوچول کسما بمالم و جیق بزنم که از شهوت ازاد شم ولی با یه تصمیم تخمی زود دوش و بستم حوله را تنم کردم و شروع کردم ب خوشک کردنم اینجا بود ک یادم رفته بود لباس تنیز بیارم واااای حالا چیکار کنم نمیشدم که با حوله مسافت تا اتاق رو برم فقط بخاطر اون گرگ سیاه چون واقعا در حضور سجاد احساس امنیت میکردم و خیالم از بابتش راحت بود پس تصمیم گرفتم از لای در نگاه کنم که اگه عمر توی حیاط نیست با حوله تا اتاق برم لای در حمامو باز کردم و خوشحال از اینکه نیست و با بغل کردن لباسام و گذاشتن کلاه حوله رو سرم تند تند ب طرف اتاق رفتم که صدای وحیدا از اتاق عموی سجاد شنیدم با خودم گفتم که وحید رفته اونجا و لابد درباره خرابی ماشین صحبت میکنند رفتم توی اتاق و با اینکه وحید تو زوقم زده بود ولی دوباره نقطه امیدی تو دلم روشن کردم و رفتم سراغ ی لباس سکسی توی ساکم که شاید با پوشیدنش بتونم وحید و تحریک کنم ی شرت دامن تنیسی ابی روشن با ی تاپ سفید نازک تا روی سینهام پوشیدن تاپ ی جوری بود که پایین سینهام کاملا پیدا بود و چون سوتیین هم نبسته بودم نوک سینهام از زیرش پیدا بود و ی ارایش غلیطم رو سورتم رفتم ک سکسی بودنما 2 چندان میکرد نزدیک به دو ساعت منتظر وحید بودم در همین هین چندبارم بهش زنگ زدم ولی هربار رد میداد از منتظر بودن بدم میومد از طرفیم داغ شهوت تو بدنم گسیخ میکرد داشتم امیدی ب خودم میدادم ک یدفعه وحید تشریف اوردن بلند شدم پریدم توی بغلش و محکم فشردمش اونم با خنده ای ملیح منا فشرد امیدواریم بیشتر شد ولی همین که ی لب ازش گرفتم فهمیدم چه خبره اقا مست تشریف داشتند نگو فکر من غلط بود توی اون اتاق با دوستای شریفشون نشسته بودند و الکل مینوشیدند و من دیگه تحمل نکردم و دردلم باز شد و با کلی غر زدن بهش و کلی کلفت گنده گفتن ی گوشه اتاق دراز کشیدو خندید و گفت بیچاره شدیم پریسا ماشین خراب در خرابه اینجاهم تعمیرگاه نیست باس فردا ببرمش قشم لگنا با گفتن این حرف وحید اتبشم تند شد میخواستم سرش داد بکشم ک در باز شد عمر بود که مثل گاو بدون در زدن وارد شد اولش نفهمیدم که وضعیت لباسام چجوریه ولی با نگاه خیره کننده عمر که همینطوری چشم دوخته روی اندام برهنه و سفید منه فهمیدم که چه خبره زود ی ملاحفه ک زمین بود را دور خودم پیچیدم و بعدش رو ب عمر کردم گفتم ب تو در زدن و اجازه گرفتن یاد ندادند خودشا جمع کرد و با ی خداحافظی رفت و درهم محکم بست به وحید نگاه کردم ک دیدم داره میخنده و میگه دربدر عمر مست بود حواسش نبود هههههههه منم اشک تو چشمام جمع شد و اروم در حالی که پشتم به وحید بود گریه کردم که شاید کمی اروم بشم در اتاق را زدند رفتم دیدم اقا سجاد و با ی بشقاب شام و سفره و نون واساده بفرما پریسا خانم ببخشید اگه شام مختصره انشااله شام فردا شب منم که یدستم ب ملاهفه دور بدنم بود با اون دستم گرفتم و تشکر کردم و سجاد باز گفت اقا وحیدم که همون طرف با ما شام خوردن اینم سهم شما شب خوبی داشته باشید و رفت تا فهمیدم این نره خر شامشم بدون من خورده دیگه کلا دپرس شدم و جالب از همش این بود که اقا خوابش برده بود منم با تمام ناراحتیم با همون لباسهای دوست داشتنی وحید توی رتخواب دراز شدم و تا جایی که یادم میاد فقط گریه کردم کی خوابیدم یادم نمیاد صبح بر خلاف صبح قبلی وحید بیدارم کرد و با بوسهای سنگینش فهمیدم مستی از سرش پریده و مثل دیشب رفتار سردی نداره رفت اثباب صبحانه را اورد خوردیم و در همون لحظه دوباره با خنده رویی و خوش اخلاقیش از دلم در اورد منم ی زن کاملا احساساتی خیلی زود بخشیدمشا با چند تا لب ابدار باز دلم شاد کرد و کلیم عذرخواهی کرد که میگفت چون ماشین خراب شد اعصابم ریخت بهم و از این جور حرفا منم که موقعیت رو مسافرت میدیدم و چون اولین مسافرت زندگیمون بود زیاد بروی خودم نیاوردم وحید گفت عزیزم ما با عمر میریم جزیره هنگام سجاد هم میره دنبال تعمیر ماشین ما تا گفت با عمر دلم لرزید و میخواستم قضیه دیروزا که اومد توی اتاق رو بگم حرفما خوردم و تنها چیزی که گفتم وحید جان عمر واسه چی بیاد وحیدم گفت که عمر قایق داره و توریستهای قشمیا میبره جزیره هنگام از این بهتر که رفیقمون شده و پولیم ازمون نمیگیره منم گفتم که زیاد از این عمر خوشم نمیاد این ادم که وسط حرفم پرید و گفت چی میگی پری این زن و بچه داره 39 سالشه چشم و دل پاکه سجاد همه جوره تعریفشا کرده وغیره منم که نمیخواستم اخلاق دیروز وحید تکرار شه قبول کردم و دیگه چیزی نگفتم حالا نوبت به لباس پوشیدنم بود که خود وحید زود دستی کرد و گفت دیروز لباس زخیم پوشیدی اذیت شدی عزیزم امروز ی لباس خنکتر بپوش که راحت باشی با این حرف وحید دوباره شهوت ب سراغم اومد و تصمیم گرفتم از همین الان تا شب وحی رو با لباسام تحریک کنم که حداقل امشبه را دیگه ب ارزوی 2 3 روزم برسم اینم بگم وحید نصبتا توی سکس گرم مزاجه و دوره عقدمون بود که پرده منا زد پس ی مانتویه لش قرمز جولو باز با ی ساپورت سفید تا بالا ارنج و شرت سفید زیرش و ی تاپ بلند سبز ولی بدون سوتین که پستونای بزرگم کامل قلمبه از زیر تاپ پیدا بود و بخصوص نوک سینهام وحیدم کلی ذوق کرد و گفت وای امشب دیگه از اون شباست که منم که با این حرف وحید تو هوا بودم بیرون عمر با وانتش منتظر بود و تا منا دید ب چشم دیدم که پاهاش شروع کرد ب لرزیدن و جوری باهام دست داد که انگار روم خوابیده و داره جرم میده هیچی دیگه محل نزاشتم و اول سعید نشست و منم کنار سعید و راه افتادیم طرف بندر هنگام توی راه چند باری عمر بهم نگاه معنی داری کرد ولی من بخودم قول دادم توجهی ب این گرگ سیاه نکنم و تمام حواسم ب وحید بود رسیدیم و نصبتا شلوغ بود عمر بدون اتلاف وقت به یکی زنگ زد و چند دقیقه بعدش دیدیم ی قایق موتوری با ی راننده کنار ساحل منتظر ما ست سوار قایق شدیم اول من رفتم که تو همین هین کفشام خیس شد بعد که میخواستم سوار قایق بشم راننده دستشا دراز کرد ب وحید نگاه کردم وحیدم گفت طوری نیست و با اوکی همسرم دست راننده قاییق یا به اسطلاح ناخدا سوار قایق شدیم من و وحید کنار هم و عمر خویس هم روبروی ما نشست قایق راه افتاد واز همون اول تا اخر پیاده شدن چشم عمر رو کس و لای پاهام بود و با لنبر ها و ضربه امواج ک ب قایق میخورد من بالا و پایین میشدم و انگار ی پورن استار سکسی واسه عمر شده بودم حتی ی لحطه هم از اندام من چشم بر نمیداشت ولی حس خوبی بود چون مردم توی صف واسه قایق بودند و هر قایق دست کم 10 نفر تو خودش جا داده بود ولی ما انگار ناخدای شخصی داشتیم و قایق مال خود خودمون بود رسیدیم حالا جزیره هنگام ماسهای نقره ای و با اون فروشگاه های لوازم دستی و اتاقکهایی که با حنا خالکوبی میکردند چرخیدیم و خوش گذروندیم که عمر دیوث حرف خالکوبیا پیش کشید و زهر خودشا با این نظری که وحید یا پریسا خانم ی خال بزنید ریخت ولی من مخالف بودم که وحید قبول کرد و روی ساعد دستش رفت که بزنه ی نیم ساعتی طول کشید من تو بازار چرخی زدم عمرم با چند قدم فاصله دورتر از من سر تاپای منا زیر و زبر میکرد که یدفعه ی پسر که اهل جنوب هم نبود دنبالم راه افتاده بود هرجا میرفتم دنبالم میومد تا دم ی غرفه نزدیکتر شد و کارت ک احیانن شمارشو روش نوشته بودا گذاشت رو میز اون غرفه منم خودم ب کوچه علی چپ زدم و بدون اینکه حتی نگاهی به کارت بندازم رفتم که پسره اومد کنارم شروع کرد ب حرف زدن که چه جیگری هستیا بیا باهم باشیما از این چرتا پرتا واسادم و با جدیت بهش گفتم مزاحم نشو پسر بورو من شوهر دارم ک دوباره پیله شد ولی دیدم یکی مچ دستشا گرفت و گفت الان بهت میفهمونم که مزاحم این خانم نشی اره عمر بود پسره تا قیافه سیاه رو عمر دید مچ دستشا ازاد کرد درفت عمرم مثل اینکه شوهرمه اخمی کرد و گفت این تیپی که تو زدی اگه حافظم بود تحریک میشد منم بدون هیچ تشکر یا حرفی راهما کشیدم بطرف وحید کار وحید تموم شده بود دوباره سوار قایق شدیما بطرف قشم حرکت کردیم من حرفی از مزاحمت پسره به وحید نزدم ولی عمر شروع کرد ب خود شیرینی و ماجرا را گفت وحیدم یکم سرخ شد احساس کردم ازم عصبانی شده و درستم احساس کردم موقع ناهار خوردن دیگه توجهی بمن نمیکرد اخه من چه تغصیری داشتم اقا سجاد اومد و با خبری نا امیدی وحیدو عصبانی تر از همیشه کرد انگار ماشینمون واشر سوزونده بود و لوازم تعمیرش داخل قشم گیر نمیومد اینم بگم ماشینمون دوو سی ال او بود بعد از چندبار تماس سجاد با دوسانی که توی بندر عباس داشت بازم ناامیدانه ب وحید گفت که باید خودمون بریم بندر عباس و لوازم ماشینا بخریم و بیایم اخه هیچ کس نبود که لوازمو بخره و واسمون بیاره یا حداقل بفرسته هیچ باربری یا اژانسیم زیر بار این کار نمیرفت و اینجا ببعد بود که بدترین یا شایدم بهترین زمان زندگیما تا به امروز تجربه کردم وحید و سجاد تصمیم احمقانه ای گرفتند بدون مشورت با من یا حداقل نظر منم نپرسیدند و این تصمیم واسه من تحمیل کننده بود وحید وسجاد هردو بعدظهر همون روز با ماشین عمر راه افتادند بطرف بندر عباس قبلش که من این تصمیم وحیدو شنیدم خیلی مخالفت کردم حتی اشکم در اومد ولی وحید با اخلاق گندی که سر قضیه ماشین داشت منا وادار ب این تصمیم کرد من ب هیچ وجه دوست نداشتم از وحید واسه چند ساعتم ک شده دور باشم الخصوص توی این خونه که شرارت حیزی از دیواراش و اهالی خودش میچکید تا دیدم وحیدو نمیتونم قانع کنم بهش گفتم حداقل ی اتاق توی یکی از هتلای قشم واسم رزرو کنه ولی بعد از حرفم سجاد با لحن ناراحت کننده ای و طوری که اگه قاضی بود اعدامم میکرد گفت خانم محترم وحید مثل برادرمه ناموس اون ناموس منه این حرف شمارو نشنیده میگیرم ولی چی باعث شده که اینجا احساس ارامش ندارید اومدم در مورد عموش و عمر دوستش بگم که وحید جلو اومد و در گوشم گفت پریسا ابروما بردی این حرفا واین کارا چیه که میکنی ما میریم نهایتا تا شب یا فردا صبح زود برمیگردیم با این حرف وحید تصمیم گرفتم بمونم و دیگه هیچ حرفی ب غیر از ی باشه نزدم توی اتاق بودم ساعت 5 بعدظهر بود و هر ثانیش مثل ساعت میگذشت کمی احساس غربت و بیشتر احساس ترس داشتم اصلا دوست نداشتم عمر یا عمو سجاد از جلو در اتاق رد بشن دیگه برسه بیاند داخل اتاق یا پیش من در همین حالت بودم که در اتاق زره شد واااتاای دوست نداشتم جواب بدم یا اصلا دوست داشتم مورچه ای بشم و برم تو ی سوراخ که دیگه بعد از چند بار در زدن و یا الله گفتن عموی سجاد در و باز کرد و با سری که پایین داشت سلام کرد جواب سلامشو ندادم بعدش گفت خانم امشب من نیستم و میرم ماهیگیری هرچی میخواید الان بگید تا واستون فراهم کنم ولی با ی اخم من و صدای مسمم گفتم خیر مرسی چیزی نمیخوام و صدای باز وبسته شدن درب خانه را شنیدم از ی حال خوشحال بودم وای از ی حال دیگه که داشت شب میشد و با این خونه بزرگ من تنها چه کنم که گوشیم زنگ خورد وحید بود وااااای چقدر خوشحال بودم بعداز احوال پرسی و یکمیم دلداری گفت که عموی وحید تا صبح نیستش و بخاطر اینکه تنها نباشی دختر عمه سجاد میاد پیشت و باهم سرکنید منم بیتوجه از دختر عمه سجاد احوال خودشا پرسیدم و بازم دلداریم داد و تماسو ب اجبار تموم کرد دوست داشتم برم دوش بگیرم هم استرسم شاید خوب شه هم خیس عرق بودم که یدفعه احساس کردم یکی تو خونست تا دیدمش جیقی زدم اونم جیق زد و شوکه وار درحالی که بدنم ملرزید نگاش کردم اونم خنده ای کرد و با لحجه جنوبی گفت چته دختر ترسوندیم اره دختر عمه سجاد بود دختری سبزه با چهره ای نمکی از همون اول که دیدمش ارامشی بهم داد و ناخداگاه احساس کردم کوهی از اعتماده اومد دستی دادیم و روی منا بوسید نشست و اسم و سن و پرسید منم جواب یکی یکیشو دادم اسمش مدینه بود و 29 سال سن داشت شوهر داشت با 2 پسر ولی اصلا ب هیکلش نمیخورد باهم گرم گرفتیم بعداز چندی صحبت گفت من میرم واسه پخت شام منم بعد از تعارف که بیام کمکت و مخالفت کرد گفتم پس منم میرم دوش بگیرم حوله را برداشتم دنبال لباس های دیروزم میگشتم که توی حمام بشورم که همه انها بود غیر از شرا قرمز رنگم واااااااا کجا گذاشتمش خیلی دنبالش گشتم ولی پیدا نشد با سرعت سمت حمام رفتم که شاید اونجا باشه ولی نبود دوباره استرس گرفتم که نکنه توی حمام جا گذاشتم یا توی حیاط انداختمش یا هم عموی سجاد استرس بدی بود ولی نبود دیگه ب خودم امیدواری دادم شاید تو ساکم بوده و من خوب نگشتم بعد از دوش گرفتن وارد اتاق شدم دیدم مدینه نشسته و داره پیاز رنده میکنه تا منا دید گفت افیت باشه نمیدونم چجوری جلوی اون حولما برداشتم و لخت روبروش واسادم خودمم نمیدونم چرا مدینه محو هیکل من شد و با رها کرده پیازها بلند شد و اروم بطرفم اومد چشماش باد کرده بود منم که داشتم کمکم خجالت میکشیدم شروع کردم ب پوشیدن لباسام که ناگهان مدینه دستی رو کمرم کشیدو گفت خالو عجب هیکل خوشگلی داری چه پوست سفیدی چه اندام سکسی که دیگه خجالتم دو برابر شدو زود شرت و سوتیینمو پوشیدم برگشتم بهش گفتم جدیییییی اونم که منتظر همین حرف من بود گفت چه حال میکنه اون شوهرت اگه جاش بودم هروز 2 بار ارگاسمت میکردم منم اهی کشیدم و گفتم چی میگی شوهرم قبل سفر شوهر بود مدینه شوکه شدو گفت یعنی این دوروزه خبری نبوده منم با سرم اشاره کردم ن دوباره گفت بهید میدونم تو این هوای گرم حشری دلش نخواسته باشه منم گفتم نخواسته خب چشماشو تیز کرد و گفت تو چی از قیافت پیداست تو کفیا منم خندیدم گفتم ن بابا حالا 3 روزم اینجوری نیش خندی زدو گفت ای از اون نباباها بودا برو دختر شهوت از سرت میباره منم دیدم داره پرو میشه زود ی تیشرت سفید بلند که تا بالای زانوهام میومد تنم کردم و در جواب فقط بهش خندیدم ولی ول کن نبود گفت که تو از اون هیکلایی هستی که باس هروز رنگ کیرو ببینی و اون کس تنگت تشنس دختر واای اسم کیر که اومد دستا پاهام شل شد باهم نشستیم ی گوشه و یدفعه دست انداخت دور گردنم منم متعجب فقط نگاش کردم گفت تو تشنه ی کیری اونم کیر شوهرت ولی همیشه هم که کیر شوهر نمیشه که منم با اخم گفتم منظورت چیه اونم خندید گفت منظورم اشتباه نگیر اگه اهل لز هستی میتونم بهت حال بدم منم از خجالت سرمو پایین انداختم گفتم اخه اخه من لز که یدفعه دستش که دور گردنم بودو برد طرف سینهام و از رو سوتیین فشار داد واااای ی زبونشم چسبوند ب گوشم و شروع کرد ب لیس زدن اون دستشم گزاشت لای رونام و اروم نوازش کرد منم بدون هیچ اکس العملی بهد از چند ثانیه شل شدم خودما دست مدینه سپردم بعد دستشا از بالای سوتیینم برد و پستونامو گرفت و اون دستشم از روی شرت چسبوند به کسم و نوازش میداد که دیگه فشار شهوت رفت بالا دست خودم نبود بلند شدم و تیشرت و سوتیینمو باز کردم و انداختم کنار مدینه هم از خدا خواسته بلند شد و دست انداخت دور کمرن و چسبوندم به دیوار و شروع کرد ب خوردن و مک زرن سینهام با اون دستشم کرد توی شرتم و چوچول کسما می مالید و به تکرار میگفت عجب کسی هستی پریسا چه سینهایی باید کیر گزاشت بین سینهات و با این حرفا شهوت من ب اوج رسید دوست داشتم جیق بزنم خودما خالی کنم که مدینه دوباره گفت کست خیس شده کیر میخواد کیر ی کیر کلفت و سیاه وااااای دیگه تحمل نکردمو دوتا جیق بلند زدم بعدش با صدای خمارم گفتم مدینه کسمو بخور کسمو زبون بزن از سینهام شروع کرد با زبونش رفت سمت شکم و بالای کسم داشتم میترکیدم از اوج شهوت دوست داشتم شرت مدینه در بیارما عوض ی کس ی کیر خوشگلو بزرگ توش باشه که بکنه توی کسما خالیم کنه از شهوت در خونه ب صدا افتاد واااااااای من یدفعه از اسمون بزمین خوردمو با چهره ای نگران رو به مدینه کردم مدینه هم که بدتر از من بود گفت فکر کنم شوهرمه واسمون نون اورده و رفت و گفت زود میان منم سینه ی دیوار تکیه کنان با ی شرات مشکی نشستم وای حالم خراب بود دوست داشتم مدینه زود بیادو به گاییدن من ادامه بده که ناگهان صدای یاالله مردانه ای اومد بخود جنبیدن و در اتاقو بستم و تکیه دادم در زده شد منم ترسیده بودم ک مدینه از پشت در گفت منم باز کن لای درا باز کردم دیدم فقط خود مدینست اومد تو ازش پرسیدم شوهرت بود اومد تو کجا رفت اونم خندیدو گفت نگران نباش رفت توی اتاق عمو و شرمنده اینجوری شد بعداز شام جبران میکنم و ی حال توپ بهت میدم حالاهم لباساتو بپوش و بیا اتاق بقلی که شام بخوریم و ی لب خیس ازم گرفت لپما کشیدو رفت با این حرفش فهمیدم شوهرشم واسه شام هست ولی بدون استرس لباسامو پوشیدم چون میدونستم میشه به مدینه اعتماد کرد با این حالم ک هنوز پر از شهوت بودم و حتی درصد شهوتم بیش از پیش شده بود با بستن سوتیین و پوشیدن مانتو کوتاه صورتی رنگم بدون اینکه زیرش تاپی بپوشم و شلوار کشی مشکی وارد اتاق بقلی که اتاق عموی سجاد بود شدم در زدم و با صدای مدینه که بفرمایید گفت وارد شدم ی مرد تقریبان 50 ساله با هیکلی بزرگ و تو پر و چهره ای سبزه جلوی پام واساده بود نگاهش عادی بود و با سلام علیک من و اون و احوالپرسی دوجانبه سر سفره نشستیم شام تاس کباب بود مدینه کنار شوهرش نشست و من هم روبروی اونا شان تموم شد و هیچ خبری از نگاهای حیز ی که قبلا نگاه شده نبود دلگرم بودم از این جور رفتار شوهر مدینه سفره جمع شدو بعد از ی نیم ساعتی ک ساکت نشستیم شوهر مدینه که اسمشم عباله بود پاشد و با ی خداحافظی از من و همسرش رفت که نو همین هین مدینه دوید و جلوی در ی لب طولانی از عبداله گرفت من خجالت کشیدم و سرما پایین کردم بعد پاشدمو ضرفارو با کمک مدینه شستیم که مدینه به صحبت افتاد و گفت این شوهر من 27 سال از من بزرگتره توی سکس عالیه عالی منم که با تکون دادن سرم خب میگفتم که ناگهان مدینه گفت وای پریسا کیرش کیرش 25 سانت و کلفت من خجالت کشیدم و سرما انداختم پایین بعد مدینه دستشا دور کمرم حلقه کرد و گفت خب این کس خوشگل شما کیر چند سانتی کیلومتر میندازه واای ی حالی شدم با کمی مکث روبه مدینه گفتم 20 سانت از وحیده مدینه خندیدو گفت بد نیست اگه کلفتم باشه تو فکر فرو رفتم اخه از وحید دست بالاش 15 سانته ولی مصبتا کلفت فکرم تو کیر عبدالله بود که مگه کیر 25 با 15 سانتی چه فرقی داره ضرفا تموم شد مدینه ی نگاه بمن کردو گفت برو دختر برو توی اتاق لخت شو تا بیام حسابی اون بدن نازو سفیدتو بخورم منم از خداخواسته سریع رفتما لخت ولی با همون شرت وسط اتاق نشستم و چشمم ب در بود دوست داشتم زودتر مدینه بیادو ی حال توپ بهم بده اوج شهوتم بالای بالا بود تا اون روز هیچوقت اون جوری نبودم تا مدینه لخت مادرزاد حتی بدون شرت اومد و سریع پرید تو بغلما شروع کرد با وستاش مالیدن سینه هام و با لباش لبامو خوردن هیکلش سبزه بود ولی ن مثل صورتش پستوناشم فکر کنم 2 سایز از خودم کوچیکتر بود و همونطور که فکر میکردم کس سیاه وای تو پری داشت و کمی هم شکم که در این مورد بمن حسودی میکرد چون من هیچی شکم نداشتم تازه شکمم خط داشت شروع دوباره ی گاییدن من و دوباره حس لذت شدید شهوت چه حس خوبی بود رفت سراغ کسم و مثل ی سگ بازبونش لیس میزد داشتم میمردم از اوج لذت تا که یدفعه دردم گرفت خانوم با انگشتش سوراخ کونما میمالید وخیلی کم نوک انگشتشا توی کونم میکرد که من مخالفت کردم و گفتم از کون نه که مدینه گفت اصلا اصل حال از کونه ولی گفتم ورد داره و تا حالا سکس مقعدی نداشتم ولی مدینه باز کار خودشو میکرد و اصلا ب حرفام توجه نمیکرد منم پیش خودم گفتم ی انگشت که چیزی نیس اصل حال بچسبم در اوج حشر و لذت مدینه منا از پشت کرد رو دست و پاهام و همینطوری که کسمو میمااید در گوشم گفت پریسا بهت بگم جنده منم با صدای شکننده گفتم اره من جندام دوباره گفت چی دلت میخواد جنده منم گفتم ارضاء فقط میخوام ابم بیاد گفت 5 بار ارضات میکنم منم خوشحال گفتم 10 بار بکن فقط بکن حرف بعدیش خیلی حال داد انقدری که ابم اومد وای با این حرف گاییده شدنما تعیید کرد گفت دلت کیر میخواد جنده سفید ی کیر کلفتو بزرگ که سرش بخوره ته رحم کوچیکت یا ن اصلا دو تا کیر که یکیشم لای اون پستونای مامانیت باشه منم در اوج لذت گفتم اره میخوام میخوام اره اره ناگهان احساس کردم 3 تا دست روی بدنمه زود برگشتمو دیدم ی ادم سیاه و لخت کنارم نشسته و از حال رفتم بهوش ک اومدم بدترین تصویر زندگیمو میدیدم میخواستم جیق بزنم ولی نمیشد دهنما بسته بودند و از پشت دستامو عبدالله شوهر مدینه صاف روبرم نشسته بود و با چهره ی خبیصش ب اندام من خیره شده بود ولی خیلی بدتر از اون صحنه ی دیگه ای بود که با دیدنش اشکم در اومد وااااااااای خدایا چی میدیدم عمر بود لخت لخت کنار اتاق واساده بود و داشت با موبایلش ازم فیلم میگرفت دنیا رو سرم خراب شده بود دوست داشتم میمردم ولی اون دوتا مرد سیاه بمن دست نزنن با این که دهنم بسته بود ولی مدام وحیدو صدا میزدم و گریه بی امانم ک مثل ی ابشار میومد تکون خوردم میخواستم دسنامو باز کنم ولی نمیشد لعنتی نمیشد میخواستم جیق بزنم باز نمیشد که عمر از مشت اون دستش اون شرا قرمز رنگما ک گم شده بود نشونم داد و ضبط فیلمو قطع کرد خبری از اون جادوگر مدینه نبود و من تنها لخت بین 2 تا گرگ تشنه عبدالله شروع ب حرف زدن کرد و گفت اگه جیق نزنم و تقلا زیادیم نکنم اون فیلمی که عمر ازت گرفته رو پاک میکنیم ولی باید اروم باشیا بزاری راحت بکنیمت من گریه بی امون و ترس بی دریغ اجازه نمیداد که به پیشنهای عبدالله فکر کنم خیلی باهام حرف زد بمدت 1 ساعت یا شایدم بیشتر انگار نمیخواست ب زور من بکنن درحالی که براحتی میتونستند بدون پیشنهای یا وقت طلفی جرم بدند با این همه حال مجبور بودم پیشنهادشونو قبول کنم و با تکون دادن سرم دهنمو باز کرد و من شروع کردم ب التماس و گریه انقدر التماس کردم ک صدام دیگه 2 رگه شده بود ولی عبدالله دوباره گفت اگه راحت بزاری بکنیمت دستادم باز میکنیم و اگه نزاری بزور میکنیمت و فیلمتم سریع میزاریم توی اینترنت پس بهتره با ما راه بیای خودتم ی حالی میکنی مجبور بودم تو اون شرایط قبول کنم و شروع شد با راضی شدن من 2 تا کیر بزرگ و کلفت و زشت روبروی صورتم بودند کیر عبدالله اول رفت توی دهنم و عمر هم دستای منو باز کرد و دستما گزاشت روی کیرش و میگفت بمالش خوشگل خانوم بمالش منم همچنان گریه میکردم و یکی کیر میخوردم و دیگری هم میمالیدم عبدالله در اورد ورفت سراع سینهام و مثل جارو برقی مک میزد و با دستش فشار میداد و مرتب میگفت وای چه پستونایی اندازه کلته عمر عمرم از وقت استفاده کردو کیر بزرگشو گزاشت دهنم و میگفت بخورش پریسا جون بخورش عبداله بعد از سینهام رفت سراغ کسم و مثل سینهام لیس میزد و عمرم ور حالی که کیرش تو دهنم بود با یکی از دستاش سینهامو میمالید قبل از کردن این دوتا گرگ سیاه همه جامو با دهن و زبونشون لبسیدند حتی به انگشت کوچوله پامم رحم نکردنند که عمر سر کیرشا گزاشت رو کسم منم که گریه امونم نمیداد یدفعه گفتم نه نه ترخدا واستون ساک میزنم خواهش میکنم تو کسم نکنید خواهش میکنم که عبدالله از خوردن سینهام دست کشیدو گفت ضر نزن دیگه هرچی میخوام نزنمت که این پوست سفیدت کبود نشه نمیزاری میزنمت فردا شوهرت میفهمه به ما دادی واست بد میشها دیگه هم گدیه نکن و گر نه مثل سگ میزنمت تنها حرفی ک تونستم بزنم گفتم حداقل با کاندوم بکنید اگه ندارید من داخل ساکم دارم که این بار عمر سگ سفت رو کرد به عبدااه و گفت نو دلت میاد این کس خوشگلو تپل و صورتیا با کاندوم بکنی عبدالله هم در جواب گفت مگه خری یا خرم باید کیر بره توش تا کیرمون 100 سال ابدی شه بعدش رو کرد بمن و گفت تازه کونتم میخوایم جر بدیم مدینه راهشا واسمون باز کرده وای اینا که گفت تحملم بسر اومد و زیر دستا پاشون قلط خوردم و میگفتن ن ن ن ولن کنید و جیق زدم که ناگهان عبدااه با ی چک سنگینو محکم به صورتم زد از درد ساکت شدم و دوباره اشکم جاری شد عمرم از فرصت استفاده کردو کیر بزرگشو اروم اروم کرد تو کسم واای میلیمتر از میلیمتر کیرشو احساس میکردم داشتم جر میخوردم و اون کثافتم هر ثانیه تلمبه هاش بیشتر میشد کسم داغ شده بود هرلحظه میگفتم الان پاره میشه عبدااه هم بعد از خوردن مفصل اندام برجستم نشست رو سینم و کیر بزرگشا لای پستونام گزاشت و گفت جون سینه از این قشنگتر تو عمرم ندیدم و مدام عقب و جولو میکرد حالم داشت بد میشد که دوباره غش کردم بهوش که اوندم دیدم شکم و سینهام پر از اب منی این دوتا حیوونه و کنارم دراز کشیدند با بدبختی و درد زیادی پاشدم میخواستم فرار کنم که در قفل بود عمر نشست و خندید گفت جنده خانوم فکر نمیکردی قفل باشه ها پاشد منا از روبرو بعل کردو لباسو گذاشت رو لبم و مدام میمکید داشت لبامو میکند که با تمام زورم حولش دادم اونم دستما گرفت و انداختم رو ی بدن عبداله عبدالله هم گفت وقتشه ی کس ازت بگام همونطور که خوابیده بود منا نشوند رو کیرش و یدفعه کیرشو کرد توی کسم جیق کشیدم از شدت درد خیلی کلفتر از کیر عمر بود عمرم از پشت موهامو کشید سرم ب عقب خم شد و کیرشا کرد دهنم بازم گریم گرفت عبدالله با اون سن زیادش حرفه ایانه تلمبه میزد و از من تعریف میکرد و عمرم تائید میکرد خلاصه انقدر تلمبه زد که خسته شد بهم گفت خودت پائین و بالا شو ببینم من خسته شدم منم توان اون کیرو نداشتم که توی کسم بود و مثل ی ادم فلج بی حرکت مونده بودم که عبدالله منا کنار زد و از پشت رو دست و پا خوابوند عمرم دوباره اومدو کیرشو دهنم گذاشت که بدفعه از پشت دستامو گرفتو از کمر بلندم کرد و با انگشتش سوراخ کونما میمالید منم کیر عمرو از دهنم ور اوردم با تمنا و گریه خواهش کردم از کون نکن ولی گوشش بدهکار نبود بعداز انگشت کردن توف انداخت و با شدت تموم سر کیرشو زورکی و به سختی کرد داخل وااااااااااای نفسم بالا نمیومد از شدت درد بعداز چند ثانیه جیق بلند و طولانی زدم که عمر جواوی پوزما گرفت و این شد که عبدالله بدون درنگ هر ثانیه تلمبه هاش بیشتر میشد و با ناله های مردانش میگفت این بهشته کون نیست بهشته بعد از چند دقیقه تمام ابشو توی کونم خالی کرد و دمر کف اتاق افتاد منم از اون طرف افتادم ولی ب ثانیه نکشید که عمر کیرشو کرد توی کسم و چند دقیقه بعدم ابشو روی رون چپم ریخت و اونم کف اتاق ولو شد عبدالله پاشد و منا اورد تو بغلش واز پشت سینهامو گرفت گریه میکردمو اسم وحیدو صدا میزدم که ناگهان دوباره عبدااله با مشتی توی سرم زد و گفت بخواب جنده وحیدتم الان خوابه روی ی کس جنوبی توهم تو بغل من پس واق واق نکن و بخواب من باورم نشد حرفی که در مورد وحید زد و دوتا حداقل دوساعتی خوالیدند و من بیدار و گریه کنان به فکر همه چیزی و هر بلایی که در اینده سرم میاد تا ساعت 7 صبح 3 بار دیگه این 2 مرد منا گاییدند از کوس و کون و من دفعه اخری دوباره غش کردم و بهوش امدم دیدم تو اون حمام کوچک داخل حیاطیم با عمر و زیر دوش که بهوش اومدم عمر منا نشوند و وادارم کرد با سینهام اب کیرشو در بیارم کیرشو گذاشتم لای پستونام و انقدر زدم که ابش اوند دهنما باز کرد و تا ذره اخر اب کیرشو توی دهنم خالی کرد و مجبورم کرد که قورتش بدم بهد حمام بقل کنان منا توی اتاق برد خبری از عبدالله نبود عمر گفت زود لباساتو بپوش که الانه عمو سر برسه و جریان شرت قرمزمو تعریف میکرد که توی حیاط پیداش کرده و کلی باهاش جق زده بوده نمیدونستم چیکار کنم گریه کنم یا خنده یا زنده باشم یا مرده که عمر گوشیشا اورد و گفت الوعده وفا پریسا جون اون فیلم دیشبو پاکش کردم منم خیلی اروم گفتم کو ببینم در همین هین گوشیشا قاپیدم و با تمام قدرت کوبیدمش ب دیوار که یادم میاد تیکه کوچیکش دگمهای صفحهش بود عمر با بی رحمی تموم موهامو گرف و حولم داد طرف دیوار و چنتا چک ابدار خرجم کرد همراه با دوتا لگد به شکمم و بهد از کلی فوهش دادن گفت شانست گفت جنده از فیلم راحت شدی ولی یادت باشه 6 بار گاییدمت از کوس کون مثل ی جنده کردمت اینا که دیگه نمیتونی بشکنی و بعدش ی چرخی کف اتاق زدو خوردهای گوشیشا جمع کردو گفت پاشو کس پاره الان عمو میاد واست بد میشها خود دانی راستی شوهرتم صبح که حمام بودی زنگ زد جواب ندادی سجاد زنگ زده به مدینه و گفته ما قبل ظهر میایم حواست باشه جولو شوهرت لو ندی که 3 طلاقت میکنه جنده و با گفتن این حرفا از خونه حارج شد زانوی غم بغل کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم دوست داشتم بمیرم ولی از طرفیم دوست نداشتم وحید بفهمه چون دوسش داشتمو زندگیمون از هم میپاشید از طرفیم خوشحال بودم که گوشیه ای سگ سفتا شکوندم که حداقل فیلمی از من ندارند یا شایدم داشتند نمیدونم بحر حال از خودم متنفر بودم و مغصر اصلی رو وحید میدونستم که با عتماد ب این حیوونا شرف منا ب فنا داد از اون لحظه حالم غیر از این حرفا نمیتونم چیز دیگه ای واستون بنویسم واقا الانم که ب فکرش میوفتم گریم میگیره و متنفر میشم از خودم خلاصه داستان هم عمو ی سجاد اومد و بدون اینکه سراغی از من بگیره رفت توی اتقشا تا لحظه خداحافظی ندیدمش ساعت 11 ظهر وحید و سجاد رسیدند و بدون اینکه بوایی از جریانات دیشب بفهمن و با حال گول زنی خودم خودما تحمل کردم ماشین تا شب درست شد و همون شب با اصرار زیاد من بطرف اصفهان راه افتادیم موقع خداحافظی هم دوباره اون سگ سفتا دیدم عمر و با خداحافظی سوری ولی پر از درد من با عمر و سجاد و عموی سجاد جدا شدیم و تا ب این لحظه هیچوقت سجاد عمر عموی سجاد مدینه و عبدالله سگ سفتو و خاک قشم و ندیدمو نخواهم دید وحید تا به امروز هیچیز نفهمیده و زندگی ما ب خوبی گذشته و بایدم بگذره ولی من همیشه این اتفاق تلخ و کثیفو بیاد خواهم داشت
0 views
Date: September 10, 2019