با سلامت خدمت دوستان شهوانی داستانی که می نویسم واقعی است و فقط اسم عوض شده است من سال 1380 دانشگاه قبول شدم و از شهرستان اومدم تهران اون موقع 19سال بیشتر نداشتم و اون زمان که من دانشگاه اومدم ارتباطات به این شکل نبود خیلی محدود بود و یه یاهو مسنجر بود که اون هم بلد نبودیم استفاده کنیم من یه همکلاسی به اسم مینا داشتم این دختر بسیار زیبا بود و از اون روزی که دانشگاه اومدم عاشقش شدم و همش پیش خودم می گفتم که چه جوری برم ازش خواستگاری کنم یه روز تو دانشگاه یکی از بچه ها خبری بهم داد که ویرانم کرد و اون هم این بود که مینا نامزد کرده بود من قبلا این موضوع را نمی دانستم یه حرکتهایی کرده بودم که مینا می دونست بهش علاقه مندم سال سوم و چهارم دانشگاه هم گذشت تا اینکه رسیدیم به سال آخر یه روز مینا جلوی دانشکده گفت نمی خوای چیزی بهم بگی من فکر می کنم تو با من حرفی داری من هم گفتم ما باهم حرفی نداریم فرداش پیشمون شدم رفتم دانشگاه و دیگه خبری از مینا نبود بعدش من فوق لیسانس دانشگاه مشهد قبول شده بودم رفتم دانشگاه و سالها بود که مینا تو ذهن و قلب من بود و من نتوسته بودم فراموش کنم روزها گذشت و فوق لیسانس هم تموم شد و بعدش هم رفتم سربازی بعد از اون هم تو یه شرکت مهندسی کار پیدا کردم و ازدواج کردم زندگییم عالی نیست ولی بد هم نیست سال پیش این تلگرام را رو گوشی نصب کردم و با یکی از بازمانده های زمان دانشگاه که هنوز هم رفقیم یه گروه زدیم تا دوستان دانشگاه را پیدا کنیم و از قضا این مینا هم پیدا شد و ارتباط من هم از اون روز اول که مینا تو گروه اضافه شد باهاش دوباره شکل گرفت یه روزی بهم پیام داد و گفت من می دونم که با من حرفی داشتی ولی نزدی من هم بهش گفتم فایده ی نداشت چون تو ازدواج کرده بودی خلاصه کنم یک سال تلگرامی با هم ارتباط داشتیم و اوایل اصلا حاضر نمی شد همدیگر را ببینیم ولی بلاخره قبول کرد بعد از اینکه چند بار همدیگر را دیدیم من یه بار دستش را گرفتم و ارتباط کمی نزدیکتر شد باور کنید یا نه برام مهم نیست ولی من تا بحال غیر از زنم به هیچ زنی دست نزدم هنوز هم پاستوریزه موندم اون روز فقط دو ساعت دستش را گرفته بودم و هیچ کاری ازم بر نمی آمد و روم نمی شد روز بعد مینا بهم پیام داد و کلی مطالب عاشقانه نوشت و یه قرار دیگه باهم گذاشتیم اول تصمیم گرفتیم بریم خونه مینا بعد پیش خودم گفتم اگر یه دفعه اتفاقی که نباید بیافته چی کار باید بکنم بهش پیام دادم و گفتم به بهانه ای یه روز تا غروب را بیا بیرون بریم جای دیگه و قرار شده یه روز وسط هفته برای بازدید از نمایشگاه بیاد بیرون من رفتم دنبالش و حوالی صادقیه سوارش کردم و بعد از اینکه یه ساعت با هم صحبت کردیم کجا بریم تصمیم گرفتیم بریم قم چون می دونستم اونجا می تونم خونه یه ساعته اجاره کنم مینا هم قبول کرد از تهران تا قم تقریبا یک ساعته رفتم و فوری اطراف حرم یه خونه ای اجاره کردم ظاهر هردوی موجه بود و مرده فقط کارت شناسایی منو گرفت و رفتیمم داخل خونه باورم نمی شد که مینا را با خودم آورده ام اولش کمی دست هم را گرفتیم و بهم نگاه کردیم و من یه دفعه ای لبهام را چسبوندم به لبای مینا هنوز هم راحت نبود پدر فقر بسوزد و پدر بی پولی و تنهایی و بی کسی اگر زمانی که دانشجو بودم شرایط مالی مناسب داشتم این زن برای همیشه مال من بود و اینجوری خیانت نمی کردم و هر دو عذاب وجدان نداشتیم ولی هر دو به شدت به این رابطه نیاز داشتیم به هر حال دیگه کار از کار گذشته بود و ما تصمیمان را گرفته بودیم من اون روز لذتی را تجربه کردم بی نظیر من این زن را واقعا دوست داشتم ولی نتوستم باهاش ازدواج کنم این داستان واقعی را نوشتم برای کسانی که عاشقند شاید جاش اینجا نبود و به شیوه دوستان سکسی نویس این داستان نوشته نشده است ولی واقعی بود و من ذهنم سکسی نیست و البته دلم نمی خواد اندام و هیکل فوق العاده و رفتارهای سکسی بی نظیر این زن را بنویسم اومدم بگم اگر کسی را واقعا دوست دارید و شرایطی غیر از خیانت کردن برایتان مهیاست عشقتان را از دست ندهید و یا اگر از نظر فرهنگی و خانوادگی می توانید به راحتی جدا شوید این کار را بکنید و سراغ عشقتان بروید همه چیز را به دست آوردم احترام پول ماشین و خونه و کار و همه چیز دارم ولی بدبخت روزگارم و اصلا از زندگی لذت نمی برم چون عشقم کنارم نیست امیدوارم فحشم ندهید و دلم می خواد نظرتان را به من بگید که با این زن چی کار کنم نه پای رفتن داریم و نه ماندن نوشته بی
0 views
Date: August 12, 2019