سلام من مژگان هستم ۲

0 views
0%

قسمت قبل روایت یکم از هانی چشم هام رو با یک پارچه مشکی بسته بود از زیر پارچه به سختی صورتش رو میدیدم هر بار که صورتم رو بالا میبردم تا ببینم داره چه غلطی میکنه میزد توی سرم و بهم میگفت که خفه شم این اون مژگانی نبود که قبلا میشناختمش عوضی چطور تونست با من این کار رو بکنه بهش گفتم تو رو خدا دست از سرم بردار هر چی پول بخوای بهت میدم ولی گوشش بدهکار نبود مدام میگفت خفه شو خفه شو اشغال ترسیده بودم دست و پاهام رو محکم با یک چیزی به صندلی گره زده بود صدای باز شدن در امد انگار یک نفر هم به جمع مان اضافه شده بود صدای یک مرد نسبتا مسن بود سرم رو بالا بردم تا بفهمم کیه پدرش بود همون مرتیکه معتاد خندید با صدای بلند میخندید انگار مست کرده بود مژگان بهش گفت یک تیکه گوشت برات اوردم بابا بعد دو تایی زدند زیر خنده گریه م گرفته بود چطوری میتونست اینقدر پست باشه ترسیده بودم گناه من چی بود با صدای بلند گفتم تو رو خدا دست از سرم بردارید مژگان یکی دیگه زد توی سرم و سرم جیغ زد خفه شو دختره ی پولدار اشغال پیرمرد بهم نزدیک شد نزدیک و نزدیک تر دهنش مخلوطی از بوی الکل و سیگار میداد صورتش رو به صورت نزدیک کرد انگار میخواست لبهام رو ببوسه صورتم رو بردم عقب انقدر عقب که صندلی چپه شد و با صورت محکم به زمین خوردم پیرمرد خنده ی مستانه ش رو از سر گرفت و به مژگان گفت دخترمون چقدر خجالتیه موژی مژگان سریع امد بالای سرم موهام رو از پشت کشید و صندلی رو دوباره مثل بار اولش صاف کرد جیغ میزدم افتادن صندلی باعث شد تا همون یک مقدار دیدی هم که داشتم از بین بره سنگینی حضور پیرمرد رو پشت سرم حس میکردم دستهاش رو روی شونه هام گذاشته بود اروم اشک میریختم داغی دستش رو روی گردنم حس میکردم از پشت صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و شروع کرد به خوردن گردنم بزاق دهنش راه افتاده بود جیغ میزدم زور میزدم تا گره ی دستام رو باز کنم ولی فایده نداشت پیرمرد گردن و صورتم رو لیس میزد دستهاش رو گذاشته بود روی سینه هام و اونها رو میمالوند صدای خنده ی مژگان رو میشنیدم اون هم بهم نزدیک شده بود صورتش رو ب صورتم نزدیک کرد و شروع کرد به خوردن لبهام ارزوی مرگ میکردم مردن در اون لحظه بهترین اتفاق ممکن بود پیرمرد در حالی که داشت با سینه هام بازی میکرد گفت دیگه وقتشه بریم روی تخت هانی مژگان هم به نشانه ی تایید خنده ی مستانه ای کشید و گفت امروز بهترین روز زندگیت میشه عزیزم بعد دو تایی زدند زیر خنده من اروم اشک میریختم و االتماسشون میکردم که دست از سرم بردارند بی فایده ترین کار ممکن نا امید شده بودم احتمال زیاد بعد از اینکه ترتیبم رو میدادند با سرنگی چیزی میکشتنم و جنازه م رو توی یک مخروبه رها میکردند به خواهرم فکر میکردم که شش سالش بیشتر نبود و روزهای بعد از من که چقدر بهش سخت میگذره توی همین فکر ها بودم که یکدفعه درب اتاق با یک لگد باز شد و صدایی بلند گفت هیچکدومتون از جاتون جم نخورین و گرنه با همین اسلحه مغزتون رو میپاشم روی دیوار روایت دوم از ارمان خیلی اروم از دیوار خونه پریدم پایین پاورچین پاورچین خودم رو به درب ورودی رسوندم و پشت یک دیوار خودم رو مخفی کردم صدای خنده یک مرد به گوشم خورد بعد هم صدای گریه یک زن بیشتر نگران شدم اسلحه م رو از توی جیب کتم بیرون اوردم یک اسلحه ی داغون که مال پدرم بود پدرم شکارچی بود و این رو یک نفر از روسیه براش سوغاتی اورده بود و سالها توی گنجه ی اتاق خاک میخورد یک گلوله بیشتر توی اسلحه نبود و این بیشتر من رو عصبانی میکرد طوری که کسی متوجه م نشه از پشت پنجره ی اتاق داخل رو نگاه کردم خود اشغالشون بودند هانی رو بسته بودند به صندلی و دو تایی داشتند اذیتش میکردند چشم های دختر بیچاره رو پوشونده بودند و بسته بودنش به یک صندلی پدر کثافتش از پشت سینه های هانی رو میمالوند خود حرومزاده ش هم از جلو داشت لبهاش رو میبوسید موبایلم رو دراوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن همون بلایی که سر این دختره اورد باید سر خودشم می امد اسلحه رو گرفتم توی دستهام دستهام میلرزید پاورچین پاورچین به در نزدیک شدم و با یک لگد در رو باز کردم تا من رو دیدند جا خوردند بلند فریاد زدم هیچکدومتون از جاتون جم نخورین و گرنه با همین اسلحه مغزتون رو میپاشم روی دیوار پدرش با عصبانیت به سمتم حمله ور شد ترسیدم ماشه رو کشیدم گلوله مستقیم وسط سرش خورد و هیکل عظیم الجثه ش پهن شد کف اتاق مژگان جیغ زد و رفت بالای سر جنازه ی پدرش مثل سگ ترسیده بودم عرق سرد از سر و روم میبارید من قرار نبود کسی رو بکشم اون پیرمرد احمق اگر بهم حمله نمیکرد اینطوری نمیشد اسلحه م رو گرفتم سمت مژگان تیری دیگه توی اسلحه نبود ولی باید میترسوندمش سرش جیغ زدم که بخواب روی زمین و دستهات رو بزار پشت سرت اشغال حرومزاده مثل سگ ترسیده بود مثل خودم به حرفم گوش داد و بغل جنازه پدرش کف اتاق دراز شد رفتم سمت هانی چشم هاش رو باز کردم از شدت ترس مثل گچ سفید شده بود دستهاش رو باز کردم بهش گفتم که سریع پا شو باید از اینجا بریم از جاش بلند شد خیره شد به مژگان توی بی حواسی اسلحه رو از دستم قاپید و نشونه گرفت سمت مژگان مژگان چشمهاش رو بست منتظر مرگ بود بهش گفتم که دست نگه دار هانی ولی گوشش بدهکار نبود فریاد کشید که این سگ باید مثل سگ بمیره مثل پدرش ماشه رو کشید ولی اسلحه خالی بود بهش گفتم بیا از اینجا زودتر بریم هانی پلیس ها الان سر میرسن من حساب این اشغال رو به وقتش میرسم مژگان از کنار جنازه ی پدرش بلند شد میخواست فرار کنه فهمیده بود که اسلحه خالیه هانی یک گلدون از روی میز برداشت و محکم زد به سر مژگان افتاد کف اتاق هانی ترسیده بود مثل سگ مثل خودم رفتم بالای سر مژگان نبضش رو گرفتم نمیزد مرده بود حالا ما دو تا قاتل بودیم با دو تا قتل ادامه نوشته

Date: April 6, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *