قسمت قبل روایت اول سرهنگ دکمه ی پیراهنم کنده شده بود و اعصابم خرد بود نظم چیزی که از همه چیز برای من در جهان مهمتر بود حالا یک دکمه سر جایش نبود و نظم دکمه ها ریخته بود به هم تلفن همراهم زنگ خورد چیه احمدی پشت فرمونم تند بگو قربان یک سوژه ی قتل داریم نیاوران الان خودم رو میرسونم ادرس رو پیامک کن اه باز هم قتل تازه پرونده ی ان عوضی ها را حل و فصل کرده بودم حالا دوباره یکی دیگر این ملت به دشمن نیاز ندارد خودشان از خجالت هم در می ایند سیگار میخواستم فندک همراهم نبود دخترم اتنا هم فندک ماشین را از جا در اورده بود تا کمتر سیگار بکشم بعد از مرگ همسرم مصرف سیگارهام دو برابر شده بود بدون او انگار زندگی چیزی کم داشت بعد از مرگ او مرده ی متحرکی بودم که میان یک مشت جنازه دست و پا میزد پشت چراغ قرمز توقف کردم راننده ی تاکسی که کنارم توقف کرده بود داشت سیگار میکشید شیشه را دادم پایین داداش فندک داری بله که داریم بعد از توی داشبوردش فندکی در اورد و داد دستم و گفت باشه مال خودت دستم را به نشانه ی تشکر بردم بالا به این فکر کردم که اگر میفهمید من پلیسم باز هم همین کار را میکرد قطعا نه ادمها از پلیسها میترسند سیگار را روشن کردم و فندک قرضی را توی جیب کتم گذاشتم ده ثانیه مانده بود تا چراغ سبز شود پیامک احمدی رسید پک عمیقی به سیگار زدم چراغ سبز شد به سمت جنازه ها رهسپار شدم ماشین راتوی کوچه پارک کردم یک مشت ادم جلوی درب خانه تجمع کرده بودند ادمهای اضافی از شلوغی ها رد شدم احمدی جلوم سبز شد احترام نظامی گذاشت یک چیزی ریخته بود روی یونیفرم نظامی اش اون چیه روی لباست ریخته احمدی به تته پته افتاد از ترسش خوشم امد سس کچاپ قربان با بچه ها داشتیم ساندویچ میخوردیم که بهمون خبر دادن و خودمون رو سریع رسوندیم این دفعه اشکال نداره در حالی که من را به سمت محل حادثه میبرد بهش گفتم خب بگو ببینم چی ها دستگیرت شده جنازه ی یک پیرمرد با گلوله کشته شده گلوله صاف خورده وسط پیشونی ش پیرمرد یک دختر داشته به اسم مژگان با هم تنها توی این خونه زندگی میکردن اثار زدوخورد دیده میشه بچه ها دارن انگشت نگاری میکنن کی به پلیس خبر داده همسایه ی کناری صدای گلوله رو شنیده ترسیده زنگ زده به پلیس قفل در شکسته بود جنازه ی پیرمرد افتاده بود کف اتاق گلوله خورده بود به وسط پیشانی اش و خونش پاشیده بود به سقف اتاق یک صندلی پشت سرش افتاده بود روی زمین و نزدیک دو متر طناب ابی دور دسته ی صندلی پیچ و تاب خورده بود انگارکسی رابه ان بسته بودند به جنازه نزدیک شدم بوی الکل میداد پدر الکلی حتما دخترش را ازارمیداده که کسی از راه میرسد و پدر را میکشد و دختره را نجات میدهد فعلا فرضیه این بود احمدی بله قربان گفتی اسم دختره چی بود مژگان دوباره به جنازه نگاه کردم کنار دست پیرمرد یک دکمه افتاده بود شبیه دکمه ی پیراهن خودم برداشتمش و انداختم ته جیبم دکمه ی قرضی کنار فندک قرضی حالا نظم به دکمه ها برگشته بود یالا احمدی باید مژگان را پیدا کنیم روایت دوم هانی ساعت یک نیمه شب توی راهروی قطار ایستاده بودیم و از دریچه به دور دست نگاه میکردیم به اینده ی نامعلوم حالا جفتمان قاتل بودیم ارمان سیگاری در اورد و تعارف کرد نمیخوام حالا چی میشه ارمان نمیدونم فرار بهترین کاری بود که میتونستیم انجام بدیم مژگان هم که دیگه نیست پس خطری تهدیدمون نمیکنه فعلا باید یه مدت ازهمه جا فرار کنیم تا اب ها از اسیاب بیافته بعد پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره به طبیعت پشت دریچه خیره شد احساس بدبختی شدیدی کردم در عرض یک هفته همه ی زندگی ام را باخته بودم پدر و مادرم بعد از انتشار ان فیلم از خانه بیرونم کرده بودند الان فقط ارمان را داشتم بغض کردم بی کسی بدترین درد دنیاست دست ارمان را محکم توی دستم فشار دادم _ارمان جانم قول بده هیچوقت تنهام نزاری قول بعد دست هاش را انداخت دور شانه ام و بوسه ای به پیشانی ام زد قدش بلندتر از من بود لبهاش را میخواستم قد من به لبهاش نمیرسید تا جایی که ممکن بود خودم را بالا کشیدم با دو دستم صورتش را گرفتم بوسه ای محکم از لبهای ناجی ام گرفتم شروع کردیم به خوردن لبهای هم داغ بود و شیرین ادامه دادیم ادامه دادیم تا شاید کثافتی که به زندگی مان زده شده بود را فراموش کنیم ساعت یک نصف شب هیچکس غیر از ما دو نفر توی راهرو نبود شیرین ترین بوسه ی زندگی ام را انجا تجربه کردم در بدترین شرایط زندگی ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده است از لبهای ارمان دست برداشتم هه دختری تقریبا سه ساله پشت سرم وسط راهرو ایستاده بود و با معصومیتی کودکانه ما را نگاه میکرد معلوم نبود از بغل کدام مادر و از توی کدام واگن یواشکی به راهرو امده است یاد خواهر شش ساله ام افتادم اغوشم را برای دختر باز کردم تندی امد و توی اغوشم جای گرفت ارمان خنده ای کرد و گفت اسمت چیه دخترک سریع پشت پاهای من مخفی شد و زیر چشمی ارمان را نگاه کرد اوه اوه دخترمون هم که خجالتیه داشتم به حرف ارمان میخندیدم که تلفنم زنگ خورد صدای موبایل سکوت راهرو را شکست موبایلم را سریع از توی جیبم در اوردم باورم نمیشد مژگان بود دنیا انگار یک لحظه ایستاد صفحه ی گوشی را به ارمان نشان دادم و گفتم مژگانه جا خورد بهش گفتم مگه تو نگفتی اون مرده نبضش نمیزنه دخترک حالا واقعا ترسیده بود و مثل یک کوالا به پاهایم چسبیده بود ارمان گفت شاید پلیسه جواب نده هانی جواب ندادم یک لحظه بعد یک پیام روی تلگرامم افتاد از طرف مژگان بود یک عکس بود سریع بازش کردم یک سلفی از مژگان وخواهر شش ساله ام زیر عکس نوشته بود اگر خواهرت رو دوست داری بهتره برگردی عوضی بوس ادامه دارد نوشته
0 views
Date: April 3, 2019