سلام گرگ

0 views
0%

سلام خیلی ها وقتی شروع به نوشتن می کنن اولش همش همینو می نویسند این داستانی رو که می خوام واسه شما بنویسم عزیزان من داستان مال کتاب هاست و شما دارین از یه خاطره صحبت می کنین و اونو به رشته تحریر در میارین حالا چه شیرین باشه چه تلخ چه راست باشه وچه دروغ امیدوارم که دروغ نباشه چونکه اگه راست نباشه اونوقت شما دارین علنٱ به شعور شخصیت های خواننده خاطره شما توهین می کنین و اونارو سرکار میزارین ببخشید این توضیح رو لازم دونستم که بنویسم و دیگه میرم سر نوشتن خاطره یادمه کلاس سوم دبیرستان بودم که برادر بزرگم بعد از داشتن چهار دختر صاحب پسر شد وچون من فرزند آخر خانواده بودم و تفاوت سنی من با برادر بزرگم بیست و دو سال بود به همین خاطر دختربزرگ برادرم تنها چهار سال از من کوچیکتر بود یه دختر سبزه ولاغر اندام با موهای مشکی بلند که وقتی اونارو شونه میکرد مثل آبشار میریخت رو دوشش وتا پشت کمرش امتداد داشت با عطرموهایی که خدا می دونه چقدر دوستش داشتم در منطقه ما رسم بر اینه که وقتی صاحب بچه پسر میشی بعد از شش روز یک مراسمی گرفته میشه و همه فامیل دعوت میشن و از اونا با میوه و شیرینی پذیرایی میشه مهمونهای خودمانی به صرف شام دعوت میشن و اکثر اوقات شب رو هم همونجا میمونن و فردا عازم خونه هاشون میشن این مورد دقیق در مورد پسر نورسیده برادرم صدق میکرد وچون منزل برادرم کوچیک بود خیلی از مهمون ها برای خوابیدن به خونه ما اومدند اتاق های ما هم کامل پر شد دیر وقت شد منم رفتم تو اتاق خودم بخوابم هرگز فکر نمی کردم که جا کم بیاد و کسی بیاد تو اتاق من بخوابه حتی لحاف و تشک هم بقدری کم اومده بود که روی هر تشکی مجبور به دو نفری خوابیدن شده بودن که سر آغاز اتفاق عشقی من نیز نشات گرفته از کمبود تشک بود خوابیده بودم و نمیدونستم چه موقع از شبه بی هوا روی تشک غلط زدم تا به سمت اون یکی پهلو بخوابم که احساس کردم یکی کنارم خوابیده اول چشمامو باز نکردم و فکر کردم یکی از خواهرزاده هام که پسره رو به خاطر کمبود جا و تشک فرستادن پیش من واسه همین برنگشتم و به همون سمت خوابیدم اما به دقیقه نرسیده بود که یهو بدنم یخ کرد بعد از کمی هوشیاری و تو عالم خوابو بیداری عطر موهاش توی دماغم پیچید وبا سرعت تمام به سمتش چرخیدم از اون چیزی که می دیدم از تعجب بدنم قفل شده بود نمیدونستم چیکار کنم نزدیک به ده دقیقه فقط داشتم نگاه میکردم و حالیم نمیشد به چی دارم نگاه میکنم این رو هم بگم که هنوز هیچ حس نامربوطی تا اون لحظه نسبت به دختر برادرم که اسمش نسترنه نداشتم و فقط از قیافش ترکیب اندامش وعلی الخصوص موهاش که عطرخیلی خوبی داشت خوشم میومد همین و همین حالا اون پیشم بود ودقیق کنارم دراز کشیده بود اونم اونوقت شب وبدون هیچگونه مزاحمی وفقط من بودم و اون همون طور که به سمتش برگشته بودم دراز کشیدم حالا صدای نفسهاشو به راحتی می شنیدم وگرمای نفسش به صورتم میخورد یک لحظه محرمیت رو فراموش کردم و وسوسه جاشو گرفت به دقت براندازش کردم به چشم من زیبا میومد ولی سرکش همین کارمو سخت می کرد خیلی سبک سنگین کردم وبا خودم کلنجار رفتم که چطور بتونم حداقل کاری رو انجام بدم یه بوسی یه بغل کردنی یایه لمس کردن ساده ای اما کو چنین جراتی کافی بود بفهمه واگه بدش میومد اونوقت مگه میشه آرومش کرد آبروم میرفت یعنی نابود میشدم آب دهنی قورت دادم و تمام قدرتم رو تو دستم جمع کردم تا فقط بتونم اونو روی کمرش قرار بدم دو دقیقه زور زدم تا تونستم اینکارو بکنم وبعدش منتظر عکس العمل شدم خبری نشد ومن برای حرکت بعدی فکر کردم تا اینکه یه بوس کوچولو از لبش گرفتم حرکتی نکرد من نمیدونستم آیا خوابه ویا خودشو به خواب زده دومین بار هم لبش رو بوسیدم ولی یه کم پر فشارتر که یهو دیدم یه تابی به بدنش داد و به آرامی به اون سمت برگشت دل تو دلم نبود شاید هزار بار مردم و زنده شدم تا اینکه دیدم باز خبری نشد اینبار از پشت بغلش کردم ولی فقط دستم رو روی کمرش نیم حلقه کردم و چون باز حرکتی نکرد بدنشو سمت خودم کشیدم ویکی از پاهامو رو پاش انداختم وهمونطور موندم یکربع طول کشید که از دوباره به سمت من چرخید ومن بعد از دوسه دقیقه بازم لباشو ماچ کردم ولی اینبار به محض ماچ کردن لباش سریع به اونور برگشت که من متوجه شدم دیگه خواب نیست و داره یه چیزهایی رو حس میکنه احساس کردم که زیاده روی کردم و اونم بدش اومده اما به خاطر آبروش سر و صدا نکرده منم دیگه تا صبح جرات نکردم حرکتی بکنم نفهمیدم کی خوابم برد که یهو متوجه شدم کسی با هل دادن داره منو از خواب بیدار میکنه چشامو به زور باز کردم و دیدم چهار پنج تا از برادرزاده ها و خواهر زاده ها پسر و دختر دارن صدام می کنن تا برم واسه صبحانه خوردن یکی از همونا نسترن بود ازش پرسیدم ساعت چنده گفت نزدیک به هشت فهمیدم ازم دلخور نیست که داره جوابمو میده بچه ها دونه دونه ظرف چند ثانیه پا شدن و رفتن فقط نسترن موند با هم چش تو چش شدیم وفقط به هم نگاه می کردیم من همش از ترس قضایای شب پیش منتظر یه دعوای حسابی از طرف اون بودم اما وقتی دیدم ساکته یک لحظه صورتم رو از خجالت به سمت دیگه چرخوندم که یهو یه ماچ حسابی از لپم کرد و به سرعت از جاش بلند شد واز اتاق رفت بیرون انگار تموم دنیا رو بهم داده باشن تو دلم غوغایی شکل گرفت و از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم اون با این کارش بهم فهمونده بود که آره من هستم اما من اینو هم میدونستم که دخترای تواین سنین چهارده پانزده و شانزده سال فقط و فقط به خاطر حس کنجکاوی شون هست که تن به این دوستی ها میدن وبه قولی سر و گوششون میجنبه چونکه نه عشق رو به درستی میفهمن و نه سکس حالیشونه تا ازش لذت ببرن اما من به همین قانع بودم ولی راه درازی در پیش داشتم تا اونو عاشق خودم بکنم و اونو با سکس آشناش کنم به طوریکه وقتی تو بغلم باشه اوج لذت زندگی رو تجربه کنه من هم همینطور چون لذت اون همراه با اوج لذت من بود اما زمان زیادی میبردومن هم باید این زمان رو بهش می دادم واین اولین سلامی بود به عشق اولم که مثل سلام گرگ بی طمع نبود دوستان عزیز من ببخشید که این خاطره فقط مقدمه وآغاز خاطره عاشقانه و سکسی منه وقراره در چند مرحله ادامه داشته باشه چونکه نوشتن همه این خاطره در یک مرحله امکانش وجود نداره واز دوستان عزیزی که سکس با محارم رو دوست ندارن هم می خوام که هم نخونن و هم فحش ندن واز دیگر دوستانی که دوست دارن تو خاطره های سکسی که اینجا گذاشته میشه همش صحبت از خوردن و کردن و گاییدن باشه هم توصیه می کنم ادامه خاطرات منو نخونن چون من زیاد وارد مقوله اختصاصی نمیشم به دو دلیل اول خوشم نمیاد دوم خودمم موفق به دست درازی تا اونجای کار نشدم چونکه به من اجازه اینکار رو هیچ وقت نداد امیدوارم منو ببخشین و خدانگهدار نوشته

Date: April 27, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *