من توی یکی از شهرستانهای مازندران زندگی میکنم خونه ما چسبیده به خونه بابابزرگمه چند سال پیش بعد از مرگ مادربزرگم بابابزرگم ازدواج کرد و با وجودی که ۷۴ سالشه ی زنه ۵۲ ساله بیوه گرفت که شوهرش ۱۰ سال بود مرده بود بعد از ی سال متوجه شدم سمانه زن بابابزرگم که ی صورت خیلی معمولی داشت و قد خیلی کوتا ولی کون و سینهای خیلی گردی داشت خودش کلن گردو گوشتی بود با ی بنده خدایی جفت زده ناگفته نماند که به قیافشم این برنامها نمیومد خلاصه من که بصورت اتفاقی ی روز متوجه شدم ی بنده خدایی خیلی مشکوک دور خونمون میپلکید خلاصه کنجکاو شدمو دیدم بله بعد از چند دقیقه سمانه از خونه اومد بیرون و شروع کرد به راه رفتن خلاصه سریع زدم بیرون دیدم سر کوچس ولی مرده نیست خلاصه دنبالش کردم همین که دوتا خیابون دنبالش بودم دیدم ی پراید مشکی از کنارم رد شد و بله خود بنده خداس سریع گوشیمو در اوردم زدم روی فیلم برداری جلو پای سمانه جان زد روی ترمز و چنان تابلو بازی سمانه نشست توی ماشین و رفتن اولش حسابی عصبانی باخودم گفتم برم خونه و به بابام بگم که شیطون رفت توی وجودم خداییش دلم میخواست بکنمش اومدم خونه خیلی فکر کردم کیرمم که مدام دستور شیطانی میداد خدایشم از زمانی که بابابزرگم اینو گرفته بود من همه جوره اینو دید میزدم و شاید ۲۰۰ بار بیشتر به عشق کون وسینهای گردش جرق زده بودم حالا دیگه کلن بیخیال گفتن به بابام شدم تا اون به باباش بگه فقط فکرای شهوتی به فرمان کیرم توی ذهنم مرور میشد دو روز از این جریان گذشت سمانه اومده بود خونه ما توی اشپزخونه داشت با مامانم حرف میزد و من با شجاعت بیشتر یواشکی رفتم خونشون که کنار خونه ماست و در هر دو خونه همیشه باز ومشترکن تقریبا ازشون استفاده میکنیم رفتم سراغ کمد لباسهاش دنبال سوتیناش دیدم همه مرتب توی کشو زیر کمد چیسدس چه سوتینهای خوشکلی داشت بهش نمیومد توی این سن سوتین سبز و صورتی داشته باشه ولی شرتاش همه ساده سفید و ی تعداد رنگی بود ولی نخی ۲ تا سوتین ی سبز و ی مشکی و ۲ تا شرت سفیده و ۱ دونه شرت رنگی ورداشتم گذاشتم توی پلاستیک و سریع برگشتم خونه دیدم هنوز توی اشپزخونه داره با مامانم حرف میزنه رفتم توی اتاقم و پلاستیکوقایم کردم اومد بیرون رفتم توی اشپزخونه سلام کردمو احوالپرسی زدم بیرون گفتم هر چه باداباد مرتب توی سرم نقشه میکشیدم که چجوری بتونم بیشتر مدرک داشته باشم ی هفته گذشت و من فقط هواسم به کوچه بود ببینم این کی میره کی میاد که دوباره همون بنده خدارو توی کوچمون دیدم سریع زدم بیرون خیلی طبیعی رفتم توی سوپر سر کوچمون منتظر که دیدم طرف از کوچه اومد بیرون رفت اون طرف خیابون نشست توی وماشین ورفت ۲تا کوچه پایینتر پارک کرد منم موتور پسر سوپری سرکوچرو گرفتم رفتم اونطرف ماشینش شروع به فیلم برداری که دیدم سمانه جان از توی کوچمون پیچید اینطرف منم قشنگ از ش رد شدم در حین فیلم گرفتن دیدم از ماشین رد منم اروم دنباش پیچید توی کوچه اونطرف خیابون بنده خدا هم باز خیلی تابلو ترمز زد سمانه جان سوار شد ومنم فیلمو گرفتم وبا موتور دنبالش تاچندتا خیابون اونطرف تر که بنده خدا وایستاد و رفتن توی خونه قدیمی توی کونم عروسی بود چنان فیلم خوبی گرفتم که باورم نمیشد دقیقا بعد از ۲ ساعت از خونه سمانه تنها اومد بیرون منم یواشکی دنبالش کردم سر کوچه تاکسی گرفت منم رفتم دنبالش امد سر کوچمون پیاده شد و رفت خونه توی ۵ روز ۱۳ بار جرق زدم و ریختم توی سوتین مشکیش پر اب کیر کردم سوتین بزرگشو و به محض اینکه با مامانم و خواهرم رفتن بیرون سوتینو سریع بردم توی کشوش روی همه سوتیناش گذاشتم بوی منی سوتینه دیونه میکرد ادمو سریع اومد خونه و زدم بیرون خلاصه تا دو روز ندیدمش به من مشکوک شده بود از اون روز ی جوی نگام میکرد چند روز بعدش شروع کردم به اماده کردن شرت رنگیش چند بار جرق زدم به عشق کونش و ریختم روی شرتش و ی روز بعداز ظهر رفتم خونشون گفتم سمانه خانم این لباس شماس اومد گفت چی میگی م اقا گفتم این لباس شماس تا شورتشو دستم دید خشکش زد تا خواست شروع کنه به جت بازی گفتم راستی ی بنده خدا با پراید مشکی اومد دم در سراغتو میگرفت که در جا خشکش زد گفتم بی زحمت این فیلمو ببین تا یکم از فیلمو دید زد زیر گریه گفت ب مامانت گفتی گفتم راجب چی راجب سوتین مشکیت خدایش گریه میکرد بدجوری شروع کرد کسشر گفتن من بهش گفتم من چند وقته میدونم مشکلی نیست فقط قسمم میداد که بابابزرگت طلاقم میده براش مثل روز روشن بود هدفم چیه ولی من اروش کردم گفتم من این فیلمو پاک میکنم فقط دیگه این بنده خدارو نبین قسم خورد که دیگه گوه میخورم منتظر بود ببینه من کی هدفمو بهش میگم که گفتم پس فعلا خاحافظ تعجب کرد هیچی نگفت منم از خونه زدم بیرون تا چندروز صحبت این بود که بنده خدا سمانه خانم مریض شده و از این حرفها بود و ندیدمش منم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده خلاصه بعد از چند روز اومد خونمن حالش بد نبود ولی تعریفیم نداشت از دیدن من سرباز میزد منم خیلی دورورش نرفتم ی روز که داشتم میرفتم براشون نون ببرم منو که دید سرخ شد و سلام کرد منم دیدم کسی نیست گفتم سمانه جان یکم جا خود گفتم کو شورت رنگیت که اون روز برات اوردم ی مکثی کرد گفت اقا شرمندم به خدا شما بزرگی کن فراموش کن ماجرارو منم یکم محکمتر گفتم خلاصه کجاست با این که حالش یکم بد شده بود گفت شستمش گفتم از ابی که برات گذاشتم خوشت نیومد هیچی نمیگفت فقط سرشو انداخت پایین گفتم برو بیارش گفت بخدا انداختمش بیرون گفتم خب عیبی نداره هنوز ۲ تا شورت سفید و ی سوتین سبز پیش من داری هیچی نمیگفت گفتم فعلا خداحافظ کیرم چنان راست شده بود سریع اومدم اتق ی جرق زدم به یادش ریختم توی سوتینش هر دو طرفشو تا شب حسابی پر اب کیر کردم صبح بلند شدم دیدم خونه ماس زدم بیرون رفتم خونشون نشستم تا بیاد ی ساعت بعدش با ی سبد ظرف اومد تو تا منو دید ی جوری شد سوتینشو در اوردم گفتم بیا اینو برات اماده کردم هم گفتم فهمید چی میگم بلند بهش گفتم بپوشش نگام کرد گرفتش گفت اینجوری گفتم برات ابپاشی کردم خوب گفتم نشوریش الان میپوشی بعازظهر میام ببینم تنته یا نه خداحافظی کردم رفتم خیلی دلم میخواست بکنمش ولی انقدر داغون بود که فشار زیادی فقط خرابکاری ب بار میاورد عصر که بابابزرگمم خونه بود و از باغمون برگشته بود به بهانه احوالپرسی رفتم دیدم بابابزرگم که خوابه سمانه تا منو دید حالش ی جوری شد اروم صداش کردم توی راهرو وبهش گفتم کو سوتینت سرش انداخت پایین منم با پرویی بلوزشو گرفتم بالا بدجور خوف کرده بود سوتینو پوشیده بود ولی این سوتینه لامصب روی سینهای بزرگش منو دیونه کرد سرشو بالا نمیگرفت فکر کرد میخوام سینهاشو بمالم منم بلوزشو ول کردم گفتم حالا حرف منو میفهمی و رفتم بیرون فردا صبح دیدم خبری ازش نیست یواش زدم بیرون رفتم خونشون دیدم نشسته روی میز گفتم سلام خوبی تشکر کرد و با چشمش زمینونگاه میکرد گفتم بابابزرگ سوتینو ندید که خیلی اروم گفت نه دیگه منم پررو شده بودم اونم کمتر دیگه سرخ و سفید میشد گفتم مگه دیشت هوا نکرد ی مکثی کرد ی پوز خندی زد هیچی نگفت گفتم حالا چی تنته سوتینو در اوردی گفت جرات نکردم تنمه هنوز گفتم تا شب نگهش دار شب بشورش حالا هم برو یکی از سوتینهاتو بیار هر چی گفت اقا این چه کاریه از این کسشرها اینبار بلندتر گفتم منتظرم من کار دارم برو سوتینو بیا میخوام واسه فردا لباس داشته باش بیچاره راهی نداشت رفت توی اتاقش ۵ دقیقه بعد اومد با چشمهای اشکی گفت جان مادرت کسی نفهمه بیچاره میشم فقط نگاش کردم و گفتم ی سوال میکنم بهم راست بگو تا حالا از زمانی که زن بابابزرگم شدی با چندنفر بودی شروع کرد قسم خوردن که فقط همین محسن اقا و بس منم ی نگاه بهش کردم گفتم باورت میکنم و بهم نگاه کرد گفت توروخدا بگو چی از میخوای گفتم من فقط ۲ چیز میخوام گفت چی گفتم فقط این که از این به بعد هر روز یه شرت برام میاری منم برات امادش میکنم و میپوشیش وبه جوز شرتهایی که من برات اماده میکنم هیچ شورت شسته نمیپوشی گفت توروخدا اقا گفتم و این که هر چی ازت پرسیدم راستشو بهم تقریبا پذیرفته بود همین ک از زیر گایده شدن در رفته بود خوشحال بود براش یکم تعجب بر انگیز بود که حتی من ازش نخواسته بودم لخت ببینمش فردا صبح روی یکی از شرتهای سفیدش فقط ی بار جرق زدم و ریختم روش و بردمش اونجا تا منو دید سلام کرد دیگه حالتش عوض نشد خیلی وقت بود سرحال ندیده بودمش همین که فهمیده من قصد گایدنشو ندارم حالش روبراه شده بود گفتم سمانه جان شورتتو اوردم عزیزم با خجالت ی جوری نگام کرد تا از جیبم دراوردم دادم دستش گفت دستتون درد نکنه منم توی کونم عروسی شد که جریان تقریبا به خوبی داره پیش میره شرتو ازم گرفت و سریع جمع کرد توی مشتش ک بهش گفتم ابش خیلی تازس مواظب باش برو بپوشش نگاه کرد دید من منتظرم فهمید رفت توی اتاقش و با ی دامن بلند امد بیرون گفت چایی بریزم براتون گفتم نه ببینم شرتتو پوشیدی گفت اره گفتم باید ببینم با یکم خجالت دامنشو کشید بالا دیدم بله شرتو پوشیده گفتم عالیه بابابزرگ کی ماد گفت احتمالا تا یکی دو ساعت دیگه میاد گفتم پس چایی میخورم نشستم روی مبل اونم توی اشپزخونه بود بی سروصدا منم ساکت داشتم فکر میکردم بکنمش یا نه ولی تازه هیجان افتاده بود توی جاده با قبول کردن این که شرتشو پر اب کیر من بپوشه و این برای من ی ماه قبل رویا بود با این که کیرم میگفت بکنش با خودم گفتم همینی که تا به اینجا بدست اوردم خرابش نکنم فعلا برام چایی اورد با ی ظرف کوچولو شیرینی و نشست گفت بفرماید و تلویزیون روشن کرد ومن تنها چیزی که بهش فکر میکردم این که چقدر خوب قبول کرد این جریانو و نشسته نصبت به چندروز قبل خیلی ارومتر دقیقا اونطرف مبل نشسته بود گفتم سمانه خانوم دفه اول که از دواج کردی چند سالت بود گفت ۱۶ سالم گفتم قبل با کسیم دوست بودی قسم خورد که بچه بودم اولین مردی که باهاش بوده اون شوهرش بوده که مرده گفتم دفه اول چجوری گایدت ی دفه رنگش قرمز شد با عصبانیت کمی گفت این چ سوالیه اقا ی نگا بهش کردم گفتم سمانه جنده دستمو گذاشتم روی کیرم گفتم نگاش کن اینو همین طور که وحشت کرده بود و به چشمام نگاه میکرد همین طور که دستم روی شلوار بود بلند گفتم اینو نگاه کن اگه بخوام با همین توی سالن خونه میگایمت ولی دلم تا حالا نیومده حالا یا درست و راست ب من جواب بده یا فیلمارو به خود بابا بزرگ نشون همون جور وحشت زده و رنگ پریده زد زیر گریه که تو هدفت فقط همینه که من ی کاری تو بگی نکنم بری فیلمهارو نشون بدی گفتی پاک میکنی گفتم الان رک و پوست کنده بهت میگم اگه هر چی ازت پرسیدم راست جواب بدی من کاری بهت ندارم هیچکسم هیچ زمان اون فیلمهارو نمیبینه قسم میخورم عصبانی زدم بیرون اونم داشت گریه میکرد نه زیاد این ماجرا گذشت از بیرون امدم خونه دیدم اونجاس سلام احواپرسی کردم رفتم تو اتاقم یه چند دقیقه بعد رفتم تو سالن دیدم صدای خنده اون و خواهرم و مامانم میاد رفتم اشپزخانه دیدم گل میگن گل میشنون خلاصه امدم توی سحیاط سرگرم کردم خودمو دیدم اومد بیرون و رفت من برگشتم توی خونه شب دیدم مادر داره وسایل اماده میکنه و میگه برای بابا بزرگ از کرج مهان اومده باباتم رفتن باغ شب اونج میمونن بیا این وسایلارو ببر اونجا بده ب بابات خلاصه وسایلارو بردمو دادم به بابام و برگشتم دیگه همه فکرو کیرم میگفت بر امشب سراغ سمانه جون رفتم خونه هی با خودم کلنجار رفتم کیرمم راست راست شده بود بعد ازین که مامانم و خواهرم خوابیدن اروم زدم بیرون اروم زدم بیرون و رفتم خونه بابا بزرگ پشت در راهرو سالن وایستادم یواش صداش کردم سمانه خانم ۲ بار صداش زدم که اومد گفت اقا اینجا چیکار میکنی گفتم سمانه خانم تنهایی گفت اره تو که میدونی بابا بزرگت باغه با بابات دیگه مطمن شدم تنهاست گفتم اومد باها حرف بزم با حالت گرفته گفت خوش امدیم رفتم تو دیدم رفت توی اشپزخونه منم از خداخاسته نشستم روی مبل و تلویزیرن روشن کردم که دیدم با ی چایی اومد گفتم دستت درد نکنه سمانه جون هیچی نگفت و رفت اونطرف مبل با فاصله نشست و خودش شروع کرد گفت نگاه پسرم من ی اشتباهی کردم غلط کردم ولی تو بزرگی کن ای ماجرارو دفن کن من همسن مامانتم اخه درست نیست پسرم تو شرت کثیف بدی من بپوشم این همش بیماری میاره واسه من خوب نیست بیا محبت کن جفتمون کل این ماجرارو فراموش کنیم ی مکث کوچیک کردمو گفتم سمانه جون ی چیزی ازت میپرسم اگه من مچ تو نگرفته بودم هنوزم به اون بنده خدا میدادی فقط سکوت کرد هر دو جواب اونن سوال میدونستیم با پررویی خیلی بیشتر و با ارامش زیاد ازش پرسیدم حالا بگو جونم دفه اول چجوری گایدت اون خدابیامرز دیگه با حالتی که پذیرفته بود من ولکن نیستم گفت فقط به شرطی جواب میدم که به جون بابا بزرگت قسم بخوری بهم دست نمیزنی امشب خیلی به کیرم فشار بود سمانه اینجا خونه خالی جرات جیک زدنم بخاطر فیلمها نداشت ولی گفتم قسم میخورم فقط درغ نگی که از دروغ متنفرم ی خوشحال توی چهرش دیدم انگار خودش مطمن بود برای کردنش اونجام با ی مکث کوچیک گفت بابام منو ی جوری به اون خدابیامرز فروخت تقریبا اونم منو از از ۲ ماه عقد برد تهران حرفشو قطع کردم گفتم سمانه جان دفع اول چجوری گایدت با ی مکث گفت توی ۲ ماه اول خونه بابام پیشم نیامد همون شب اول که منو برد تهران باهام خوابید گفتم پس شب اول توی تهران کرد ترو نگاهش به پایین گفت اره گفتم درد داشت گفت اره نگاهش به پایین بود بعد گفتم خودت میخواستی گفت نه ولی جرات نداشتم گفتم خوب چجوری کردترو ساکت شده بود بهش گفتم گردو قلمبه گوشتی تو دیگه هیچ رازی پیش من نداری از هر کی خجالت میکشی ازمن نکش جنده پرسیدم ازش از همون شب اول ساکم زدی براش اینبار دلپرتر گفت اره گفتم سایزش خوب بود نگام کرد گفت اره گفتم من به توصیف بیشتری احتیاج دارم گفت یعنی چی گفتم کلن برام تعریف کن که گایدنهاش چجوری بود مثلا از کی به کردن کونت شروع کرد ابشو کجا میریخت نگاهی کرد بهم گفت خیلی از پشت نمیکرد گفتم ابشوی توی صورتتم میریخت ی نگاه معنی داری بهم کرد و گفت نه گفتم پس کجا میریخت گفت خودت میدونی گفتم توی کست میریخت گفت اره گفتم قشنگ بگو نگام کرد و گفت میریخت توی کسم بهش گفتم توی اون چند سال چند بار بهش کون دادی نگام کرد گفت یادم نیست چند بار گفتم پس کونی کرده بودتت که تعدادشو یادت نمیاد تو کونتم اب مریخت گفت هر جا ارضا میشد همونجا میریخت گفتم کجا میریخت نگام کردو گفت ی خواهشی بکنم گفتم اره بگو گفت تورو بخدا دیگه توی شرتم اب نریز سوتینهامو ببر بریز اونجا منو مریزم کرده گفتم باشه ولی تو هم باید قول بدی هیچ سوتین بدون اب کیرم نپوشی ی سوتین سفید ازش گرفتم و زدم بیرون ادامه دارد در سمانه ۲ نوشته
0 views
Date: December 8, 2018