سوگل ۳ و پایانی

0 views
0%

قسمت قبل اهورا جونم سراپا گوشم عزیز دلم آخ تو چقد خوشکل صدام میکنی دختر زود باش حرف بزن زود باش که میخوام انرژی بگیرم میخوام صدات تا اعماق روحم رو نوازش کنه به خدا کاری میکنی بلند بخندم دیوونه بس که جذاب حرف میزنی نخندی سوگل یه وقت نخندی صدای خنده هات مستم میکنه بعدشم بیهوش میشم و اونوقت نمیتونم برم مسابقه بدم لبخندی زد که با این کار لبخندی رو روی لبم نشوند بعدش آهی کشید تا کی میخوای دعوا کنی میدونی چقد دلشوره میگیرم وقتی میشنوم میخوای بجنگی حق نداری اهورا حق نداری با دستات به اینو اون آسیب برسونی دستای تو فقط مخصوص نوازش جسم و روح منه دستای هیسسسس هیس اروم باش این دستا فقط برای توعه اما الان مجبورم اگه مسابقه ندم و پول جور نکنم اونوقت از هم دورمون میکنن منو میبرن یه جای بد با ادمایی بدتر بعد من مجبورم با تیغ مچ دستم رو نوازش کنم نه به خاطر اون جای بد و ادماش نه به خاطر اینکه نمیتونم دوریتو تحمل کنم تو رو خدا اینجوری حرف نزن اصلا اگه لازمه پاشو برو با کل شهر دعوا کن ولی اجازه نده از هم دورمون کنن اجازه نمیدم قوربونت برم هیچوقت این اجازه رو نمیدم الانم دیگه برم زودتر حساب این ادم رو برسم تا برگردم پیشت برگردم پیشت و غیر از بغل کردن و بوییدنت چند برگ از جنگل چشمای سبزت رو به عنوان مرهم ازت بگیرم و روی زخمام بزارم بهم میدی دیگه مگه نه وقتی بهشتمم مال توعه پس جنگل چشمامم مال توعه دیگه اختیارش دست خودته _ میدونی من خیلی گناه کارم اما جالبه که یه بهشت دارم یه بهشت کوچولو خندید منم خندیدم جلوم زانو زده بود و دو دستش رو روی زانوهام گذاشته بود به بالا نگاه میکرد برای همین چشماش بزرگتر از قبل شده بود اول چشماشو ریز کرد و بعد لب پایینیشو گاز گرفت بعد چشماشو بست و بعد از آزاد کردن لبش از بند دندونهای مرتب و سفیدش گفت اگه تو مسابقه بلایی سرت بیاد اونوقت چی واسه محکم کاری باید یه کاری بکنیم دستمو نزدیک بردم و بعد که بازوی نرم و ظریفش رو تو دستم گرفتم گفتم چیکار چشماشو باز کرد با یه لحن نازی گفت مثلا دستشو روی رانم کشید و به سمت بین پاهام تغییر مسیرش داد و بعد که دستش رو بین پاهام گذاشت اروم گفت یه کم شیطنت لبخندی زدم و گفتم _ وقت کمه باید برم با شیطنت گفت فقط یه کم و بعد بی معطلی اون یکی دستش رو هم بین پاهام رسوند و شروع کرد به باز کردن کمربند و بعد دکمه شلوارم کامل که باز کرد از دو طرف کمر شلوارم رو گرفت و قبل از اینکه بخواد شلوارم رو پایین بکشه یکی از دستهامو روی تخت باریک زیرم گذاشتم و یه کم بلند شدم تا بتونه شلوارم رو پایین بکشه شلوارم که از مرز زیر باسنم گذشت مثل قبل نشستم و به پایین رفتن شلوارم توسط سوگل نگاه کردم تا مچ پاهام پایینش برد پایین تنه م لخت شد و سوگل با خنده هایی ناز شروع کرد به دست کشیدن روی رانهام بعد هم دستهاش رو به کیرم رسوند با اینکار موجب بیدار شدن هر چه زودتر کیرم شد تا جایی که کامل راست کردم روی زانوهاش حرکت کرد و نزدیکتر شد موهای پر پشت و ابریشمیش رو یه طرف سرش ریخت و شروع کرد به بالا پایین کردن کیرم با دست ظریفش آه خفیفی از سر لذت کشیدم و با پایین بردن پایین تنه م آرنج هامو روی تخت قرار دادم و به دیوار پشتم تکیه دادم با اینکار چانه م ناخواسته به سینم چسپید زیپ سویشرتم رو کامل باز کردم و بالا تنه م نمایان شد همزمان که کیرم رو بالا پایین میکرد و من از سر لذت آه میکشیدم بهم نگاه کرد با یه لبخند غلیظ که بینهایت به چشمای خمارش میومد باعث شد منم لبخند بزنم انگشت اشاره یکی از دستهاشو به طرف کیرم نشونه گرفت و با شیطنت گفت میتونم این آقای نازتون رو یه کم خیس کنم _ چرا نمیشه عشقم خیسش کن تا اونم خانوم کوچولوی تو رو خیس کنه با یه ریز خنده روی پایین تنه م خم شد پهنای زبونش رو از زیر تخم هام به طرف بالا کشید و بعد از گذشتن از تنه کیرم کلاهک رو داخل دهنش برد مکیدش و بازم آه کشیدم حالا داشت سانت به سانت کیرم رو داخل و داخلتر میبرد و دو دستش رو هم روی سینه هام میکشید شروع کرد به عقب جلو کردن حلقه لبهاش دور قطر کیرم که اینبار آخی گفتم و یه دست رو توی موهاش فرو کردم و با صدایی که آه قاطیش بود لبهام جنبید _ بخور عشقم همشو بخور جونم اُخ جونم داری منو دیوونه میکنی سرعت ساک زدنش رو بیشتر کرد و اینبار نوک هر دو سینم رو بین جفت انگشت اشاره و جفت انگشت شصتش گرفت و مالیدشون چشماش بسته شده بود و با صدایی خفه آه میکشید سرعت رو کم کرد و مکید فقط مکید کلاهک کیرم رو دستهاشم همزمان از روی سینه هام پایین کشید تا جایی که هردوشون رو دور کیرم حلقه کرد بعد هم دهنش رو از کیرم جدا کرد آب دهنش لبهاشو درخشان کرده بود با لبخند همیشگیش بلند شد و شلوارش رو درآورد پشت بهم شد و عقب عقب اومد زانوهاشو خم کرد و بعد نشست روی کیرم آه غلیظی با هم کشیدیم و بعد شروع کرد به بالا پایین کردن کمرش رو از دو طرف گرفتم و به قوس زیبای کمرش خیره شدم با هر بار بالا پایین کردن دستامم ناخواسته باهاش بالا پایین میشد و هر بار محکمتر از قبل کمرش رو فشار میدادم چنگ زد تو موهای بلندش از دو طرف از دو طرفش جمعش کرد و با اینکار انتهای موهاش اویزون شد و همچنان بالا پایین میکرد تق تق تق با صدای در تکان ناخواسته ای خوردم چه صدای مزاحمی منو از خواب در اورد از یه رویای قشنگ اهورا کجا رفتی مرد افتخار اومدن نمیدی بابا بجمب این آقا پسر داره میگه اهورا ترسیده که نمیاد بدو و حسابشو برس بجمب همه منتظر مسابقه ایم آرنج هامو روی زانوهام گذاشته بودم و دو دستی چنگ زده بودم تو موهام و غرق یه رویای بی مثال شده بودم انقد غرقش بودم که لبخندی رو لبام جا خوش کرده بود خشتک شلوارم هم از فرط راست کردنم پف کرده بود سرد بود و چانه م بیشتر سردش بود دلیلش زیپ سویشرتم بود که تو اون حالت به چانه م چسپیده بود موهامو ول کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم بعد هم دستهامو روی تخت قراضه زیرم گذاشتم یه نفس عمیق کشیدم لازم بود بکشم تا یه کم به خودم بیام و بفهمم کجام نگاهی به اطرافم انداختم یه اتاقک تاریک و سرد ساخته شده از سنگ سنگ هایی که از فرط بی صاحبی کثیف شده بودن و بین خطوطشون هم گل و گیاه هایی رو میدیدم به سمت راست که نگاه کردم دری که فقط اسمش در بود رو دیدم دو طرفش خالی بود و پره هاشم شبیه های روی هم قرار گرفته بود از طریق یکی از فضاهای خالی کناریش به ته مکانی که نمیشد اسمی براش گذاشت نگاه کردم میشد اسمش رو ویرانه گذاشت و یا یه انباری کهنه که صدای تماشاچی ها به خاطر خالی بودن فضاش توش به راحتی پخش میشد نفس عمیقی کشیدم و بی اعتنا به سردی دیوار چشمامو بستم اگه لازمه پاشو برو با کل شهر دعوا کن ولی اجازه نده از هم دورمون کنن لبخندی زدم و با قاطعیت گفتم اجازه این کارو به خدا هم نمیدم بلند شدم و سویشرتم رو کندم نور کم جون ماه که از طریق پنجره کوچیک روی بدنم میتابید تتوی روی سینم رو درخشان کرد دو تا قلب به هم پیوند خورده که تو یکیشون و تو اون یکی دست همدیگرو گرفته بودن بازم نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط باشم و اجازه ندم که استرس بهم غلبه کنه میتونستم به ایاز خان این قضیه رو بگم و اونم هر هفته به طرف پول بده تا نه نیاز باشه درد بکشم و نه درد رو به اینو اون وارد کنم و نه استرس و هیجانی هم بگیرم اما به ایاز خان نگفتم چون به خساستش اعتمادی نبود و بدتر از همه به باج دادنش هم اعتمادی نبود از باج دادن متنفر بود طوری که حاضر بود اعدام شه اما به کسی باج نده ولی بعضی وقتها لازمه که باج داده بشه برای بقا پس مجبور بودم این بار سنگین رو تنهایی به دوش بکشم حدود یک ماه بود که این کار رو میکردم بعضی وقتها تو یه هفته چند مسابقه داشتم نصفه شب دور از چشم عبدل تا از یه طرف کارم رو از دست ندم و از طرف دیگه زندگی و اینده مو از دست ندم کبودی های صورت سوگل کبودی های روی جسمش و همه ی اینا برام عادی شده بود مثل یه جای زخم عمیق که روت ماندگار بشه اونا هم برای من عادی بودن هنوز نفهمیده بودم مشکل عبدل با ایاز خان چیه برای همین باید تا اون زمان تحمل میکردم بعضی وقتها کمر جسمت خم نمیشه اما کمر روحت بدجور خم میشه و من انگار که کمر سر تا پام خم بود کش و قوسی به خودم دادم و از کنار در رد شدم انگار که تماشاچی های نچندان زیاد فهمیدن که دارم نزدیک میشم برای همین سر و صداشون بیشتر شد راه رو باز کردن که بتونم وارد میدون مسابقه بشم داشتم از راهی که باز کرده بودن رد میشدم که یکیشون به سرعت بهم نزدیک شد و دم گوشم گفت مادرشو بگا و داغونش کن وارد شدم پسری کوتاه قد و جوان با تتوی گرگی که از شکمش شروع میشد و بعد از گذشتن از سینه هاش گرگ دهنش رو به نشانه گاز گرفتن زیر گردن پسر جوان باز کرده بود نگاهمو ازش گرفتم و به قسمتی از تماشاچی ها نگاه کردم ایاز خان رو دیدم که خونسرد و آروم بین تماشاچی های بیقرار وایساده بود با یه لبخند کمرنگ سرشو اروم بالا پایین کرد و به من فهموند که کارمو خوب انجام بدم با یه لبخند نچندان غلیظ به نشانه تایید حرفش چشممو بستم صدای تماشاچی ها بالاتر رفت هی مواظب باش مواظب باش اهورا اهورا مواظب باش آهای چشم باز کردم چهره پسر جوان رو دیدم که نزدیکم شده بود شاید نیم متر باهام فاصله داشت و بعد مشتی که تو صورتم خورد دست سنگینی داشت طوری که برای چند لحظه حس کردم چند قطره آب جوش روی پوست صورتم ریخته شد اخم هام رفت تو هم و بعد درد دیگه ای از طریق شکمم زجرم داد پشت سر هم توی شکمم مشت میکوبید و من همراه با درد خشمم هم بیدارتر و بیدارتر میشد همونطور که مشت مینداخت مچ دستهاشو گرفتم محکم تو صورتش کله زدم بازم کله زدم و بازم برای سومین بار کله زدم صداش در اومد و من همچنان دستهاشو محکم گرفته بودم و به جاری شدن خون دماغش نگاه میکردم چشماشو محکم روی هم فشار داده بود و تقلا میکرد دستهاشو رها کنه دستهاشو ول کردم اما بلافاصله با ساعد از پایین به بالا ضربه ای زیر چانه ش زدم که بلافاصله پخش شد روی زمین نعره و خنده های تماشاچی ها منو تا مرز جنون پیش میبرد فریاد ها و تشویق هاشون مو های تنم رو سیخ میکرد هر بار پر از انرژی میشدم حریف بلند شد درد رو تو چهرش میدیدم اما به روی خودش نمیاورد تا روحیه ش رو حفظ کنه گارد گرفت و اروم اروم جلو اومد مشتی انداخت اما با گرفتن مچش دستشو یه دور کامل پیچ دادم طوری که انگار دستش رو ناخواسته به پشتت رسونده بود و دست منم دور مچش بود و رو بهم بود اخم ریزی تو چهرش بود و انگار که منتظر ضربه خوردن بود این رو از چشمای ریز شدش میخوندم دندونامو روی هم فشار دادم و با زانو توی شکمش کوبیدم با یه آخ و با زحمت کمی عقب عقب رفت و موفق شد با کف پا تو شکمم بکوبه که باعث شد دستش رو ناخواسته ول کنم و عقب عقب برم دستمو روی شکمم گذاشتم و برای چند لحظه نفسم تو سینه حبس شد به خاطر ساییده شدن کف کفشش روی پوستم شکمم سوزش خاصی داشت تا کمر خم شده بود و داشت تو همون حالت به سمت بخشی از تماشاچی ها راه میرفت کنارشون زد و به سمت در انباری رفت با گام هایی بلند به سمتش رفتم به در نزدیک و نزدیکتر میشد و منم بهش نزدیک و نزدیکتر بهش که رسیدم هنوزم تا کمر خم بود و سرفه میکرد شانه ش رو گرفتم و راستش کردم اما بلافاصله چشمام سیاهی رفت نفس تو حلوقمم توقف کرد و درد از طریق شکمم به کل جسمم تجاوز کرد به زحمت به پایین نگاه کردم چاقو چه بی رحمانه تا ته داخل شکمم جا گرفته بود همه جا سیاه و تار شد فقط درد بود درد و درد و درد و بیشترین قسمتش وقتی بود که چاقو رو بیرون کشید و باعث شد من با یه آخ غلیظ نقش زمین بشم کف زمین سرد اندازه درد چاقو آزاردهنده نبود هیچوقت اینجوری اخم نکرده بودم اخم از روی درد چقد من درد میکشیدم قبل از بیهوش شدنم یا شایدم مردنم چهره تار شده ی پسر جوان رو دیدم که بالا سرم خم شده بود و با صدایی کلفت و عجیب که شبیه یه توهم بود با تمسخر گفت رئیس سلام رسوند و بعد همزمان که به سمت در برگشت و شروع کرد به دویدن چشمام سیاه تر و تار تر و سیاه تر و تار تر شد تا جایی که پلکهام تو آغوش هم جا گرفتن صدای ایاز خان و بقیه که با نگرانی اسمم رو صدا میزدن نتونست بیدار نگهم داره اهورا بچه ها نزارید فرار کنه اهورا پاشو اهورا خواهش میکنم تنهام نزار اهورا مواظب باش مواظب باش اروم کره خر آها اروم اروم افرین حالا پاهاتو دراز کن تا این بالش رو بزارم پشتت خم شدم جلو و به ایاز خان اجازه دادم بالش دیگه ای رو پشتم بزاره این کار رو کرد و بعد که به بالش پشت دادم کنارم نشست دستش رو روی دستم گذاشت و با شیطنت گفت اخه تو چرا نمردی تا منم از دستت راحت بشم یابو بس که لندهوری با دیلم هم شکمتو سوراخ کنن باز زنده میمونی به حرف خودش خندید و بعد که از جانب من خنده ای ندید با یه حالتی گفت بخند خب کره خر ضایعم نکن باید برم سراغش کی خودت میدونی اروم بگیر بعدا با هم حسابشونو میرسیم فعلا وقتش نیست چطور وقتش نی الان وقتشه گفتم فعلا نمیخواد بری وضعت خوب نیست استراحت کن به وقتش میدونم چیکارشون کنم فقط میخوام بدونم چرا زد زیر قول و قرارا به وقتش میفهمیم یونس اره فعلا استراحت کن اهورا وقت زیاده به خدمتشون میرسیم تو فقط اروم باش تازه از مرگ برگشتی به زور زنده موندی مرد پس کار اشتباهی نکن به یونس نگاه کردم توی چارچوب در وایساده بود و چشمش روی دست منو ایاز خان بود یه چیزی تو چهرش بود یه چیزی شبیه خشم یا ناراحتی یا اما انقد کمرنگ بود که میتونست اشتباه باشه ایاز خان با یه یونس راست میگه از لبه ی تخت پایین رفت و بعد از اینکه سرم رو بوسید رو به یونس گفت تنهاش بزاریم تا یه کم بخوابه برو بیرون یونس بلافاصله باشه ای گفت و با نگاهی معنادار که به من انداخت و برام مبهمم بود رفت ایاز خان هم بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت و در رو بست چند دقیقه ای اتاقم رو ورانداز کردم که دیدم شکمم گرفتگی خاصی پیدا کرد زخمم اذیتم میکرد برای همین به زحمت از تخت پایین رفتم و رفتم کنار پنجره اتاقم که به حیاط دید داشت به بیرون که خیره بودم پسر جوان مجدد یادم افتاد جمله ی آخرش بدتر از هر چیز عذابم میداد جمله ای که خیلی اشنا بود رئیس سلام رسوند یک بار خودم ازش استفاده کرده بودم حالا رو خودم پیاده شد ترسم از این بود که نکنه عبدل باشه اما هر چی فکر میکردم امکانش کم بود همینطور که داشتم فکر میکردم و هوا میخوردم صدای اهنگ زنگ گوشیم بلند شد رفتم و برداشتمش بازم تلفن عمومی میدونستم کیه جواب دادم بگو یه هفته گذشت پول آمادست آمادس بیام کجا خیابون منتظرم بجمب بیا و بعد قط کرد حوصله تهدید نداشتم که اگه پول نیاری چیکار میکنم و چیکار نمیکنم برای همین به پس اندازم دست درازی کردم پول ها رو توی یه کیسه کوچیک گذاشتم و بعد کاپشنم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم اروم و بی صدا از پله ها پایین رفتم بعد که به حیاط جلوی خونه رسیدم دیدم ماشین یونس نیستش بی اعتنا سوار ماشین شدم و بلافاصله عقب عقب رفتم به در حیاط باز شده توسط نگهبان که رسیدم ایاز خان تازه از خونه بیرون زد میدونستم که الان چقد از دستم عصبانیه اما چاره ای نداشتم به محلی که قرار گذاشته بودیم رسیدم و بعد که پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یه سمت خیابون یه پارک بود و سمت دیگش پاساژ ها و مغازه هایی که کنار هم قرار داشتن گوشیم زنگ خورد اینبار یه شماره تلفن بود جواب دادم _ بفرمایید پولا رو بزار تو اون سطل زباله کنار پارک بعد هم برو نگاهی به اطراف انداختم که ببینم کجاست که انقد بهم نزدیکه اما چیز زیادی نفهمیدم دنبالم نگرد تو منو پیدا نمیکنی من از رگ گردنتم بهت نزدیکترم اما تو بازم نمیتونی پیدام کنی پس پولا رو بزار و برو رفتم سمت سطل زباله و بعد از اینکه کیسه پول رو داخلش گذاشتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم میدونستم با یه گوشه پارک کردن و یواشکی دید زدن چیزی دستگیرم نمیشه قبلا این کار رو کرده بودم اما بی فایده بود گوشی همچنان روی گوشم بود _ یه سوال ازت دارم تو کی هستی چه مشکلی باهام داری به وقتش میفهمی من کی ام فقط بدون که در حق من خیلی بدی کردی چیکارت کردم حرف بزن خب وقتی که باهم رو به رو شدیم میفهمی تا اون موقع صبر کن چرا الان نمیای بیشرف چرا مثل زنا خودتو پنهون مردی با خنده تماس رو قط کرد برام عجیب بود از رگ گردنمم بهم نزدیکتر و در حقشم بدی کردم مگه جز ایاز خان و یونس و اون دو تا زن کس دیگه ای هم انقد بهم نزدیک بود به قصد مغازه ی رسول حرکت کردم میخواستم بدونم کی بهش گفته که مبارزش منو با چاقو بزنه رسیدم و پیاده شدم بعدم رفتم داخل مغازه کفش فروشیش یه مغازه کوچیک اما شیک که پوشیده از کفش بود با یه فروشنده جوان و رسول پیری که پشت میز ته مغازه وایساده بود و داشت کفشی رو به یه خانوم معرفی میکرد در حال خندیدن بودن با یه پوزخند نزدیک و نزدیکتر میشدم چشمش که به من افتاد رنگش زرد شد و خنده هاش هم متوقف شد زن جوان هم با دیدن چهره رسول خنده هاش قطع شد و بعد اون هم بهم نگاه کرد دستمو مشت کردم و اماده زدن شدم که بازم خنده هاش بلند شد و گفت اهورا جون خوش اومدی پسرم رو به کارگر جوان آهای تو بیا این خانومو راه بنداز بجمب از زن عذرخواهی کرد و به سمتم اومد و یکی از بازوهامو گرفت و به سمت در مغازه دنبال خودش کشید به بیرون مغازه که رسیدیم دستهاشو مثل لحظات عبادت کردن هندی ها اورد بالا و گفت جون مادرت نزن میدونم برای چی اومدی ولی ببین به خداوندی خدا قسم من مجبور بودم منو ببخش نمیفهمم درست بنال بینم چی میگی اون آشغال بهم زنگ زد نمیدونم کیه و شماره مو از کجا داره تهدید کرد که این جریان مسابقات رو لو میده و زندگیمو به هم میریزه منم مجبور بودم تو بگو چیکار میکردم خیله خب فهمیدم اونوقت چرا نیومدی باهامون در میون بزاری چرا سر خود عمل کردی آ آ آخه قرار بود تو کشته شی گفته بود باید حتما تو رو بکشیم ولی انگار زنده موندی حالم اسم دقیقی نداشت میشه گفت آشوب بودم و به این فکر میکردم که این شخص چه مشکلی باهام داره که حتی خواسته بمیرم دستی کشیدم تو موهام و نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم شمارشو بگو شماره شو که گفت شوکه شدم اخر شماره اخر شماره همون ادمی بود که بهش پول میدادم رسول به چهره تعجب زدم که نگاه کرد میشناسیشی گفت دستمو روی شانه ش گذاشتم و گفتم مبارزت اخر کار بهم گفت رئیس سلام رسوند معنی این یعنی چی اینو همون ادم گفت که مبارزم به تو بگه اینطور که از حرفاش فهمیدم البته مطمئنم نیستم ولی انگار اینو قبلا بهش گفتی میشناسیش پلکهام بسته شد و نفس هام سنگین انگار که عبدل بود که داشت منو بازی میداد چشمامو باز کردم که رسول گفت من برم به مشتری ها برسم بازم معذرت میخوام گناه من نبود رفت و به جاش ماشینی یه کم اونورتر وایساد صدای یونس رو شنیدم که داد زد میدونستم اینجایی اهورا سوگل سو سو سوگل با نگرانی پرسیدم سوگل چی شده حرف بزن عبدل عبدل سوگل رو سوگل رو برده تو یه کلبه تقریبا بیرون شهر رابطتتونو فهمیده یعنی همه چیزو فهمیده میخواد بکشتش بلافاصله زخم شکمم انگار که با چاقو محکم بخیه هاشو پاره کردن فقط تونستم بگم بلدی کجاس واسه همین اومدم دیگه سوار شو بجمب تا دیر نشده ماشین خودم رو به حال خودش گذاشتم و سریع سوار ماشین یونس شدم و اونم بلافاصله حرکت کرد انتظار خیلی سخته اما باید تحمل کنی سعی میکردم به قطره های بارون نگاه کنم تا شاید زمان بگذره قطره های بارونی که به شیشه بخار گرفته برخورد میکرد و با سُر خوردن هر قطره روی شیشه فضای بیرون از طریق اون خطوط قابل دیدن میشد اما همچنان تار و میشه گفت نامعلوم بود چیکارش میکنی عبدل رو اگه دستت بهش برسه سرمو به سمت چپ چرخاندم و به یونس نگاه کردم میکشمش دیگه تمومش میکنم خیلی خستم یونس میکشیش چطور میکشیش به بعدش فکر کردی که چی میشه هر چی میخواد بزار بشه دیگه خستم با گفتن این حرف چشمام ناخواسته بسته شد واقعا خسته بودم خیلی خسته بودم این چند وقته خیلی زجر کشیدم جعبه داشبورد رو باز کردم و دنبال یه سیگار گشتم اما یادم نبود که ماشین خودم نیست یونس هم که سیگار نمیکشید بی اعتنا درش رو بستم که یونس از جاده به زمین خاکی تغییر مسیر داد ماشین تکان تکان میخورد و صدای شکسته شدن سنگ ریزه ها توسط لاستیک های ماشین و همچین صدای غلتیدن لاستیک ها توی گل به گوش ها هجوم آوردن به رو به رو نگاه کردم جاده ای خاکی که حالا توسط بارون گلی شده بود جلوم ظاهر شد یه دره سمت چپ که پر از دود و مه بود و کوهای سمت چپش که از فرط بارون خیس شده بودن ته جاده گلی یه کلبه بود یه کلبه که از اون فاصله به نظر کوچیک میومد یونس پخش رو خاموش کرد و همونطور که مشغول باز کردن کمربندش بود گفت احتمالا با خودش محافظ داره پس مراقب باش اهورا بدون جواب دادن در رو باز کردم و پامو گذاشتم روی گل نرم پیاده شدم و به بخار دهنم نگاه کردم که تو دست باد رها بود رو به کلبه شدم خوشحال بودم چون دیگه آخر خط بود دیگه راحت میشدم یا سوگل رو به دست میاوردم و یا خودم از دست میرفتم چشمامو بستم و شروع کردم به نفس عمیق کشیدن صدای غار غار کلاغ ها که توی دره منعکس میشد همراه با باد نچندان تند و سردی که به صورتم میخورد چقد دیوونه کننده بود راه افتادم گل نرم زیر پام راه رفتن رو کمی سخت کرده بود اما مدارا میکردم نزدیک و نزدیکتر میشدیم و کوهی از سوز باد داشت همراهیمون میکرد یونس پا به پام راه میومد و هر بار به وضعیت زمین اعتراض میکرد حالا کلبه شاید چند متر باهامون فاصله داشت طپش قلبم سرعت بدی داشت دو مرد یکی سمت راست و یکی سمت چپ کنار کلبه وایساده بودن دستهاشون رو تو جیب پالتوهای مشکیشون جا کرده بودن و نیم رخ هاشو به سمت ما بود به یونس نگاه کردم با یه چشمک و اشاره دست بهش فهموندم که سریع بدوه بلافاصله این کار رو کرد اون به سمت مرد رو به دره رفت و من به سمت مرد رو به زمین خالی تا به خودش جنبید مشتی رو روانه صورتش کردم پرت شد روی میز کوچیک و کهنه ی اون طرفش که میز نتونست تحمل کنه و با صدایی عجیب تو هم خورد شد و شکست پنجره ی کوچیکی به داخل کلبه دید داشت یه بطری روی لبش بود مهم نبود که مال چه زمانیه مهم این بود که به کارم میومد قسمت باریکش رو گرفتم و بعد ته مونده رو تو سر مرد در حال بلند شدن منفجر کردم صدای شکستن بطری با صدای ناله ی مرد قاطی شد اما یه کم بعد سکوت شد بیهوش شد و تو دل میز خورد شده دراز کشید صدای نبرد یونس و مرد اون سمت کلبه رو میشنیدم صداهایی مثل آ آخ و بعد یه آی که بلندتر از قبلی ها بود بعد هم دیگه چیزی نشنیدم نگران شدم که نکنه یونس کم اورده باشه یک نقطه از چانه م انگار که سر سوزنی رو داخلش فرو کرده باشن درد داشت دستمو روی چانه م کشیدم تیکه شیشه ای رو حس کردم با احتیاط گرفتمش و از چانه م بیرونش کشیدم تیکه ای ای از بطری خورد شده بود که نوکش آغشته به خونم بود پرتش کردم و به سمت در کلبه برگشتم یونس رو دیدم که موهاش به هم ریخته بود خیالم راحت شد که بلایی سرش نیومده در چوبی کلبه که در اصل تخته چوب هایی به هم متصل شده بود رو با لگد باز کردم صدای وحشتناکی تولید شد سلاحی به همراه نداشتیم و همین یه نقطه ضعف بود با احتیاط حرکت کردم یک قدم مونده به وارد شدنم به کلبه صدای عبدل به گوشم خورد بیا تو اهورا بیا نترس بیا سوگل هم منتظرته و بعد خنده زشتی کرد شکمم دردش از قبل هم بیشتر بود طوری که لنگم کرده بود یه دستم رو از رو لباسم آروم روی زخمم گذاشتم و رفتم داخل با دیدن منظره رو به روم حالت تهوع بهم دست داد دستای بسته سوگل به دیوار چوبی کلبه چشمامو بست و اون شی گردی که از طریق بین پاهاش داخل جسمش فرو کرده بود یه خنجر شد و داخل قلب من فرو رفت پایین تنه ش لخت بالا تنه ش با لباس موهای بلندش به هم ریخته بود سرش هم پایین و چشماشم بسته بود انگار که بیهوش بود وضعش منو کاملا به هم ریخت بیشتر اعتراض داشتم میخواستم از عبدل بپرسم که چرا این زن رو انقد ازار میده حداقل یه کم سبکتر مجازاتش کنه هر چند چرا باید مجازات شه داره تاوان چی رو میده پدرش داشت حالمم از ایاز خان به هم میخورد عبدل روی یه صندلی نشسته بود پایینتر از سوگل کلبه خالی بود فقط ماها بودیم با یه صندلی زیر عبدل و چند تیکه طناب دور دستهای سوگل و شلوارش که یه گوشه افتاده بود نمیدونم از کی اما دستمو مشت کرده بودم عبدل دستش رو به سمت سوگل دراز کرد و گفت چطوره هوم مورد پسندت هست البته که هست هر چی نباشه عشقته اما حقشه که اینطور وضعش از سگ هم بدتر باشه نتونستم تحمل کنم یک قدم برداشتم اما بلافاصله دستی رو روی شانه م حس کردم و بعد مشتی که توی زخم شکمم کوبیده شد کسر ثانیه طول کشید تا من از روی درد نعره بکشم و بعد نقش زمین شدم روی کف سرد کلبه چشمام بسته بود به پهلو افتاده بودم و گرمای خونم رو حس کردم که روی شکمم سُر میخورد غریبه نبود اسم مستعارش برادر بود برادری که دستشو میگرفتم و نمیزاشتم نقش زمین شه اما نقش زمینم کرد جلوی دشمن از پشت ضربه زده بود اما اخرین ضربش از رو به رو بود آخی دردت اومد اهورا جون دردت اومد حرومزاده گرمای نفس هاش به گوشم خورد اما نمیتونستم چشم باز کنم و چهره شو ببینم تواناییش رو نداشتم بالا رفتن پاچه بافتی که تنم بود رو حس کردم و بعد اوخ اوخ اوخ پانسمانتم نتونسته جلوی خونتو بگیره مرد بایدم اینطور باشه یونس اخه ناسلامتی زخمش عمیقه با وجود کاپشن و بافت تنم بازم سردم بود قلبم یه آتیش بزرگ میخواست تا خودم رو باهاش گرم کنم یه آتیش بود خود قلبم بود اما نمیدونم چرا آتیشش تاثیری نداشت لعنت به درد شکمم که درد رو تا اعماق روحم پخش میکرد الان دردت بیشتر هم میشه پاشو پاشو که خیلی باهات کار دارم یقه مو محکم گرفت و به زحمت بلندم کرد موفق شدم چشممو باز کنم یونس چهرش چقد عوض شده بود با پوزخندی که به لب داشت ازش انتظار نمیرفت که خیانت کنه دلم میخواست گریه کنم بلند بلند زار بزنم شبیه یه قطره اشک بودم از یه طرف سوگل از یه طرف یونس داشتم معنای زجر کشیدن رو تازه میفهمیدم بعد مشت های یونس دیگه امونمو برید و اشکام جاری شد بی رحمانه به زخمم مشت میزد پشت سر هم و من تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که آخ بکشم یقه مو کشید و پرتم کرد سمت دیوار کلبه بالاتر از در پایین تنم رو دراز کردم و با تکیه کردن آرنج چپم زیر بالا تنم به دیوار پشت دادم چشمام بازم بسته شده بود بیحالترین مرد دنیا بودم سر تا پام درد بود خوابم میومد اما نباید میخوابیدم با همه وجود خستم داشتم با خواب هم میجنگیدم اهورا اینبار صدا فرق داشت یه صدای خوب بود یه صدایی که بهم انرژی داد و تونستم چشمامو باز کنم سوگل گل من چقد پژمرده شده بود داشت با چشمای نیمه باز نگاهم میکرد به زحمت تونستم لبهای خشکم رو از هم باز کنم جونم عزیزم من اینجام س سردمه د دلمم د درد میکنه تحمل کن قوربونت برم نجاتت میدم عبدل از رو تمسخر خنده ای کرد و بعد بلند شد با چشمای نیمه باز میدیدم که به سمت سوگل میرفت رو به روی سوگل وایساد نگاهی به سر تا پای سوگل انداخت و بعد گفت نه این جا دیگه اخر خطه واسه هردوتون نجاتی در کار نیست جنده جنبیدم و خواستم بلند شم تا کاری کنم بابت گفتن کلمه آخرش عذرخواهی کنه اما رگبار لگد های یونس اجازه این کارو بهم نداد بعد از لگد زدن هاش خم شد و صورتش رو نزدیک صورتم کرد با حرص گفت بتمرگ چند سرفه کردم و بعد از قورت دادن آب دهنم گفت چرا چرا اینکارو میکنی چرا خیانت کردی بهم چرا میخوای بدونی چرا دلیلش خودتی چون از بچگی لای علاقه ای که بهت داشتم یه تنفری هم وجود داشت از بچگی تو رو از من بیشتر دوس داشتن تو رو برتر از من میدونستن تو رو ادم حساب میکردن ولی من رو حیوون یادته بابا ایاز واسمون موتور کوکی خریده بود ولی مال تو ده برابر مال من قیمتش بود یادته وقتی میبردمون بستنی فروشی بهترین و خوشمزه ترین ها رو واسه تو میخرید اما واسه من فقط یه کاسه کوچولو از بدترین هاشو میخرید همیشه تو از من سرتر بودی همیشه تو جمع منو منها میکرد یادته موقعی که میخواستیم صبحونه بخوریم گفت اهورا فرق داره تو برو گم شو هزار تا عقده تومه مرد اما این آخری دیگه تیر خلاص بود واسه همین شروع کردم به ازت اخاذی کردن من همونم که بهش پول میدادی همونی ام هستم که سراغشو از رسول میگرفتی گفتم که مثل سگ بکشتت تا منم از شرت خلاص شم اما بازم نمردی دلیلش بهترین دکتر و بیمارستانی بود که بابا واست در نظر گرفت برعکس من که وقتی داشتم جون میکندم به زور قبول کرد پول بیمارستان رو بده میبینی بازم بینمون فرق گذاشته همش فرق گذاشته همش بین منو توعه طوله سگ فرق میزاشت حالام دیگه خودم دست به کار شدم به عبدل گفتم عشقتو بیاره اینجا هر چند اگه نمیگفتمم خودش این کارو میکرد اخه جیک و پوکتون رو براش گفتم حتی شب اولی که رفتی خونه شون و کتکش زدی رو هم گفتم واسه همین با هم همراه شدیم تا من به تو و اونم به عشقت پایان بدیم خیلی احمقی که افتادی دنبالم که این کلبه رو نشونت بدم یعنی شک نکردی که این یه نقشست تو منو تعقیب میکردی هر لحظه و هر دقیقه من تعقیبت میکردم تو صورتم تف کرد و از رو سرم بلند شد داشتم دق میکردم از اینکه یونس انقد حرفی نداشتم که تو دلم با خودم بگم تنها کاری که از دستم براومد این بود که ناراحت باشم اما واقعا این اتفاقا تقصیر من بود هر چی فکر میکردم میدیدم من هیچ گناهی نداشتم صدای جیغ سوگل رو قلب آتیش گرفتم بنزین ریخت نگاه کردم عبدل شی گرد رو بین پاهاش میچرخوند دستمو به سمتش دراز کردم و صدای از جنس دردم بلند شد نمیتونستم حرفی بزنم فقط میتونستم بنالم عبدل مثل دیوونه ها شی رو بین پاهای سوگل میچرخوند و همزمان با حرص کلمات زشتی رو به زبون میاورد یونس هم فقط میخندید ناراحتی اهورا ناراحتی نباش چون این کارا حقشه چون پدرش در حق منم ظلم کرد خونه مونو از چنگمون دراورد باعت شد بابام خودکشی کنه باعث شد زندگیمون از هم بپاشه پس حقشه فهمیدم که به دروغ سوگل رو تهدید کرده و فقط خواسته انتقامشو بگیره جالب بود اونایی که بیگناه بودن داشتن تاوان پس میدادن عبدل اسلحه شو دراورد و سوگل رو نشونه گرفت و بعد با صدای بلند خندید به نظرت بسشه دیگه یونس خلاصش کنم نمیدونم هر جور خودت میدونی بزنم کجاش بین ابروهاش یا وسط پیشونیش یا تو شکمش یا یه جای دیگه یونس ساکت بود دلم میخواست ساکت هم بمونه چقد راحت داشت واسه گرفتن جون عشقم تصمیم گیری میکرد چشمامو بستم صدای شلیک گلوله دو بار پشت سر هم بلند شد و هر دو بار هم جسممو لرزوند دلم میخواست کور شم تا اگه چشمامم باز کردم چیزی نبینم دو سه دقیقه فقط سکوت و تاریکی بود خشک بودم و تو تاریکی ای که به خاطر بستن چشمام به وجود اورده بودم سر میکردم تا اینکه صدای خنده های عبدل بازم بلند شد و بین خنده هاش قیافشو ببینی گفت حس خوبی داشتم از اینکه میخندید از خنده هاش متنفر بودم اما به واسطه خنده هاش میتونستم حس کنم اتفاقی نیوفتاده بستگی داشت که چشمامو باز کنم اما میترسیدم که نکنه اشتباه کرده باشم اروم اروم چشمامو باز کردم عبدل اسلحه رو رو به سقف گرفته بود و تو همون حالت داشت نگاهم میکرد نفس راحتی کشیدم که بعد بازم خندید و بهم گفت اول تو میمیری بعد عشقت اومد سمتم و خم شد قسمت پشت گردن کاپشنم رو گرفت و با چرخوندم منو به سمت در کلبه کشید درد شکمم دیگه برام عادی شده بود دغدغه اصلیم زخمم نبود داشتم دغدغه های جدیدی پیدا میکردم از کلبه بیرونم کشید سرما هم امونم نداد و بهم ضربه زد سنگ ریزه ها توی گوشت باسن و رانم فرو میرفت و بازم درد بود که به درد قبلیم اضافه میشد سرمای آبی که تو گل زمین بود به پوستم نفوذ میکرد و بازم سرما بود که به سرمای قبلیم اضافه میشد از این دلخور بودم که داشتم این شکلی میمردم کلبه تو خط دیدم بود و داشتم به قصد دره ازش دورتر و دورتر میشدم احساس عجیبی داشتم ناامید بودم ناراحت بودم عصبی بودم و درکل من خیلی بد بودم گردنمم به خاطر فشاری که یقه بافت تنم بهش وارد کرده بود درد داشت همونطور که منو روی زمین میکشید با تمسخر بهم میگفت الان مثل سگ میکشمت و پرتت میکنم اون پایین پایینا تا بری حالشو ببری حالشو خیلی دلم میخواست قبل از مردن یه کتک مفصل روش پیاده کنم اما بدجوری دست و پا و همه جام بسته بود با چشمای نیمه باز و دستایی که داخل یقه بافت فرو کرده بودم تا از خفه شدنم جلوگیری کنم نگاهی به اطراف انداختم نگاهم رفت سمت ماشین یونس و بعد نگاهم رفت سمت جاده ای که دورتر از ماشین یونس قرار داشت و ماشینی که روش وایساده بود شایدم ماشین کنار جاده وایساده بود معلوم نبود اخه فاصله ی میشه گفت زیادی بود داشتم میرفتم واسه فریاد زدن و کمک خواستن اما توانشو نداشتم کم اورده بودم حس کردم پشتم خالی شد به زحمت سرمو چرخوندم و دیدم لبه ی دره وایسادیم عبدل یقه مو ول کرد و اومد جلوم وایساد و اسلحه شو روی شقیقم گذاشت چشمامو بستم و فقط منتظر موندم اخرین ارزوم این بود که سوگل رو بغل کنم و ببوسمش و بعد بمیرم اما انگار ممکن نبود با تمسخر گفت آماده ای اسلحه رو به شقیقم فشار داد و مجدد گفت اماده ای میگم ولش کن عبدل ولش کن ببینم اون واسه منه چشمامو باز کردم و از بین پاهای عبدل یونس رو دیدم که داشت به سمتمون میدوید عبدل اسلحه شو کنار برد و بعد از جلو چشمم کنار رفت و چند قدم به سمت یونس برداشت با خشم گفت داشتم جونشو میگرفتم چرا مزاحمم میشی یونس بهش رسید و گفت تو برو به کار خودت برس اهورا واسه منه یه عمر انتظار کشیدم عبدل با لحنی تندتر گفت برو برو سوار ماشینت شو و برو خودم انتقام تو رو هم میگیرم برو یونس سر من داد نزن مشکل تو با زنته برو حرصتو سر اون خالی کن برو کنار گفتم بهت گفتم تو کار من دخالت نکن یونس کار تو تا همینجا بود حالام میتونی بری من با این کار دارم بین حرفاشون سرمو پایین انداخته بودم و نمیدیدمشون اما حرفاشون رو میشنیدم صدای فرو رفتن پاهای یکیشون توی گل رو شنیدم که یعنی داشت بهم نزدیک میشد اما بلافاصله متوقف شد بهت گفتم برو پی کارت یونس برو دیگه دستمو ول کن عبدل اون روی سگمو بالا نیار گفتم برو به زنت برس منم گفتم آی سرمو بالا گرفتم عبدل نقش زمین شده بود و یونس داشت به سمتم میومد عبدل بلند شد و به سمت یونس هجوم اورد شانه ش رو گرفت و بعد از اینکه یونس رو برگردوند مشتی رو روانه صورتش کرد و گفت میگم برو رد کارت بعد مشتم میندازی یونس که تا کمر خم شده بود و صورتش رو هم تو دستاش گرفته بود به سرعت راست شد و مشتی رو تو صورت عبدل کوبید و با خشم گفت خودت خرابش کردی حالام بچرخ تا بچرخیم یونس یقه عبدل که نقش زمین شده بود و تو گل فرو رفته بود رو گرفت و شروع کرد به مشت زدن عبدل اسلحه توی دستش افتاد زمین و بعد با لگد ضربه ای رو تو شکم یونس کوبید یونس عقب عقب اومد و شکمش رو تو دستاش گرفت و بعد مشت های عبدل بود که از چپ و راست بهش وارد میشد عبدل سر تا پاش گلی شده بود بعد از مشت هاش به یونس بغل زد و محکم کوبیدش زمین و بعد بلند شد و به سمتم راه افتاد اما یونس از پشت پاشو گرفت و با این کار عبدل نقش زمین شد حالا نوبت یونس بود که شروع کرد به مشت زدن به عبدل د بیحال بودم بازم سرم رو پایین انداختم و فقط به صداشون گوش دادم سردم بود همه جوره سردم بود از بالا پایین راست چپ و هیچ آتیش یا گرمی ای هم پیدا نمیشد که خودم رو باهاش گرم کنم اگر هم میبود باید دو تا پا قرض میگرفت و میومد رو به روم مینشست چون توانایی بلند شدن نداشتم دردمم انگار که تو وجودم یخ کرده باشه همچنان اذیتم میکرد همینطور داشتم حال خودم رو ورانداز میکردم که دستی پشت گردنم رو گرفت و بعد هم وادارم کرد به بالا نگاه کنم یونس بود و من دوس نداشتم نگاهش کنم به احترام روزای قبل ماه های قبل و سال های قبل همش میخواستم خودم رو اینطوری قانع کنم که این یونس نیست و فقط یه ماسک شبیه چهره یونس رو رو صورتش گذاشته با یه دست زیر چانه مو گرفت و با دست دیگه اسلحه سرد رو روی پیشونیم گذاشت با تمسخر گفت میدونی الان تو میمیری بعد من میشم عزیز جون بابا به حالش افسوس خوردم فقط متاسف بودم که اینطوری شد با صدایی از ته چاه گفتم تمومش کن اسلحه رو به پیشونیم فشار داد طپش قلبم تندتر از تند شده بود یه لحظه اسلحه رو پیشونیم شل شد و بعد یونس بود که داشت روم فرود میومد لحظه لحظه بیشتر فرود میومد چشمامو باز کردم آسمون رو از بین پاهای یونس دیدم و چند لحظه بعد پشت به زمین کامل دراز کشیدم یونس از جلوی چشمام کنار رفت داشتم گیج میشدم که چی به چیه آسمون چشمامو پوشونده بود و صدای فریاد یونس که توی دره منعکس میشد هم گوش هامو پوشوند صدای برو به جهنمی که عبدل گفت رو هم شنیدم بغضم گرفت بدترین روز بود دردناکترین روز صدای فریاد یونس همچنان تو دل دره منعکس میشد صداش مثل یه خط صاف در حال پخش بود تا اینکه یهو متوقف شد و فهمیدم که کارش تموم شد اشکم اون لحظه ریخت اشکم روی صورتم رو با گرمای دستش نوازش میکرد بالاخره یه چیز گرمی پیدا شد خود به خود هم اومد و گرمم کرد چقد اشک خوبه به این فکر میکردم که یونس لیاقت داره که ناراحتشم یا نه مچ پامو گرفت عبدل و منو به سمت خودش کشید به زحمت تونستم با کف همون پام بکوبم تو شکمش پامو ول کرد و بعد از اینکه عقب عقب رفت با باسن افتاد زمین از درد دندونام به هم فشار خورده بود سعی کردم حداقل به اندازه یه جو بیخیال دردم بشم و شدم به زحمت خیلی هم به زحمت به پهلو افتادم بعد بازم به زحمت به شکم خوابیدم و بعد کف دستهامو روی گل گذاشتم و با زحمتی بیشتر و با آخی غلیظ اروم اروم بلند شدم چقد من ارزوم بود حالم خوب باشه تا عبدل رو سر پا وایسادم داشتم به سختی جلوی نقش زمین شدنم رو میگرفتم نگاه کردم ببینم اسلحه کجاست اما انگار یونس اسلحه رو هم با خودش برده بود برگشتم سمت عبدل داشت بلند میشد لنگان لنگان به سمتش رفتم کامل که بلند شد دو دستمو بردم سمت سرش از دو طرف سرش رو گرفتم با چشمای بسته با حرص کامل با تنفر کامل زدم با کله پشت سر هم زدم زدم و زدم و زدم خون انگار که داشت از شکمم پمپاژ میشد میتونستم اینو بفهمم اما اصلا مهم نبود راضی بودم که تا میتونم بزنمش بعد بمیرم آخرین ضربم با همه توان یه مشت بود صداش شبیه پتکی بود که با چیزی برخورد کرده باشه تو صورتش زدم و بعد نود درجه چرخش خوردم و خود به خود نقش زمین شدم چه مشتی آتیش دلم خاموش شد تو دلم گفتم الان بمیرمم دیگه اشکالی نداره درد سردی زمین سوز باد دیگه روم تاثیری نداشتن انقد خوشحال بودم که گل توی دهنمم نمیتونست به خوشحالیم لطمه بزنه نور امید هر رنگی میتونه نور امید باشه مثلا قرمز نور قرمزی روی جسم کوه کنار دره افتاده میشد و بعد به صورت چرخشی تا انتهای عرض کوه میرفت و ناپدید میشد چند لحظه بعد بازم نور قرمز روی کوه میوفتاد و ناپدید میشد و همینطوری ادامه داشت صدای آژیر ماشین های پلیس چقد خوب بود چشممو بستم و به صدای کلفت مردی که انگار سرشار از هیجان بود گوش سپردم اینجاس جناب سروان خودشه همین جان صدای تیراندازی از همین جا اومد لطفا جلوتر نیا شما همون عقب وایسا جلو نیا برادر من ما اینجا برگ چغندریم خواهش میکنم دستگیرش کنید اونه اون مردی که کت و شلوار جگری تنشه خودم دیدم دیدم که یکی رو پرت کرد تو دره و بعد صدای فرو رفتن پاهای در حال حرکت رو شنیدم که داشتند توی گل فرو میرفتن بی معطلی زور زدم که بلند شم اما نتونستم تا اینکه دو نفر زیر بغلم رو گرفتن و بلندم کردن جرم گل رو حس میکردم که روی صورتم خشک شده بود همچنان سرد بود نگاه کردم ببینم کیان دو تا سرباز جوان با اسلحه هایی که روی پشتشون انداخته بودن خونسرد بهم نگاه میکردن و محکم بازوهامو گرفته بودن یکیشون چرخید که باعث شد من و سرباز دیگه هم باهاش بچرخیم و رو به دو تا ماشین پلیس شدیم که کنار هم وایساده بودن و سرباز هایی که با اسلحه های توی دستشون به صورت نظامی جلوی ماشین ها نشسته بودن زور زدم که از چنگ دو سرباز رها بشم و همونطور که تقلا میکردم با صدای بلند گفتم _ ولم کنید من کاری نکردم همش این عبدله بود اونو دستگیر کنید ولم کنید ببینم سرباز های بی اعتنا همچنان نگهم داشته بودن مردی که حدس میزدم صاحب همون ماشینی که کنار جاده پارک کرده بود باشه رو به سروان گفت اون نیست اون بیچاره گناهی نداره این مردیه که افتاده زمین تو دلم داشتم براش دست میزدم که اینقدر فرشته نجاتمه همچنان میجنبیدم که حلقه دستای دو سرباز دور بازوهام شل شد و بعد ولم کردن سروان به سمتمون اومد و بعد که از کنارمون گذشت رفت لبه ی دره وایساد یه کم به اون پایین پایین ها نگاه کرد شک داشتم چیزی ببینه اما از روی تاسف سری تکون داد لنگان لنگان به سمت کلبه رفتم به سمت عشقم نفس هام سرشار از راحتی بود دیگه دردی نداشتم داشتم اما من سعی میکردم به روم نیارم وارد شدم همچنان همونطور بود همچنان دستهاش بسته به دیوار کلبه و انگار که مرده بود سریعتر از قبل راه رفتم و وقتی بهش رسیدم اول با هزاران زحمت شلوارش رو پاش کردم و بعد شروع کردم به باز کردن طنابهای دور مچش طناب سفت و اعصاب خورد کنی که به زحمت تونستم گره ش رو باز کنم بعد صدای سرفه های سوگل بلند شد همونطور که طناب رو از دور مچش باز میکردم بهش نگاه کردم با چشمای نیمه باز سرفه میکرد طناب که کامل باز شد دستمو زیر بغلش انداختم تا توی زمین و هوا معلق نشه و از این بیشتر آسیبی ببینه و با دست دیگم شروع کردم به باز کردن طناب دور دست دیگش با این حالت توی بغلم جا گرفته بود و سرش رو روی سینم گذاشته بود در عین زخمی بودن یه مرهم بود روی زخم های من چقد عجیبه که خودت زخمی باشی اما واسه دیگران مرهم باشی مشغول باز کردن گره ی طناب بودم که بین سرفه هاش گفت بالاخره اومدی یه کوچولو قرار بود نیام اما جفتمون شانس اوردیم اومدم ریز خنده ای کرد و با صدایی خش دار که مثل بیمار ها بود گفت سردمه خیلی هم گرسنمه دلم کباب میخواد اهورا سرعت باز کردن گره ی طناب رو بیشتر کردم هر چند که باز کردنش با یک دست دشوار بود سرشو بوسیدم و گفتم الان میریم خونه هم گرمت میکنم هم سیرت میکنم همم قوربونت میرم با یه ریز خنده دیگه گفت پس عبدل چی شد _ دیگه کارش تمومه تمومه تموم یونس کجاس چرا نیستش یونس چی بهش میگفتم میگفتم یونس از پشت بهم خنجر زد گره باز شد و بلافاصله از دور مچش بازش کردم و بعد گفتم فعلا با این چیزا کاری نداشته باش بیا بغلم به زحمت و با یه آخ بلندش کردم خواستم به سمت در برم که پام به چیزی خورد نگاه کردم همون شی گرد بود محکم شوتش کردم ته کلبه و تو دلم بهش تف انداختم و بعد از کلبه زدم بیرون عبدل رو دستگیر کرده بودن و داشتن به سمت یکی از ماشین ها میبردنش حالم خراب بود فقط میخواستم تا وقتی که این کابوس تموم میشه بیدار بمونم که موندم بعدش دیگه نتونستم تحمل کنم همراه با سوگل نقش زمین شدم و تنها چیزی که شنیدم آمبولانس صدا کردن سروان یا اون مرد فرشته نجات یا کس دیگه ای بود و بعدش چشمام بسته شد الحق که این کره خر نظیر نداره نه سعیده نه اقا ایاز اهورا مرد خیلی هنرمند و چیره دستیه عالیه واقعا بابا جون مامان سعیده البته که شوهر من هنرمنده اون بهترین نقاش دنیاس _ ایاز خان سعیده خانوم وقتی پای سوگل خانومم در میون باشه باید سنگ تموم گذاشت تعجبی نداره که تابلوی نقاشی چهره ی سوگل رو به کنار مبل تکیه میدم و به میوه خوردن ایاز خان نگاه میکنم که پوستهاشونو سعیده خانوم براش گرفته توی آلاچیق نشستیم و به بازی باد و برگ درختهای سبز نگاه میکنیم سوگل هم کنار من نشسته هر چند روحش تو قلب من لم داده اما جسمش کنارم نشسته خانوم من مال من شد بالاخره از عبدل طلاق گرفت از عبدلی که حبس ابد داره جای بتول خالیه دختر با نمکی که داره تو ارمنستان درس میخونه ایاز خان خیلی شاده ریش و سیبیلش رو به خاطر سعیده خانوم گرفته تا خوشتیپتر و جذابتر به نظر بیاد مژگان داره برامون چای میاره عشقش نیستش کاش یونس هم اینجا بود نشد که بچه هاشون بهم بگن دایی و عمو چقد خوبه که همزمان هم دایی باشی و هم عمو اما قسمت نشد که این رو تجربه کنم از اینکه بوکس و مبارزه رو کنار گذاشتیم خیلی خوشحالم و از اینکه یه کار ابرومند داریم هم بیشتر خوشحالم اما همچنان بین این خوشحالی بازم به خاطر یونس ناراحتم من و سوگل ایاز خان و سعیده خانوم دو زوج خوشبخت کاش یونس هم بودش و کنار مژگان خوشبخت بودن اما نیستش خیلی حیفه که یونس نیستش نوشته

Date: July 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *