اتاق تاریک است یک نور قرمز داخل اتاق به سختی روشن کرده شیشه بالای در اندک نوری را به داخل اتاق میفرستد با بیکینی روی تختی قهوه ای رنگ خوابیده ام اسمم را به یاد می آورم سپیده به روزهای کودکی می روم 7 سالگی ام در خانه حاج محسن قدیمی مرد معتمد و متمول بازار فرش تهران یه روز ظهر بعد مدرسه که پدر هم خانه بود ازش پرسیدم پدر سپیده یعنی چی گفت یعنی روشنایی دم صبح باصدای دخترانه ام گفتم وا پس چرا من سپیده ام گفت چون قبل تو زندگیم مثل شب تاریک بود تو اومدی شدی سپیده زندگی من عزیزم صدای در حواسم را به زمان حال می آورد سرم را برمی گردانم میگم کیه بیا تو آنجلا است در را باز می کند می گوید جسیکا پاشو آماده مشتری داری ولی من که سپیده ام آری جسیکا را زمانی که میخواستم به اینجا بیایم برای خود انتخاب کردم آن هم از روی پوستر فیلمی که جسیکا آلبا در آن بازی می کرد پاشدم لبم را رژ قرمزی زدم خط چشمی کشیدم رو تخت جوری نشستم رون هایم بیشتر جلوه کند دوباره به یاد قدیم افتادم هر وقت رژ قرمز میزدم پیمان میگفت تو با همین لبات دل منو بردی عوضی قند توی دلم آب میشد عاشقش بود پیمان را میگویم پسرکی 20 ساله که در 18 سالگی با او آشنا شدم دفعه اول جلوی مدرسه دبیرستان دیدمش خیلی با وقار بود با دوستش بود زیر زیرکی نگاهش میکردم چشمکی زد خوشم آمد لبخندی زدم دفعه بعد وقتی دیدمش پشت سرم امد گفت با من دوست میشی ترسیدم حرفی نزدم سرعتم را بیشتر کردم ازم دور شد ولی دفعه سوم به زور جلوی راهم رو گرفت گفت با من دوست شو گفتم نمیتونم گفت چرا گفتم چون بابام دوست نداره راست میگفتم پدرم گفته بود اگر میخواهی بر ملکه تخت پادشاهی قدیمی حکومت کنی آبرویم رو نبر سرتو بنداز پایین آسته برو آسته بیا گفت کسی نمیفهمه بلاخره با زبونش راضی ام کرد شماره خانه ام را دادم آنموقع موبایل نبود آخه سال 1380 بود گفت کی تنهایی گفتم 5 بعد ازظهر ساعت 5 10 بود تلفن خانه زنگ خورد ترسیدم یواش تلفنو برداشتم حرف نزدم وقتی متوجه نفس هایم شد شروع کرد به حرف زدن عاشق خستگی صدایش بودم صدایش مثل سیاوش و محسن چاوشی یک خستگی جذاب داشت یه ربع حرف زد ولی من کلامی حرف نزدم آخر حرفاش میدونم عاشقمی برای همین جوابمو دادی خندیدم گفت دیدی خندیدی پس عاشقمی قطع کردم فردا جلوی مدرسه گفت چرا جواب ندادی گفتم روم نمیشه گفت امروز کی تنهایی گفتم 5 بعد از ظهر زنگ زد رویم باز شده بود کلی حرف زدم در همین افکار بودم صدای در حواسم رو به جا آورد یه یک مرد مست آلمانی بود عارقی برای ابراز وجود کرد صدایم زد که بیا رفتم گفت زانو بزن کیر کوچکش را در آورد گفت بخورش گذاشتم داخل دهانم میخوردم رو پایش بند بود دستم رو گرفت به سمت تخت برد نای راه رفتن به سمت تخت را نداشتم فریاد زد عجله کن سرعتم را بیشتر کردم با فریادش یاد پیمان افتادم موقع فرار از خانه روی تخت خوابید گفت لختم کن اه که چقدر مردان آلمانی ضمخت و مضخرف هستن حتی پسران جذابشان هم ضخمت هستن لخت کردم شروع کردم به لیسیدن تخمایش بزرگ بود بعد چند دقیقه گفت بخواب خوابیدم شرتم در آورد کسم را ناز کرد سپس شروع کرد به تلنبه زدم کیرش بزرگ نبود ولی برای رضایت بیشتر مشتری آه و اوهی کردم آبش که آمد با شد 5 تا 10 یورویی جلویم انداخت بابت انعام و رفت در راه بازگشت به خانه یاد پیمان دوباره در ذهنم تنیده شد عاشقش بودم با تمام وجود من 23 سالم و او 25 سالش اومد خواستگاریم پدرم بیرونش کرد من بیشتر عاشقش شدم دیوونش شدم هفته بعد با من حرف زد گفت بیا با هم فرار کنیم قبول نکردم چون هنوز میخواستم ملکه تخت پادشاهی قدیمی باشم بلاخره راضی ام کرد ازبس زبان چرب و نرمی داشت روز فرار فرا رسید وسایلم رو جمع کردم ساعت 5 بود خانه زدم بیرون جلوی درسوار ماشینش شدم پراید هاچبکی داشت حتی عاشق ماشینش هم بودم با اینکه پدرم بنز داشت ولی هاچبک پیمان برایم جذاب تر بود در 2 روز از فرارمون میگذشت در آستارا بودیم پیمان گذرنامه هارا داد بعد چند توسط پلیس دستگیر شدیم به رشت برگشتیم البته با ماشین پلیس تو آگاهی رشت از سیلی که به گوش پیمان خورد دل من آتیش گرفت پدرم بود اومد جلوی من ترسیدم که میزنه توی گوشم ولی فقط یه کلام گفت برو گمشو دیگه ملکه من نیستی چشمام سیاهی رفت آتیش گرفتم پاهایم سست شد روی صندلی پشت سرم افتادم رفت مادرم آمد گفت دختر با زندگی خودت چیکار کردی پدرت گفته دیگه حق نداری برگردی بیا اینم 100 میلیون فقط برو جوری که هیچی ازت نباشه هیچی صبح شد چشمامو باز کردم تویه یه هتل داخل رشت به دیشب فکر کردم انقدر گریه کردم که وقتی بیدار شدم از حالم متوجه شدم از گریه خوابم برده از هتل زدم بیرون رفتم سراغ پیمان گفتن آزاد شده رفتم نمیدونستم کجاست به گوشیش زنگ زدم جواب داد گفت بیا میدون شهرداری رفتم پیشش تو بقلش گریه کردم در گوشم خودم همیشه پیشتم دوباره میریم خارج دلم گرم شد ولی ناراحت بودم چون ملکه نبودم وارد ترکیه شدیم 6 ماه ترکیه باهم زندگی کردیم پرده بکارتم را خودش پاره کرد شاید غیر قابل باور باشد اونشب اولین سکس زندگیم بود قبلا از دخترای شیطون دانشگاه شنیده بودم باید چیکار کنم کیرشو ساک میزدم و نه حرفه ای میگفت دندون نزن کیر 15 سانتیش رو روی کسم گذاشت خیلی خوشحال بودم از این حالت وقتی کرد داخل کسم آتیش گرفتم دوبار عقب جلو کرد سوزش بدی وجودم رو گرفت برای این که حالشو نگیرم به روی خودم نیاوردم سوزش تبدیل به لذت شد گفت داره آبم میاد گفتم نریز تو ریخت رو صورتم لبخند زدم لبم رو بوسید با هم دوش گرفتیم زیر دوش کسم رو خورد خیلی حال داد ارضا شدم کارهای اقامتمان در آلمان درست شد ویزا گرفتیم وارد آلمان شدیم 3 ماه با هم بودیم باهام سرد شده بود صدای مترو من رو به حواس آورد پیاده شدم از ایستگاه تا خانه پیاده رفتم خانه که نه پانسیونی متروک و کثیف در پایین شهر کلن وارد خانه شدم از خستگی ولو شدم رو کاناپه نگاهم به زمین بود ناگهان شیی زیر میز تلویزیون نظرم رو جلب کرد رفتم به سمتش عکس پیمان بود اولین عکسمون با هم در آلمان قبل از اینکه از هم جداشیم به راستی که تب تند زود عرق میکنه چون سکس های ما در نهایت عشق بود و البته زندگی با تمام عشقمون درجریان بود اما چون جذاب بود دخترای خوشگل آلمان که از مردای ضمخت آلمان خسته شده بودن مخش رو زدن و از من دور شد آخرین بار بهش گفتم نامرد تو ی رشت گفتی همیشه پیشتم من بخاطر تو از بابام دل کندم پس چی شد یه کلام گقت میخواست نیای من دیگه نمیخوامت دومین بار بود چشمام سیاهی میرفت و پاهام بی حش می شد بار اول در رشت بود بعد از حرف بابا چون تمام پول هایم دست اون بود فقط یک پانسیون برایم اجاره کرد و رفت برای یک دختر بی پناه و البته بدون ویزا چون پیمان به دروغ بهم گفت اقامتمون قانونی است اینو وقتی فهمیدم که ازم جدا شد جایی جز هرزه خانه برای کار وجود نداشت مجبور به تن دادن به این کار شدم صبح شد بیدار شدم صبحانه الکی خورد 25 سالم بود ولی خسته بی انگیزه 2 ماه پیش 25 سالم شد تولدم رو علی گرفت در اتاقی که در هتلش گرفته روزی که به کلاب امد من رو انتخاب کرد در حال رفتن به اتاق بودیم زیر لب گفت این کجا میبره منو جا خوردم گفتم ایرانی هستی گفت اره تو هم ایرانی هستی گفتم آره داستان زندگیم رو بهش گفتم گفت کمکت میکنم ادرس پانسیونم در کلن رو بهش دادم گفتم برو تو بازار تهران حاج محسن قدیمی رو پبدا کن بهش از من بگو بگو بیاد دنبالم گفت باشه ولی شرط داره گفتم چه شرطی گفت باید تا وقتی آلمانم هر شب بهم بدی گفتم چقدر نامردی مردای ایران قدیما بهتر بودن یاد اون موقع ها افتادم سال 1380 بود هنوز با پیمان اشنا نشده بودم تو کوچه مون یه پسره مزاحمم شد پسر همسایمون جوری زدش پسره دیگه اونطرفا پیداش نشد بعدش هم به من گفت که دیگه اینجوری نیا تو خیابون گفتم چشم و رفت کاش همه مثل قدیمیا بودن مرد بودن علی گفت به همه میدی به من نمیدی گفتم باشه ولی جز شب اول دیگه منو نکرد شب اول جوری کرد که انگار اولین بارشه ولی از شبای بعد همش دلداری میداد و کمکم میکرد حتی تو تولدم هم فقط بوسم کرد بعد یه مدت داشتم احساس آرامش میکردم وقتی رفت گفت به پدرت میگم برات نامه بزنه 2 ماه گذشته بود هنوز نامه ای نیومده بود کاملا نا امید بود ناگهان زنگ خونه به صدا در اومد مسئول پانسیون بود گفت نامه داری قلبم کف اتاق افتاد گفتم از کجا پیرمرد بود سخت می دید و میخواند گفت ای ای ای ایرا ناگهان فریاد زدم ایران بده من نامه گرفتم برای پدرم بود نامه سراسر سرکوفت بود ولی خوشایند بود اصلا دلم میخواست پدرم هر روز نامه بنویسد و سرکوفتم کند ولی بنویسد به میانه نامه که رسیدم متوجه شدم که هنوز هم مرد وجود علی ماجرای من را به پدرم گفته بود ولی نگفته کجا کار میکنم و گفته بود منش شده ام والبته از من خواستگاری کرده بود چدر نوشته ازتو خیلی ناراحتم ولی تو سپیدمی جیگر گوشمی یه تیکه از وجودمی برگرد پیش خانوادت دنیا برام گلستان شد تازه اون روز بود فهمیدم که سر کوچمون گل فروشی داریم همه وسیله هامو جمع کردم هر چی داشتم فروختم و تا دفتر هواپیمایی با دویدم بلیط خریدم والان در هواپیما هستم در راه ایران در اره وطنم آغوش پدرم دیدار روی زیبای مادرم دارم بر میگردم که ایندفعه حاج محسن بشه سپیده زندگی من زندگی حاج محسن قدیمی نوشته
0 views
Date: March 30, 2019