سلام به همگی دوستان مجرایی رو که میخوام واسمون تعریف کنم واقعی من علیرضا 22 سالمه ما تو روستا زندگی می کنیم تو بچگی ها که مدرسه می رفتیم دختر پسرا با هم درس می خوندن یه 7 سالی گذشت و یکی از اون دختر ای هم کلاسیم نازی خانم عروس دائم شد من هر وقت این نازی خانم رو میدیم دوست داشتم بکنمش خیلی هم خوشگل هستش الان دو تا بچه داره یه روز که از سر کار میومد م تو کوچه دیدمش که بهم گفت خسته نباشی من باش نگاه کردمو با ترس یه چشمک بهش زدم ترسیدم که بره به پسر دایم بگه چند مدت گذشت ولی چیزی نشد یه بار که شوهرش سر کار بود تو بیرون دیدمش یه سلام بهش کردم و اون یه چشمک بهم زد راستی خونه اونا دم خونه ما ست و من بهش گفتم دست داری اونم سریع در و باز کرد بهم گفت بیا تو من رفتم راستی اون با چادر بود اول رفتم تو بغلش و یا لب ازش گرفتم و اون گفت بیا بریم تو اتاق رفتیم تو اتاق که چادر ازش گرفتم هیکلی معمولی هم قد من شروع کردم ازش لب گرفتن بعد مه مه هاشو از روی بلوزی ماساژ میدادم یا دفعه بلوزش او در آوردم کورست صورتیش معلوم شد کورستششو باز کردم مهمه هاش ریخت بیرون شروع کردم با خورد نشون که دیدم دادش در اومد یهو دست مو انداختم از رو شلوارش کوسشو مالوندم که دیدم دستم خیس شد شلوارشو با شورتش کشیدم پایین کوس بی موش زد بیرون با شهوت افتادم رو کسش و حسابی خوردم و نازی خانم داد میزد میگفت بکن توش شلوارم با شورتم کشید پایین و کیرمو انداخت تو دهنش و برام ساک میزد بعد گفت بیا بکن دیگه طاقت ندارم کیرمو مالوندم به کوسش و تا آخر گذاشتم تو کوسش و شروع کردم به تلمبه زدن که یه دفعه دیدم داره آبم میاد بهش گفتم گفت بریز رو شکمم رختم رو شکمش هر دو هامون لباسامون رو پوشیدیم من رفتم خونمون دیگه هر وقت منو می بینه منو دیگه نگاه نمی کونه نمیدونم چرا امیداوارم از داستان واقعی من حاللللل کنید بای نوشته
0 views
Date: March 31, 2019