چند سالی بود که ازش خبری نداشتم بعد از اینکه همه چیز بینمون تموم شد مدتی بعد ازدواج کرد و تا این اواخر دیگه خبری ازش نداشتم تا اینکه دوباره پیداش شد و ناراضی از انتخابی که داشته به گفته خودش شوهرش مشکلات افسردگی شدیدی داره و از یک سال پیش تا حالا حتی دست هم بهش نزده خیلی سعی می کردم کمکش کنم تا دوباره زندگیش رو به راه بشه حقش نبود سرنوشت باهاش این کار رو بکنه ولی هر روز نا امیدتر از روز آینده ارتباط با او بیشتر و بیشتر شد و هر از چند گاهی به بهانه های محتلف سعی می کرد همدیگر رو ببینیم و با هم صحبت کنیم روز پنج شنبه بود و تا ظهر بیشتر شرکت نبودم که صبح بهم زنگ زد و ازم خواست تا امروز ظهر همدیگر رو ببینیم و نهاا رو با هم بخوریم طبق قرارمون سوارش کردم و گفتم کجا بریم که گفت بریم خونه ما شوهرم رفته خونه مامانش و تا فردا صبح برنمی گرده واقعاً نمی دونستم چکار کنم با اکراه ازش پرسیدم مطمئنی که شوهرت نمیاد سریع شماره خونه مادرشوهرش رو گرفت و گذاشت روی اسپیکر خوشبینانه ترین حالت تا می خواست بیاد کلی طول می کشید و ما تقریباً به جلوی خونه رسیده بودیم اول اون رفت داخل و راهنماییم کرد که کجا برم و اگه نگهبانی سوالی کرد چه جوابی بدم بعد از چند دقیقه از رفتنش من هم وارد مجتمع شدم و بدون اینکه جلب توجه کنم به سمت واحد رفتم و در زدم و در رو باز کرد مانتو و روسریش رو در آورده بود و با تعجب پرسید چه زود اومدی کسی متوجه نشد و یه دوری توی خونه زدم و وارد اتاق خواب شدم جایی که اون شبها تنها روی تخت می خوابید و شوهرش هم توی اتاق دیگه و سوالهای ناتمام ذهنم و اینکه چه پیش خواهد آمد یه دفعه عروسکی رو که چند سال پیش روز ولنتاین براش خریده بودم رو کنا تخت دیدم و برداشتم و خواطرات گذشته وارد اتاق خواب شد و گفت چیکار میکنی هر دو مون میدونستیم چی می خوایم ولی ترسی عجیب وجودم رو گرفته بود اومد کنارم نشست و بهم چسبید تو صورتش شرم همراه با تمنای با هم بودن موج میزد لبهامون تو هم گره خورد دستم روی صورت نازش و از کنار گردنش به پایین می لغزید خودش رو به من سپرده بود و روی تخت در کنار هم لبهامون با هم وصالی شیرین رو تجربه می کردند آروم زبونم رو کنار گوشش بردم و گردن و گوشش رو می خوردم و ناله های کوتاهش به آه تبدیل میشد تب تندی بدن هر دومون رو گرفته بود و این دلیلی برای عریان شدن اون تی شرت من رو در می آورد و من تاپ اون رو از تنش بیرون می کشیدم و در تمام این لحظات لبهامون از هم جدا نمی شدند سینه های کوچکش با سوتین مشکی که پوشیده بود بدن بلورش رو زیباتر جلوه می داد و دستهای من که آروم مسیر خودش رو پیدا می کرد و اکنون وقت ون بود که پایین تنه مون هم به این ضیافت بپیوندند و این اتفاق چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید لغزش صافی پاهای خوش تراشش بین پاهام و داغتر شدن بدنهامون و سینه هایی که بین لبها و زبون من می لغزیدند و ناله های اون که هر لحطه بیشتر و بلندتر می شد چرخش اون روی بدن من و لمس سفتی کیرم که با حرکتهای موج وار اون بیشتر به کسش فشار می آورد و بستن چشمها و مالیدن سینه هاش و در لحظه عریان شدن کامل ما شرت مشکی نازی رو که به تن داشت در آوردم و او هم همینطور بین پاهاش بودم و داشتم کس نازش را با زبونم نوازش میدادم و اون هم کیرم رو درون دهانش کرد و سردی عجیبی بدنم و فرا گرفت و چند لحظه بعد همه چی عادی شد به پشت روی تخت خوابیده بود و من آروم سر کیرم رو که الان بزرگتر از همیشه به نظر می اومد آروم آروم روی کس نازش می مالیدم و کم کم به داخل فرو کردم تنگی کسش نشون میداد که چیزهایی که در مورد شوهرش می گفت حقیقت داشته و حالا من بودم که داشتم کسش را با کیرم پر میکردم حرکاتم کم کم تندتر شد و صدای اون بلندتر و تمنای در آغوش گرفتن من پاهاش دور کمرم بود و دستاش کمرم و چنگ میزد و برش گردوندم و از پشت کیرم رو دوباره توی کسش کردم حالا باسن نازش توی دستام بود و حرکات من و ناله های اون که هر لحظه بلندتر و بلندتر می شد و لرزش عجیبی که در بدنش افتاد و تمام شدن من درون کسش نفسهای به شماره افتادمون و بدنهای خیس و زمان زیادی که گذشته بود اما این بوسه ها ادامه داشت و نگاهمون بهم گره خورده و احساس رضایت از اینکه آنچه را از هم خواسته بودیم از هم دریغ نکریدم اکنون نوبت حمام رفتن بود و بعد از ساعتی دیگر با بوسه ای شیرین از هم خداحافظی کردیم و این خاطره از آن روز آخر هفته که تا ابد به یادمان خواهد ماند نوشته
0 views
Date: September 24, 2018