سلام من زانیار هستم ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم از سکس من و خواهر دامادمون حکایت داره. بعد از نامزدی خواهرم کم کم احساس کردم که به رویا علاقه مندم ورویا هم همین احساس رو به من داشت بعد ازچند مدتی اشنایی تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج کنیم.اما بامخالفت خواهر و دامادمون روبرو شدیم و از یک طرف پسر خالم وخانوادهش که رابطه خوبی بامانداشتن صد راهم شد وچون وضع مالی خوبی هم داشت تونستن .رضایت رویا وخانوادشو جلب کنن وباهم ازدواج کنن .من به مدت ده سال هیچگونه تماسی با رویا نداشتم فقط گاهی گداری تو مراسمها همدیگرو میدیدیم حتی احوالپرسی هم نمیکردیم چون پسر خالم به رویا تاکید کرده بود که بامن هیچگونه سلام علیکی نکونه. بزارید اول یه کم از رویا براتون بگم باور نمیکنید که خداهرچه زیبایی خوش هیکلیرودر اون خلاصه کرده بود دختری قد بلند مو مشکی صورت گردو نه زیاد چاق ونه زیاد لاغر خلاصه اگر میدیدید نمره بیست به انتخاب من میدادید . بعداز چند سال دامادم به همراه پسر خالم اپارمان دو طبقه ای اجاره کردن وانجا ساکن شدن بعد از یه مدت مادرم بخاطر این که سواد نداشت به من گفت شماره تلفن خواهرتو بگیر میخوام با خواهرت صحبت کنم بعد تماسی که من گرفتم رویا گوشیرو برداشت ومن بدون سلام کردن گفتم لطفا گوشیرو بده خواهرم که رویا گفت تو ادب نداری بلد نیستی سلام کنی خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت از بی وفایها قرار شد که بعد با هم تماس بگیریم. حدود دو هفته بعد رویا تماس گرفت واز اینکه با من ازدواج نکرده پشمان بود ومیگفت از دست شکا کی های پسر خالم خسته شده یادی از قدیما ان زمانی که با هم دوست بودیم کرد وگفت که زانیار تو خیلی بی عرضه بودی. باورکنید راست میگفت من خیلی خجالتی بودم .وقتی که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم گفت سعید پسر خالت میخواد بره باکو میتونی پیشم بیای باورم نمیشد که این حرف اون میزنه بی درنگ گفتم چهار چنگولی میام گفت که تماس میگرم. حدود دو هفته بعدروز جمعه ساعت هفت شب تماس گرفت گفت خواهرت رفته مهمونی میای اینجا گفتم تا ساعت نه میام. بلا فاصله حرکت کردم تو راه همش با خودم کلنجار میرفتم که چی بگم چیکار کنم چطوری بهش پیشنهادبدم.
0 views
Date: May 5, 2018