سلام من 35 سالمه این جریان به 10 سال پیش بر میگرده در آن زمان یه دختری در همسایگی ما بود که عاشقش بودم خوشکل بود قد متوسط داشت و کمی سبزه بود اما جاب بود 2تا خواهر هم بیشتر نبودن و برادر هم نداشتن هر روز که میدیدمش بیشتر اذیت میشدم چون دوستش داشتم ولی جرات گفتن بهش رو نداشتم فکر میکردم اگر حرفی بزنم عکس العمل بدی از خودش نشون میده وباعث ابروریزی میشه البته این رو بگم تازه طلاق گرفته بود چیزی در حدود 2ماه اینم بگم وقتی ازدواج کرد مثل دیونه ها شده بودم و تمام زندگیم فکر کردن بهش بود یه روز که از خونه در اومد و میخواست بره بازار خیابون هم خلوت بود دیگه دلمو زدم به دریا گفتم هرچی باداباد تمام حرفهامو تو نامه نوشته بودم وقتی بهش رسیدم صداش کردم و گفتم این نامه واسه شماست دادم و رفتم خیلی استرس داشتم تقریبا غروب بود زنگ تلفن خونه مون که مثل بوق قطار بود زده شد گوشی رو بر داشتم خودش بود وقتی صداشو شنیدم اینگار دنیا رو بهم دادن شروع به حرف زدن کرد و گفت چرا مثل قدیما نامه نوشتی گفتم جرات نداشتم حضوری بگم به گفت اگر واقعا دوستم داری چرا به خودت جرات ندادی حرف هاتو رو در رو بگی به هر حال هر جور بود یه جورایی مسئلهرو جمعش کردم دیگه راحت شده بود گفت حالا از من چی میخواهی منم گفتم خودتو بهش گفتم از قبل از اینکه ازدواج کنی عاشقت بودم چند روزی گذشت و در حد حرف با هم رابطه داشتیم یه روز کسی خونمون نبود صدا زنگ در حیاط در اود در رو که باز کردم دیدم خودشه گفت مامانت خونست گفتم نه چکارش داری گفت من کاری ندارم مادرم کارش داره گفتم فعلا نیستش و رفت با خودم گفتم چرا لال شدی خو بهش تعارف میکردی هنوز تو حال خودم بودم برگشت و بهم گفت مامانت کی میاد گفتم با برادرم رفته دکتر گفت نمی خواهی تعارف کنی اون موقع اینگار دنیا رو بهم داده بودن و بهش گفتم بفرما خونه ی خودته اومد داخل و نشست روی مبل قلبم داشت از تو دهنم بیرون میزد روبروش نشسته بودم بد از چند دقیقه رفتم کنارش صدای ضربان قلب اونم میومد لبامو اروم رو لباش گذاشتم در حدود 10 دقیقه فقط لبا همدیگه رو میخوردیم بعد لباسهاشو در اوردم چی میدیدم بدن خوش تراش و سینه های ژلاتینی بدنش هیچ نقص نداشت از نوک پاهاش شروع به خوردن کردم رسیدم به کوسش که معلوم بود تازه تمیز کرده بود طوری میخوردم که صدای ناله هاش بیشتر تحریکم میکرد بعد نوبت سینه هاش بود از یه طرف سینه هاشو میخوردم و با یه دست دیگم با چوچولش بازی میکردم به اوج شهوت رسیده بودیم بهم گفت هر موقع بهت گفتم بکنم سریع کیزتو بکن داخل وقتی گفت و کیرم رفت دااخل کسش انگار گذاشته بودم تو ژله و شروع کردم به تلمبه زدن 2_3باری ارضا شد وقتی منم میخواستم ارضا بشم ابمو ریختم روی شکمش وقتی تموم شد چشم دوتامون باز نمیشد قبل از کردنش خیلی بدنشو خوردم به حالتی رسیده بود که فقط میلرزید اخرشم دستمال اوردم بدنشو پاک کرد بعدشم رفت وقتی برادرم و مادرم اومدن برادرم بعد از چند دقیقه گفت کسی اینجا بود گفتم نه گفت تو راست میگی پس این گل سر حتما مال ننته بلاخره هر جور بود پیچوندم اون شب تا صبح فقط به کارمون فکر میکردم وبعد از سکسی که انجام دادیم بیشتر بهم وابسته شدیم هر وقت که فرصت میشد با هم سکس میکردیم ولی بعد از 2سال به اجباره خانوادش با یکی از فامیلاش دوباره ازدواج کرد و از ایران رفتن دبی وقتی داشت میرفت دنیا تو سرم داشت خراب میشد تا فرودگاه هم طوری رفتم دنبالشون که دیده نشن برای اخرین بار که دیدمش هر دوتامون گریه میکردیم ولی خانوادش فکر میکردن برای اونا گریه میکنه هر جور بو جلو خودمو گرفتم و از دور رفتنش رو دیدم ببخشید اگر نگارشم بد بود ولی این داستان واقعی بود هر کس هم خواست توهین کنه مشکلی نیست چون همیشه همچین افرادی هستن که عقده دارن موفق باشد نوشته
0 views
Date: March 27, 2020