سیاوش هستم و تا حالا دوتا داستان از دوست دخترامو براتون نوشتم این سومین داستان منه تازه از رویا جدا شده بودم به خاطر ازدواج اجباری رویا و جدایمون روزهای بدی رو میگذروندم درس میخوندم و گاهی سرکوچه تنها می نشستم یک روز که سر کوچه نشسته بودم اتفاقی چشمم به یک خانواده افتاد که پدرشون رو میشناختم یک خانواده پنج نفره که دوتا دختر و یک پسر کوچیک داشتن دختر بزرگشون بد جوری تو خیابون خود نمایی میکرد نگاهم رو به خودش جلب کرد خیلی خیلی خوشگل بود از جلوم رد شدن با پدر خانواده احوالپرسی کردم و رفتن به خونه برگشتم و تمام فکرم پیش دخترشون بود می تونست جایگزین خوبی برای رویا باشه شماره تلفن خونه شونو پیدا کردم چند بار تماس گرفتم نمی دوستم صدایش کدومه و چطور متوجه بشم در هر صورت یکبار دل رو به دریا زدم و گفتم با خدیجه کار دارم که جواب داد جدیجه تلفن تو رو میخواد خواهر کوچیکش بود نمی دونم صدامو تشخیص نداد که پسرم یا خوش شانسی من بود خدیجه اومد و من شروع به صحبت کردم سریع سر اصل مطلب رفتم و ماجرا رو بهش گفتم چیزی نمی گفت تنها گوش میداد بعد شماره خونه مون رو بهش دادم تنها خداحافظی کرد وهیچ حرف دیگه ای نزد بعد از چند روز چند بار تلفن خونه مون زنگ می خورد و چون خودم جواب نمیدادم قطع می کرد گفتم شاید خودش باشه منتظر زنگ تلفن شدم که تلفن زنگ خورد جواب دادم خودش بود خدیجه بود نمیدونم میگفت فکرامو کردم باهات دوست میشم کلی شرط برام گذاشت قرار شده هر وقت که میخوایم بهم دیگه زنگ بزنیم قبلش یه تک زنگ بزنیم و بعد تماس بگیریم خلاصه داستان من و خدیجه شروع شد دختر خوبی بود ولی وقتی به یه چیزی گیر میداد ادم رو کلافه میکرد خیلی هم خوشکل بود چشم و ابرو مشکی با موهای خیلی بلند مشکی خدایش خوشم ازش می اومد رابطه مون ادامه پیدا کرد و ما صمیمی تر شدیم تاحدی که تلفنی سکس میکردیم حرفای سکسی میزدیم تا اینکه من ازش خواستم بیاد خونه پیشم تابستون بود و اون کلاس میرفت انواع کلاس به خاطر پدرش که پاسدار بود کلاس قران میرفت و صبح ساعت هشت تا ظهر می تونست پیشم باشه یک روز مادرم خونه خاله ام که شهر دیگه زندگی میکرد رفت وقرار شد چند روز خونه خاله باشه منم از خدا خواسته با خدیجه هماهنگ کردم بیاد پیشم اونم قبول کرد و برنامه فردای اون روز رو ریختیم صبح ساعت هشت اومد خونه کنار هم نشسیتم و یک ابمیوه زدیم منم هی دست مالیش میکردم و شروع به بوسیدنش کردم کیرم داشت میترکید اماده بودم بکنمش لختش کردم و خودمم لخت شدم ولی نمیدونم چی شده که با دیدن کیرم نظرش عوض شد و نگذاشت بکنمش میگفت بزار لای پام و ابت رو بریز رو کوسم هر کاریش کردم قبول نکرد منم مجبور شدم کاری که میخواست رو انجام بدم بعد از این ماجرا یکبار دیگه موقعیت برام پیش اومد و بازم همین داستان رو برام بازی کرد منم که کف کردن بودم و این دختر نمیزاشت حسابی کلافه شده بودم بعد اینکه از پیشم رفت بهش زنگ زدم و گفتم تا زمانی که نزاره بکنمش دیگه باهاش حرف نمیزنم و کاری به کارش ندارم یکماه تمام زنگ میزد خونه مون و جوابشو نمیدادم حتی طوری شده بود که از بس جوابشو نمیدادم هر کسی تلفن رو جواب میداد میگفت با سیاوش کار دارم ولی من که کاری به کارش نداشتم خلاصه دوماه از این ماجرا گذشت که یک روز تلفن خورد و منو صدا کردن که با تو کار دارن منم جواب دادم دیدم باز خود خدیجه ست تا جواب دادم کلی قربون صدقه م رفت و سریع گفت هر کاری بگی برات میکنم فقط دیگه منو تنها نزار حالا که به مقصودم رسیده بودم خوشحال باهاش اشتی کردم دو هفته بعد موقعیت برام پیش اومد و امد پیشم تنها با یه بوس ازش استقبال کردم و زود لختش کردم من که تجربه سکس با رویا رو داشتم سریع کونشو اماده کردم می ترسید ولی خودش قبول کرده بود یه کون سفید که دور سوراخ کونش صورتی بود نمی دونم چرا صورتی دور کونش ادم رو دیونه وار حشری میکرد سر کیرم رو گذاشتم رو سوراخ کونش قشار دادم چنان جیغ میزد و دست و پات میزاد ولی دلم براش نمیسوحت و تنها به کردنش قکر میکردم و ارضا شدن خودم دیونه وار تلبمه میزدم تا اینکه ارضا شدم کیرم رو که از کونش بیرون اوردم با صدای تق سوراخ کونش بسته شد چشمام قرمز شده بود خدیجه هم از درد به خودش می پیچید از اون روز به بعد به مدت سه سال ماهی یکی دو بار حداقل میکردمش تا اینکه با مهتاب اشنا شدم و از خدیجه جدا شدم داستان مهتاب رو هم براتون می نویسم نوشته
0 views
Date: July 8, 2023