سکس با صمیمیترین دوست همسرم ۱

0 views
0%

سلام من افشین هستم فقط برای نوشتن این داستان عضو این سایت شدم این داستان کاملا حقیقی است از اونجایی که اولین تجربه نوشتنمه شاید ایرادات بسیاری داشته باشه ضمنا داستان یک خیانت ناخواسته است که بدلیل اینکه خیلی وارد جزیاتش شدم کمی طولانی شده و شاید از حوصله خوانندگان محترم فرتر بره که پیشاپیش عذر خواهی میکنم و به همین دلیل برای دوستانی که دوست دارند بدون مقدمه برن سر اصل مطلب و یا دوستانی که به هر نوعی از خیانت خوششون نمیاد پیشنهاد میکنم نخونن شش سال پیش با عشق و دلدادگی با همسرم ازدواج کردم همیشه از این که مردهای متاهل خیانت میکنن متنفر بودم و واقعا برام قابل درک نبود که چرا با وجود همسر باید خیانت می کنند یک سال اول زندگیمون بسیار عاشقانه سپری شد متاسفانه همسرم اعصاب خیلی ضعیفی داره و سر کوچکترین مسائل جنگ روانی و قهر و همه ی اینها به کنار کم کم حس جنسی همسرم کم و کمتر شد تا اینکه مواقعی میشد که من هفته ها ازش سکس میخواستم ولی جواب رد میشنیدم دست به دامن سکسولوژیست شدم جواب نداد انواع دارو های گیاهی و اینو هم بگم من واقعا عاشق همسرو بودم و هستم و اینکه همسرم منو در مورد سکس تمکین نمکینه باعث نشده ازش سرد بشم ولی واقعا از لحاظ جنسی تحت فشار بودمو هستم همسر من یک خواهر داره که 8 سال ازش بزرگتره یه خانم محجبه که از لحاظ حنسی نقطه مقال همسر منه اینو از گفته های همسرم که دائم به من میگفت تو یکی مثل خواهرمو میخواستی که هر شب باهات سکس کنه البته شوهر خواهرش مرد بسیار حشری بود و اونجوری که همسرم میگفت هفته ای حداقل 3 بار سکس دارند البته گاهی تا پنج بار هم امارشو دارم بگذریم داستان از اینجا شروع شد که من 4 سال تمام تو کف سکس سوختمو ساختمو نه اینکه سکس نداشته باشم ولی خیلی کم و شاید توی یک سال 10 بار هم سکس نداشته باشیم توی سکس سعی میکنم همه جوره همسرمو راضی کنم کلا همسرم اینقدر سرد مزاجه که اجازه نمیده کسشو بلیسم و هر کاری که از روی شهوت انجام بدم بدش میاد و غر میزنه هیچ وقت نشده که قبل از اون ارضا بشم متاسفانه علاوه بر شهوت زیاد دیر ارضا هستم و سر این موضوع همیشه موقع سکس با همسرم به مشکل بر میخورم و گاهی شده بعد از نیم ساعت دیگه منو پس زده و من مجبور شدم با لمس سینه هاش خود ارضایی کنم که کاری بسیار زجر آوره همسرم یک دوست صمیمی داره که میشه گفت تنها دوست صمیمه همسرمه و فقط با اون رفت او آمد داره همسرم همیشه از شهوت زیاد اون و سردی شوهرش میگه و میگه که همیشه دوستش نصیحتش میکنه که قدر شوهرتو بدون و میگفت که شوهرش اصلا حس جنسی کمی به اون داره و شاید ماهی یک بار هم سکس نکنن اونم به اصرار این خانم اسم واقعیشو نمیتونم بگم و توی داستان ازش به عنوان مریم یاد میکنم مریم خانم خیلی خیلی از من فراری بود به طوری که خونشون میرفتم فوری چادر سرش میکرد واقعا نمیدونم چرا خانمم از اندام مریم برام میگفت که کونش نسبت به هیکلش خیلی برجسته است و برای همین از تو خجالت میکشه و برام جای تعجب بود که چرا فقط از من اینجوری فراری بود و حتی از برادر همسرم که مجرده فرار نمیکرد و برادر همسرم به شوخی چندین بار به من گفته بود که مریم خانم اول کون بوده بعدا دستو پا در آورده و وقتی ازش میپرسیدم مگه چادر به سر نمیکنه میگف نه بابا با یه ساپورت و روسری جلوم میگرده البته حدس میزدم چون با همسرم ندار بود و همسرم از شهوت زیاد من و نیاز بالا و عدم تمکین باهاش حرف میزد یه جورایی فکر میکرد من مرد هیزی هستم و چشمم دنبال اونه در صورتی که خدارو شاهد میگیرم اصلا اینجوری نبود و این اتفاقی که براتون تعریف میکنم کاملا اتفاقی و بدون کوچکترین برنامه ریزی انجام شد حدود دو هفته پیش همسرم و مریم خانم به یک عروسی دعوت بودند قرار بود مریم خانم بیان خونه ما و با همسر من برن تالار عروسی من به صورت شانسی اونروز زودتر از معمول از محل کارم به خونه برگشتم همسرم به من گفته بود که میره آرایشگاه و اینکه مریم میاد خونه ما تا باهم برن تالار رسیدم خونه و دیدم همسرم هنوز از تالار برنگشته بهش که زنگ زدم گفت رنگ مو خوب در نیومده و ممکنه کمی دیر کنه خوب شد اومدی مریم اومد در باز کن بیاد بشینه تا من برسم 5 دقیقه نگذشته بود که در خونه زده شد و من دیدم بله مریم خانم هستند در باز کردم اومدن تو باور کنید اول نشناختمش بقدری ارایش کرده بود که شناخته نمیشد و حالبتر اینکه یه مانتو پوشیده بود و زیرش لباس مجلس که معلوم بود دامنش کوتاهه چون از چاک جلویی مانتو تا یک وجب بالای زانوش معلوم بود که جوراب شلوریه خلاصه تا منو دید انگار برق گرفتتش پرسید فلانی کجاست و ماجرارو بهش توضیج دادم گفت نه مزاحم نمیشم میرم ارایشگاه پیشش گفتم آخه باید برگرده خونه لباس بپوشه و گفتم پس صبر کن به آژانس زنگ بزنم بیاد ببره گفت نه لازم نیست 1 ایستگاه پیاده میرم گفتم با این تیپ و قیافه که یهویی دوزاریش افتاد که اره اینقدر تابلو که سالم نمیرسه به ارایشگاه خلاصه واقعا مجبوری گفت باشه میشینم تو حیاط تا بیاد گفتم هر جور راحتید و تو دلم فحش نبود که بهش ندم رفتم خونه و روی مبل دراز کشیدم که همسرم زنگ زد گفت از مریم چه خبر گفتم اومده نشسته تو خیاط گفت وا تو حیاط چرا چرا نیاوردیش تو خونه که شاکی شدم گفتم از خودش بپرس این مریم خانم شما فکر میکنه من میخوانم بکنمش دیگه واقعا شورشو در آوره تو چی از من بهش گفتی که اینجوری میکنه و جوری داد میزدم که فکر میکنم همه ی حرفهامو شنید خلاصه قطع کردم که دیدم همسرم به موبایل مریم زنگ زده و داره باهاش حرف میزنه اونروز هوا کمی سرد بود و کم کم داشت بارون میگرفت یهو دیدم در خیاطو میزنه گفتم بله گفت ببخشید دیگه مجبورم مزاحمتون بشم بیام تو خونه و گفتم چه جراتی دارید شماو در حالی که داشت کفشهاشو در میاورد گفت چطور گفتم آخه شما انگار مطمنی با من تنها بشید من شمارو میخورم یا میکشم یا که حرفمو قطع کرد گفت نه افشین خان اینطور نیست من شمارو مثل برادرم میدونم و دلیل نیومدنم این بود که مزاحمتون نشم و گفتم بیچاره برادرتون گفت چطور گفتم زنی به بد دلی شما نوبره واقعا و دیگه زدم به سیم آخر و شروع کردم به حرف زدن باهاش خلاصه هر چی توی این دو سه سال ازم فرار کرده بود و منو ادم هیز و شهوتی فرض کرده بود عوضشو در آوردم گفت عجب دل پری داشتید از من و من خبر نداشتم گفتم بله مثلی هست که میگه چراغ هیچ وقت به دوربر خودش نور نمیده کمی ناراحت شد و گفت مگه از من چیزی دیدید که این حرفو میگید گفتم نه ندیدم من حتی قیافه شمارو هم درست و حسابی ندیدم چه برسه به اینکه چیزی ازتون ببینم همه این حرفها و گفتگو تو 5 دقیقه اتفاق افتاد که اومده بود داخل نشسته بود روی مبل و پاشو انداخته بود روی پاش و کیفشو هم گذاشته بود روی پاش که مثلا تا حد ممکن از دیده شدن پاهاش جلوگیری کنه نامردی نکردم رفتم یه چادر آوردم دادم دستش که با تعجب پرسید اینو میخوام چکار گفتم کاملا مشخصه که معذبی و انگار روی میخ نشستی خنده ای کرد و گفت نه بابا دیگه اینجوری هم که فکرش میکنی نیست گفتم چرا اتفاقا بدتر از اونی هستی که من فکر میکنم گفت مگه چجوری در باره من فکر میکنی که بدتر هم هستم گفتم خودت میدونی یهویی انگار بهش بر خورده باشه گفت توی ده دقیقه هر چی از دهنت در میومد بهم گفتی چرا با من اینجوری رفتار میکنی گفتم خودت میدونی که دورو بر من اینقدر زن و دختر هست که تو از هیچ لحاظی بهشون نمیرسی و من اگر بخوام کاری بکنم مطمن باش تو آخرین نفری هستی که به ذهنم میرسی گفت یعنی من اینقدر زشتم گفتم نه من حتی بهت فکر هم نمیکنم فقط اینو بدون که فرارهای تو و رفتارت باعث شده که من به خودم شک کنم که شاید ناخواسته کاری کردم که تو اینجوری از من میترسی یهویی بدون مقدمه حرفی گفت که من خشکم زد گفت من از تو نمیترسم از خودم میترسم همسرت اینقدر از خوبی های تو تعریف کرده که من حسرت تورو همیشه تو دلم دارم همیشه به همسرت میگم حیفه این مرد که افتاده دست تو گفتم مریم خانم مثلا میافتادم دست تو چکار میکردی کمی سرخ و سفید شد گفت فعلا که نشده دلیلی هم نداره چیزی بگم گفتم تا اینجا که اومدی بقیشو هم برو گفت همسرت همیشه به من میگه با رفتاری که من با افشین دارم بهش حق میدم که حتی بهم خیانت کنه ولی اینقدر بهش اعتماد دارم که مطمنم اینکارو نمیکنه گفتم اتفاقا من هم همیشه این فکرو در باره تو میکنم که با شوهری که تو داری اگر خیانت بکنی حق داری گفت مگه شوهر من چشه گفتم همون چیزیش هست که خانم من هست چشماش گرد شد گفت ای فلان فلان شده گفتم چرا مگه تو به شوهرت نمیگی خانم من چجوریه گفت چندین بار بهش گفتم به خاطر اینکه شاید متوجه بشه و کمی تغییر ایجاد بشه ولی هیچ فرقی نکرده که هیچ یه بار هم عصبانی شد گفت خیلی دلت میخواد برو تو بهش بده اینو که گفت ساکت شد و انگار آب یخ ریخته باشن رو سرم گفتم مریم نه به اون چادر سر کردنت نه به این لفاظی ها اینا چیه میگی گفت خواستم بهت بگم که بدونی دلیل رفتار منو و اینقدر ازم ناراحت نشی گفتم با این حرفات اون آخرین ادمی که میگفتم تویی شدی اولین نفر گفت افشین این حرفت خودش خیانته تورو نمیگم ولی خیانت من چند طرفه میشه گفتم طوری حرف میزنی انگار همین حالا لخت شدی خوابیدی زیرم گفت 20 دقیقه پیش باهم فقط سلام احوال پرسی داشتیم و الان داریم در باره خیانت و بکن بکن حرف میزنیم گفتم لابد 20 دقیقه دیگه تو زیرمی و که حرفمو قطع کرد گفت افشین تورو خدا بسه پا شد و مستقیم رفت سمت در کفشاشو پوشید و رفت حیاط بارون گرفته بود رفتم چتر برداشتم بردم حیاط بهش دادم گفتم الان خانمم میرسه و این رفتارت باعث میشه اون شک کنه بهت که چرا صمیمترین دوستش اینقدر از شوهرم فرار میکنه و حتما شوهرم کاری باهاش کرده گفت افشین واقعا کاری که نباید میشدو کردی من 4 ساله خودمو هر جوری بود در مقابل وسوسه هام نگه داشته بودم ولی توی 20 دقیقه هر چی رشته بودم پنبه کردی گفتم من گفت بله تو میخواستی دیگه چیکار کنی من اگر الان روی اون مبل بودم شاید ناخوداگاه دستمو گذاشتم روی لباش و گفتم مریم من هیچ جسی بهت نداشتم ولی الان دوست دارم تشنگی 4 5 سال گذشترو از تو سیراب بشم رنگش پریده بود و لرزیدن پاهاشو واقعا حس میکردم دستشو گرفتم و آوردم خونه میخواست کفشاشو در بیاره نزاشتم گفتم اینجوری بیا تو گفت کثیفه گفتم مهم نیست میخوام اینجوری ببینمت خودم هم باورم نمیشد زنی که تا نیم ساعت پیش با وجود نزدیکی غریبه ترین بود برام الان دستش تو دستمه و تصمیم خودمو گرفتم که علیرغم میل باطنیم تسلیم شهوتم بشم و کاری که همیشه ازش متنفر بودمو عملی کنم دکمه های مانتوشو دنه دونه باز کردم و مانتشو از تنش در آوردم انگار جادو شده بود نه حرف میزد و نه حرکتی انجام میداد تسلیم شدنش منو دیوانه وار تحریک کرده بود مردی که لذت شهوت براش مهمترین لذت دنیا بود و یک ماه میشد که توی آتش شهوت میسوخت الان زنی که به یکباره و به صورت کاملا اتفاقی افتاده بود در توری که پهن نکرده بود مانتشو که در آوردم اولین جایی که نگاه کردم کونش بود دامن تنگ کوتاه کونشو چنان انداخته بود بیرون که هر چی شنده بودم از همسرو و برادر همسرم پیش این صحنه ناچیز بود چنان محو تماشای کونش بودم که اصلا نمیدیدم که یه تاپ مجلسی کوتاه پوشیده که سینه های بدون سوتینش کاملا معلوم بودن و سوراخ نافش هم بیرون بود همه ی این اتفاقتی که با جزیاتش دارم تعریف میکنم واقعا توی نیم ساعت اتفاق افتاده بود و من در مسیری افتاده بودم که راه برگشتی نداشتم ادامه دارد نوشته

Date: February 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *