سلام این اولین داستانمه که مینویسم اسمم آصف ه و دانشجو پزشکی دانشگاه اصفهانم راستش از بچگیم کلا آدم احساسی بودم و اشکم لب مشکم بود با این که پسر بودم و از اولش خیلی تنها بودم و خیلیا ازم خوششون نمیومد حتی خانواده بابابزرگم و داییامم تو 10سالگی کم محلم میکردن اما همش تو جام فقط گریه میکردم و به هیچکس نمیگفتم کلا خودمو باخته بودم تا اینکه تو 13 سالگی وارد مدرسه تیزهوشان شدم و اعتماد به نفسمو بدست آوردم و تواناییام رو پیدا کردم کم کم شخصیتم کلا تغییر کرد و شدم یه آدم سخت و کینه ای درسمم خیلی خوب بود و با همین ویژگی خیلی مخ زدم ولی عاشق نمیشدم و سکسم نمیکردم تا اینکه یبار تو16سالگی تو اینستا از یه دختری به اسم زهرا خوشم اومد و رفتم تو کارش هرچی میگذشت بیشتر بش دل میبستم کم کم شمارشم گرفتم و باهم رل بودیم اما اون موقع من لاغر بودم و بخاطر درسم بود و خیلی تو روم میوورد و تحقیر میشدم اونم بعد این همه داستان منو ول کرد هیچوقت یادم نمیره که چقدر بعد اون ماجرا همش آه میکشدم و تو خودم داد میکشدم و به هیچکس هیچی نمیتونستم بگم الآن دیگه موقع کنکورم بود و نباس به این چیزا فکر میکردم ولی کینه ش همیشه تو دلم بود و میگفتم یه روز انتقام ازش میگیرم وقتی میرفتم کتابخونه و درس میخوندم و بعد دو ساعت خسته میشدم همش بش فک میکردم و میگفتم یکاری میکنم که نتونه دست رد به سینم بزنه و دوباره درس میخوندم یه سال آزگار تو کتابخونه عین سگ درس خوندم و تو این مدت دوستای خیلی درجه یکی پیدا کردم برخلاف قبلنا اسم یکیشون اکبر بود که باباش تو کار املاک بود و یکی دیگشون اسمش بهمن بود و کافی شاپ داشت گذشت و گذشت تا نتایج کنکور اومد و من قضیه کینم رو با بهمن و اکبر در میون گذاشتم اکبر گفت من یه باغ درجه یک برات جور میکنم بهمن هم گفت میری هیکلت رو درست میکنی و دوباره مخشو میزنی تا منم بهت بگم منم 3 ماه رفتم بدنسازی و کیوکوشین و هیکلم رو عالی کردم و به هر ترتیب مخ زهرا رو دوباره ززدماین دفعه داشت با یه دکتر خوشتیپ روبه رو میشد و نمیتونست دست رد به سینم بزنه و کم کم جایگاهمو جلوش بدست آوردم و جرات نمیکرد رو حرفم حرف بزنه تا اینکه یه روز باهم قرار گذاشتیم با ماشین برش داشتم بردمش کافی شاپ بهمن و بهمن هم یه چهارم آبمیوه زهرا رو جوری که نفهمه عرق ریخت توش و زهرا مست و حشری شد اینم بگم که تا قبل از این اصن مشروب نخورده بود و خودمم اصلا اهلش نینیستم وقتی خوب رفت تو هپروت بردمش تو ماشین و بردمش تو باغ اکبر و خود اکبرم با زیدش اونجا بود خلاصه میگم زود ازش لب گرفتم و کار سختیم واقعا نبود و کم کم مالوندمش و هی میگفتم در گوشش مال منی و خودم میکنمت و هی گوششو میلیسدم و میومدم تا پایین و رسیدم به کسش یه بوسه زدم روش و شروع کردم به تلنبه زدن از پشت موقع کار جوری که حالیش نبود یه عکس ازش گرفتم و آتو ازش نگه داشتم و بعد اون ماجرا کم کم ازش دور شدم و داغونش کردم و هنوز که هنوزه داره التماسم میکنه برگرد و منم اعتنایی نمیکنم بهش اینم جریان سکس ما با طعم انتقام البته به خودم قول دادم همه کسایی که اشکم رو در میووردن و باعث ناراحتیم شدن دهنشونو بگام نوشته
0 views
Date: August 29, 2018