سلام دوستان اميدوارم نه چندان لذت ببريد راستش من حالا 20 سال دارم داستان به دوران 16 17 سالگيم بر مى گرده من اون موقع تو اوج شهوت بودم و خيلى حشرى و يكمش به خاطر ارثى بود كه از بابام گرفته بودم ولى در كل آدم سكسى هستم چون خانواده پولدار و بزرگى داشتيم و نمى خواستم مايه شرمسارى بشم دوست دختر نمىگرفتم ولى خواهرم مشكل بزرگ بود چون اون خيلى دوست پسر داشت من هم هميشه مجبور بودم يواشكى دنبالش برم كه به پسرا نده و سرش كلاه نذارن يه روز آيدا خواهرم گفت كه مىره بيرون خونه رفيقش دوست دختر و چند ساعتى بر نمىگرده و مامانم هم باهاش رفت كه مراقبش باشه چون مامانم باهاش بود خيالم جمع بود و از طرفى مشكلى واسه لپ تاپ پسر داييم پيش اومده بود و گفته بود هر وقت تونستم برم خونشون من هم موقعيت رو مناسب دونستم رفتم خونشون از اتفاق داييم چون معلم بود رفته بود كلاس خصوصى پسر دايي هم رفته بود تعميرات موبايل چون خراب بود من هميش نيم نگاه سوپر سكسى به زنداييم داشتم چون بىنظير بود در عوض اون هم همين احساسات رو نسبت به من و پسر خاله خوش هيكلم مازیار داشت فرق من و مازیار در اين بود كه من خوش قيافه ولى لاغر و مازیار احساساتى هيكل دار خوش اخلاق ولى بى ريخت وقتى رفتم تو خونه اون با نگاه هميشگى بهم گفت منتظر پسردايى بمونم بعد نشستم و از من پذيرايى كرد در واقع هميشه تو كفشش اين دفعه بيشتر يكم استرس داشتم با خودم گفتم ديگه وقتشه رفتم تو آشپزخونه پيشش داشت ناهار حاضر مىكرد گفتم معلومه غذات هم مثل خودت خوشگله گفت يعنى من اينقدر خوشگلم حالا چونم گرم شده بود گفتم حرف نداره بعد رفتم پيشش دستم رو گذاشتم رو شونشو كشوندم تا كمرش كه يك دفعه كفگير ازدستش افتاد خم شد بگيره كه متوجه كير دازم شد در واقع خورد بهش گفت چى مى خواى از جونم پريشان و شادان و اندك خجل گفتم عاشقتم عزيزم خودم نبودم گفت يعنى چه من فقط چند سال از مادرت كوچكترم و جاى مادرتم زندايى 34 سال ماندانا گفتم ماندانا جون امتناع نكن خودتم من رو مى خواى گفت اگه بفهمن گفتم موقعيت مناسبه به كسى نمى گم عزيزم گفت پس باشه بريم عشقم اون لحظه تركيدم رفتيم تو اتاق خواب سريعا من شديدا احساساتى مثل يه دختر كوچولوى ناز رفتم تو بغلش خيلى تو شوك بودم چون اولين بارم بود تنم مىلرزيد فكر كردنش دندونام رو به هم مىكوبيد خندش گرفت و گفت تا حالا دختر نديدى صبر كن درستت مى كنم آروم از رو لباس بغلم كرد آخ يادم رفت زندايى ماندانا رنگ پوستش سفيد خوشگل مو هاى بور و بلند و لخت چشماى عسلى صورت ناز هيكل تو پر زياد بلند نيست پستون هاى نه چندان بزرگ ولى باد اومده باسن درشت و اندام هاى دلربا من هم لبامو گذاشتم روگونه هاش داغ كرديم مىگفت فدات شم عشقم صورت نازش رو بوسه باران كردم لباش رو شروع كردم به خوردن چقدر حال مىداد وقتى لباى داغ و سرخش رو مىخوردم اينگار دنيارو بهم دادن يواش يواش تاب چسبون و كوتاه خودش رو در آورد و من هم تشرتم رو در آوردم بدنش مثل پنبه نرم و مثل بلور زيبا بود شروع كردم به خوردنش چون قبلا تو اينترنت خونده بودم روش هاى سكس رو بلد بودم ولى شوكه بودم ازش خواستم دستاش رو بذاره رو بدنم و ماساژم بده خيلى گرم و لطيف بود لذت دستاش رو با هيچ چيز عوض نمىكنم كرستش رو در آورد پستوناش با چنگو دندون گرفتم پوست نرم و تميز و او جوجو هاش تو دهنم لاى دندونام ديوونه كننده بود رفتم پايين تر شلواركشو كندم رون سفيد و بلند و پرى داشت حيف بود با دست و زبون ازش پذيرايى نكنم خلاصه شرتشو كند يه كس قرمز قهوه اى تميز نمدار و يه كون صورتى گرد جلوم بود گفت نمى ليسى با ناراحتى گفتم حالم بد مىشه گفت پس كيرتو بيار برعكس هيكلم من يه كير دراز و كلفت شديدا رگ دار و سفيد دارم كيرم رو تو دهنش گذاشت اون لحظه من مردم و اون كيرم رو هى مىليسيد و مى بوسيد با اون لباى رويايى بعد گفت منو بكن به حالت سگى گذاشتم تو كسش بعد دادمون رفت آسمون كسشو مىكردم كيرم مىسوخت و بيشتر از اون داد مىزدم داشت آبم ميومد كه گفت نريزى تو بريزش تو كونم من وقتى از كسش كشيدم بيرون كيرم ليز و خيس بود گذاشتم تو كونش نمىدونم چرا ولى تنگ نبود و من و اون راحتتر بوديم ولى كيرم داشت ذوب مىشد من هم زمان با كون كردن انگشت تو كسش مىذاشتم كه يك دفعه آبمون اومد و من بحال افتادم روش همه چيز تمام شد كنارش بودم بهم گفت عشقم بازم مىآيى گفتم با تمام قوا بانوى من و خنديديم و رفتيم خودمونرو شستيم ولى با كمال تاسف غذا سوخت و منم با يك آغوش و لب از خونه رفتم بيرون كه وسط راه يادم اومد واسه چى مىخواستم برم اونجا ولى دير شده بود و ادامه دارد اميدوارم خوشتون بياد و اگر بد بود به بزرگى كير و پستوناتون ببخشيد دوستون دارم قربون همتون نوشته
0 views
Date: July 31, 2018