سکس در قطار 1

0 views
0%

سلام نیما هستم 25سالمه از استان فارس کیرمم ادعایی ندارم15سانته زودم ارضا میشم معمولا چند وقته داستان های سکسی که دوستان میفرستن رو مطالعه میکنم وهمیشه تعجبم از این بوده که افراد داخل داستان چقدر زود اوکی میشدن وهمون بار اول خیلی راحت همه کارم میکردن بدون دردسر از اوناشم نیستیم که خیلی جلوی همدیگه راحت میچرخن و به قول داستانا که خواهرزنم جلوم با دامن کوتاه وسکسی میچرخیدم نیستیم کاملاپوشیده با حفظ موازین شرعی والا من چندین بار اتفاقاتی برام افتاد که در حد سکته بودم و خلاصه نمیشد که نمیشد و با هزارتا ترفند اخرشم نمیتونستم کاری بکنم ولی تو این داستانا تا به طرف دست میزنن میگه بیا منو بکن عقب وجلو هم نداریم همش مال تو میخام داستان سکس خودمو براتون بگم واقعیه واقعی نه داستان تخیله نه خودم جقی هستم فقط میخام مفصل از اولش بگم حوصله کنید بخونید تو چند قسمت میزارم این مرحله تقریبا مقدماتشه و قسمتای بعدی واقعا جذاب خواهد بود به خاطری که از اولم قصدنداشتم کاری بکنم ولی ماجراهایی اتفاق افتاد و باعث شد نتونم جلوی خودمو بگیرم و خلاصه بله دیگه من یه پسر عمویی دارم که خیلی رفت وامدمون زیاده اینا اول شیراز بودن و کلا خونه زندگیشون اونجا بود وبعد به خاطر تغییر شغلش اومدن شهرستان ما البته بگم که اصلا هیچ نگاه وبرنامه ای اصلا نسبت به این بنده خدا نداشتم واصلا فکرشم نمیکردم که یه روز باهاش رابطه داشته باشم چون خیلی ادم حساس وروحیه عجیبی داشت کافی بود کسی چیزی بگه ودیگه خلاص خیلی منفی نگر بود واز اینایی که زود بهشون بر میخوره اسمش سارا خانومه وخیلی اندام تپل وقد متوسط و پوست سفیدولبای داغ و کون روبراهی هم داره وپستوناشم خیلی حشری کننده خلاصه بعد دوسال که شهرستان بودن سر یه سری مسائل با پسرعموم یه پروژه مشترکی داشتیم وضربه بدی خوردیم وبه خاطر این اتفاق رابطمون بیشتر شده بود برا بحث حساب وکتاب و احساس همدردی وتبادل نظر برا جبران خسارتا واین طور موارد خیلی پیش هم بودیم هر موقع ناراحت بودن اونا میومدن خونه ما وبرعکس به همین خاطر خیلی باهاش راحت شده بودم وبعضی وقتا شوخی زیاد میکردم تا روحیش عوض بشه وبعضی وقتاهم که با شوهرش سر مسائل مالی وخونوادگی و مادرشوهر وخواهرشوهر و بحثی میکرد وناراحت بود باهام درد دل میکردو مشاوره میدادم ودلداری و از این طور کارا چون طرفای خودش همه شیراز بودن با من خیلی جور شده بود و بازم بگم که تا اون موقع هیچ گونه فکری نداشتم چون واقعا بهش نگاه بدی نداشتم و خواهرانه بود و هیچ وقت پیش من راحت بچرخه و بخاد خودشو ول کنه و شوخی های بد بکنه واز این طور چیزا نبود سرتون درد نیارم بعد مدتی با خودم گفتم سر به سرش بزارم ببینم عکس العملش چیه بهش پیام دادم که یه کار خصوصی دارم باهاتون هر وقت فرصت کردین خبر بدین چون حساس بود همون موقع گفت بفرمایین چیزی شده ومشکلی پیش اومده که گفتم نه بابا اتفاقی نیفتاده و با کلی عذرخواهی ومقدمه چینی گفتم میخام باهاتون راحت صحبت کنم که باور کنید همین پیام دادنه داشت قلبم میومد تو دهنم از بس تند تند میزد خلاصه گفت در خدمتم شما مثل برادرم میمونید وراحت باشید که یه نفس راحتی کشیدم اما مونده بودم حالا چی بگم خیلی سریع گفتم میخام رابطمون صمیمانه تر بشه و باهاتون یه جورایی رفیق بشم همینو که گفتم انگار بلا گفتم کلی سروصدا که مگه در مورد من چی فکر کردین مگه از من چی دیدین ووووو که این حرفارو میزنین ومنم کلی معذرت که منظوری نداشتم وفقط میخاستم باهام راحت باشید وخیلی شما شما نکنید وبه اسم صدا بزنین واز این حرفا وقصد دیگه ای نداشتم و تو رو خدا ببخشید و مگه تا حالا از من حرکت بدی دیدین وخلاصه کلی حرف تا اینکه یکم اروم شد و گفت شما جای برادرم هستین وکلی بهمون کمک کردین و در مورد شما یه جور دیگه ای حساب میکنم خواهشا کاری نکنید مجبور بشم قطع رابطه کنیم و از این حرفا دیدم فضا خیلی سنگینه و با یه عذرخواهی مجدد خداحافظی کردم اتفاقا شبش خونه یکی از فامیلا به هم رسیدیم وسرمو انداختم پایین ونگاهشون نمیکردم واون بنده خدا هم زیاد مثل همیشه نبود وسر سنگین بود گذشت تا فردا ظهر که طاقت نیاوردم ویه پیام عذرخواهی فرستادم که از دستم ناراحت نباشید وبه خدا مثل خواهرم هستین و نمیتونم ناراحتی شما رو ببینم وفقط میخاستم با هام راحت تر باشین و احساس غریبگی نکنین تا دو سه ساعت هیچ جوابی نیومد که داشتم دیوونه میشدم با خودم میگفتم نکنه به شوهرش بگه وداستان بشه یا برگرده به خانمم چیزی بگه وخلاصه تو یه فضای خیلی سنگین دوسه ساعت سپری شد که یه پیام اومد با کلی استرس گوشی رو برداشتم ومنتظر طوفان بودم که وقتی متن پیامو خوندم تا یه ساعت هی میخوندم باورم نمیشد نوشته بود منم شمارو مثل برادر خودم میدونم و تا حالا کلی لطف داشتین به ما و جز خوبی از شما چیزی ندیدیم و از دستتون ناراحت نیستم وفقط دیشب شوکه شده بودم اگه فقط بحث اینه که شما صداتون نزنم اشکالی نداره نیما جان انگار یخ زده بودم و نمیدونستم چی بگم اخرش یه پیام فرستادم و راحت تر صحبت کردم وکلی تشکر که ممنون اعتماد کردی بهم سارا خانوم ومطمئن باش داداش خوبی هستم و هر کاری داشتی بهم بگی واگه نگی ناراحت میشم واز این حرفا این جریانات حداقل سه ماه طول کشید تا من فقط تونستم اوکی بگیرم که راحت صحبت کنم از اون به بعد بیشتر پیام میدادم و واقعا صمیمی تر شده بودیم یه وقتایی شیطونی میکردم جکای مورد دار میفرستادم و کم کم نگاهم بهش تغییر کرد و وقتی خونه همدیگه بودیم بیشتر نگاهش میکردم وتازه پی برده بودم عجب اندامی داره چون همیشه خیلی خودشو جلوم میپوشوند نمیتونستم چیز زیادی ببینم و همین موضوع اذیتم میکرد و میگفتم اگه ازش بخام جلوم راحت تر بچرخه حتما ایندفعه یه چیزی بهم میگه سعی کردم تعداد پیامارو بیشتر کنم ومتن پیاما خیلی راحت تر باشه و جکایی که میفرستادم تابلو تر باشه این پیام دادنا ادامه داشت که تونستم خیلی خودمو بهش نزدیک کنم وتقریبا دیگه در مورد خیلی چیزا ازش میپرسیدم که یه روز دیدم اونم یه پیام خفن فرستاد و البته بعدشم کلی عذرخواهی کرد که اشتباه دادم واز این حرفا که منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بابا ما که از این حرفا نداریم وقرار بود راحت باشیم و شروع کردم که یه چیزی میگم خواهشا ناراحت نشی وبرام سواله و کلی مقدمه گفت بگو منم گفتم چرا اینقده پیش من گرفته هستی چادر و روسری وووو چه خبره بابا مگه اطمینان نداری که اینجوری هستی به خاطری که خیلی طولانی نشه خیلی جزییاتو نمیگم فقط همین قدر بدونید این نزدیک شدن ها ماه ها با صرف زمان خیلی زیاد اتفاق افتاد خلاصه کم کم فشارای من جواب داد وبنده خدا با هر سختی ای بود سعی میکرد یه جوری لباس بپوشه که بقیه شک نکنن و به منم چیزی برسه و مثلا وقتی بعد نهار میخابیدیم زاویه خوابیدن رو جوری تنظیم میکرد که اندامش بیشتر دیده بشه و منم از زیر چادر دید میزدم و کلی میرفتم تو کف دیگه واقعا فضای بین من وسارا از حالت عادی خارج شده بود اصلا فکر نمیکردم بتونم تا اینجا خودمو نزدیک کنم و بعضی وقتا فکر میکردم خواب میبینم یه جورایی بهم وابسته شده بود که اگه یه روز پیام نمیدادم پیام میداد داداش گلم کجایی حالت خوبه اصلا نمیخاستم از این اعتمادش سو استفاده کنم ولی مدام تحریک میشدم که بازم برو جلوتر اینکه خودش نشون داده دوستت داره حالا اگه بوسشم بکنی فک نکنم چیزی بگه اگه هر کاری باهاش بکنی چیزی بهت نمیگه خودشم دلش میخاد ومدام افکار شیطانی میومد سراغم و ولم نمیکرد که بالاخره پروژه اصلی رو استارت زدم بقیش رو تو قسمت بعدی میگم این قسمت خیلی طولانی میشه نظر بدین دوستان تا اینجا که گفتم حدودا شش هفت ماه طول کشید البته دوسالم قبلش که اعتماد اصلی به وجود اومدن این رابطه بود طول کشید هر چی خواستم رابطه بیشتر نشه افکار شیطانیم اجازه نمیداد و میگفت برو جلو ببینیم چی میشه بالاخره دل به دریا زدم وشروع کردم به دادن پیامای خفن پیامام واقعا بو دار شده بود و هی نزدیک ونزدیک تر کردم خودم رو بهش دیگه واقعا باهاش از نظر پیام دادن راحت شده بودم واز انداماش صحبت میکردم و اونم واقعا باهام داشت راحت میشد وبه قول خودش که میگفت نمیدونم چرا مهرت به دلم افتاده وتو دلم جا باز کردی خلاصه تو پیام ها به جاهای باریک رسیده بودم باهاش وحتی امار سکسشون رو میگرفتم اینکه چند بار در هفته سکس دارن ودیگه میدونستم اهل کون دادنم هست ودر ماه یکی دوبار تقریبا به شوهرش کون میداد که اتفاقا بهش گیر داده بودم که کونت به همین خاطر بزرگ شده وکمتر بده که اینجوری پیش بری میزنه تو آفساید وزشت میشه حسابی از اندامش صحبت میکردم واقعا اندامش سکسی بود پستوناشم بزرگ وخودشم که تپل و چشمای ناز و لبایی که هیچی نشده بود داغیش رو حس میکردم کونشم از رو مانتو و مخصوصا که خونش بودم با چادر رنگی راه میرفت که دیگه دیوونم میکرد چی برسه که لخت بهش دست بزنم دیگه داشت به سرم میزد ومیگفتم که برم پیشش وبپرم توبغلشو و لباشو بخورم و دستام رو برسونم به سینه هاش ولی خب واقعا جراتشو نداشتم میگفتم که تا اینجاشم که راه اومده دیگه فک نکنم بزاره به اونجاها برسه ولی دیگه دست خودم نبود وباید میکردمش تا اروم بشم حدودا یه ماه که گذشت تقریبا دیگه از همه نظر آمارشو داشتم و میدونستم خودشم شهوتش خیلی بالایه چون دو سه بار با همون پیام باهاش وارد سکس شدم وبراش تعریف میکردم که اگه فرصت بشه میام پیشتو و اول میرم سراغ لباتو وپستوناتو حسابی میخورم و خلاصه اونقده حسابی با اب وتاب حرف میزدم براش که خودش بعدا گفت که حسابی خیس میکردم دیگه کار به جاهای باریک کشیده بود و علنا ازش درخواست سکس داشتم اولش مقاومت کرد و میگفت نه دیگه تا همین جاشم که اومدم نمیدونم چرا و الانم خجالت میکشم و نمیتونم و بعدا چجوری تو چشمای زنت نگاه کنم ووووووو منم ناراحت شدم وگفتم پس دیگه رابطه رو تمومش میکنیم و تا دو هفته باهاش سرسنگین بودم وجوابای پیاماش رو به سختی میدادم و اونم میگفت تو رو خدا اینو ازم نخواه ومگه فقط منو به خاطر این قضیه دوست داری و هر چی فکر کردم نمیتونم اینکارو بکنم واز این حرفا دیگه واقعا باهاش قهر کردم و حتی وقتی خونه همدیگه بودیم مستقیم نگاهش نمیکردم خودمم دلم نمیخاست که اینجوری باشم و هی میگفتم دیگه ولش کن بنده خدارو وتا همین جاشم که بهت پیام داده وباهات اومده خیلی معرفت داشته وبهش پیام بده بگو منصرف شدم تا اونم خوشحال بشه و دیگه تمومش کن ومثل همون قبلنا باش ولی متاسفانه فکرای ناجور اصلا ولم نمیکرد و میگفت تا اینجا اومدی واینهمه وقت گذاشتی وحالا که طرف نرم شده میخای بیخیال بشی یکم دیگه ادامه بدی تمومه ومیتونی اون کون وکس تپلش رو بکنی تصویر لخت دیدنش حسابی حالمو عوض میکرد واخرشم نتونستم بیخیال بشم وگفتم هر طور شده باید یه بار بکنمش وبعد اون دیگه تمومش میکنم با خودم میگفتم هر طور شده راضیش میکنم و با رضایت خودش اینکارو میکنم خلاصه بهش پیام دادم که اگه منو دوست داری یه بار اینکارو بکن واقعا نمیتونم ول کنم و هر شب خوابتو میبینم و هر وقت پیشم هستی حالم یه جوریه وکلی حرفای اینجوری اخرش بعد حدودا یک ماه که ازش خواسته بودم بهم پیام دادم وگفت به خاطر تو قبول میکنم هر چند خیلی سخته والانم نمیدونم چجوری تو صورتت نگاه کنم مثل داداشم میمونی وخلاصه گفتم منم مثل تو هستم ولی خب واقعا نمیتونم تحمل کنم وهمین یکباره وبعدش دیگه خلاص و میشیم مثل همون قبلنا دیگه بعد اینهمه وقت بالاخره تونستم اوکی رو بگیرم وهر روز بیشتر پیام میدادم ودیگه پیاما بیشتر تو این زمینه بود که چطوری بکنم اول برم سراغ جلو یا یه راست به کونت بزارم پستونا رو چجوری بخورم وهمه جوره داشتیم اماده میشدیم که اگه مکان وفرصت پیدا شد چیکار کنیم اگه فرصتی پیش میومد استفاد میکردم و خودمو بهش میکشیدم ولی خب خیلی کوتاه بود وبه حال درست وحسابی نمیرسیدیم یه مدت گذشت که دیدم فایده نداره و نمیتونیم خونه خالی پیدا کنم وبه خاطر شرایط خونوادگی وشهر کوچیک پیدا کردن مکان مشکل بود خونه همدیگه هم که اصلا خالی نمیشد و همیشه رفت وامد زیاد بود ونمیتونستیم به خاطر شغلم رفت وامدم بین شهرا زیاد بود وبیشترم با قطار میرفتم یه بار که تو قطار بودم این فکر به سرم زد که عجب جایی هستش قطار واونم که میتونه به بهانه دیدار با خونوادش اوکی از شوهرش بگیره و با قطاربیاد و خلاصه برنامه رو اجرا کنیم این مورد باهاش در میون گذاشتم ومیگفت شوهرم نمیزاره تنها برم واحتمالا با بچه ها میگه برو وکه اگه بچه ها هم بیان که نمیشه کلی برنامه ریزی کردم که چیکار کنم که بتونم تنها ببرمش خلاصه یه نقشه ریختیم وبرنامه ریزی که وسط هفته بریم که مدرسه ها باز باشه و یکی از بچه ها که مدرسه بود نمیتونست بیاد یکی دیگشم با کلی برنامه نگه داشتنش رو انداختیم گردن شوهرش من جلوتر رفتم بلیط قطار رو گرفتم کوپه دربست رفت وبرگشتم گرفتم یه بلیطم برا اون گرفتم برا کوپه خواهران و دادم به شوهرش ازاونجا که اطمینان بهم زیاد بود کسی بهم شک نکرد و تو مقصدم که مامانش میومدن دنبالش که خب این قضیه باعث که کلا کسی شک نکنه خلاصه شب عملیات رسید و کلی استرس و ترس ونگرانی که نکنه کسی شک کنه خدا کنه تو قطار آشنایی نباشه و همه جوره فکرای مختلف با خونواده ها رفتیم سمت ایستگاه راه اهن و بعد کلی الافی وتاخیر قطاررسید و بالاخره سوار شدیم و تا پای کوپه با شوهرش رفتن وتو کوپه خواهران نشست و منم رفتم سمت کوپه خودم وقتی قطار راه افتاد انگار پروژه انرژی هسته ای انجام شده بود قلبم که رو هزار میزد کم کم اروم شد واونم از اون طرف شدیدا استرس گرفته بود از اون ترس اولیه که رها شدم فکر اینکه امشب تو قطار میخام چیکار کنم ومیتونم بهش دست بزنم واونهمه فکروخیال و پیاما که حالا میخاست واقعی بشه داشت دیوونم میکرد ویه استرس دیگه گرفته بودم همین قدر که قطار حرکت کرد ویکم دور شد بهش زنگ زدم پاشو بیا تو کوپه که قبل از اینکه رئیس قطار بیاد وبلیطارو چک کنن تو کوپه باشه که ببینن از همین اول دو نفریم که بعدا شک نکنن ومشکلی به وجود نیاد لحظه عجیبی بود وقتی اومد وارد کوپه شد ومقابلم نشست و چون میدونستم تا وقتی بیان برا دادن ملافه و دیدن بلیطا حدودا یه ربع طول میکشه درو بستم وقفل شبشم بستم که یهو باز نشه با حرکت قطار لحظه ای که نشست روبروم رو هنوز یادمه نگاهم تو نگاهش قفل شد و فقط چند لحظه همدیگه رو نگاه میکردیم تو این نگاه همه چی بود شرم و خجالت وشهوت ودوستی ونگرانی و پشیمونی وووووو باورم نمیشد روبروم نشسته ودارم نگاهش میکنم و میتونم راحت دو شب باهاش باشم بالاخره سکوت شکسته شد وشروع کردیم حرف زدن واقعا تو پیاما خیلی حرف زدن راحت بود ولی الان که واقعی شده بود جرات هیچ کاری رو نداشتم قلبم تند تند میزد و چرت وپرت میگفتم بالاخره بلند شدم ورفتم سمتشو برا اولین بار بغلش کردم ووااااااییییی جججوووونننمممممم چقدر نرم و گرم بود یه بوسش کردم سرشو انداخت پایین و نگام نمیکرد بدنم داغ شده بود و از طرفی عذاب وجدانم گرفته بودم که چرا روش فشار اوردم که اینکارو بکنه اروم بهش گفتم اگه ناراحتی اصلا شروع نمیکنم ولی تو دلم میگفتم جون من سرتو بیار بالا واین دو شبوراحت باش بعد چند لحظه سرشو اورد بالا یه لبخند نرمی زد وگفت خدا بگم چیکارت کنه که امشب میخاستم سکته کنم والانم بدنم میلرزه وشدیدا استرس دارم که از فرصت استفاده کردمو ودوباره رفتم تو بغلش ویه لب باحال ازش گرفتم حالم حسابی جا اومد و اونم یه مقدار اروم تر شد و کم کم داشت از اون ترس ونگرانیش کم میشد منتظر شدم تا رئیس قطار بیاد و ملافه رو هم اوردن و خیالم راحت که دیگه کسی مزاحم نمیشه غذامون رو خوردیم وحرف میزدیم و دیگه قشنگ رله شده بودیم وچند بار دیگه بوسش کردم وبغلش کردم ودیگه استرسش تقریبا برطرف شده بود یهو مقنعشو کشیدم از سرش و واییییی که چه موهای قشنگی وخوشرنگی دوباره بلند شدم بوسش کردم و اینبار لبامون تو هم گره خورد ونزدیک بود بیهوش بشم به شدت نرم وداغغغغغ کیرم که از همون اول هی سفت میشد وهی شل میشد خلاصه یک ساعتی حرف زدیم از همه چی و دیگه از اون استرس ونگرانی اولیه خبری نبود واونم راحت تر شده بود ولی هر چی میگفتم مانتو رو در بیار میگفت خجالت میکشم و گفتم من میرم سرویس بهداشتی راحت لباساتو عوض کن تا بیام کیرم خیلی ضایع بود یواش رفتم بیرون و سرویس رفتم و با کلی هیجان برگشتم ببینم چی میبینم وقتی درو زدم و درو باز کرد ورفتم داخل یه حوری جلوم نشسته بود یه تاب سبز حلقه استین برش بود پستونای بزرگش قشنگ خودنمایی میکرد وچاک سینه هاش وحشتناک حواسمو پرت کرده بود قرار بود دامن پاش کنه ولی خب دیدم با شلواره وگیر ندادم بهش دیگه اینبار نتونستم خودمو کنترل کنم پریدم تو بغلش و دوباره لباشو شروع کردم به خوردن واقعا خوردن داشت اونم همراهی کرد و لبامو میخورد که انگار تو فضا بودم یه ذره تابشو دادم پایین وووووااااااییییییییی جوووونننننمممممم چی میدیدم دو تا پستون بزرگ وسفیدددددد به جونش افتادم وشروع کردم به خوردن با ملافه ها قشنگ استتار کرده بودم و درم که قفل با خیال راحت شروع کردم حال کردن عجب لحظه هایی بود بدن نرم و داغش نمیدونستم چیکار کنم یه بار لباشو میخوردم و یه بار سینه هارو ولی هنوزم خودشو جمع میکرد وراحت راحت نبود ولی من که دیگه دیوانه شده بودم وسرگرم کارم بودم اونم صداش در اومده بود اصلا تو صورتم نگاه نمیکرد دستاشو جلو صورتش گرفته بود و آه وناله میکرد چند بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی واونم چیزی نمیگفت بعدا فهمیدم وقتی داشتم اون کارارو میکردم خیلی حال میکرده ولی خب روش نمیشد راحت ابراز کنه اونجوری میکرده خلاصه یه نیم ساعتی مشغول بودم از طرفی کیرم داغ شده بود و احساس میکردم میخام ارضا بشم میگفتم کوفتی هنوز کاری که نکردی میخای خودتو خراب کنی یکم فاصله گرفتم تا کیرم اروم تر بشه دیدم اینجوری فایده نداره خودش که لخت نمیشه رفتم تو کارش و هر طور شده بود تابشو دراوردم جوری نبود که خیلی مقاومت کنه ولی همون خجالتی که میکشید باعث شده بود بازم یه خورده جلو کارام مقاومت کنه خلاصه تابشو درآوردم وسوتینشم باز کردم وانداختم کنار و رو تخت دراز کشید لباسمو در اوردم خوابیدم بالاش چقدر نرم و داغ وجذاب وباحال بود چسبیدم به سینه هاش میخوردمو ومیمالوندم و اونم که صداش حسابی در اومده بود دیگه طاقت نداشتم دلم میخاست زودتر اون کس تپلش که خیلی تعریفش کرده بود و اون کونی که اینهمه وقته تو کفشم رو لخت ببینم ولی چون شلوار پاش بود وپاهاشم که جمع میکرد نمیتونستم راحت برم پایین بهش گفتم بچرخ میخام کونتو ببینم بالاخره به شکم خوابید شلوارشو به زور دادم پایین همین قدر که تا پایین کونش تونستم بکشم پایین محکم گرفته بود هر چی میگفتم ول نمیکرد منم که دیدم بیشتر لازم ندارم فشار نیاوردم و یه چند لحظه فقط کونشو نگاه میکردم مثل بچه ها کونشو ناز میکردم بوس میکردم عجب چیزی بود الکی نبود شوهرش بی خیال کونش نشده بود کون بزرگگگگ نرررررم سسسسسفید واقعا فک میکردم دارم خواب میبینم شورتمو در اوردم ورفتم رو کونش اصلا نمیتونستم کاری بکنم از بس شهوتم زده بود بالا احساس میکردم هر لحظه خلاص بشم بازم یکم الاف کردم که اروم تر بشم و همونجوری خوابیدم بالاش و کیرمم گذاشته بودم رو کونش دستام رو بردم زیرش و سینه هاش تو دستام بود واز پشت لیسش میزدم قبل راه افتادن حموم رفته بود وقشنگ تمیز و خوش بو و معطرشده بود اینقدر بهش ور رفتم که میگفت تورو خدا بسته دیگه از همون عقب دستم رو بردم سمت کسش خیس خیس بود گفتم لامصب تو که داری حال میکنی اینکه خفن خیس شده و اونم فقط سرش پایین بود وحرفی نمیزد دیگه گفتم ولش کن تا خراب نکردم یا بدم تو کونش یا کسش دوباره رفتم رو کونشووکیرم رو گذاشتم محل مورد نظر یکی دوبار عقب جلو کردم و رسوندم به کسش از بس خیس بود تا یه فشار دادم زود رفت تو وووووووااااااااااااییییییییی سوختمممممم چقدر نرم وعجیب وحشری کننده بود چقدر داغغغغغ خودشو یهو جمع کرد فقط همین قدر بگم که سه چهار تا بیشتر تلمبه نتونستم بزنم وآبم اومد وریختم رو کونش همونجوری ولو شدم بالاش یه ربع همونجوری بودم نا نداشتم بلند بشم خلاصه بلند شدم وتمیز کردم و نشستم رو تخت روبرو اونم همونجوری به شکم دراز کشیده بود وبلند نمیشد شلوارشو کشید بالا بالاخره بلند شد نشست وتابشم برش کرد دوباره رفتم بغلش ویه مقدار لباشو خوردم یه چند دقیقه ای سکوت کردیم هر جفتمون باورمون نمیشد الان اینکارو کردیم هم لذت برده بودیم وهم یه جورایی عذاب وجدان داشتیم خلاصه یه چرتی زدیم و تا اینکه رسیدیم به مقصد ومامانش اومدن دنبالشو وقرارگذاشتیم راه اهن و منم رفتم دنبال کارام باخودم اسپری و وازلین برداشته بودم که از بس عجله داشتم استفاده نکردم که تو مسیر به دردم خورد مسیر برگشت خیلی اساسی تره ادامشو تو قسمت بعدی میگم نوشته

Date: July 20, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *