درود بر شما دوستان عزیز من دوست دارم از خوندن داستان متاثر بشوید نه اینکه به تمسخر بگیرید هلیا هستم 22 ساله این اتفاق 20 سالگی برایم افتاد زمانی که دانشجو بودم من همیشه خوش خنده و خوشحال بودم و همیشه به ظاهرم اهمیت می دادم بلند قد هستم و البته زیبا طوری که استادان هم محو من بودند ای کاش که نبودند یه ترم درس معادلات داشتم با یه استادی برداشتم که نمیشناختمش ولی شنیده بودم جوونه و جذاب کم کم که داشت ترم می گذشت من بیشتر و بیشتر می خواستمش طوری که هر روز بهش فکر می کردم ولی اون اصلا به من توجه نمی کرد تا اینکه دیگه زده بود به سرم و هر دفعه سر کلاس اشوه گری می کردم و فقط نگاهم به او بود و خودشم کم کم بو برده بود و لی به روش نمی اورد این ماجرا با بدبختی من پیش رفت و بدون توجه او و دیگه امتحانای پایان ترم رسید و من معادلات داشتم بعد امتحان رفتم پیشش و دیگه واقعا احمق شده بودم و بدون هیچ مقدمه ای گفتم واقعا احساسمو به خودت نفهمیدی اون بدون هیچ حرفی شمارشو نوشت روی برگه که دستم بود و بهم داد به قول بعضیا تو کونم عروسی بودو کاملا شک بودم که من کجا و اون کجا نمیخوام خسته شید سر موضوع چرت و می خوام اصل مطلب رو بهتون بگم این فقط مقدمه بود 2ماه گذشت با هم دوست بودیم و لی رابطمون فقط در حد سلام و علیک و دست دادن بود چون همش بهم می گفت مبادا تو دانشگاه کسی بفهمه منه احمقم می گفتم باشه عزیزم هرچی تو بگی این 2 ماه به سرعت گذشت و من هم هنوز عاشق روز شنبه بود که او کلاس داشت من همینطور ولی نه با اون شب که بهم تکست فرستاد وایسا با هم میریم خودت نرو منم از خدا خواسته چون اون خیلی کم میبرد منتظر شدم حدود نیم ساعت اومد و منم سوار شدم و با هم رفتیم همین که سوار ماشین شدم دست داد به من گفت خسته نباشی عزیزم من همینطوری ماتم برده بود با تعجب پرسیدم مرسی حالا چی شده مهربون شدی بدون خجالتی گفت زده بالا بد جورم من و میگی همینطوری موندم که خدایا چی میگه بهم گفت عزیزم امروز بیا خونم می خوام با هات حال کنم اصلا هم نگو نه نمیام چون باید بیی منم خیلی دوسش داشتم واقعا با جون می خواستمش گفتم باشه فقط به خاطر تو میام وقتی رسیدیم خونه دستمو گرفت برد همه جای خونرو نشون داد و غذاسفارش داد تا خیر سرش شام بده بهم قبل کس دادنم مانتومو در اوردم از زیر لباس صورتی رنگ پوشیده بودم همین که لباسمو دید گفت هلیا زد بالا من گفتم باشه حالا زوده بزار 1ساعت اومد طرفم گفت عزیزم چقدر تو نازی امشب می خوام بخورمت غذا رو واسون اوردن و لی گفت اول بریم تو تاق بعد شام میریم گفتم باشه اکی روفتیم تو اتاق سرتونو دد نیارم با هم سکس داشتیم و کلی هم خوش گذشت ولی هدف من از این داستان این هست که بگم الان 6 ماه هست ما با همیم و تو دانشگاه که اصلا همو نمیبینیم و هفته ای 1بار با هم سکس داریم اونم بیشترش تو ماشینه و 15 دقیقه بیشتر طول نمیکشه و هنگام رابطه هم از کاندوم استفاده نمیکنه میگه دوست ندارم منم مجبورم قرص بخورم الان 3هفته هست میگه هلیا چقدر گشاد شدی من که اینطوریت نکردم تو با کسی هستی داره پارت میکنه هفته پیش که با هم سکس داشتیم نمیدونم چه غلطی کرده بود سر 5دقیقه ارضا شد ولی من ارضا نشده بودم سر کیرشو کشید بیرون گفت جمع خودتو بریم دیر شده حتی دیگه هم نوازشم نمیکنه سریع کس و کونمو یکی میکنه وقتی تو شهوانی میخونم که میگن کس لیس و و خیلی لذت می برم چون اون فقط یکی دوبار با من ور رفته همش میکنه توش جدیدا هم لباس هاشو در نمیاره همینطوری کیرشو میکشه بیرون منم فقط شلوارمو میدم پاییین اونم میکنه توش تا میخوام یکم حال کنم میکشه بیرون دفعه اخری که با هم سکس داشتیم خودم بهش گفتم منو نوازش کن با پررویی تمام گفت کستو میکنم نوازش نیست منم دیگه هیچی بهش نگفتم اول که تازه با هم سکس داشتیم بهم گفت سینه هات کوچیکه برو پروتز کن در صورتی که سینه های من کوچیک نیست متناسبه ولی به خاطرش این کارو کردم و اولش خوب برام میخوردش و لی کم کم دیگه حتی سوتینم رو هم باز نمی کرد حالا شما بگین من با این ادم چیکار کنم وقتی هم میگم از هم جدابشیم میگه برای سخت نیست تو میمیری نوشته بدبخت ترین دختر روی
0 views
Date: October 12, 2018