باهاش اشنا بشم . ولی فیلم سکسی از یک طرف هم ترس شدید
از دایی عرفان داشتم و دیگه میترسیدم که باهاش تنها باشم . ولی خوب سکسی دائی در گاهی مواقع شانس می
اورد شاه کس و خلاصه حالی میکرد . سالها از پی هم
گذاشتن و من در سن 11 کونی سالگی به بلوغ رسیدم . شاید از دایی فرار میکردم اما دوست داشتم که
یک جنده تجربه سکسی مشت داشته باشم . واسه همین اکثر
شبا با خودم بازی میکردم تا پستون ارضا بشم . لذت ارضا شدن و بیحالی و بی رمقی بعدش من را
به تکرار کوس اون کار میداشت . بلاخره دائی با معلم
ریاضی من در دبیرستان ازدواج کرد و من را از شر سماجتهاش نجات داد . از اون به بعد با خیال راحت سکس داستان به دنبال کسی
بودم که بتونم باهاش باشم . تا اینکه ایران سکس سال اخر
دبیرستان که بودم . از خیابان میخواستم رد بشم و ماشینی به سرعت جلو من ویراژ داد و باعث شد که من جیغ بزنم و وسائلم از دستم بیفته . اصلا به این فکر نمیکردم که الان وسط خیابان هستم . و همینطور که زیر لب ناسزا میگفتم و وسائل پخش شدم را جمع میکردم که دیدم یکی گفت : خانم خوشگل اگر کارتون تموم شد از وسط خیابان برید کنار . نگاه کردم و دیدم , مردی نسبتا جوان با دستش جلو ماشینها را گرفته . شرمنده از این وضعیت زود از خیابان رد شدم و مرد هم رد شد و به کنار خیابان اومد و همانطور که لبخندی گوشه لبش بود گفت : حالت که خوبه . سرم را به نشانه تایید تکون دادم . مرد نگاهی کرد و گفت : من امین هستم و شما ؟ جواب دادم : دلیلی نمیبنم اسمم را به شما بگم . لبخندش عمیق تر شد . امیدوار بودم عینکش اینقدر تیره نبود تا من چشماش را میدیدم . نمیدونم تو فکرش چی بود که گفت : من هم دختر دارم که همسن و سالای شما باید باشه . با تعجب و ناباور نگاهش کردم که سرش را انداخت پایین و گفت : من 20 سالگی ازدواج کردم و دخترم الان 15 سالش است . لبخندی زدم و گفتم ولی من 17 ساله هستم . لبخندی زد و گفت : اما بهت نمیخوره . خنده ای کردم و سرم را پایین انداختم . گفت: حالا اجازه میدی که برسونمت ؟ نمیدونم چه چیز در موج صداش بود که دل من را لرزوند و قبول کردم . دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم . سوار که شدم گفت : وقت داری یا باید زود بری خونه ؟ گفتم : واسه چی ؟ گفت : یک چرخی بزنیم و بیشتر با هم حرف بزنیم . گفتم : من باید برم خونه . سری تکان داد و گفت درک میکنم . نمیخوام مشکلی واست پیش بیاد . ای کاش که مردها میدونستن با همین جملات به ظاهر ساده چطور یک دختر را مجذوب خودشون میکنن .من را به خانه رساند و گفت : فردا همان جایی امروز همون ساعت منتظرم . اگر تونستی به خونه بگو که چند ساعتی دیر میری . سرم را تکون دادم و دستم را به طرف دستش که دراز شده تا با من دست بده بردم و اون خیلی اهست دست من را فشرد و به لبش نزدیک کرد و بوسید : خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم خان خوشگل .دلم چنان لرزید که احساس کردم شورتم خیس خیس شده . زود به خونه رفتم و همش پشیمون بودم که چرا دعوتش را قبول نکردم و ناراحت بودم که نکنه فردا نیاد و من را یادش بره .فردا از مدرسه هیچ نفهمیدم و تمام مدت به این فکر میکردم که امروز چی میشه به خونه گفته بودم که میخوام مدرسه بمونم و اونجا درس بخونم . بخاطر اینکه خونه ما همیشه شلوغ بود و همیشه چند تا بچه مشغول بازی بودن . من هم چون سال اخر بودم و باید واسه دانشگاه اماده میشدم این بود که سخت گیری در کار نبود . خلاصه ظهر از مدرسه بیرون زدم و خودم را به محل دیروز رساندم و دیدم بله اقا اون طرف خیابان تو ماشین نشسته . به اون طرف رفتم و سوار شدم . تا سوار شدم گفت : چطوری الاهه زیبایی ؟ لبخندی تحویلش دادم و گفتم : خوب . سرش را تکان داد و گفت به خونه گفتی دیر میری . به نشان تایید گفتم اره و اون هم که گویا خوشحال شده بود گفت : خیلی خوب حالا که اینطوره من هم امروز به باغ رویا میبرمت . با تعجب نگاهش کردم و اون گفت : به من اعتماد داری ؟ سرم را تکون دادم و اون گفت : خیلی پس خیالت راحت که کاری میکنم که این روز واسه همیشه تو ذهنت بمونه .به باغ رویا رفتیم . باغی که واقعا رویایی بود و میشد بگی که از هر میوه تعدادی درخت در اون بود . خلاصه امین خودش پیاده شد و به طرف در سمت من اومد و من را هم پیاده کرد و به طرف تابی که روبه روی ساختمان باغ بود برد و به من گفت بشین . من روی تاب نشستم و اون شروع به تاب دادن من کرد . کمی که من را با شدت تاب داد گفتم من میترسم. تاب را اهسته نگه داشت و خودش را از پشت به من چسبوند و همانطور که دستاش را دورم حلقه میکرد گفت : ببخشید عزیزم . چنان احساس داغی کردم که برام قابل وصف نیست . همانطور که یکی از دستاش دورم حلقه بود دست دیگش را بالا اورد و صورتم را بطرف خودش برگردوند و شروع به بوسیدن و لب گرفتن از من شد . من بلد نبودم و واقعا نمیدونستم که باید چه کار کنم . اما اون خیلی صبوری کرد و باهاش همراه شدم و سعی کردم کارهاش را تکرار کنم . بوسه خیلی طولانی بود . که ارزو داشتم هیج وقت تموم نشه . ولی بوسه را تمام کرد و گفت : با من میای ؟ قبول کردم و همراهش شدم . حاضر بودم تا اخر دنیا باهاش باشم . من را به ساختمان برد وبه یکی از اتاقها برد . اتاقی که یک تخت دونفره در ان خودنمایی میکرد و میشه گفت وسیله دیگه داخلش نبود . من را روی تخت نشاند و شروع کرد به بوسیدن دوباره من و بعد بوسش را روی گونه هام بعد از من جدا شد و مقنعه را از سرم بر داشت و شروع کرد به بوسیدن گردنم . من بیحال بودم و شدیدا نیازمند . همانطور که من را میبوسید دکمه های مانتو را باز میکرد ….ادامه دارد … ممنون از دوستان عزیزم به خاطر نظرهاشون در مورد قسمت 1 . ممنون از ادمین عزیز . اما باید بگم که از اول هم گفتم داستان من عجیب و غریب است . متاسفانه من به خاطر همون تجربه , راهی را رفتم که شاید میتونست این نباشه . پس از حوصله و تحملی که میکنید ممنون . درضمن دوست عزیز که گفتن این غیر ممکنه . فیلمهایی که من از دوران قدیم یادم است به همون صحنه بوس و حرفهای عاشقانه خلاصه میشد . شما فیلم های برباد رفته یا اسپارتاکوس را بگید کدامش با صحنه بوده . بعدها فیلمهای الن دلون بود که باز همون هم مثل فیلم های امروز صحنه نداشت . ولی باز هم ممون .