سلام اسم من سامانه 19 سالمه و تهران زندگی می کنم خاطره ی من از اونجایی شروع میشه که من و تینا از بچگی باهم بزرگ شدیم به همدیگه احترام میذاشتیم و هرجا هر کدوممون گیر می کردیم اون یکی کمکش می کرد خلاصه دوست و فامیل خوبی واسه هم بودیم من دانشگاه که قبول شدم مادرم به مناسبت قبولی من یه مهمونی ترتیب داد و همه ی فامیل رو دعوت کرد من هم نشسته بودم تو جمع دختر خاله ها و پسر خاله ها که یهو چشمم به یه فرد آشنا افتاد مهسا بود دختر دختر خاله بزرگم که 4 سال بود ندیده بودمش چون ایران نبود وقتی دیدمش محو تماشاش شده بودم و راه به راه سعی می کردم بهش بفهمونم ازش خوشم اومده ولی اون راه نمی داد که بعدا فهمیدم دوست پسرش رو توی کانادا خیلی دوست داره و نمی خواد هیچ جوره بهش خیانت کنه توی این داستانا بودیم که یهو یه اس ام اس واسم اومد از طرف تینا بود نوشته بود آقا ایشالاه آکسفورد قبول شی و شیرینی اونو بخوریم منم نوشتم اینو بیا جلو روم بگو چرا اس ام اس میدی دیوونه گفت اینجوری هیجانش بیشتره واست گفتم مرسی عزیزم بعد چند دقیقه دوباره اس داد آقاهه چشماتو درویش کن منم جواب دادم منو این صحبت ها آیا تا گذشت و هفته بعدش زن داییم زنگ زد که سامان جان میشه دوربینت رو واسم بیاری گفتم باشه دوربین خودتون مگه خرابه گفت شارژرش رو گم کردم باطریشم تموم شده گفتم باشه چشم شب واست میارم گفت باشه شب شد رفتم دم خونشون و زنگ طبقه شون رو زدم ولی دیدم کسی جواب نمیده زنگ زدم به زنداییم گفتم زندایی من دم خونتونم گفت ای وای ببخشید یادم رفت که قراره بیای گفتم فدا سرت حالا کجایی بیام اونجا دوربین رو بدم گفت من تهرانپارسم خونه مادرم دیرت میشه تا بخوای بیای اینجا یه زنگ بزن به تینا ببین کجاست به اون بده دوربین رو گفتم باشه الان زنگ میزنم زنگ زدم به تینا گوشی رو برداشت گفت به به آقا سامان چطوری گفتم سلامت رو خوردی جوجو گفت آخ ببخشید سلام چطوری گفتم خوبم عزیزم تو چطوری گفت ای میگذرونیم دیگه گفتم تینا جان کجایی این دوربین رو بهت بدم گفت مگه مامانم خونه نیست گفتم نه رفته تهرانپارس خونه مادر بزرگت گفت آهان باشه ببین من الان تازه از کلاس موسیقی اومدم یه نیم ساعت دیگه میرسم خونه میتونی وایسی تا بیام گفتم آره منتظرم تا بیای پیش خودم گفتم برم یه نخ سیگار بکشم تا بیاد رفتم اون دور و اطراف یه سوپرمارکت پیدا کردم و یه نخ وینیستون گرفتم و کشیدم و رفتم دم خونشون 5 دقیقه بعد تینا اومد گفت سلام آق سامی چطوری گفتم سلام تی تی تو فامیل بهش میگیم تی تی اومدم بغل و روبوسی کرد که یهو گفت سامان سیگار کشیدی اینم بگم تو فامیل من یه ذره مثبت میزنم و کسی فکرشم نمی کنه من سیگاری باشم ولی قلیون و مشروب رو خیلی جلوشون خوردم و کشیدم گفتم نه چطور گفت بوی سیگار میدی گفتم کتم دست دوستم بوده احتمالا اون سیگار کشیده بوش گرفته به این دیدم ناراحت شد و گفت باشه دوربین کو دوربین رو دادم بهش و گفتم کاری نداری من برم گفت نه مواظب خودت باش خدافظی کردیم و من اومدم تو تاکسی بودم که اس ام اس اومد از طرف تینا که نوشته بود سامان تورو خدا راستش رو بگو سیگار کشیدی گفتم نه بابا دیوونه گفت بگو جون تینا گفتم ببخشید گفت آخه واسه ی چی میکشی گفتم بعضی اوقات میکشم گفت همونم دیگه نباید بکشی گفتم چشم گفت بگو جون تینا دیگه نمیکشم البته اگه جون من واست مهمه گفتم تینا این چخ حرفیه جون تو توی این دنیا واسم از همه چی با ارزش تره به جون تو دیگه نمی کشم گوه خوری اضافه گفت یه چیزی بگم گفتم بگو گفت دوست دارم از همون بچگی داشتم گفتم خب منم دوست دارم اصلا مگه میشه آدم فامیلش رو دوست نداشته باشه گفت نه اونجور دوست داشتن که منظورم دوست داشتن از ته قلب بود گفتم نمی دونم چی بگم گفت تو یه همچین حسی بهم نداری گفتم چرا دارم گفت پس چرا اونشب داشتی به مهسا انقدر داشتی آمار میدادی گفتم خب اونشب خیلی جیگر شده بود گفت یعنی میخوای بگی من جیگر نیستم گفتم بابا تو تاج سره منی گفت میخوام یه چیزی بهت بگم ولی خیلی میترسم گفتم بگو نمی خوام بخورمت که گفت دوست دارم تو دوست پسرم باشی گفتم باعث افتخار تی تی جون دیگه با هم خیلی جور شدیم و واسه هم میمردیم هرجا میرفت باهاش میرفتم توی مهمونی هایی که دعوت میشدیم باهم میرفتیم چه فامیلی چه دوره همی دوستانه یه روز اومد خونمون با مامانش بعد نشسته بودیم که گفت سامان میشه از کامپیوترت استفاده کنم و فیس بوکم رو چک کنم آخه وی پی ان من قطع شده گفتم آره چرا که نه برو بعد 10 دقیقه دیدم اس ام اس اومد که بیا تو اتاقت کارت دارم سریع منم رفتم و دیدم نشسته دیدم برگشت با خشم منو نگاه میکرد و یهو گفت این چیه منم رفتم نگاه کردم دیدم فیلم سوپر های کامپیوتر رو پیدا کرده گفتم فیلمه دیگه گفت واسه چی باید این فیلما توی کامپیوترت باشه گفتم از خیلی وقت پیش بوده یادم رفته بود پاکشون کنم یهو برگشت گفت خودتو باهاش ارضا میکنی انگار یه تشت آب سرد ریخته باشند روم پاشدم اومدم بیرون نشستم پیش مامانم اینا یهو دیدم از تو اتاق اومد بیرون به زن داییم گفت مامان من میرم خونه یه کاری دارم زن داییم گفت باشه بر میگردی یهو یه نگاه به من انداخت و گفت معلوم نیست گفتم وایسا خودم میرسونمت خودمم برت میگردونم که زنداییمم گفت آره سامان جان دستت درد نکنه ماشین مامانم رو گرفتم و رفتیم توی راه یه کلمه هم حرف نمی زد و روش اونور بود منم خیلی اعصابم خورد شد زدم بغل از یه دکه سیگار گرفتم و اومدم تو ماشین روشن کردم و شروع کردم به کشیدن بعد ثانیه دیدم داره گریه میکنه زدم بغل گفتم تیــــــــــنا واسه چی گریه می کنی دیدم برگشت یه نگام کرد و اشکاش رو پاک کرد و گفت مگه قول ندادی سیگار نکشی گقتم خوب خوب یه ذره من و من کردم بعد گفتم آخه تو خونه خیلی اعصابم خورد شد اینجام که اومدی هیچی نمی گفتی گفت راه بیفت راه افتادم تا رسیدیم پیاده شد و رفت بالا بعد از 10 دقیقه دیدم زنگ زد گفت بیا بالا کارت دارم رفتم بالا گفت تو اگه چیزی میخوای باید بهم بگی گفتم میترسیدم ناراحت شی یا باهام قهر کنی یه فکر دیگه ای راجع به من بکنی گفت آخه واسه چی ناراحت شم دیوونه من دفعه اولم نیست گفتم یعنی چی قبلا مگه با کسی بودی گفت آره یه دوست پسر داشتم قبلا یه بار با اون سکس داشتم گفتم هنوز دختری دیگه گفت آشغال جنده که نیستم بله دخترم اینو که گفت رفتم بغلش کردم و در گوشش گفتم عاشقتم تی تی من اونم گفت منم عاشقتم سامی من شروع کردیم لب گرفتن و مالوندن همدیگه بعد تاپش رو در آوردم و سوتینشم در آوردم و شروع کردم به خوردن سینه هاش انقدر خوردم که قرمز شده بود بعد شلوارش رو در آوردم و یه ذره رونش رو دست کشیدم تینا بدن خوش فرمی داشت و سینه های گرد خوشگلی داشت چهره ش هم با نمکه و کوچولوئه بعد شورتش رو در آوردم و شروع کردم به خوردن کسش انقدر خوردم که دیگه با دست کلم رو فشار میداد به کسش بعد بلند شدم و لباسای خودم رو در آوردم و گفتم میخوریش گفت عمرا منم چیزی دیگه نگفتم به حالت سجده ای خوابوندمش یه ذره کرم برداشتم از رو میزش زدم به کیرم یه ذره هم زدم به کونش با انگشت عقب جلو کردم تا جا باز کرد سر کیرمو آروم گذاشتم تو که دیدم داره آه و اوه میکنه یه ذره کردم تو گفتم دردت اومد گفت نه تو کارت رو بکن اروم آروم عقب جلو کردم تا دیگه کامل رفت تو دیگه جفتمون تو آسمونا بودیم بعد من بلند شدم و اومد نشست رو کیرم بالا پایین میشد یه چند دقیقه تو این حالت بودیم که گفتم تینا آبم داره میاد گفت عیبی نداره بزار بیاد بعد حرکتش رو تند تر کرد که یهو آبم با فشار تو کونش خالی شد تخمام انقدر درد میکرد که حد نداشت یه نگاه به ساعت انداخت و گفت پاشو دیر شد الان شک می کنند سریع بریم حاضر شد و رفتیم خونه ی ما منو تینا هنوز باهمیم و قصدمونم ازدواجه باهمدیگه دوستان من در حدی نیستم که بخوام کسی رو نصیحت بکنم ولی میخوام این حرف از من به عنوان یه دوست داشته باشید داشتن یه همچین کسی توی هر زندگی لازمه وگرنه همه ی آدما لاشی بازی رو بلدن که بخوان با 10 تا دختر بپرن ممنون که خاطره ی من رو خوندین ادامه نوشته
0 views
Date: October 3, 2018