سلام به همه ی ایرانی های عزیزم
این داستانی که میخوام براتون بگم زیاد سکسی نیست.اما واقعی هستش.اگه طریقه ویرایش و بیان داستان بد بود به بزرگی خودتون ببخشین
اسمم سیاوش هستش قیافم زیاد بد نبود .اهل یکی از شهرهای کوچیک آذربایجان شرقی بودم
قبل از دانشگاه اصلا با هیچ دختری حرف نزده بودم.خجالتی بودم و درس خون.وقتی از مدرسه برمیگشتیم سر راهمون یه مدرسه دخترونه بود که وقتی ازش رد میشدیم همه ی دوستام به دخترها متلک میگفتن و من هم چون خجالتی بودم سعی میکردم از دوستام فاصله بگیرم و عقب تر از همشون حرکن کنم
تا اینکه کنکور شد و من دانشگاه پیام نور یکی از شهرهای نزدیک شهرمون قبول شدم.با اینکه درسخون بودم اما نمیدونم چرا نتونستم رتبه ی خوبی بیارم.خلاصه رفتم دانشگاه و مثل همیشه خجالتی بودم و همیشه یه گوشه سرمو مینداختم پایین یا درس میخوندم.
کم کم با همه ی همکلاسیهامون آشنا شدیم و اسم همشون رو کم کم یاد گرفتیم.یکی از دانشجوهای دختر به اسم لیلی ریز نقش بود و قیافه ی معمولی داشت سیاه چشم و ابرو.نمیدونم چرا یجوری ازش خوشم میومد.بیشتر بچه ها خودشون رو به هرزگی میزدن و خلاصه دخترهای کلاس زیاد ازشون خوششون نمیومد.اما من چون یکمی خجالتی بودم همه دخترها بهم احترام میذاشتن و تو دلشون میگفتن حیوونکی بی آزاره.
بچه خر خون و زرنگ کلاس بودم.همیشه الف میاوردم.بعضی وقتها هم با بچه های کلاس حل تمرین میکردیم.بعد من لیلی از همه زرنگتر بود.میدیدم که خیلی تلاش میکرد که از من جلو بزنه اما نمیتونست.یه بار تو یه امتحان سخت من دیر رسیدم و اونم بغل دست من نشسته بود.چون دیر رسیدم و وقتم کم بود تند تند شروع کردم به نوشتن.اونم هی به تختم ضربه میزد که نشون بده.چون من عقب بودم محلش نذاشتم و فقط مینوشتم.اونم دیگه پاشد رفت.تو اون امتحان اکثرا افتاده بودن.لیلی هم افتاده بود دیدم 4گرفته توی امتحانی که 4واحد بود.خلاصه مشروط شد.از دست من خیلی عصبانی بود.
ترم بعد رفتم عذرخواهی کردم گفتم که نمیتونستم نشون بدم چون عقب افتاده بودم.اونم قبول کرد و بازهم با هم صمیمی شدیم اونم خیلی بیشتر از قبل طوری که شماره خونشون رو داد که بهش زنگ بزنم.تعجب کردم آخه اون موقع هیچکی شماره خونشون رو از ترس به کسی نمیداد
کم کم با هم گرم گرفتیم و قرار میگذاشتیم و میرفتیم میگشتیم.البته توی شهرهای دیگه.عاشقش شده بودم چون تنها دختری بود که تا اون موقع تو زندگیم اومده بود واقعا دوسش داشتم.یه بار باهزار زحمت فقط تونستیم هم رو ببوسیم.خیلی داغ شده بودیم اما نمیتونستیم کاری بکنیم.منم چون دوستش داشتم یعنی قصد ازدواج داشتم باهاش نمیخواستم با یه سکس از چشمم بیوفته یا من از چشمش بیوفتم.یه دوست صمیمی داشت که تو کلاس فقط اون موبایل داشت و میدونست همه ی کارهامون.
یه روز لیلی به خونه زنگ زد و گفت مادر و خواهرش رفتن تبریز و خونه خالیه.منم خوشحال شدم رفتم خونشون اما نمیدونستم چی در انتظارمه.
خلاصه رفتم تو و دیدم به خودش رسیده البته دخترونه.باهم حرف زدیم و خلاصه گرم گرفتیم اومد کنارم نشست و دیدم مضطربه.گفتم چیزی شده گفت نه فقط استرس دارم.صورتشو تو دستام نگه داشتم و تو چشماش نگاه کردم.واقعا عاشقش بودم پیشونیشو بوسیدم بعد اون لبهاشو آورد و لبهامو بوسید طوری که دیگه ول نکرد.گفت بریم اتاق من.باهم رفتیم اتاقش.با اینکه روز بود اما اتاقش تاریک بود دراز کشید تو تختش و گفت بیا دراز بکش کنارم منم رفتم کنارش دراز کشیدم.گفت سیاوش میخوام منو مثل زنت بدونی و هرکاری دوست داری بکنی.منم چون یجوری میترسیدم گفتم انشاله وقتی زنم شدی اونوقت همه کار میکنم اونم دلخور شد و گفت من الان میخوام.خلاصه خودش لباسشو محکم کشید که دکمه هاش پاره شد تن سفیدش افتاد بیرون یه سوتین سیاه تنش بود.سینه هاش کوچیک بودن مثل خودش.لباس منم آروم درآورد و شروع کرد منو بغل کردن و گفت میخوام باسیلی بدنمو سرخ کنی منم دلم نمیومد اما دیدم اصرا میکنه منم یه ضربه ی آروم بهش زدم بعد خودش با دستاش چند ضربه به صورت خودش زد و گفت اینطوری میگم.انگار خیلی حشری شده بود. صورتش بدجوری سرخ شد گفتم دیوونه چرا اینطوری میکنی.خیلی استرس داشت اصلا آروم و قرار نداشت.یهو زنگ تلفنشون زده شد مثل برق ازجاش بلند شد و لباسی که پارش کرده بود پوشید و یکمی با عجله رفت بیرون دیدم جیغ کشید با ترس پریدم از اتاق بیرون و دیدم در هال رو باز کرد گریه کنان و جیغ زنون دوید تو حیاط خیلی ترسیده بودم دویدم دنبالش ببینم چی شده که رفت در حیاط رو باز کرد و گریه کنون گفت کمکم کنین دیدم دوتا مامور ریختن تو حیاط و تا میخوردم زدنم.اونم داشت فقط گریه میکرد اصلا شوکه شده بودم خانوم مامور یه چادر آورد داد که سرش کنه.همه ی محله ریخته بودن خونه و کتک خوردن من و گریه کردن اونو میدیدن منم که لباس تنم نبود و فقط شلوار پام بود خواستم فرار کنم.چون بدن ورزشکاری داشتم یکیشون زدم کنار تا فرار کنم که همه اهالی محله گرفتنم و تا میخوردم زدنم.
با سر و وضعی بسیار لت و پار بردنم انداختنم بازداشتگاه تا روز دادگاه شد اصلا تا اون موقع نمیدونستم چی شد و چرا اینطوری شد.تو دادگاه خانوادم یه طرف و خانواده ی اون یه طرف و چندتا از همکلاسیهام هم بودن داشتم میمردم ازخجالت یعنی چرا باید اینطوری میشد.من که کاریش نکردم خودش اصرار داشت.خلاصه چون شاهد داشت و اونم دوستش بود با تلاش وکیلم و رضایت دادن طرف مقابل به تحمل69ضربه شلاق و 6ماه زندان محکوم شدم.بعد تحمل شلاق و زندان اومدم بیرون.اما کجا برم با چه رویی برم.رفتم خونه ی دوستم.تنها دوستم بود که باورم داشت به خونه زنگ زدم مامانم بود گریه کرد و گفت بابات گفته دیگه خونه نیاد.خیلی دلم گرفته بود حتی نمیتونستم گریه کنم دوستمو فرستادم خونمون که از مامانم همه مدارکمو بگیره.اون موقع صدهزار تومان هم گذاشته بود تو مدارکم و داده بود به دوستم که برام بیاره.نمیتونسم هیچ جایی برم چون همه ی طایفمون میدونستن قضیه منو.ناچار رفتم خونه ی پسر عمه ی بابام تو کاشان.چون بهایی بود زیاد باهاشون ارتباط نداشتیم واسه همین نمیدونست قضیه منو.واسه همین من خودم براش تعریف کردم جریان رو اونم هیچی نمیگفت بعدش گفت یه پیشنهاد دارم اونم اینکه بفرستمت کانادا چون دخترش مقیم اونجا شده بود واسه همین راحت تونستم برم اونجا.رفتم تو یکی از دانشگاه های اونجا ثبت نام کردم
و از اول شروع کردم به درس خوندن همه ی نمراتم بالا بود طوری که بدون امتحان برای کارشناس ارشد و بعدش دکترا پذیرش شدم. از اوضاع خانوادم و دوستانم هم از طریق مامانم و دوستم باخبر میشدم.
با خبر شدم که اون نامرد با یکی از همکلاسیهام ازدواج کرده که پولدار بود و پدرم خیلی دلش برام تنگ شده بود اما غرورش اجازه نمیداد که باهام تماس بگیره
یه روز موبایلم زنگ زد دیدم بابامه دیگه نتونستم تحمل کنم و گریه کردم و گفت که دیگه طاقت نداره و گفت که برگردم.اما من گفتم تا زمانی که بیگناهی من ثابت نشده برنمیگردم
خلاصه گذشت و گذشت بازم یه روز بهم زنگ زدن و گفتن دختره پیش خانوادم رفته و اقرار کرده و گفته که همش تقصیر اونه بعد بابام زنگ زد و گفت که برگرد و این دختره حالش خوب نیست و میخواد ازت حلالیت بطلبه.من برگشتم نه بخاطر اون بلکه بخاطر خانوادم.از تدریس تو کانادا هم یکمی پول پس انداز کرده بودم که باهاش یه ماشین پرشیا خریدم که اون موقع تازه داشت وارد بازار میشد چون نمیخواستم بمونم برا همین به اسم بابام کردم.وقتی رسیدم خونه همه ی فامیل تو خونه بودن و منتظر من.همشون بغلم میکردن و میبوسیدنم و میگفتن حلالشون کنم
خلاصه چند روزی گذشت و من خواستم برم پیش دوستم که ازدواج کرده بود.با ماشینم رفتم پیشش و همراه اون و خانومش رفتیم بیرون و صفا تو راه بهم همه ی قضیه رو گفت:
که یه دو ماه پیش لیلی با شوهرش تصادف کردن و شوهرش در دم جون داده و خودشم از کمر به پایین فلج شده و چون ماشین آتیش گرفته بود زود نجاتش دادن اما نصف صورتش سوخته بود.
بعد اومده بود و همه ی قضیه رو به خانوادم گفته بود و چرا اینکارو کرده بود.چون من ازش زرنگتر بودم و محبوب همه ی همکلاسیهام واینکه یه بار بخاطر اینکه تو یه امتحان بهش نشون نداده بودم و باعث شدم مشروط بشه.با دوستش این نقشه رو کشیده بودن که که یجوری ازم تلافی کنن.قرار بود وقتی من وارد خونه لیلی شدم دوستش زنگ بزنه به پلیس . بگه که یه پسر وارد خونه ی دوستش شده و قصد آزارشو داره و قرار بود وقتی مامورها به خونه رسیدن با موبایلش به خونشون زنگ بزنه و در این حالت لیلی خیلی حساب شده با گریه و داد به سمت در فرار کنه یعنی اینکه قصد تجاوز به من رو داره و از قصد صورتشو با سیلی سرخ کرده بود و پیرهنشو پاره کرده بود یعنی اینکارها رو به زور با من کردن.
دوست لیلی هم که بانی اون نقشه ی شوم بود چون بچه دار نمیشد.شوهرش طلاقش داده بود از ناراحتی خودشو حلق آویز کرده بود
اون موند با یه ویلچر که مرگشو انتظار میکشید و من موندم با یه آینده ی خوب و شاد که انتظارمو میکشید
0 views
Date: March 10, 2018