با قلمی متفاوت می نویسم هر کی میخواد فحش بده به شورت خیسم قبل از هر چیز معرفی خودم لازمه چاکر بچه های شهوانی اسمم کاظمه مخاطب داستان من زوج و گی و لز و فاعل و مفعول و نر و ماده نداره چه برینید چه تاجم کنید داستانام فعلا ادامه داره راستی اینم بگم من غلط املایی ندارم اگه یه تپق نوشتاری از من دیدید بکنید بیچارم خب بسه دیگه بریم سر اصل مطلب البته داستان تا جایی میره که از مژگان کسو گرفتم لب اگه بعد از مژگان حالشو داشتم بازم میگم اگه نه که میرم سر فرصت میام و ادامشو میگم چهار سالم بود من دیوث عاشق دختر همسایه بودم الان میفهمم چه کیری خوردم چون هنوز بی خایه بودم اسم دختر همسایه اعظم بود من از دور عاشقش بودم و اون بی اطلاع از وضعم بود یادمه که اون زمان یه سه چرخه داشتم وقتی که سوارش می شدم خودمو یه جنتلمن می پنداشتم با سرعت صد متر بر ساعت از بالای کوچه میومدم رو به پایین این حسو داشتم که اگه داداش اعظم منو ببینه شلوارمو میکشه پایین خلاصه بعد از دو سه سالی از اون کوچه درومدیم و از اون شهر رفتیم یه شهر دیگه طبق ذات هر بچه ای گریه کردمو با یه بستنی اعظم رو فراموش کردم دیگه البته نه که فکر کنید من بی وفام فقط بستنیه خیلی خوشمزه بود اگه نه که من عند وفام اول تا یک سال یه خونه ی مستقل گرفتیم ازش راضی نبودیم و رفتیم بنگاه و یه خونه ی دیگه گرفتیم خونه ی جدید اشتراکی بود اینجاست که میگم مژگان کی بود درب ورود و خروج یکی بود دل من و مژگان هم یکی شده بود من یادمه کلاس دوم میرفتم وقتی بر می گشتم با مژگان تو کوچه می رفتم مژگان خانم شش سالش بود اما هم بوسه بلد بود هم اهل مالش بود خلاصه تا یه جای خلوت می دیدیم میرفتیم و فیوز و فیوز دون همو می دیدیم البته از روی کنجکاوی بود ولی خداییش عجب روزایی بود تا که یه روز از این روزا دل و به دریا زد ناخدا دودولو گذاشتم رو لبه ش لبمم گذاشتم رو لبش وای که چه حالی داشتم بازم خومو جنتلمن پنداشتم مژگان هم که انگار تجربه داره نشون میداد که کامل میخاره خب چون حالشو دارم ادامه میدم اما این که تا آخر داستانو بگم قول نمیدم شده بود کار هر روز و هر لحظه مون توی اون سن و سال شده بود خوش به حالمون تا که رقیب عشقی از راه رسید و زرتی دل منو میقاپه مژگان میشه زپرتی وای خدا جون چی میشنوم عشق سومم هم اعظمه با این تفاوت که مطلع از وضعمه چشاش سبزو قشنگه پوستش سفید رنگه موهای فر داره گلم منم که دیگه مست و منگولم یه تخت آهنی داشتن خیلی دوسش می داشتن توی حیاط گذاشته بودنش اعظمم اونجا میخوابوندنش صبح های دل انگیز من شروع شده بود نسیمی که از لای موهای فر اعظم عبور می کرد در مشامم پیچیده بود برام لواشک می خرید خودشم پوسته هاشو می درید منو بالاتر از همه می دید به حال و احوال پسرای دیگه می رید منم که طبق معمول خودمو جنتلمن می پنداشتم البته توی این ذهن معلول زمان آن رسیده که من بازم گریه کنم وای خداجون چی میشنوم باید بستنی میل کنم هیچ شوقی من ندارم هیچ ذوقی هم ندارم میخوام پیش عشقم باشم هر صبح به عشق بوییدن نسیمی که از لای موهاش میپیچه پاشم در یه زمان کوتاه گرفتمش تو آغوش بهش گفتم دوسش دارم و از نزدیک کردم بوش الان دارم گریه می کنم ببخشید بچه ها الان شروع میکنم برگشتیم شهر خودمون منم کلاس پنجم داشت بهم فشار میومد شده بودم رنگ گندم عاشق شده بودم آری رفته بودم رو به خاری توی درسام افت کرده بودم فکر کنم ورم کرده بود قلب کبودم ببخشید دیگه صبح شده خیلی خوابم میاد الان نمیتونم بنویسم همونطور که گفته بودم اگه فحش بدین به شورت خیسم اگرم تاییدم کنید خیلی چاکرم توی داستان دوم دیگه کاظم نیستم من باقرم دوستتون دارم نوشته شاعر شهوتی
0 views
Date: March 14, 2020