سکوت بره ها ۳

0 views
0%

8 3 9 9 88 8 8 8 8 1 9 87 9 87 8 7 2 قسمت قبل پاشو هی پاشو با تو ام دختر صدای دکتر بود که سعی داشت بیدارم کنه چشم که باز کردم اول از همه یونیفورم پلیس دیدم و نگاهم رفت بالاتر رو صورت سینان که بالای سرم ایستاده بود متوجه شدم که دستها و پاهامو باز کردن با اینکه جون نداشتم اما وحشتزده خودمو چپوندم تو بغل دکتر و صورتمو تو روپوش سفیدش قایم کردم نه اینکه بگم دکتر رو دوست داشتم یا حس امنیت بهم میداد نه اما به نسبت سینان به نظرم باز بهتر بود اما تحرکم با برگشتن درد پام مصادف شد که باعث شد تو سینه اش به فارسی جیغ بکشم پااااااام سینان حیوون من به تو گفتم یه کم درد زبون بسته رو چرا سوزوندی آخه اینهمه دیلدو رو میخواستی فرو کنی به این خیله خوب مدافع حقوق بشر میخواستم بترسونمش اونم که غش کرد با شنیدن این حرف دکتر وحشتزده و ناباورانه خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و در حالیکه سعی میکردم پام جایی نخوره رو زمین عقب عقب خزیدم و گوشۀ دیوار جمع شدم ساق پامو با دستام گرفته بودم و از شدت درد میلرزیدم پس همه چیز تقصیر دکتر بوده کثافت هالوک اما همونطور لخت به همون میزی که مثلا منو کنارش بازجوئی کرده بودن تکیه داده بود یه چند لحظه هر سه تاشون به من نگاه میکردن منم به هر سه تا دیدم که سینان با سر به دکتر اشاره کرد و با هم رفتن بیرون هالوک اومد و کنارم دوزانو نشست نمیدونستم سینان سوزوندتت وگرنه اونقدر اذیتت نمیکردم بیچاره دستشو گذاشت رو گونه ام حالا بعد از اینهمه ماه اینجا و بارها خوابیدن با اومیت دیگه معنی حرکات مردها رو دقیق میفهمیدم نگاه هالوک مثل همون شب اولی بود که اومد سراغم فقط فرقش با الان این بود که اونموقع بی تجربه بودم و نفهمیدم ای کاش اون روزها بیشتر میدونستم صداش میلرزید موقع حرف زدن و دستشو گذاشته بود رو گونه ام با بغض نالیدم هالوک بی به خدا قول میدم بعدا برات جبران کنم چی میشه الان نکن درد میکنه دارم میمیرم نترس حواسم هست نمیذارم اذیت بشی نکن تو رو خدا ولم کن نکن میگم نکن حی وون بی شرف با هم گلاویز شدیم مثل اون دفعه حیوون شده بود و حرف نمیفهمید پدر سگ اما ایندفعه فرق میکرد از شدت درد پام و نفهمیه این حیوون حشری عصبانی شده بودم تازه چیزی هم برای باختن نداشتم دور کمرمو گرفته بود که بکشه سمت خودش و تا حدودی منو رو پهلوی چپم خوابونده بود و گرفته بود زیرش با تمام قدرتم با دستای لرزون میزدمش آخرشم با دست راستم گلوشو گرفتم و فشار دادم که از خودم دورش کنم چشمام پر از اشک شده بود و میسوخت تو چشمام تب بود که فقط میخواستم ببندمشون اما نمیدونم چرا زورم می اومد بذارم ازم لذت ببره که در باز شد اینجا چه خبره سینان بود که برگشته بود یکراست اومد طرف ما هالوک ولم کرد و کمی عقب کشید نفس نفس میزدم اما وقتی سینان کنارم نشست نفس تو سینه ام حبس شد نگاهش جدی و بی احساس بود و بی احساس تر از نگاهش چشمکی بود که به من زد امیدوارم وقتی تنها شدی به تمام لحظه لحظه های امروز و کارایی که باهات کردم فکر کنی و یادت بمونه چون بعدا لازممون میشه حالا نمیخوای به هالوک بدی سر تکون دادم اون دیگه مشکل خودته مچ دست راستمو گرفت و منو کشید و به پشت خوابوند رو زمین اونقدر خسته بودم که زیاد لازم نبود زور بزنه همونطور که بالای سرم رو زانوهاش نشسته بود مچ دستامو دو طرف سرم چسبوند به زمین گریه میکردم یا بهتره بگم با بدبختی زار میزدم باز کردن پاهام که به شدت میلرزید برای هالوک مثل آب خوردن بود مثلا خیلی مراقب بود به پام آسیب نزنه اما نمیدونست که داره به روحم آسیب میزنه حالا که سینان نگم داشته بود دیگه جون نداشتم که مقابله کنم خسته و خواب آلود و تبدار بودم چشمامو بستم و وقتی هالوک آلتشو فرو کرد و تو اعماق کله ام سوختم کوچکترین صدایی ازم در نیومد نمیخواستم از درد کشیدنم لذت ببرن لج کرده بودم با همه چی و اصلا قیمتی که برای این لج قرار بود بپردازم مهم نبود از تمام آرزوهای دنیا نمیدونم چرا اون لحظه فقط یه آرزوی عجیب تو دلم داشتم چیزی که دلم میخواست الان باورم نمیشه دست نوازش اومیت رو میخواستم که تو بغلش آروم بگیرم نمیدونم شاید چون الان دیگه یه زن کثیف بودم جرات نکردم آغوش مامان یا بابامو آرزو کنم حتی فاطما اونم پاک و مهربون بود اونم مثل مادر بود برام اما اومیت فرق داشت شاید چون میدونستم میدونه کثیفم و باهام رو راست بود هر چی که بود الان دلم میخواست منو تو بغلش میگرفت و اونقدر مثل همیشه نازم میکرد تا خوابم ببره با صدای آههای بلند هالوک به خودم اومدم و چشمهامو باز کردم بی حال افتاد روم اونموقع بود که سینان ولم کرد و بلند شد هالوک داشت قفسۀ سینه امو میبوسید و یه چیزایی زیر لبی میگفت که نفهمیدم البته برام مهم هم نبود صدای سینان پیچید تو سرم برای امروز دیگه بسه با این حالت فکر نمیکنم بتونی یکی دو روزی سرویس بدی برو اتاقت تا بعدا خوم بیام سروقتت یک کم دیگه دکترو میفرستم پیشت باید باهات حرف بزنم هالوک کمکش میکنی تا شمارۀ ۱۲ آره اوستا نمیخوام خودم میرم هر جور راحتی دلم میخواست تا اتاقم به اومیت فکر کنم و تو خیالم اون باشه که منو میبره هالوک که از روم بلند شد به زحمت تکیه دادم به دیوار که یک کم جون برگرده تو تنم لای پام میسوخت و دل میزد حالم اونقدر بد بود که حتی پای دردناکم هم روی زمین مونده بود و نا نداشتم بلندش کنم همون کافی بود که بفهمم دیگه حتی جون ندارم نفس اضافه بکشم چه برسه تا اتاقم برم فقط سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم یکی بغلم کرد و انداخت رو دوشش هر کی بود خدا عمرش بده فقط میخواستم از این جهنم برم بیرون یک کم بعد تو جام بودم و آزاد وقتی بیدار شدم خیلی خسته بودم به نظرم تو اتاق تنها بودم همه جا فقط با نور ملایم آباژور روشن شده بود باید میرفتم دستشویی لحافمو کشیده بودن روم متوجه شدم یکی لباس تنم کرده هنوزم گیج میزدم پامو که گذاشتم زمین همه چیز مثل ضربۀ چکش کوبیده شد تو سرم و یادم افتاد اما اصلا نه حوصله داشتم نه نا که بخوام بهشون فکر کنم دروغ چرا حتی برام مهم هم نبود چه فرقی میکرد به حالم با کمک گرفتن از تخت لی لی رفتم تا دستشویی پام زوق زوق میکرد اما دیگه دردش از رون و ساق پایین تر اومده بود و فقط تو خود پام متمرکز شده بود بعد از کار سینان میترسیدم بشاشم اما در نهایت تعجب وقتی شاشیدم اونقدر درد نداشتم و نمیسوخت که میترسیدم با اینحال مثل همیشه نبود و اذیت شدم این چند وقته اونقدر دارو تو تنم فرو کرده بودن که الان هم بفهمم صد در صد دکتر مثل همیشه یه چیزی تو حلقم فرو کرده که اینجوری گیجم کثافت عوضی دیگه اگه بمیرم هم نمیرم پیشش پشت گوششو دید منم میبینه یه لحظه از خوش خیالی خودم خنده ام گرفت انگار من اینجا تصمیم گیرنده ام که اینجوری به خودم وعده وعید میدم و برای دکتر خط و نشون میکشم باید میدیدم سینان باهام چیکار کرده از تو کشو آینه رو در آوردم و گرفتم لای پام بدجوری قرمز و ملتهب بود اما اونجوری که فکرشو میکردم و تهدید کرده بود پاره ام نکرده بود بازم جای شکرش باقیه وقتی یک کم خیالم راحت شد تازه یاد حرفهای سینان خدایا عاقبت منو با این مردک وحشی به خیر کن با شنیدن صدای باز شدن در اتاقم حواسم جمع شد اما شنیدن صدای سینان که میگفت پس بالاخره بیدار شدی تمام تنمو به رعشه انداخت و آینه از دستم افتاد و شکست کجایی دختر صداش داشت نزدیکتر و نزدیکتر میشد در عرض چند لحظه تو چهارچوب در دستشویی ایستاده بود و دستاشو گذاشته بود لبه های در حالت چطوره سرمو تکون دادم و زمزمه کردم ممنون عالیه امان آینه رم شکستی که برو کنار بذار جمعش کنم خدای نکرده یه وقت قضا مضا پیش میاد برو بیرون تا بیام دست چپشو از قاب در برداشت و اجازه داد برم بیرون تا جایی که در اجازه میداد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی یه دفعه پشت گردنمو گرفت و کشید سمت خودش پشت گردنمو طوری فشار میداد که تمام نیروی نداشته ام رو میگرفت من و تو قراره خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکنی جسمی به هم نزدیک بشیم پس بهتره این مسخره بازیها رو تموم کنی فاصله میگیری که چی بشه به خیالت من نمیتونم هر از شما میترسم سینان بی میترسی یا نمیترسی فکر میکنی من کاری رو که بخوام باهات میکنم یا نه جواب بده می کنی ولم کرد پس عقلتو به کار بنداز و مثل آدم عادی رفتار کن اگه اشتباه کردی تنبیهت کردم و میکنم برو بیرون حالا دوباره میخواست تنبیه کنه یعنی خدایا کمکم کن دیگه جون ندارم خیلی طول نکشید که کارش تموم شد و با ظرف آشغال از دستشویی بیرون اومد رفت بیرون تو همون چند دقیقه ای که منتظر برگشتنش بودم تصمیم گرفتم هر جوری شده با التماس ازش بخوام از گناهم بگذره وقتی برگشت در اتاقو بست و تکیه داد به در و خیره موند به من تو دست چپش یه شلاق بود اونقدر ترسیده بودم که درد پامو نادیده گرفته بودم و وسط اتاق ایستاده بودم بشین میخوام باهات حرف بزنم چرا اونجوری نگام میکنی التماس میکنم غلط کردم دیگه نزن از در جدا شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش بشین گفتم نشستم رو تخت و چهارچشمی و وحشتزده تمام حرکاتشو زیر نظر گرفتم اول دکمه های آستیناشو باز کرد و بعد هم پیراهن سفیدشو در آورد و تو فضای نیمه روشن اتاق تونستم بدن برنزه اش رو ببینم که رد زخم روش زیاد بود زخمهای کشیده و طولانی مثل رد شلاق یا همچین چیزی پشتشو کرد بهم رو کمرشم همونطوری بود جای زخمهای تیره و روشن که چون نوع پوستشون فرق میکرد زیر نور برق میزدن بعد هم اومد و نشست کنار من روی تخت چشمام از این زخم به اون زخم لیز میخورد و با ناباوری داشتم نگاهش میکردم یعنی چی کار کرده بوده که اینطوری زدنش میخواست منم اینطوری کنه بی اختیار دستمو که میلرزید گذاشتم رو سینه اش و رو جای یکی از زخمها نفس عمیقی کشید و دستشو گذاشت رو دستم خواستم دستمو بکشم اما نذاشت رو مچ دست راستش هم جای گرد چند تا زخم کهنه بود اینجات چی شده جای سوختگی با سیگاره کی اینکارو کرده خودم با شنیدن این حرف وحشتزده خودمو کشیدم وسط تخت البته تا حدودی هم چندشم شد پس این آدم رسما روانیه چرا اینجوری نگام میکنی دختر کی خودش خودشو میسوزونه یه مازوخیست ما زو اون چیه یادم افتاد که این کلمه رو قبلا شنیده بودم هالوک بود که بهم گفته بود گفته بود اونموقعی که از یادآوری کارای سینان فشارم افتاد اگه سینان با خودش از این کارا میکرد پس سر بقیه چه بلایی می آورد چه سوال احمقانه ای پاتو نگاه کن ببین چیکار میکنه یعنی یکی که خودآزاره ولی تو منو آزار دادی اولا که کاری باهات نکردم که با خودم نکرده باشم و میدونستم طاقتشو داری یا حداقل خط قرمز درد کجاست دوما لازم داشتم ازم بدت بیاد از زدن و اذیت کردنت هیچ لذتی نبردم در اصل دیدی که حتی نتونستم بکنمت خیلی دلم میخواست اون لحظه من جای تو بودم که بازجوییم میکردن چرا از هالوک نخواستی که بهت با قهقهه خندید دیگه چی من مافوق هالوکم همینم مونده بود زیر دستم کتکم بزنه در ثانی تا تو هستی چرا اون من منظورت اینه که میخوای بزنمت لب پائینشو گاز گرفت و چشماش برق زد من نمیتونم من مثل شما نیس تو مثل ما چی حواست به حرفهایی که از دهنت در میاد باشه درسته مازوخیستم اما این رابطۀ مافوق و زیر دستی بینمون هست و خواهد بود که باعث میشه تهدید صداش و نگاهش به پام منظورشو دقیق بهم فهموند شلاقی رو که دستش بود پرت کرد جلوم روی تخت فکراتو بکن امروز تا شب اینجام برای حساب کتاب لازم نیست بیای اتاقم خودم میام اما امشب در هر صورت یکی یه کتک درست و حسابی میخوره فکر نمیکنم دوباره دلت بخواد کتک بخوری پس بهتره بجنبی لباسشو دوباره تنش کرد و در حالیکه لبخند میزد خواست بره که طاقت نیاوردم پشتتم خودت اونجوری کردی نه مارال حیف که دیگه نیس اونم مثل تو خودم دستچین کرده بودم ایراد نداره آدم از اشتباهای خودش یاد میگیره اما امیدوارم به خاطر خودت هم که شده نخوای فرار کنی راستی دکتر گفت باید بری پیشش برای تعویض پانسمان نمیرم چرا خودت بلدی اون بود که تقصیر اون بود اون گفته بود دیگه نمیخوام ببینمش اون فقط گفته بود یکی دوتا چک و در کونی بقیه اش ایدۀ خودم بود گفتم که دوست دارم یادت باشه باهات چیکار کردم و از ته دل بزنی الانم پاشو برو پیشش میخوام زودتر خوب بشی تا حال منم خوب کنی مثل پسربچه های شیطون پرید رو تخت و اومد وسط تخت کنارم چشماش از شوق برق میزد پف زیر چشماش با لبخندش بیشتر به چشم می اومد و یه حالت خاص و بچه گونه به صورتش داده بود خواست لپمو ببوسه اما خودمو کشیدم عقب نمیدونم چرا اما اونم دیگه پیله نکرد و ادامه نداد اندازه هاتو بهم بگو میخوام یونیفورم پلیس برات سفارش بدم اف به نمیتونم صبر کنم به فاطما هم میسپرم یک کم رو فرم بیارتت دوست دارم جون دار و قوی بزنی حالام پا میشی میری پیش دکتر فهمیدی جوابشو ندادم یاد دکتر که می افتادم لجم در می اومد انگار فهمید قرار نیست برم به نفعته که شب وقتی اومدم اون پانسمان عوض شده باشه بعد از رفتن سینان دراز کشیدم تو جام و مات و مبهوت خواستم به حرفهاش فکر کنم اما زودتر از اون که فکرشو میکردم فکرم مشغول چیز دیگه ای شد راستی اومیت کجاست یعنی نمیدونم چرا احساس میکنم دلم براش تنگ شده بدنم یه حالت خاصی بود با اینکه لای پام زوق زوق میکرد اما نمیدونم چرا اگه الان اومیت اینجا بود دلم میخواست یعنی اگه دلش میخواست اجازه میدادم راستی چرا اومیت اجازه میگرفت همیشه چرا مثل سینان نبود همیشه سعی داشت منو آروم کنه میدونست ازش میترسم اما اینو بر علیه من استفاده نمیکرد حالا شده با نوازش یا حتی یه گیلاس شراب انگار براش مهم بودم اینو حس میکردم هر چند تو این شرایط عجیب و احمقانه یک کم مسخره اس که فکر کنی برای کسی مهم هستی یا نه اگه مهم بودم الان اینجا نبودم شایدم دقیقا چون مهم بودم الان کارم به اینجا کشیده بود اونقدر مهم بودم که پدر و مادرم منو از خطرات قایم کنن راستی اگه اونروز مامانم منو با خودش میبرد امنیت چی میشد بازم کارم به اینجا میکشید یعنی قایم کردن من از خطر کمکی به آیندۀ من کرد اما اگه اونطوری که سینان میگه خودش منو دستچین کرده بوده دیگه چه فرقی میکنه احتمالا اگه اونروز رفته بودم امنیت فقط مسئلۀ زمان بوده احتمال میدم دیر و زود داشته اما سوخت و سوز نداشته از هر طرف نگاه میکنم میبینم اگه من نبودم این اتفاق برام نمی افتاد چیکار باید میکردم به دنیا نمی اومدم روی اون که کنترلی نداشتم باید خود کشی کنم این چند وقته فهمیدم که اونم تا حدودی غیر ممکنه لالا میگفت یه بار رگشو زده بوده اما انگار کسی داخل اتاقها رو زیر نظر داره چون خیلی سریع اومده بودن سراغش میگفت مردن خیلی راحت تر از کاریه که اومیت باهاش کرده بود برای تنبیه هر چی پرسیدم نگفت چیکارش کرده حدس میزنم همینشم چون تحت تاثیر مورفین های بود بهم گفت اما اونقدرم دیگه های نبود که بخواد تعریفش کنه و دوباره یادش بیوفته یعنی چه چیزی میتونه بدتر از مردن باشه تو فکر بودم که در باز شد فاطما بود بر خلاف انتظارم اصلا از دیدنش خوشحال نشدم خوبی مگه برات مهمه چرا بهم نگفتی سینان روانیه نتونستم نمیخواستم لحظه ای که جلوی من گلوی دختره رو برید یادم بیوفته نمیخواستم از حرفش وحشت کردم و تا حدودی هم خوشحال شدم وحشت از اینکه سینان به این راحتی آدم میکشه و خوشحال از اینکه اومیت اونم در نوع خودش روانیه ولم کن بینم بابا فرشته عصبی بودم نمیخواستی همونطور که مامانم نمیخواست ببین کارم به کجا کشیده اگه بهم یه آمادگی میدادی شاید یه جوری التماسش میکردم یا رفتار میکردم که نخواد بسوزونتم ولم کن تو رو خدا فرشته الانم اصلا حوصلتو ندارم راستشو بخوای تازه فهمیدم حالش خوب نیست گریه کرده بوده انگار دلم براش سوخت راست میگفت اونم بدبخت تر از من چی میخواستم از جونش تازه بیچاره با این حالش همیشه مراقب من بوده و تا جایی که تونسته بهم محبت کرده معذرت میخوام فاطما ببخشید پام خیلی درد میکنه از دستم ناراحت نشو خوب خودتم میدونی که دوستت دارم میدونم عزیز سینان منو فرستاده که بیام ببینم رفتی پیش دکتر یا نه نمیخوام ببینمش اون به سینان گفته بود که منو اذیت کنه دختر جون اینجا بهتره کاری نداشته باشی کی به کی چی میگه یا گفته تو فقط یه وظیفه داری اونم گوش کردن به حرفه حالا پاشو ببرمت پیش دکتر نتونستم دل فاطما رو بشکنم با کمک فاطما و لی لی کنان خیلی طول کشید تا برسیم به مطب فاطما صورتمو بوسید و تنهام گذاشت در زدم و رفتم تو دکتر پشت میزش نشسته بود اونقدر ازش دلخور بودم که نمیخواستم نگاهش کنم که عذاب وجدان داره واسه من درد روحی داره مرتیکه بلند شد و اومد سمت من اومدی بیا بشین پانسمانتو عوض کنم سینان بی گفته بود بیام منم اومدم بذار کمکت کنم نمیخوام پس برای چی اومدی سینان بی گفته بود بیام منم اومدم اومد سمت من اما نگاهمو انداخته بودم پایین رو پاهام و نگاهش نمیکردم چونه امو گرفت اما دستشو پس زدم به من دست نزن اگه بهت دست نزنم پس چه جوری باندها رو عوض کنم سینان بی به جز این دیگه جمله بلد نیستی از من دلخوری درو باز کردم که برم درو محکم بست خم شد و منو انداخت رو شونه اش با زانو میزدم به سینه اش که ولم کنه با هر ضربه به سینه اش یه درد میپیچید تو پاشنۀ پام که لجمو در می آورد و از پشت هم با مشت میزدم نکن دختر دردم میاد وحشی بازی در نیار منو گذاشت رو تخت آزمایش و هنوز کونم به تخت نخورده یه کشیدۀ محکم زد تو گوشم مثل بچۀ آدم بشین بذار کارمو بکنم یه جریان قوی داخلم نمیذاشت که به حرفش گوش کنم عجیب بود من همیشه یه بچۀ حرف گوش کن بودم تو خونه هم همینطور اما شاید مشکل همینجا بود من دیگه نه بچه بودم نه دختر حالا به نظرم فقط یه زن کثیف بودم یادمه فهیمه وقتی به سن بلوغ رسید یه دفعه از این رو به اون رو شده بود و پرخاشگر مخصوصا تو روی مامان و بابا خیلی وایمیستاد درو زیاد میکوبید به تخته اون که به بلوغ رسید با همه دعوا داشت اونموقع ها ازش میترسیدم مامان میگفت اگه فهیمه که اینقدر عاقله اینجوری شده خدا به دادمون برسه با عادل انگار فهیمه رفته باشه و یه غریبه اومده باشه اما کم کم مخصوصا بعد از اومدن به ترکیه خیلی بهتر شد و کمک حال الان هم همون حسو داشتم اما به خودم انگار یکی که من نبودم توی منو پر کرده باشه و همونقدر برای خودم غریبه شده بودم در نهایت تعجب متوجه شدم از این تغییر خوشحالم و خودمو به فهیمه نزدیکتر احساس میکنم و از طرفی هم همین قضیه باعث میشد دلم بگیره و عجیبه انگار بدنم تحت کنترل من نیست چون از تخت پایین اومدم و دارم میرم سمت در قبل از اینکه برم بیرون صدای سردشو شنیدم که میگفت دختر به سینان میگم ها واسه ام مهم نیست برو بمیر اصلا به عاقبت کارم و حرفهام فکر نمیکردم مغزم یه جورایی خالی بود دستمو گرفته بودم به دیوار و داشتم لی لی کنان میرفتم که صدای پاشو شنیدم فکر کردم میخواد درو پشت سرم ببنده اما صدا رفته رفته نزدیکتر میشد و کم کم رسید به من دستاش دور کمرم حلقه شد و منو از زمین کند ولم کن میخوام برم جلوی دهنمو محکم گرفت یادمه خیلی وقت پیش ایران که بودیم ملاقات یکی از خانومهای فامیل رفته بودیم که چون مرض قند داشت یه پاشو قطع کرده بودن البته خیلی طول نکشید که بیچاره مرد نمیدونم شاید چند ماه بعدش جاشو انداخته بودن وسط هال رو پاهاشم لحاف کشیده بودن که نبینیم حالا خواست خودش بود یا تو گرمای تابستون سردش بود یا چی نمیدونم اما اون چیزی که منو یاد خانومه میندازه حسیه که الان تو بغل دکتر دارم یادمه مامانم از خانومه پرسید که حالش چطوره منم داشتم گوش میکردم خانومه میگفت از قطع شدن پام که هیچی نگم بهتره اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکنه اینه که گاهی میخاره و نمیتونم بخارونمش اون لحظه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم مگه میشه پایی که نیست بخاره الان میبینم که میشده منم همین الان یه جور خارش گرفتم تو روحم دقیقا همونجا اون جایی که خانواده ام باید میبود و دیگه نیست بعد از چند ماه اینجا بودن فکر میکردم که به اینجا عادت کردم اما دیدن هالوک روانیم کرده بود هر کاری باهام کرد مهم نبود فقط ای کاش منو با خودش میبرد و بر میگردوند پیش خانواده ام اما یعنی قبولم میکنن دوباره یعنی میبخشن منو طوری حالم بد بود که دیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودم تازه میفهمم زن بدبخت چی میکشیده نمیدونم این درد و خارشو چه جوری باید رفع و رجوعش کنم چه جوری میشه روحو خاروند اما حدس میزنم اگه همینطور ادامه بدم احتمال قوی یکی زحمتشو برام بکشه دردی که دارم دیگه تو پام نیست تو روحمه دندونهامو به هم طوری فشار میدادم که پشت سرم درد گرفته بود دکترمنو که تو هوا دست و پا میزدم و لگد مینداختم با خودش کشید تو مطبش نفس نفس میزد انگار نیروی زیادی صرف من میکرد صداش متعجب بود آروم ب گیر خدا بلاتو بده چه مرگت شد تو یهویی بعد هم دستشو از رو دهنم برداشت و منو مراقب گذاشت زمین اما ولم نکرد دست راستش رفت تو جیبش با دست چپش که روی دهنم بود محکم دماغمو گرفت هر چی تقلا کردم که از تو بغلش در بیام نتونستم و بالاخره مجبور شدم دهنمو باز کنم با دست راستش سریع یه چیزی مثل قرص گذاشت تو دهنم و با دست راستش دوباره محکم جلوی دهنمو گرفت تو گوشم زمزمه کرد اگه هوا میخوای قورتش بده هوا نمیخواستم اصلا هیچی نمیخواستم مگه زوره نمیدونستم چی تو دهنمه اما کم کم مجبور شدم حرفشو گوش کنم داشتم خفه میشدم تو بغلش قورت دادی با تکون سرم گفتم آره اونوقت بود که خیلی سریع دماغ و دهنمو ول کرد به سرفه افتاده بودم ببینم دهنتو خیله خوب یه لیوان آب میخوای همونطوری که با تعجب نگاهم میکرد و نفس نفس میزد درو قفل کرد و کلیدو همراه دستاش گذاشت تو جیب روپوشش رفت و یه لیوان آب برام آورد و گرفت طرفم اما ازش نگرفتم مثل همیشه زل زد بهم مثل یه بزرگتر باهام حرف میزد مثل وقتهایی که مامان و بابا با فهیمه بحثشون میشد مخصوصا اون اوایل بخور که قرصو ببره پایین اینجوری با کینه نگام میکنی که چی بشه من که باهات راجع بهش حرف زده بودم بیا پانسمانتو عوض کنم یواش یواش داشت می اومد سمت من و منم لنگ لنگون عقب میرفتم پامو رسما گذاشته بودم زمین و دیگه تصمیم نداشتم مراقب باشم یا بذارم بهم دست بزنه هر تیری که تو پام میکشید انگار یه چیزی توم ارضا میشد ازش متنفر بودم نه فقط از اون از همه چی احساس میکردم گولم زده اوندفعه که باهام حرف زده بود همه اش دروغ بوده منو گول زده بود و احساس منو به بازی گرفته بود منه خرو باش که فکر میکردم میفهمه دردم چیه بدتر از همه اینکه فکر میکردم با آدم طرفم اینم یه آشغاله مثل اونای دیگه چی میخوای از جونم منظورت چیه چی میخوام از جونت میخوام پانسمان پاتو عوض کنم اصلا از طرز نگاه کردنت خوشم نمیاد دختر حواست باشه منم یه ظرفیتی دارم داری حوصله امو سر میبری بیا اینجا نمیام نمیخوام عوض کنی میخوام پام بگنده بیوفته که دیگه به درد نخورم اینجا و بندازینم بیرون پوزخند زد ای کاش به همین راحتی بود از اینجا فقط یه نفر زنده بیرون رفت که اونم خودت دیدی چی شد بعدشم اینجا اگه به درد نخوری اصولا سینان یه استفاده ای برات پیدا میکنه خلاقیتش در پیدا کردن کاربرد میشه گفت بینظیره اینا رو همونطور که می اومد سمت من و منم عقب میرفتم بهم میگفت یه دفعه ایستاد و طرز نگاهش عوض شد ببینم اصلا من با تو چرا دارم چونه میزنم بیا اینجا بهت میگم جونت به جهنم با اون درد روحیت سگ خندید اما نه یه جور خوب یه جور عصبی و کلافه بود که شاید قبلا منو میترسوند اما الان میخاریدم خودشم بدجوری چه مرگته تو الان از اینکه دلم نیومد با دست خودم درد بهت بدم و اذیتت کنم اینم جای تشکرته کم از دست من درد کشیدی به نظرت یا حتی با سینان مثلا چی کار میخوای بکنی که من درد نکشم همینجوریشم پام درد میکنه میخوای آمپول بزنی اونم که درد داره خودشم تا چند ساعت باز کن درو میخوام برم میری اما وقتی کارم باهات تموم شد دکتر یه نگاهی به ساعتش کرد و رفت پشت میزش نشست اشاره کرد که بشینم رو صندلی که انتهای میزش قرار داشت اما اهمیت ندادم و خیره خیره نگاهش کردم دیدن هالوک مریضم کرده بود هر جور میلته فعلا تا قرصه اثر نکرده کاری باهات ندارم اثر که کرد پانسمان پاتو عوض میکنم شش دونگ حواسم پیش دکتر بود که بیخیال تکیه داده بود به پشتی صندلیش و داشت نگاهم میکرد چی بود دادی به خوردم آشغال این ه بیرون بهش روهیپنول میگن هر چند اسمی که براش گذاشتن زیاد بهش نمیخوره چون من و تو که دیت نمیکنیم میکنیم چیز زیادی از حرفهاش نفهمیدم به تخت آزمایش اشاره کرد برو بشین نمیشینم میخوام برم کلیدو بده به نشونۀ بی علاقگی و کسالت چشماشو یه دور داد بالا و سرشو تکون داد برو اگه میتونی بلکه از سوراخ کلید رد شدی رفتم و چسبیدم به در مطب و از حرصم شروع کردم به بالا و پایین کردن دستگیرۀ در میخواستم با صداش اعصابشو خرد کنم تا بذاره برم شده بودم عین بچه ها انگار یکی منو از راه دور کنترل میکرد با اینکه حتی کارام برای خودم هم معنی نمیداد بازم انجام میدادم اونقدر با دستگیره ور رفتم که بالاخره صداش در اومد خدا بلاتو بده دختر ریدی تو اعصابم تو روت خندیدم انگار صدای پاشو شنیدم که نزدیک میشد از پشت یه دونه زد پس کله ام و پشت لباسمو گرفت و با خودش کشید بیا بتمرگ اینجا ببینم منو به زور نشوند روی صندلی تو دستش یه چسب نواری بود که سریع پیچید دور مچ دستام وقتی کارش تموم شد پای راستمو که باهاش ضرب گرفته بودم رو زمین گرفت روانی چطور میتونی بزنیش زمین درد نمیکنه نه پاهامو با چسب نواری چسبوند به گوشۀ میزش حالا بهتر شد میتونیم مثل آدم منتظر بشیم که قرص عمل کنه دوباره یه نگاهی انداخت به ساعتش و تکیه داد به صندلیش یه کم که گذشت سرم داشت واقعا گیج میرفت انگار مثل اون وقتایی شده بودم که اومیت بهم مشروب زیاد میداد بخورم انگار اصلا اومیت بود که داشت یه گیلاس شراب میداد دستم چهره اشو تیره و تار میدیدم نه نمیخوام دیگه بسمه دیگه مشروب خیلی خسته بودم نمیدونم کی خوابم برده بود وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم انگار بعد از رفتن سینان خوابم برده بوده هر چی که بود خوابیده بودم پام زوق زوق میکرد و تو پاشنه اش دل میزد ساعت دیواریم ۹ رو نشون میداد نفهمیدم ۹ صبح بود یا ۹ شب یادمه یه خواب عجیب دیدم اما اصلا یادم نیست چی بود خیلی گرسنه بودم باید یه چیزی میخوردم حالت تهوع داشتم احساس وقتهایی رو دارم که دکتر تازه اونموقع بود که همه چیز یادم افتاد به پام که نگاه کردم پانسمانش عوض شده بود تمام عصبانیتم دلتنگیم عشقم نفرتم یکباره برگشت تو وجودم با مشت محکم میزدم تو سرم کف دستام درد میگرفت مشتهام هم همینطور به هالوک حسودیم میشد که میتونه از نزدیک مامان و بابام و فهیمه و عادل رو ببینه حس بدی بود این چیزی که داشت منو از تو میخورد حس اینکه تمام تلاشمو نمیکنم حس اینکه اینها همه اش تقصیر منه اینو قبول داشتم اما چیزی که داشت منو میکشت ندونستن چه جوریش بود شاید اگه دقیقا میدونستم میتونستم مجازات خودمو هم مشخص کنم یه لحظه به خودم اومدم و در نهایت تعجب متوجه شدم که دارم پانسمان پامو باز میکنم و با مشت میزنم روی پام درد خوبی داشت یه جور درد لذتبخش که یه چیزی رو التیام میداد باید یه چیز تیز پیدا میکردم با تمام سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم دستشویی و مشغول گشتن شدم نمیخواستم خودمو بکشم مردن لیاقت میخواد من هنوز کارم با خودم تموم نشده میخوام تا آخر دنیا عذابت بدم فرشته لعنتی چرا هیچ چی اینجا نیست خواستم بیام بیرون که تو چهار چوب در با سینان مواجه شدم که دست به سینه تو چهار چوب در دستشویی ایستاده بود اما نه تنها نترسیدم بلکه خوشحال شدم تازه معنی این جملۀ مامانو میفهمیدم دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید سیگار داری سیگار من سیگاری نیستم سر و وضعت چرا اینجوریه براق شدم تو صورتش و با حرص زانومو کوبیدم به دیوار دستشویی چرا اینجوری میکنی دختر خل شدی دکتر میگفت اذیتش کردی من اذیتش کردم تازه متوجه شلاق مشکی رنگ و کوتاه که از زیر بغلش بیرون زده بود شدم با خندۀ بلند سینان به خودم اومدم من که مازوخیستم تا حالا از دیدن این شلاق اینجوری چشمام برق نزده بود اوه اوه تو چی هستی دیگه بیا بیرون میدیش به من بیا بیرون با هم راجع بهش حرف میزنیم مثل دفعۀ قبل ازش فاصله گرفتم و از کنارش رو شدم انگار حدس میزد که میخوام عصبانیش کنم هر دومون دقیق رفتار اون یکی رو زیر نظر گرفته بودیم نه اینکه بگم چون میترسیدم رفتارشو زیر نظر داشتم اتفاقا میخواستم ببینم کی عصبانی میشه و یه کاری میکنه فکر خوردن ضربه های اون شلاق یه رعشۀ خوشایند انداخت تو بدنم شاید حتی به جرات بگم نفهمیدم هیجان بود یا ارگاسم با صدای سینان به خودم اومدم خوب فکر میکردم تو این مدت به قوانین اینجا آشنا شدی دیگه قرارمون این بود که حرف گوش کنی من با هیشکی قراری نذاشتم میدونم تو قرار نذاشتی منظورم ما یه سری قانون اینجا گذاشتیم که تو هم موظفی رعایت کنی مثل خونه اتون ضربه اشو از بد جاییم زده بود بی اختیار اشکام شروع کرد به ریختن و تمام نیروم ته کشید نشستم لبۀ تخت درد پام برگشته بود سینان بی بذار برم میخوام برم پیش حالا چیکار کنم کجا برم دردت چیه هالوک کجاس من فکر میکردم ازش بدت میاد دلت براش تنگ شده با بدبختی خیره شدم تو چشماش نه من که از حرفهای تو هیچ چی نمیفهمم اما دندون قروچه هات میگه حالت خوب نیست نمیدونم چرا اینکارو میکنم اما بیا بگیرش شلاقو گرفت طرفم با ناباوری نگاهش میکردم دستم بی اختیار رفت و دستۀ شلاقو گرفتم دستم یه برق عجیب تو چشمای سیاهش بود دوباره دست به سینه ایستاده و خیره شده بود به من نه اینجوری خیلی آسونه میخوام عذاب بکشم زدن خودم دقیقا همون چیزیه که فرشته میخواد خودم میدونم چطور ازش دریغش کنم درد داشتن هم همینطور تصمیم دارم از خودم دریغشون کنم شلاقو پرت کردم طرفش همین من فکر کردم الان خودتو سیاه و کبود میکنی خودم هم همین فکرو میکردم اما نتونسته بودم عصبانی تر از این حرفها بودم بیحال دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف دقیقا روی محوطۀ تخت آینۀ بزرگ سر تا سری بود موجودی که میدیدم پیژامهٔ صورتی تنش بود و خسته روی تخت بزرگ دونفره که روتختی سرخ داشت دراز کشیده بود و ساق پاهاش از تخت بیرون تو هوا آویزون صورتی لباسش مثل زخمهای روی تن سینان بود اما رو تن تخت انگار تازه میفهمیدم چرا اومیت خیلی به خودش نگاه میکنه انگار داری فیلم میبینی شاید برای همون میتونه طولانی مدت توی من بمونه و پدرمو دربیاره حواس آدم پرت میشه مخصوصا وقتی باورت نمیشه اتفاقی که داره می افته واقعیت داره شاید بهتره منم از این به بعد از همین متود برای رفتن و غیب شدن استفاده کنم رو گلوی دختر تو آینه آثار کمرنگ کبودی میبینم پای چشمش رد یه زخمه که میخوام بگم بهش میاد قیافه اش رو یه جوری جذاب میکنه انگار گریه کرده چشمهاش خیسه و دماغش قرمز موها و شونه های یه مرد رو میبینم که کنار تختش حرکت میکنه و میاد کنار دختره میشینه رو تخت اونم دراز میکشه حالا میتونم صورت اونم ببینم اونم خیره شده به دختر تو فیلم انگار برای اولین باره که داره میبینتش کمی بعد مرد دستاشو میذاره زیر سرش و زانوهاشو جمع میکنه رو تخت و خیره میشه به خودش از نگاهش میفهمم ابروهاش به هم نزدیک شده انگار که داره فکر میکنه مرد تو فیلم میگه به اومیت میگم آینه رو از تو اتاقت برداره فعلا اتاقتم باید عوض کنم نگاهتو تو آینه اصلا دوست ندارم انگار اینجا نیستی نگاهمو مینندازم تو نگاه مرد تو فیلم و شونه بالا میندازم حرفهاش برام مهم نیست هیچ چی برام مهم نیست در عوض به صورت مرد نگاه میکنم خیلی از دختره درشت تره سینان به نظرت مرده چیکار میکنه منظورتو نمیفهمم شغلش چیه اوایل تو رشتۀ پزشکی درس میخوند اما بعدش یه دفعه تصمیمش عوض شد و رفت پلیس شد چرا چه میدونم شاید کم آورد شایدم با مردن دخترش و زنش با روحیات واقعی خودش یه دفعه آشنا شد مرد تو فیلم سرشو برگردوند سمت دختره نگاهش یه جوری بود اولین بار بود همچین نگاهی میدیدم بعد هم از تو فیلم خیره شد به من بازوشو گذاشت زیر سر دختره به نظرت دخترش واقعا مرده یا مثل مامان و بابای من یه جنازۀ الکی نشونش دادن دو تا جنازه فکر میکنم زنش واقعا مرده هرچند دخترش رو دقیق نمیدونم که واقعا مرده یا نه یادمه دخترشو خیلی دوست داشت چون معلومه بعد از اون همه چی به هم ریخت براش بعد اینهمه سال برای اولین بار دارم میبینمش خوش به حال دختره انگار مرده خیلی دوستش داشته ای کاش یکی هم بود که منو دوست داشته باشه مرد از تو آینه لبخند محوی بهم زد و رفته رفته لبخندش پررنگتر شد یکیش فاطماس که دوستت داره میدونم که داره خیلی وقته میبینمتون که چطوری موهاتو شونه میکنه چطوری ناز و نوازشت میکنه اما عجیبه که برات خوشحال میشم و مثل قبل دلم نمیاد بزنمش یا اذیتش کنم شاید چون گاهی فکر میکنم به نظرم اینجا آوردنت اشتباه بود باید از اول می آوردمت پیش خودم و بال و پرتو کلا میچیدم که اما گفتم شاید محبت فاطما تو رو به اینجا گره بزنه حالا میبینم که اشتباه کردم از همون اول باید خودم میگرفتمت زیر پر و بال خودم و درست و حسابی از حال و هوای بیرون مینداختمت بیا زن و دختره برای چی مردن اما انگار فیلم تموم شده بود دوباره خودم شده بودم چون مرد تو آینه دختره رو با خودش برد نمیدونم مرد تو آینه بود یا سینان که گفت اینجا به هیچکس دل نبند نه اینجا نه هیچ جای دیگه تو زندگیت دل بستن آخرش شکستن و تباهیه مثل من که عاشق شدم و زنم که بهم خیانت کرد اما از بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد نگران نباش تو هم کم کم یادت میره منو برد تو یه اتاق خیلی ساده برعکس اون اتاقی که قبلا توش بودم با گفتن الان بر میگردم منو تنها گذاشت و رفت بعد از رفتن سینان بلا تکلیف نشستم رو تخت گردی که وسط اتاق بود تا برگرده تنها شباهت دو تا اتاقا با همدیگه نداشتن پنجره بود دیوارهای اینجا از سقف تا نصفه قرمز جگری بودن و از نصف به پایین و کف مشکی رنگاش باعث میشد سردرد بگیرم تصمیم گرفتم که فقط به قرمزش نگاه کنم تخت گرد و مشکی چرم هم که من روش نشسته بودم وسط اتاق دراز کشیدم روش و یه چند دقیقه ای به سقف نگاه کردم تا آروم بشم دوباره نشستم از در که می اومدی تو رو دیوار سمت راستت یه در چرمی مشکی با طرح فرو رفته که احتمالا به جای دیگه ای راه داشت سمت چپ هم یه کمد دیواری نسبتا بزرگ بی اختیار بلند شدم و رفتم و در کمد رو باز کردم تو کمد پر از لباسهای مختلف بود یه سریهاشون هم چرم اونایی که چرم بودن کنار همدیگه سمت چپ کمد آویزون شده بودن بهشون که دست کشیدم حس چندش بهم دست داد راستش خیلی از جنسششون خوشم نیومد یه جوری بود خیلی سریع رفتم سراغ اون یکی لباسا اغلبشون کاستوم بودن پرستار روپوش دکتر لباسهای فورم مشاغل مختلف اینا مال منه یعنی باید بپوشمشون چندشم شد و تنم لرزید لعنت به این لرزه ها با صدای در اتاق که باز شد و سینان که برگشت در کمدو بستم برای تو همه رو عوض میکنم سایز خودت تازه مسئلۀ نظافت هم هست بی تفاوت شونه بالا انداختم از این به بعد اینجا اتاق خوابته گاهی وقتها که شبها اینجا تا دیروقت مشغول حساب کتاب میشم و زمان از دستم در میره اینجا می مونم فکر میکنی بتونی گاهی یه هم اتاقی تحمل کنی جوابشو ندادم برام چقدر عجیب بود که اینقدر راحت دارم راجع به سکس با مشتری حرف میزنم اما مشتریها میان اینجا نه میرین اونجا به پشت سرش اشاره کرد سمت در چرمی تازه متوجه شدم تو دستاش باند زخم و بتادین و پاپوشه بشین بذار پاتو پانسمان کنم نمیخوام بچه بازی در نیار بشین بذار برات ببندمش اما ننشستم فقط خیره سرانه نگاهش میکردم سینان وسایل توی دستشو رو گذاشت روی تخت و با گفتن شاید بعدا نظرت عوض شد رفت و در چرمی رو باز کرد بیا نزدیکش که رسیدم میخواستم برم تو اتاق که از پشت کمرمو گرفت و با خودش کشید سمت تخت منو انداخت رو تخت اما تا بخوام خودمو جمع کنم خودش هم نشست و پامو گرفت بغلش پشتش به من بود و نمیدیدم چیکار میکنه میزدمش اما ولم نمیکرد سعی میکردم محکمتر بزنم حتی با نوک آرنج اما مشغول کار خودش بود هر کاری میکردم نمیتونستم پامو از تو دستش در بیارم با بتادین پامو شستشو داد با اینکه درد زیادی داشت و میسوخت اما صدامو خفه کردم نمیخواستم از درد کشیدنم لذت ببره شایدم نمیخواستم فرشته صدامو بشنوه کارش خیلی سریع تموم شد بلند شد و ایستاد رکورد شخصیمو زدم یس بیا اینم یه پانسمان سریع و فوری خوشت اومد بازم بازش میکنم حالا میبینی سرخوش و ملایم خندید اگه جرات داری بازش کن ببین چیکارت میکنم فعلا بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم وقتی وارد اتاق بغلی شدیم متوجه شدم اینجا همون اتاقیه که سینان و هالوک این اسم چی داشت که منو از تک و تا مینداخت آخه دلم گرفت و حالم دوباره بد شد سرمو گرفتم تو دستام سینان بدون توجه به حالم داشت حرف میزد اولین چیزی که باید یادت باشه اینه که ماهیت درد همیشه یکیه هر چند نوع و شکلش از آدم به آدم فرق میکنه اما برای همه یه حس مشترکه نباید به این فکر کنی که چرا این آدم درد داره باید فقط به یه چیز فکر کنی و اونم اینکه این آدم درد داره اصولا از پس خودم بر میام اون بیرون اما گاهی من هر وقت نمیتونم تحمل کنم و میام اینجا یعنی می اومدم پیش مارال از این به بعد توئی چیکار میکنی یعنی میکردین یعنی میکرد که آروم میشدی بذار برات اینطوری توضیح بدم تو یکی از قبایل آفریقایی یه طبابت خاص مرسومه اونی که مریضه رو میخوابوننش تو یه اتاق پر از گیاهان طبی دکترشون یا جادوگرشون یا حالا هرچی که اسمش هست دونه دونه اینا رو میگیره جلوی دماغ بیمار تا بالاخره بیمار به یکی از این بوها علاقه و کشش نشون بده همونو حالا یا میجوشونن یا میکوبن و میدن بهش بدن آدمو اگه به حال خودش ول کنی و براش نسخه نپیچی خودش میدونه دوای دردش چیه حالا نگاه کن با دقت ببین دوست داری کدوم یکی از اینها رو تجربه کنی من که بلد نیستم باهاشون چیکار کنم من بلدم یادت میدم اگه اشتباه انتخاب کنم چی رو دردت تمرکز کن ببین تا چه حدیه وسیله رو بر مبنای اون انتخاب کن اگه دیدی آرومت نکرد برو سراغ بعدی اغلب مشتریهامون همین کارو میکنن میسترس نفهمیدم کلمۀ آخری که گفت چیه اما چون صداش میلرزید فهمیدم باید معنی خاصی داشته باشه از در و دیوار همه چی آویزون بود اکثرشونو نمیدونستم چیه و حتی نمیتونستم حدس بزنم باهاشون چیکار میشه کرد بیحوصله بودم و سریعتر میخواستم یه کاری بکنم نمیشه خودت انتخاب کنی نه نمیشه حال خودم هم خیلی خوب نیست نمیدونم چیکار میکنم ممکنه کار دستت بدم به پام اشاره کردم از این بیشتر یعنی پوزخند زد خیلی خیلی بیشتر چشماش دیگه اون برق چند دقیقۀ پیش رو نداشت حالا فقط غمگین بودن و بی رمق انگار یه بار سنگین رو دوشش جا خوش کرده بود که من نمیدیدم خودم هم همچین بهتر نبودم این اتاق یه جو خاص و سنگین داشت یه جور رخوت تو آدم ایجاد میکرد رخوتی که از روی لذت نبود رخوت پایان یه روز کاری و جون کندن بود تو معدن ذغال سنگ نمیدونم چرا اینجا اینقدر خسته شده بودم دیگه اون جنگندگی چند دقیقۀ پیش تو وجودم نبود دیوارهای خاکستری رنگش رنگ خاصی بودن نمیدونم تحت تاثیر خستگی بود یا چی اما دیگه حال نداشتم کاری بکنم انگار فهمیده بود کون گشادی و خستگیم بود که به جای من گفت تصمیم دارم همه چیزو از خودم دریغ کنم اونجوری یه دفعه چشم باز میکنی و میبینی همه چیزو با هم میخوای میبینی هیچ چی نداری به جز اون آرزوی لعنتی که شده همه چیزت که میدونی هیچوقت بهش نمیرسی آرزوم تو چی آرزوی تو چیه من آرزویی ندارم اشاره کردم به صندلی و میزی که منو پشتش بازجویی کرده بود بشین میگم بشین معذب و رنگ به رنگ شد اما برخلاف انتظارم نشست انگار از اینکه یه دختر که خیلی هم از خودش کوچیکتره بهش امر و نهی کنه خوشش نیومد اما حالتی که نگاهش داشت میگفت یه چیزی هست که اختیارشو ازش میگیره نشست همونجایی که گفته بودم مثل خودش تکیه دادم به لبۀ میز پرسیدم آرزوی تو چیه گفتم که هیچی بی اختیار دستم بالا رفت اما تو هوا دستمو گرفت و بلند شد نچ نچ نچ نچ نچ آ آ الان وقتش نیست نه تو آماده ای نه کارتو بلدی اما جذبه داری خوشم اومد خوب نگفتی کدوم یکی از این وسایلا رو میخوای استفاده کنی روی تو نه روی خودت با دقت نگاه کن ببین چی دلت میخواد دلم میخواد از اینجا برم بین میز و سینان گیر افتاده بودم با انگشت اشاره اش چند تا ضربۀ محکم زد تو گیجگاهم طوری که با هر ضربه گردنم هم با کله ام میرفت نمیشه اینو تو اون کله ات فرو کن اون خارش لعنتی دوباره برگشته بود اینبار خیلی بدتر تصمیم نداشتم تا یه بلایی سرم نیاورده از اینجا برم بیرون پس همون کار خودشو کردم و زدم تو پیشونیش پس منم نمیشه ای نو فو رو کن تو اون کل لت آش غال شنیدم انگار دکترو زده بودی هیم راست میگفت آخی دردش اومده به کوچیکتراز خودش چغولی کرده نمیدونم چرا هر کاری میکردم به جای اینکه عصبانی بشه صداش رفته رفته آرومتر میشد گفت یه چیزی اذیتت میکنه اینو حس میکنم نگی هم کم کم پیداش میکنم چی دلت میخواد بگو یعنی بیشرف نمیدونست من چی دلم میخواد یعنی نمیفهمید میخوام برگردم پیش خدایا میخوام بگم مامان و بابام اما نمیدونم جراتشو دارم برگردم پیششون یا نه الان چیکار کنم دارم روانی میشم نفس عمیقی کشیدم و زدم به سیم آخر یا شانس و یا اقبال با تمام خباثت خیره شدم تو چشماش انگار از چیزی که تو چشمام دید خوشش نیومده بود نگاهش اول پر از اخطار بود اما کم کم جاشو داد به یه چیز دیگه یه چیزی مثل این نگاهو نمیشناختم تا حالا ندیده بودم اما مهم نیست اخطار خوبه این یعنی راهو دارم درست میرم میدونی چی فکر میکنم نه نمیدونم بگو راجع به دخترته میخوای بدونی گوش میکنم دخترت زنده اس بردنش تو یه جنده خونه اونجا کار میکنه از صبح تا شب زیر مردهای مختلف میخوابه و حال میکنه مثل جنده ها با پوزخند نگاهم میکرد اما صداش میلرزید تا وقتی که از کارش خوشحال و راضیه براش خوشحالم این یعنی انگار هر کاری کرد نتونست ادامه بده در نهایت تعجبم اشکاش همزمان از جفت چشماش ریخت دستاشو زد زیر بغلهاش و زل زد به من خدایا من چرا اینجوری خبیث شده بودم تردید لحظه ایم جاشو داد به همون خباثت و خارش پس بقیه اش دیگه راجع به دخترم چی فکر میکنی پلیس شهرتون خودش دستچینش کرد الانم داره انگار تازه داشتم میشنیدم چی به سرم اومده تمام بدنم داشت با اتفاقی که افتاده بود ارتباط برقرار میکرد تا الان چشمام فقط میدید اما باورم نمیشد حالا که با گوشام هم داشتم بلند بلند میشنیدم یه لحظه احساس کردم تمام نیروم ته کشیده زانوهام میلرزیدن و نمیتونستن وزنمو تحمل کنن چرا نمیتونستم نفس بکشم چشمام دو دو میزد که ببینم هوا کجاست شاید تونستم نفس بگیرم از توش اما هوا نبود نفسم نبود ریه هام نبود بی اختیار رفتم سمت یکی از دیوارها و اولین چیزی که به نظرم میرسید شبیه شلاقه برداشتم و خودمو باهاش زدم اما دردش افاقه نمیکرد رفتم سروقت اون یکی با اونم زدم اما راه دستم درست نیست برای زدن نیرو ندارم رفتم سمت سینان بزن بگیرش بزن حتی تکون نمیخورد شروع کردم به زدنش شاید تکون بخوره اما نمیخورد کوچکترین حرکتی نمیکرد وقتی دیدم به بدنش حساسیت نشون نمیده خواستم با شلاق بزنم تو صورتش که دستش بالا اومد و جلوی ضربه رو گرفت شلاقو از تو دستم کشید بیرون صورت خط قرمزه نمیدونستی بدون مچ دستمو گرفت و دنبال خودش از اتاق برد بیرون درو بست شروع کرد به باز کردن دکمۀ آستیناش اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب اول تو منو بزن بعد من تو رو خوبه الان حالم بده نمیتونم اول من شروع کنم شلاقو گذاشت کف دستم انگار اونم عصبی بود پیراهنشو خیلی سریع در آورد انداخت روی تخت میلرزیدم دستام هم همینطور انداختمش رو تخت نمیتونم نمیتونی نمیتونی منو بزنی من که هالوک رو فرستادم سر وقتت و دزدیدمت من که همه چیتو ازت گرفتم من که سوزوندمت مگه دلت برای خانواده ات تنگ نشده خواهرت برادرت ها دیگه باید باهات چیکار کنم که بخوای بزنی انگار ایندفعه اون بود که خیال داشت منو عصبانی کنه همونطور که با لذتی مریض به من خیره شده بود لب پایینشو گاز گرفت اینا کافی نیست بذار ببینم دیگه چیکار میتونم بکنم تا تو بتونی بزنی فاطما و اومیت چی اگه اونارو ازت بگیر حرکت بعدیم همونقدر که احتمالا سینان رو متعجب کرد برای خودم هم غیر قابل فهم بود در نهایت ناباوری بغلش کرده بودم و پیشونیمو گذاشته بودم رو سینه اش حالا دیگه نمیتونستم اشک بریزم انگار بالاخره چشمه اش خشک شده بود سینان من نباید اون روز تنها می موندم از خودم عصبانیم از مامان و بابام چرا تنهام گذاشتن خونه چرا من خودم باهاشون نرفتم خونه چی داشت که از پدر و مادر و خانواده ام مهم تر بود از پدربزرگم متنفرم از مادربزرگم که زود مرد و دیگه نبود که پدربزرگمونو جمعش کنه سگ هار اون بود که اینقدر بابامو اذیت کرد تا بالاخره فراری شدیم تو که کاری نکردی که بتونم بزنمت حداقل نه به اندازۀ خودم آروم و ملایم بازوهاش نشست رو کمرم صداش پر از آرامش و خیلی مهربون بود وقتی گفت چه دختر بدی بودی پس اینهمه وقت ولم کرد و با فشار دستامو از دور کمرش باز کرد رفت و نشست روی لبۀ تخت کرخت و بی حس نگاهش میکردم ملایم زد روی رونهاش بیا بخواب رو پام میخوام تنبیهت کنم نگاهم مونده بود روی شلاق انگار فهمید و پرتش کرد اونطرف شلوارتم در بیار شلاق لازم ندارم دستم خودش تنهایی به اندازۀ کافی سنگین هست بیا مسخ و بی اراده رفتم سمتش شناخت حالا که به این کلمه فکر میکنم میبینم که ما واقعا هیچوقت نمیتونیم کامل خودمونو بشناسیم شناخت ما از خودمون محدود میشه به شرایط زمانیمون و محیط اطراف خودتو تو اون لحظه و موقعیت و مکان شاید تا نهایت درجه بتونی بشناسی اما جای دیگه چی تو موقعیت دیگه چی بعد از مدتی این سؤال پیش میاد که من واقعا کی هستم یعنی خودشم تو مکانی به این بی ثباتی و شکنندگی مثل اینجا الان که اینجا تو این لباسای چرمی و جوراب شلواری توری و چکمه های پاشنه بلند که تا روی زانومو میپوشونه ایستادم همونقدر برای خودم غیر قابل شناسایی هستم که مشتریم تازه رفته تکرار مکررات مردها و زنهایی که پیشم میان تا تحقیر بشن خرد بشن آدمهایی که بیرون از اینجا خرد میکنن اونطوری که سینان گاهی بهم میگه متقاضیهام از مارال خیلی بیشتره و بعضیهاشون اونقدر ازم راضی هستن که روی قیمت اصلی مقداری هم انعام شخصی برای خودم میذارن برای چی نمیدونم من که نه میتونم بیرون برم نه این پولها رو خرج کنم پس چه فرقی میکنه من اما حقوقم یا بهتر بگم پاداشمو جور دیگه ای میگیرم اولیش دیدن گاه و بیگاه اومیته که به عنوان مشتری میاد اینجا پیشم اون مازوخیست نیست و طبعا سکس ملایم و مهربون خودشو با من داره گاهی وقتها ازش میخوام یه سیلی یا یه درکونی بهم بزنه اما نمیزنه دومیش هم وقتی کارم با سینان تموم میشه از کف دستاش میخورم یه فصل کتک درست و حسابی اونقدر دلچسب و ارضا کننده که کلمه ای در وصفش پیدا نمیکنم حتی فکر کردن بهش هم حالمو خوب میکنه حالا دیگه پام خوب شده با اکثرمشتریهای دیگه چه زن چه مرد کارمون با تحقیر و تا حدودی هم شکنجه شروع میشه و با سکس تموم هر کس هم فانتزیهای خاص خودشو داره یکی جاسوسیه که گیر افتاده و منم مامور که دارم ازش حرف میکشم یکی دیگه یه زندانیه که همبندش که من باشم بهش تجاوز میکنه البته این فانتزی رو هم زنها دارن هم مردها به نسبت خودشون هر کس خط قرمزش یه جاییه من اما خط قرمز لازم ندارم من خودم کلا خط قرمزم بعضیها خیلی سریعتر به حرف میان بعضیها مقاومتشون بیشتره اما هیچکدوم به اندازۀ سناریوی خودم و سینان برام لذت بخش نیست من یه مامور پلیسم که از زندانیم میپرسم آرزوش چیه اونوقته که خیره سر و لجباز میشه این سؤالو واقعا میخوام جوابشو بدونم شاید بتونم بفهمم درد خودم چیه شاید بتونم روی یه آرزو تمرکز کنم و اینطوری از درون خورده نشم اما نمیگه بیشرف با بقیه بازیه و حواسم هست که اذیتشون نکنم اما با سینان قضیه فرق میکنه طوری میزنمش که گاهی تنش زخم میشه جواب سؤالمو میخوام که اونم هیچوقت نمیگه هنوز یه بار هم نتونسته منو بکنه چون همون زیر شلاق و درد ارضا میشه و آبش میاد مثل قبل دیگه نه تو حیاط میرم نه میدوم بیشتر تو همون اتاق پشتی خودمو زندانی کردم تنها وقتایی که مجبورم برم بیرون وقتیه که باید غذا بخورم و میتونم فاطما رو هم ببینم و وقتهایی که برای آزمایش باید برم پیش دکتر با همدیگه قهریم دیگه با هم حرف نمیزنیم بعد از اتفاق اونروز که اونطوری منو خوابوند الان هم آخر شبه دو ماهی از اومدنم به این قسمت گذشته خسته و ارضا نشده و هیجانزده نشستم روی تاب که یه تیکه چرمه که از چهار طرف با زنجیرهای محکم و قوی از سقف آویزون شده و دارم تاب میخورم نمیدونم چرا امروز حالم خوب نیست از صبح بیحالم گاهی سرم گیج میره برای غذا هم نرفتم میل نداشتم این تاب منو یاد ننو میندازه مخصوصا وقتی روش تاب میخورم تا خوابم ببره اما الان حال ندارم تا اتاق و تخت گرد برم ایراد نداره امشب اینجا میخوابم سر کارم انگار دوباره رفتم تو نقشم اوایل از فانتزیهای عجیب و غریبی که میشنیدم شوکه میشدم اما کم کم برام عادی و بی اهمیت شد من همیشه تو اتاق آماده ام و اونها هستن که با کاستومهایی که داخل میشن تعیین میشه که باید باهاشون چیکار کنم اونوقته که منم میرم و لباسمو عوض میکنم وقتی بر میگردم تو اتاق دیگه بازی نیست همه چی جدیه میرم تو نقشم تا آزاد بشم تا خودمو گول بزنم که منم بعد از شکنجه یا حرف کشیدن از این آدم قراره برم خونه پیش خانواد در چرمی که به اون یکی اتاق وصل میشد باز شد سینان بود انگار اونم امشب قرار بود اینجا بخوابه امشب دیگه خسته ام سینان اگه میخوای باید صبر کنی تا فردا باید با هم حرف بزنیم ببینم تو بدون کاندوم با کسی سکس داشتی نه فقط اومیت مریضی چیزی شدم دقیقا فکر کن چند سال که نیست که بگی یادم نیست فقط دو ماهه با کی دیگه کاندوم استفاده نکردی میگم فقط اومیت اون از اولش هم کاندوم مصرف نمیکرد برای من چرا نمیفهمی برو گمشو حالم خوب نیست خسته ام که فقط اومیته اومیت که وازکتومی کرده اون دیگه چیه ترسیدم کلمۀ ترسناکی بود به نظرم حالا دیگه میدونستم که اومیتو دوستش دارم تنها کسی بود که به چشم مشتری بهش نگاه نمیکردم و از هم آغوشی باهاش و دیدارهای گاه و بیگاهمون حس خوبی بهم دست میداد وازکتومی سکته ای چیزیه اومیت طوریش شده گوشیشو برداشت و زنگ زد به یکی اومیت میتونی بیای یه سر اینجا کارت دا همین الان رفیقت حامله اس 8 3 9 9 88 8 8 8 8 1 9 87 9 87 8 7 4 ادامه نوشته

Date: October 12, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *