سکوت بره ها ۴

0 views
0%

قسمت قبل سینان همونطور که با اومیت حرف میزد منو که بهتزده ولو شده بودم روی ننوی چرمی تنها گذاشت و رفت چشمامو دوختم به یکی از زنجیرهای آویزون از سقف و رفتم تو فکر خواستم برم دنبالش اما بعد بیخیال شدم دقیقا نمیدونستم چه احساسی باید داشته باشم دلم میخواست بگم از شنیدن این خبر متعجبم اما نبودم اینو یکی میگه که بلاهای عجیب و غریب سرش نیومده باشه نفهمیدم سینان کجا رفته اما چه فرقی به حال من میکرد آخرش معلوم بود قراره چی بشه این به قول معروف بچه رو قرار بود بندازه نه اینکه بگم میخواستم نگهش دارم نمیدونم شایدم میخواستم فقط میدونم که اگه بچۀ اومیت بود احساسم شاید فرق میکرد شایدم نه چه میدونم یاد آرزوهای احمقانه ام پشت وانت با فهیمه افتاده بودم اینکه فکر میکردم شوهرم قراره همسن و سالهای خودم باشه یادمه با خودم قرار گذاشته بودم که دو تایی با هم یه رشته بخونیم و وقتی هم درسمون تموم شد یه جا با هم کار کنیم و وقتی یه کم پول پس انداز کردیم بچه دار بشیم اونموقع ها فکر میکردم شوهرم قراره یکی باشه که دوستش داشتم هر چند اومیت رو دوست داشتم حالا اینو دیگه میدونستم هرچند همسن خودم نبود به نظرم به جز سنش همه چیزش جذاب بود اکثرا پیراهن مردونه میپوشید و شلواری که معلوم بود مال کت شلواره اما کتشو هیچوقت تنش نمیکرد همیشه آستیناشو تا میکرد و تا نصفه میزد بالا با اینکه کمی شکم داشت و تو پر بود اما میتونم بگم خیلی بهش می اومد عطرشو خیلی دوست داشتم ازش پرسیده بودم گفت اسمش هستش مال دزدکی یه دونه برام خریده بود و داده بود به من که هر وقت دلم براش تنگ شد بوش کنم میتونم بگم به نسبت موقعیت زمانی و مکانیمون هم با من مهربون بود معصومیتی که تو چهره اش موج میزد رو دوست داشتم حالا دیگه میدونستم که خواهر مارال رو نکشته و بدنم دیگه از نوازشهاش منقبض نمیشد پایین تنه ام ریلکس تر شده بود و از هم آغوشی با اومیت کمی لذت هم میبردم مخصوصا وقتی که ته ریشهای کوتاهش پوستمو نوازش میکرد از وقتی اومده بودم اینجا سعی میکرد هر دو هفته یه بار بهم سر بزنه گاهی وقتها طوری می اومد که آخرین مشتریم باشه اونوقت خیالمون راحت بود که کس دیگه ای قرار نیست خلوتمونو به هم بزنه و بعد از سکس کنار من خوابش میبرد نمیدونم چرا بهش خیره میشدم میدونستم که اگه دلم بخواد میتونم ازش متنفر باشم که زندگیمو به باد داده اما اونی که واقعا زندگیمو به باد داده بود سینان بود چند دقیقه ای میذاشتم بخوابه و بعد بیدارش میکردم خوابش خیلی سبک بود وقتی بیدار میشد تو اون چند لحظه که گیج بود صورتش به پاکی و قشنگی فرشته ها میشد تا اینکه با دیدن من همه چیز یادش می اومد و چشماش برق میزد خودشو مینداخت روم خیلی خسته بودم برای همین هم یک کم تقلا میکردم که نذارم اما دوباره لباشو که میذاشت رو لبام و گردنم شل میشدم با اینکه خیلی خسته بودم میذاشتم دوباره ازم کام بگیره دوباره و سه باره گاهی هم چهارباره میدونستم که قراره تا ظهر بخوابم و استراحت کنم اما الان نمیخواستم اینجا و تو این اتاق به اومیت فکر کنم اینجا جای کثیفی بود جایی که سینان می اومد اومیت تنها کسی بود که باهاش نقش بازی نمیکردم البته با سینان هم نقش بازی نمیکردم و از ته دل میزدمش چندین دفعه شده بود که کلمۀ سیفی رو که با هم قرار گذاشته بودیم بگه و من ندیده بگیرم میخواستم با رویای اومیت بخوابم برای همین هم با اینکه اصلا حس و حوصله نداشتم اما خودمو رسوندم به اون یکی اتاق و خودمو انداختم روی تخت گرد داشتم به این فکر میکردم که آیا اصلا دلم میخواد این بچه رو نگه دارم یا نه هرچند میدونستم که من زیاد قرار نیست حرفی برای گفتن داشته باشم با اینحال نمیدونم چرا امیدوار بودم که این بچۀ اومیت باشه اگه اونجوری بود میخواستم نگهش دارم اما یه حس منفی ته دلم میگفت که خواب دیدی خیر باشه بیش از حد خسته بودم که بتونم حتی با فکر اومیت بیدار بمونم احتمالا صبح زودی چیزی دوباره می اومدن سروقتم سریع یه لباس خواب مشکی که شامل یه بلوز و شلوار با طرح گل رز بود تنم کردم و از زیر تخت لحافمو در آوردم و کشیدم رو خودم نمیدونم چقدر خوابیده بودم که در باز شد و سینان و اومیت اومدن تو اتاق اومیت اومد و نشست پیشم و دستشو گذاشت رو گیجگاه و گونه ام حالت چطوره خوشگلم مرسی مشکلی نیست منظورم حال عمومیته دردی چیزی نداری غذا مذا چیزی خوردی امروز نه گشنه ام نبود اینجوری که نمیشه گلم پاشو بریم یه چیزی بخور تا جون داشته باشی بچه رو بندازی اومیت بی به سینان میگی بره بیرون باهات کار دارم سینان بی تفاوت شونه بالا انداخت و با گفتن من تو اتاقم هستم ما رو تنها گذاشت وقتی اون رفت تو جام بلند شدم و خودمو انداختم تو بغل اومیت دوست نداشتم جلوی سینان محبتمو به اومیت نشون بدم هر چند میدونستم که اتاقا تماما دوربین دارن که مبادا ما یا مشتریها دست از پا خطا کنیم اومیت هم منو کشید رو زانوهاش و بغلم کرد و سرم رو بوسید چقدر آغوشش خوب بود اون لحظه یه نفس عمیق کشیدم تو گلوش و ریه هام پر شد از عطرش دستمو گذاشتم رو قلبش آروم و مهربون تو موهام زمزمه کرد چی میخواستی بهم بگی خوشگلم خیلی دلم برات تنگ شده بود چرا نمی اومدی امروز عطرتم بو کردم اما سرم شلوغه گلم اما منم دلم برات تنگ شده بود اومیت ای کاش این بچه مال تو بود اونوقت نگهش میداشتم اگه بچۀ تو بود خیلی دوستش داشتم جوابی نداد فقط یه آه گرم کشید توی موهام و محکمتر بغلم کرد و فشارم داد میترسم اومیت بی حالا چی میشه خیلی درد داره نگران نباش چیزی نیست که قبلا اتفاق نیوفتاده باشه دکتر میدونه چیکار کنه نترس درد نداره پیشم می مونی منظورت موقع کار دکتره آره گلم نترس پاشو پاشو بریم یه چیز شیرین و مقوی پیدا کنیم بکنیم تو اون حلقت که یه کم جون بگیری نمیخوام گشنه نیستم خسته ام میخوام بخوابم میشه بغلم کنی کار دکتر که باهات تموم شد میارمت میخوابی فقط یادت باشه راجع به این مسئله با کسی حرف نمیزنی با هیچکس حتی فاطما اگرم خواستی با کسی حرف بزنی به خودم بگو همونطوری که تو بغلش بودم بلند شد و آروم گذاشتم زمین محکم بغلم کرد و لبامو بوسید همۀ خونه تو سکوت شبانه و همیشگیش فرو رفته بود خودمو ول کردم تو بغل سفت و محکمش بزرگ شدن آلتشو حس میکردم همونجوری که حریصانه منو میبوسید کلمه هاش می اومد تو دهنم نمیدونستم اینقدر دلم برات تنگ شده چقدر دلم میخوام بکنمت خدا بلاتو بده میخوای منم دلم برات تنگ شده ازم جدا شد و در حالیکه دندونهاشو به هم فشار میداد لب زد نه الان دیگه نمیشه اما یادت بمونه خوب میخوای چیکار کنی همون اسپنکی رو که هر دفعه میگی یه جوری اسپنکت کنم که اوووف بیا بریم تا کارمون بیخ پیدا نکرده طرز حرف زدنش پر از هوس بود و باعث میشد حالم عوض بشه اومیت بی تو رو خدا نمیشه الان فقط یه دقیقه بدون اینکه چیزی بگه دستمو کشید و دنبال خودش برد باید میرفتیم اون یکی امارت چون دیروقت بود میدونستم آشپزخونه تعطیله اما غذا همیشه در دسترسمون بود آشپزخونه پشت همین امارتی بود که ما دخترها توش زندگی میکردیم غذا رو اونجا میپختن و ظهر به ظهر از دری که از طرف ما باز نمیشد می آوردن و میچیدن تو همون سالنی که بار قرار داشت و روی یه میز بزرگ میچیدن همه جور چیزی پیدا میشد و اصولا هم از صبح و ظهر غذا زیاد می موند که همه اشو توی ظرفهای یک بار مصرف میذاشتن توی یخچالی که تو کانتین امارت بغلی بود اونجوری اگه کسی دلش خواست و نصفه شب گرسنه اش شد میتونست بره برداره و تو مایکروفر گرم کنه اینا رو از دخترای دیگه شنیده بودم اما خودم الان برای اولین بار بود که بعد از مدتها میخواستم برم اونجا قبل از اینکه بیام تو قسمت سینان فقط ظهرها می اومدم پایین شبها هم فقط یه شکلاتی چیزی میذاشتم دهنم چون یکی دو باری اون اوایل سعی کردم برم اما خیلی کم پیش می اومد که کسی بیاد اگرم می اومدن حرف نمیزدن بعد از اینکه سینان پامو داغ کرد رفتار اکثرشون خیلی باهام بهتر شده بود اونم اینجوری بود که دیگه با نگاهشون منو از وسط جر نمیدادن همونشم خیلی خوب بود باز هم حداقل دیگه نمیترسیدم یکی شب بیاد و سرمو ببره بعد از سینان هم که آخر شبها اونقدر خسته بودم که گاهی تو همون کاستوم تنم خوابم میبرد با اومیت از حیاط رد شدیم و رفتیم تا اون یکی امارت دمای هوا و رنگ برگ درختها احتمالا مال حدودای اواخر مرداد بود هنوز نتونسته بودم ماههای ترکی رو حفظ کنم از تمام ماهها فقط یه دونه هزیران رو بلد بودم اونم چون منو یاد ایران مینداخت و ای لول هر چند دقیق نمیتونستم بگم منظورشون کدوم ماه ایرانیه از اون دری که میرفت سمت مطب دکتر رد شدیم و وارد ورودی بعدی که یه در قهوه ای رنگ و عریض بود پشت در هم کانتین تا حالا این موقع شب اینجا نیومده بودم کانتین فقط با نور یخچالها روشن شده بود وقتی وارد میشدی دو تا یخچال شیشه ای بزرگ مثل مال شیرینی فروشی ها کنار هم گذاشته شده بود که درشون از بالا باز میشد غذاها رو توی اونها میچیدن و هر کی هر چی دلش میخواست از همون بالا میکشید روبه روی در ورودی هم یه میز فلزی بزرگ و طوسی رنگ که روش بشقابها و قاشق چنگالها و وسایلی از قبیل کتری و بقیۀ چیزها مرتب روش چیده شده بود بقیه اش دیگه میز و صندلی بود وقتی رفتیم داخل تو فضای نیمه روشن کانتین دیدم که پینار و لامیا کنار همدیگه نشستن و چراغو روشن نکرده دارن غذا میخورن با دیدن اومیت هر دو تاشون سریع ساکت شدن و سرشونو پایین انداختن خوبین دخترا صداشونو به سختی شنیدم مرسی اومیت بی اومیت رفت و در یخچالو باز کرد و چند تا از ظرفها رو باز کرد تا ببینه توش چیه وقتی حواسش نبود پینار سریع یه بوس برام فرستاد و لامیا هم چشمک دوستانه ای بهم زد اما با صدای اومیت که ازم میپرسید چی میخورم خودشونو با غذاشون سرگرم کردن نمیدونم چرا هر غذایی که اسم میبرد یه جوری میشدم اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم پس چی میخوری بذار ببینم اون ته مها چی هست آ ایمام باییلدی اینو دیگه میدونم دوست داری از تصور بادمجون و روغن یه لحظه حالم بد شد دلم اصلا غذا نمیخواست اما میدونستم اومیت ول کن نیست و تا یه چیزی به خوردم نده قرار نیست دست از سرم برداره از طرفی هم دلم میخواست با بچه ها کمی حرف بزنم تو این دو ماه اخیر فقط سه بار لامیا رو دیده بودم و دلم حسابی براش تنگ شده بود شیرینی هست با یه چایی اومیت کتری رو پر از آب جوش کرد و زد به برق بعد هم دو سه تا کیک خامه ای بزرگ گذاشت تو یه بشقاب و گذاشت رو همون میزی که دخترا نشسته بودن لحن حرف زدنش خیلی جدی بود فهمیدم به خاطر دختراس اما برام مهم نبود از دیدن لالا خیلی خوشحال بودم پینار هم دختر بدی نبود بشین اینجا اما یادت که موند بهت چی گفتم اینارم تماما میخوری فهمیدی نیم ساعت دیگه میام دنبالت بعد از رفتن اومیت آروم رفتم و نشستم پیش دخترا سلام خوبین پینار در کل دختر بیتفاوتی بود و مثل ماشین رفتار میکرد حاضرم شرط ببندم که اگه الان به جای اومیت یه خواننده یا هنرپیشۀ معروف می اومد اینجا هم قرار بود همینقدر بی تفاوت باشه میتونم بگم بیشتر خودشو میزد به اون راه اما وقتی هم که حرف میزد معلوم بود که تیزبین تر از این حرفهاست ۲۴ سالش بود و ترکیه ای موهاش خرمایی و فر درشت بود و چشمای درشتش سبز رنگ ابروهای صاف و نازک داشت و خیلی هم سفید بود بر عکس لامیا که چشم و ابرو مشکی بود و گندمی پینار بدون اینکه جواب منو بده با تمسخرگفت نمردیم و دیدیم این جاکش هم احساس داره منظورتو نمیفهمم پینار خانوم از من ناراحتین ناراحت از تو واسه چی مشکلم با این جاکشه که فکر میکنه با خر طرفه ببینم اولش اومده بودی باهات چیکار کرد اومیت بی نمیدونم لالا تو میگی اولش اومده بودی اینجا اومیت چیکارت کرد که این گوساله هم بفهمه اومیتو میگی شب اول همچین منو با اون پسره زدن که داشتم گه بالا می آوردم چند شب بیهوش بودم بعدش که به هوش اومدم منو داد دست همون پسره و یکی دو نفر دیگه بقیۀ حرفشو با یه لرزه به تمام بدنش ناتموم گذاشت نمیدونستم چی بگم خیره مونده بودم به پینار انگار فهمید که میخوام بدونم اومیت با اون چیکار کرده بوده یه لحظه انگار فکر کرد و تصمیمشو گرفت بلند شد و ایستاد و دامن کوتاهشو کشید پایین و بلوزشو داد بالا زیر شکمش رد یه زخم بود خیره شده بود به جای زخم اما صداش به طرز غریبی از همیشه بی تفاوت تر بود بابا خیلی بهتون سخت گذشته خدا صبرتون بده میگم کسخلین میگین نه من بدبخت شوهر داشتم و یکماه و نیمه هم حامله بودم رفته بودم برای چک آپ پیش دکتر زنان تشنه ام بود و یه لیوان آب خواستم ازش داد اونم چه دادنی خلاصه چشم که باز کردم اشکاش مثل سیل جاری شده بود رو گونه هاش اما صداش بی احساس وقتی به هوش اومدم ۸ ماه و نیم بعدش بود نمیدونم چه جوری اینهمه وقت منو بیهوش نگه داشته بودن یا چیکارم کرده بودن که هیچ چیش یادم نمیاد از کل بچه ام و حس مادرونه ام همین یه زخم مونده من و لامیا با تعجب خیره شده بودیم بهش که اشکهاشو پاک کرد وخیلی سرد ادامه داد فکرشو بکن چند تا زن بودیم توی یه اتاق کوچیک انگار مرغ بودن بدبختها که خروس میومد و میپرید بهشون بدبختها مثل ماشین جوجه کشی فقط حامله میشدن نمیدونستم چرا کسی کاری با من نداره تا اینکه یه ماه بعدش اومیت اومد سروقتم آوردنم اینجا اون زنها چی هیچکدومشونو نمیدونم چی شدن انگار بدبختها به خوشگلی من نبودن بچه ات چی شد دست این جاکش بیشرف درد نکنه پینار دستشو فرو کرد تو یقۀ لباسش و یه عکس در آورد گرفت طرفمون یه نوزاد سفید و خیلی قشنگ بود که تو خواب ازش عکس گرفته بودن عکسو گرفتم و با دقت نگاهش کردم حس عجیبی تو دلم وول میزد حس غریبی به بچه به اومیت نمیدونم چی بود بی اختیار دستم رفت سمت شکمم و پرسیدم پینار وقتی گفتی حامله بودی میتونستی بگی بچه اتو دوست داری میتونستی وجودشو حس کنی یعنی راستش دیگه یادم نیست واسه چی میپرسی آخه فقط اینو بهت بگم بچه ام که رفت یه چیزی هم با خودش برد فقط میتونم بگم حالم دست خودم نیست داغونم مثل روانیا شوهرت چی شد همونقدر که تو میدونی شوهرم چی شد همونقدرم من میدونم من الان حتی نمیدونم کجای این ترکیۀ خراب شده ام کدوم شهر کدوم پینار با اومدن اومیت حرفشو خورد و بعد هم بشقابشو برد و خالی کرد تو آشغالدونی لامیا هم همچین حالش بهتر نبود انگار حالا اون یاد چی افتاده بود خدا میدونه اون هم خیلی سریع با گفتن شب بخیر و بوسیدن گونه ام رفت و بشقابشو تمیز کرد و رفت اومیت اومد و نشست کنار من پشت میز تو که هیچی نخوردی گشنه ام نیست دکتر منتظره زود باش بذار دهنت بریم اومیت بی نمیشه یعنی میشه من آخه دلم میخواد بچه امو نگه دارم نمیخوام مثل پینار اومیت صندلیشو کشید جلوتر و نزدیک من صداش خیلی مهربون و دلسوزانه بود ببین دختر جون گیریم این بچه رو نگهش داشتی و به دنیا هم اومد میخوای چیکارش کنی اینجا میخوای بزرگش کنی اینجا جای بچه ها نیست حتی اگه به دنیا هم بیاد ازت میگیرنش کی چه فرقی میکنه مهم اینه که بدونی نمیشه نگهش داری الان هم میریم و میندازیمش حالا بخور یکی از شیرینی ها رو برداشت و به زور کرد تو دهنم و با سرش اشاره کرد بخورمش با بی میلی میخوردم و یکی دو بار هم عوق زدم خودش هم فهمید که نمیتونم آرنجاشو گذاشت روی میز و پیشونیشو چسبوند به مشتهاش چشماش بسته بود دست چپمو گذاشتم رو شونه اش که سمت من بود حس میکردم ناراحته اما از چی نمیدونستم چیزی شده اومیت بی سرشو برگردوند سمت من اما چیزی نگفت به جاش فقط نگاهم کرد میخوام بگم نگاهش غمگین بود اما شایدم من اشتباه متوجه شدم اگه نمیخوری پاشو بریم سریعتر تمومش کنیم بازومو گرفت و بلندم کرد با عجز و بیچارگی نگاهش میکردم نمیخواستم باهاش برم اما زورم هم بهش نمیرسید نمیشه تا فردا صبر کنیم شاید نظرتون عوض بشه نظر هیچ کس قرار نیست راجع به چیزی عوض بشه پس نه خودتو اذیت کن نه منو بیا دکتر منتظرمونه با پرسیدن دیگه نمیخوری برد و بشقابمو خالی کرد تو ظرف آشغال اشاره کرد که بیا با اکراه دنبالش راه افتادم اگه منم مثل پینار میشدم چی دلم نمیخواست خانواده ام برام بی اهمیت بشه همین الانشم فقط به عشق دوباره دیدن اونا زنده بودم ای کاش مسافت بیشتری بود تا مطب دکتر شاید میتونستم قانعش کنم اما در عرض سه ثانیه رسیدیم بدون اینکه در بزنه رفت تو من اما پاهام نمیکشید برم داخل و همون بیرون تو راهرو ایستاده بودم هم میترسیدم مثل پینار بشم هم از درد احتمالیش میترسیدم نمیدونستم قراره چه جوری بچه رو بندازن چیز زیادی نمیدونستم و فکر میکردم قراره شکممو باز کنن و بچه ای که نمیدونستم چه اندازه ایه رو از تو شکمم در بیارن دست و پاهام میلرزید اومیت دوباره اومد بیرون با گفتن نترس خودم اینجام منو کشوند تو اتاق دکتر اخماش تو هم بود منم نمیخواستم باهاش حرف بزنم هنوز از دستش عصبانی بودم و الانم که میخواست بچه امو ازم بگیره یا بهتر بگم احساسمو مثل همون دفعه که گفته بود داغم کنن از اومیت هم عصبانی بودم از اینکه نمیخواست بچه امونو نگه داره دستمو با عصبانیت و حرص از تو دست اومیت در آوردم دکتر و اومیت داشتن با هم حرف میزدن خیلی طول میکشه قرصو براش بذارم یه دو سه ساعت پیش خودم می مونه حرفشو قطع کردم من پیش تو نمی مونم الله الله تو چی میخوای از جون من آخه چه مرگته من نمیفهمم تو میخوای منو مثل پینار کنی دکتر داشت هاج و واج منو نگاه میکرد اومیت بدون اینکه ازم توضیح بخواد منو هول داد سمت تخت آزمایش و با گفتن از دست هر جفتتونم خسته ام منو دولا کرد و محکم نگهم داشت هر چی تقلا میکردم از تو چنگش در بیام نمیتونستم محکم منو گرفته بود تو بغلش شلوارمو از پام تا نصفه کشید پایین زود باش بذار تمومش کن اشکام بی اختیار میریخت ولم کن اومیت بهت که گفتم نمیشه تمومش کن دیگه دست دکتر که نشست رو پشتم نفهمیدم چیکار میخواد بکنه فکر میکردم میخوان نبینم چیکار میخوان بکنن میخواستم برگردم ببینم چاقویی چیزی تو دستش هست یا نه اما طوری که اومیت منو گرفته بود نمیتونستم اما با تعجب متوجه شدم که یه شیاف برام گذاشت تحت تاثیر حرفهای پینار بودم یعنی میخواستن از پشت بچه رو در بیارن خدایا کمکم کن صدای دکتر رو شنیدم تموم شد حالا دیگه فقط باید صبر کنین اومیت ولم کرد با عجله برگشتم سمتشون دکتر با تعجب پرسید گریه دیگه واسه چی مگه درد داشت همونجوری که داشتم شلوار و شورتمو میکشیدم بالا وحشتزده پرسیدم بیهوش که شدم میخواین شکممو باز کنین کی گفته پینار اومیت خیلی سریع اومد سمتم و یه سیلی محکم زد تو گوشم مگه من بهت نگفتم با کسی حرف نزن با ناباوری دستمو گذاشتم رو جای سیلیش که میسوخت من به کسی چیزی نگفتم اون داشت تعریف میکرد منم شنیدم که چه جوری اومده اینجا حالا دیگه میفهمیدم اصلا نه منو دوست داره نه میخواد بچه ای با من داشته باشه دلم بدجوری شکسته بود دلم اینجا فقط به اومیت خوش بود رفتم و نشستم گوشۀ دیوار سرمو گذاشتم رو زانوهام و بیصدا شروع کردم به گریه یه صدای پا شنیدم که داشت می اومد سمت من دست اومیت بود که نشست رو موهام صداش دوباره مثل قبل مهربون شده بود اگه نمیخوای بمونی پیش دکتر بیا بریم اتاقت بی صدا بلند شدم بدون اینکه نگاهش کنم راه افتادم و رفتم بیرون دکتر داشت یه چیزایی به اومیت میگفت که باعث شد من خیلی جلوتر برم یه کم بعدش شنیدم که اون هم پشت سرم می اومد وقتی رسیدیم به اتاقم انگار میخواست چیزی بگه اما خیلی سریع رفتم تو و درو بستم اتاقم تاریک بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم اومیت اومد تو اتاق پاشو برای خودت یه نواربهداشتی بذار چیزی نگفتم اومد و کمرمو گرفت و منو از رو تخت بلند کرد و محکم گرفت بغلش میخواستم از بغلش در بیام اما نذاشت سرمو گرفت تو بغلش ببخشید زدمت فکر کردم با دختره حرف زدی ولم کن میخوام تنها باشم نمیشه تنها باشی بچه که افتاد قراره کمی خونریزی داشته باشی باید مواظبت باشم پاشو نمیخواستم باهاش حرف بزنم کارایی رو که ازم خواست سریع انجام دادم و دوباره خوابیدم تو جام چراغو روشن گذاشت نمیدونم کی خوابم برده بود اما با درد بدی مثل درد پریود از خواب بیدار شدم اما دردش از پریود خیلی بدتر بود تازه حالت تهوع و سرگیجه هم داشتم خیسی شدیدی بین پاهام حس میکردم اومیت روبه روی من رو زمین نشسته بود و انگار خوابش برده بود وقتی نگاه کردم لای پام خون اونقدر زیاد بود که از نواربهداشتیم بیرون زده بود یه لحظه یه چیزی به ذهنم رسید وقتی دخترا میگفتن خودکشی کردن و رگشونو زدن حتما قرار بوده خون زیادی از دست بدن تا بمیرن حالا که اومیت دوستم نداره و منم قرار نیست دیگه خانواده امو ببینم چرا اصلا زنده بمونم حالا که موقعیتش پیش اومده منم استفاده میکنم خیلی ساکت تو جام دراز کشیدم که مبادا اومیت بیدار بشه با این لباسای سیاه امکان نداشت کسی بفهمه که من خونریزی دارم اگه فقط یک کم خوش شانس باشم اونی که اتاقارو زیر نظر داره متوجه نمیشه حواسم به خونی که از بین پاهام خارج میشد بود اما کم کم خسته تر و خسته تر شدم و برای اولین بار آزادم دارم پرواز میکنم یکی پرم میده دارم می می رم اتاقم تاریک بود گوشۀ دیوار نشسته بودم و زانوهامو گرفته بودم تو بغلم دلم خیلی گرفته بود و داشتم گریه میکردم نمیترسیدم بیشتر ناراحت بودم که چرا نمردم کارم خیلی وقت بود که از ترس گذشته بود ترس مال وقتیه که تو چاره ای داشته باشی تا شاید آینده رو تغییر بدی اما من ندارم چه بخوام چه نخوام مثل یه فیلم از پیش تعیین شده همه چیز قراره سر جای خودش اتفاق بیوفته پس شجاع باش و با شجاعت پیشنوشته های سرنوشتتو تحمل کن مثل من مثل یه هیچ حداقل خوبیه از اینجا به بعد داستان زندگیم اینه که میدونم نه کسی رو دوست دارم نه کسی دوستم داره میدونم که انتظار هیچگونه خوبی یا محبتی رو از هیچکسی نمیتونم داشته باشم مخصوصا با کاری که کردم الان صد در صد هم اومیت هم سینان به خونم تشنه ان هرچند دیگه چیز زیادیش نمونده امیدم فقط به اومیت بود که اونم آب پاکی رو ریخت رو دستم و خودش مجبورم کرد بچه رو بندازم دیگه چه دلیلی داشتم برای زنده موندن یادم نمیره چه جوری خودش نگهم داشت تا فاطما برام تعریف کرد که سه شب پیش بعد از اینکه خونریزیم شروع شد انگار بیهوش شده بودم از شانس بدم همون موقع سینان اومده بود که به من یه سر بزنه که دیده بود اومیت خوابه و من رنگم پریده اس اون بود که منو رسونده بود پیش دکتر من هیچ چی نفهمیده بودم به زور زنده نگهم داشته بودن اونطوری که دکتر میگفت خون خیلی زیادی از دست داده بودم و مراقبت زیادی لازم داشتم دکتر روزی دو سه بار بهم سر میزد فاطما هم هر یک ساعت یا دو ساعت برام غذا می آورد و به زور میریخت تو حلقم که مثلا تقویتم کنه شبها هم پیشم می موند اما امشب حال خودشم زیاد خوب نبود و وقتی بهش قول دادم که کار احمقانه ای نکنم رفت که یه چند ساعتی بخوابه و استراحت کنه اوضاع الانم هم مثل موقع پریود بود خونریزیم شدید نبود اما به نسبت معمول کمابیش خونریزی بیشتری داشتم و باید نواربهداشتی استفاده میکردم و این تحقیر لعنتی رو تحمل دکتر بهم گفته بود که اگه خونریزیم شدیدتر از این شد باید بهش بگم اما چون احتمال میداد من چه نقشه ای دارم خودش زود به زود می اومد پیشم که اوضاع و احوالم دستش باشه این دو سه روزه روپوش سفیدشو تنش نمیکرد بدون روپوشش اصلا بهش عادت نداشتم و نمیتونستم وجودشو تحمل کنم منو یاد مشتریهام مینداخت و حرصمو بیشتر در میآورد مخصوصا وقتی کارشو زورکی پیش میبرد گاهی میزدمش که اون هم کارمو بی جواب نمیذاشت هر وقت هم می اومد شرت و نواربهداشتیمو خودش چک میکرد هر چی میگفتم ولم کنه انگار ایندفعه اون بود که نمیخواست حرف بزنه کارشو میکرد و میرفت گاهی هم فحشش میدادم اما انگار نمیشنید با اینکه هوای اتاقم گرم بود برام یه بخاری گذاشته بود که اتاق گرم تر بشه الان هم تازه رفته بود و من خودمو پیچیده بودم تو دو تا پتو و جونم اصلا گرم نمیشد نمیدونستم نصفه شبه یا صبحه یا کی لرز افتاده بود تو تمام بدنم و داشتم از سرما یخ میزدم خوشبختانه یا بدبختانه هنوز اومیت و سینان دیدنم نیومده بودن خوشبختانه اش برای این بود که شاید نفهمیده باشن که من عمدا بهشون نگفته بودم و بدبختانه اش برای اینکه هنوز نمیدونستم چه تصمیمی قراره بگیرن یا اینکه اصلا چیزی فهمیدن یا نه با باز شدن در اتاقم ریدم تو شلوارم نمیدونستم کیه تو اون چند لحظه که پینار بیاد تو نزدیک بود قبض روح بشم موهاشو بر خلاف صبح ها که باز میذاشت حالا دم اسبی کرده بود ا چرا تو تاریکی نشستی اصلا ندیدمت چیزی نگفتم خوبی گلم مرسی پینار تو دستش یه کاسه گرفته بود که تو روشنایی بخار داغی رو که ازش بلند میشد میدیدم رفت و چراغو روشن کرد و اومد سمت من نور چراغ چشمامو میزد نشست کنارم و کاسه رو گرفت جلوی دماغم بو کن ببین واسه ات چی آوردم لامصب مرده رو زنده میکنه این سوپ آ قربونت برم بگیر بخورش گشنه ام نیست لابد گه خوردی با جد و آبادت که گشنه ات نیست میخوریش تا سیاهت نکردم عنتر از حرف زدنش خنده ام گرفت پس میتونی پتومو دورم نگهداری سردمه خودت نگهدار خودم میذارم دهنت خوب نمیدونم چرا محبتش منو یاد خواهرم مینداخت پینار اصولا فحش زیاد میداد یه بار موقع ناهار ازش پرسیده بودم که چرا اینقدر بد دهنه اما یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و درجواب چند تا آبدارتراشو نثارم کرد حالا هم محبتشو که منحای فحشاش میکردم یاد فهیمه می افتادم چشمام پر از اشک شده بود و بی اختیار میریخت هم میخندیدم هم اشکام میریخت چهارزانو نشست جلوم و قاشقو یه کم فوت کرد حتما به اون جاکشم اینجوری نگاه میکنی که دین و ایمونشو از کف داده دیگه آهو کوچولو بدبخت حق داره خوب وا کن دهنتو انصافا سوپ خوشمزه ای بود همونجوری که گریه میکردم قاشق قاشق سوپی رو که دهنم میذاشت قاطی بغض و فین میخوردم حالا فعلا کوفت کن بعدا زر میزنی میپره تو گلوت میترسم پینار خانوم از چی میترسی با اینکه رفتارش طوری بود که انگار میدونست من چمه اما خودم جرات نداشتم بهش بگم چه مرگمه اومیت گفته بود با هیچکس حرف نزنم میترسیدم چیزی به پینار بگم آخه چند روزه کار نمیکنم میترسم چوب خطم مثل اوندفعه با سینان بالا بره یه نگاه خر خودتی به من انداخت و همونجور به دادن سوپ ادامه داد ان شالله که نمی ره مرسی دیگه سیر شدم تا تهش میخوری فهمیدی تا تهش باز کن دهنتو بلکه یه کم تقویت شدی جون گرفتی وا کن دهنتو میریزه رو پتوت دستشو گذاشت رو صورتم اونجوری نگام میکنی آخه الله اکبر نگران نباش بیرون چو انداختن که آنفولانزای خوکی گرفتی واسه همینه کسی نمیاد سراغت من اومدم چون میدونم چته نگران نباش اون دو تا چی هنوز نیومدن سراغت نه به نظرت چیکارم می مگه از کیر خودت حامله شدی که تو تقصیرکار باشی من حواسم به دو تا خیک جاکششون هست از وقتی تو اومدی جای مارال مرتیکه درآمدش و مشتریهاش دوبرابر شده جرات نداره بهت چیزی بگه میترسم آخه بازم مثل اوندفعه داغم کنه بهم گفته بودن اگه خونریزی دارم باید بگم اما واسه اونم نگران نباش چیزی نمیگن از کجا میدونی اگه بخوان منم مثل مارال دخترۀ احمق اینا حساب دو دو تا چهارتاس خود دیوثشونم اگه هر روز قرار بود روزی صد دفعه کونشون بذارن مردن رو به موندن ترجیح میدادن حالا سینانو نمیدونم مثل خر میمونه معلوم نیس تو اون کله اش چی میگذره اما اومیت عاشق تر از این حرفهاس که بخواد بذاره سینان مثل مارال تو رم اینا از دهنت در بیاد خودم دهنتو گل میگیرم فهمیدی سرمو بی حوصله تکون دادم اون هم سکوت کرد و یه قاشق دیگه گذاشت دهنم مطمئنی پینار آره جونم نترس تو هنوز به خوبی من این مردها رو نمیشناسی نترس گلم مطمئنی بکش بیرون دیگه بابا تو هم اینو زهرمار کن خیالم یه کم راحت شه برم کپۀ مرگمو بذارم میترسم پینار می مونی امشب پیشم میترسم نصفه شب بیان سراغم باشه نیس با من تعارف دارن پیش من قرار نیس چیزی بهت بگن وقتی سوپ تقریبا تموم شد کاسۀ سوپ رو گذاشت کنار منو بلند کرد و با خودش برد سمت تخت پاهام جون نداشت و میلرزید منو نشوند روی تختم حتی اونقدر جون نداشتم که بخوام بشینم همونجا ولو شدم روی تخت گرد حتی سوپ هم نتونسته بود گرمم کنه پاهامو گرفت و گذاشت بالا روی تخت پینارانگار دلش به حالم سوخته بود یه لباس خواب سفید بلند تنش بود که سریع در آورد و اومد زیر پتوهای من منو بغل کرد و از پشت چسبید بهم حتی از روی لباس پشمیم هم تنشو حس میکردم که مثل کورۀ آتیش گرم بود تازه اونموقع بود که یک کم پشتم و کمرم گرم شد حالتی که بغلم کرده بود انگار نشسته بود و من هم بغلش دستاشو کرد زیر بلوزم و با کف دستاش شروع کرد به مالیدن شکمم تماس دستاش باعث میشد گرم تر بشم چقدر سردی تو طفل معصوم به گاییدن که میرسه این مردا رو نمیشه از خودت جدا کنی خاک بر سرا به همچین وقتی که میرسه معلوم نیست کدوم گوری غیبشون میزنه اون تنشون الهی بره زیر خاک که به هیچ دردی نمیخورن میشه یه چیزی بپرسم آره اینجا چیکار میکنی همیشه واسه ام سؤال بوده از مارالم نمیتونستم بپرسم هر چی ازم بخوان اینی که ما چیکار میکنیمو مشتریها تعیین میکنن کاستوم میپوشن باحال موقع کار چی بهت خوش میگذره کیس خاصی هست که واسه ات جالب باشه فقط اومیت خااااک تو اون سرت کنم آدم قحطه حالا دیگه مهم نیس اون اصلا منو دوست نداره کی میگه خودش به زور منو برد پیش دکتر که بچه رو بندازه از حسودیش بوده از حسودیش نبود نمیخواست با من بچه داشته باشه خودش منو اونطوری که من شنیدم این اومیت انگار اون بیرون خرش خیلی میره بین خودمون باشه انگار تو دم و دستگاه یکی از این کله گنده هاس خودم یه چند باری تو تلویزیون دیدمش حالا هر چی اولا براش خوبیت نداره با یه جنده بچه پس بندازه چون بعدا براش دردسر میشه دوما بازم اونطوری که من شنیدم وازکتومی کرده و نمیخواد به جز دو تا پسراش بچۀ دیگه ای داشته باشه واسه همینه میگم از حسودیش بوده که تو از یکی دیگه حامله شدی بعدشم اینجا تو نمیتونی بچه بزایی و بزرگش کنی میتونستم لابد پوشکشم مشتریهات عوض میکردن کم کسخل باش دختر جون من خفه شو بینیم بابا تو فعلا نمیری از سرمونم زیاده هنرهای بچه داریتو نگه دار واسه بعدها ان شالله چقدر زبونش زهره این دختره از اینکه بهم گفته بود جنده راستش یه کمی ناراحت شدم اما راست میگفت هر چقدرم از اینکار عذاب میکشیدم بازم یه جنده بودم تو دلم به پینار حسودیم شد که سرنوشتشو قبول کرده برای همون هم هر چی میگفتم نمیفهمید من هم دیگه سکوت کردم و حواسمو دادم به گرمای بدنش بعدشم شاید اون بیشتر میفهمید هر چی باشه از من سابقه اش اینجا بیشتر بود خدایا یعنی عمر من کی تموم میشه نمیخوام دیگه اینجا باشم انگار پینار نمیخواست منو به حال خودم بذاره خوب حالا رفتارش باهات چه جوریه کیو میگی اومیت دیگه نمیدونم چیشو میخوای بدونی تا حالا چیزی واسه ات خریده مثلا ناز و نوازشی چیزی چه میدونم موقع سکس حواسش بهت هست یا عین گاو میوفته روت پینار ها چرا دنیا اینجوریه چرا تو رو دزدیدن چرا منو دزدیدن مگه گناه ما چی بود جون هر کی دوست داری ولم کن من چه میدونم تو چرا اینقدر سردی یخ کردم میتونی یه چند دقیقه صبر کنی یه فکری دارم تکون نخور زود بر میگردم با بلند شدن پینار تازه فهمیدم چقدر بدنم سرده و من چقدر سردمه سریع مچاله شدم تو خودم و سرمو کشیدم زیر پتوها داشتم ها میکردم روی بازوهام که گرم بشم اما انگار بازدمم هم خیلی سرد بود میرم ببینم دیگه کیو پیدا میکنم که از دو طرف بچسبیم بهت خوب تکون نخور الان برمیگردم با رفتن اون دوباره احساس تنهایی و بی کسی اومد سراغم با اینکه زبونش مثل عقرب تند و تیز بود اما ای کاش نمیرفت چند لحظه بعد دوباره بلند شدم و رفتم و چسبیدم به بخاری و پتوها رو پیچیدم دور خودم اگه پینار این موقع و تو لباس خوابش اومده بود پس الان شبه دور و برای یازده شاید با اینکه خیلی خسته بودم اما از شدت سرما خوابم نمیبرد در باز شد و یکی اومد تو فکر کردم پیناره که برگشته اما سر که برگردوندم یه زن رو دیدم که تا حالا اینجا ندیده بودمش مشتری بود یعنی چرا بهم چیزی نگفته بودن حالت چطوره دختر قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رسیده بود پیش من با احتیاط نشست و دستشو اول گذاشت روی صورتم و بعد هم پیشونیم و زیر گلوم و پشتم با ترس خیره شده بودم بهش از تو جیبش یه چیزی میخواست در بیاره و فقط نصفشو دیدم که از مشتش بیرون زده بود یه چیزی شبیه آمپول حالت چطوره پرسیدم به نظرم خیلی سردی شما کی هس انگار یه لحظه یکی اومد تو صدای سینان رو شنیدم و تنم به لرزش افتاد پس بالاخره اومد زن سریع دستشو برگردوند تو جیبش فکر کردم شاید از دوستای دکتره و خودش دیگه نمیخواد بیاد پیش من حالش اونقدر خوب هست که فعلا تو اینجا لازم نباشی لاشخور عوضی گمشو زن سریع برگشت به سمت صدا بلند که شد تازه تونستم ببینم که لباسای تنش خیلی شیک و قشنگ و باکلاسه صداش گرم و مخملی بود و هیکل و صورت ظریفی داشت موهاشو شنیون کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ اما عطرش دیوانه کننده خوشبو بود چقدر این زن خوشگل بود حدس زدم شاید در اواخر سی سالگیش باشه یا اوایل چهل قیافه اش به ترکها نمیخورد از لهجه اش که با سینان حرف میزد حدس زدم روس باشه ته لهجه اش شبیه اینگا بود حالش اونقدرام خوب نیست سینان به نفعشه گفتم گمشو بیرون تو که می دونی این آخرشم مال خودمه پس چرا اینقدر عذابش بدیم گناه داره سینان اومد و بازوی زن رو گرفت و با خودش برد بیرون هاج و واج مونده بودم خیلی طول نکشید که برگشت تو اتاق و درو بست و قفل کرد مگه بهت نگفته بودم در اتاقو قفل کنی نمیدونستم کی این حرفو زده بوده شونه بالا انداختم ببخشید نمیدونم کی گفته بودین حتما نشنیده بودم حالا شنیدی این زنیکه خطرناکه حواست باشه هیچوقت باهاش تنها نباش خوب اینو میبینی سینان اومد و نشست پیشم و دستشو گرفت جلوی صورتم تو دستش یه سرنگ بود یه سرنگ خیلی بخصوص و کم قطر درشو که برداشت سوزنش هم خیلی کوتاه بود فکر کردم سینان میخواد آمپولی چیزی بهم بزنه مقدار خیلی کمی توش دارو بود شاید اندازۀ سه یا چهارمیلیمتر اینو از تو جیبش پیدا کردم نمیدونم چیه اما حدس میزنم میخواد تو رو ببره ک جا اینجا هرکدوم از دخترا غیر قابل استفاده بشه میفروشمشون به بخش دلالای اعضای بدن مسئولشم همین زنه اس بدون تماس با من هیچوقت اینجا نمیاد اما ایندفعه اگه جرات کرده یعنی یا پول لازم داره یا با رئیسش مشکل پیدا کرده یا هم از کجا فهمیده که اینجا مریض هست این دوربینها تصاویرش مستقیم خیلی جاها میره پس فکر میکنی چه جوری مشتریها شما رو میبینن و میپسندن و انتخابتون میکنن بهشون الهام میشه سرمو انداختم پایین و بیشتر فرو رفتم تو پتو لرزش بدنم قطع نمیشد الان هم شانس آوردی که مسئول دوربینها دیده بود کامیلا اومده اینجا بهم زنگ زد البته خودم هم داشتم میومدم پیشت اگه یه لحظه دیرتر رسیده بودم الان یه بلایی سرت آورده بود باید هرچه سریعتر حالت بهتر بشه بلکه این عزرائیل خوش خط و خال دست از سرمون برداره یکی تقه زد به در اتاق انگار سعی داشت بیاد تو چون دستگیره مدام بالا و پایین میرفت از پشت در صدای پینار رو شنیدم که آروم اسم منو صدا میکرد و میپرسید در چرا قفله سینان از من پرسید این دیگه اینجا چیکار میکنه برام سوپ آورده بود فقط مگه فاطما برات سوپ و چیزای مقوی نمیاره چرا سینان بلند شد و رفت سمت در درو باز کرد پینار به همراه فاطما اومدن تو فاطما میخواست بیاد سمت من که سینان دستشو گرفت سینان بی پینار میگه دختره حالش خوب نیست واسه همینه لابد اینطوری بهش میرسین من که بهت گفته بودم اینو تنها نذاری تا بفهمیم کدوم وریه الان اگه یه لحظه دیر رسیده بودم که کامیلا کامیلا اینجا بود مگه سینان من می مونم پیشش امشب بعله پینار خانوم اینجا بود لازم نیست فاطما هست برو تو اتاقت پینار براق شده بود تو روی سینان گفتم من اینجا می مونم تو چرا این اواخر اینطوری هار شدی حتما باید یه بلایی هم سر تو بیارم مثل مارال والله فعلا که فقط وعده وعیدشو میدی سیکتیر بینم من اگه از این شانسها داشتم که الان اینجا نبودم این چند وقته اونقدر با سینان نزدیک و آشنا شده بودم که از حالتهای صورتش بفهمم از طرز حرف زدن پینار ناراحت نیست با نگاهش داشت از بالا تا پایین حریفش رو برانداز میکرد فاطما درو قفل میکنی حواست به اون باشه من با این کار دارم انگار یادش رفته اینجا رئیس کیه و با یه حرکت پینار رو که مشت و لگد مینداخت بهش انداخت رو دوشش و سریع رفت فاطما درو قفل کرد و اومد سمت من کمکم کرد که برگردم روی تخت پینار بهم گفت چیکار کرده خوب بود گرم شدی بازم گریه کردی تو همونطور که میلرزیدم با سر تایید کردم با محبت منو بغل کرد و خوابوند رو تخت همونطور هم منو بغل کرد اما برگشتم طرفش پیشونیمو گذاشتم رو قفسۀ گرم سینه اش و چسبیدم بهش هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به احمقانه بودن کارم داشتم پی میبردم فاطما این خانومه کی بود کامیلا قبلا دوست دختر سینان بود اما بعدش با یکی از پسرهای اینجا ریخت رو هم پسرا ما که همه دختریم که نه راستش اینجا چند قسمته بخش پسرها و دخترها از همدیگه جداس و هیچوقت همو نمیبینین بقیۀ دخترا هم نمیدونن اینو پیش خودت نگه میداری خوب فقط میگم که بدونی قضیه چیه کامیلا اونموقع هم مسئول قسمت پسرا بود هم قسمت تیم پزشکی اگه کسی حالش طوری بد میشد که امیدی به برگشتش نبود میدادنش به بخش پزشکی که توشو خالی کنن و بندازن دور یه پسر اینجایی بود به اسم محمت نگو کامیلا عاشقش شده بوده حالا نمیدونم اونم عاشق کامیلا بود یا فقط میخواست ازش استفاده کنه اما بالاخره یه روز تونسته بود فرار کنه پشت ماشین همین کامیلا اونم روحش خبر نداشت هر کاری کرد که سینان از پسره بگذره سینان گوش نکرد کامیلا حتی گفت پسره رو میخرتش و پولشو تمام و کمال پرداخت میکنه سینان هم اولش قبول کرد اما وقتی کامیلا مشغول جمع آوری پولا بود که بیاره و پسره رو بخره سینان پسره رو سر بریده بود حالا چرا من سینان که منو دوست ند کار به دوست داشتن نداره اینا همه چیزو مستقیم میبینن تو فیلم الان دیدن که اومیت و سینان هنوز کاری باهات نداشتن هر کی دیگه بود تا الان یا خود اومیت یا سینان یه بلایی سرش آورده بودن حالا هر چقدرم که پول بسازه فرقی نمیکنه این یعنی که اینجا یه خبرائیه کامیلا کینه اش شتریه حواستو خیلی جمع کن سعی کن هر چه سریعتر خوب بشی و بهانه ندی دست اون بخش که کامیلا رو بفرستنش این قسمت دیگه حرفهاشو نشنیدم یه فکر بکر برای رهایی از اینجا به سرم زده بود یه فکر به اسم کامیلا پیدا کردن کامیلا به نظرم کار سختی میرسید مخصوصا وقتی همه چیز با دوربین طوری تحت نظر بود که هیچکس بدون سین جیم نمیتونست نفس اضافه بکشه میدونستم که نمیتونم دوره بیوفتم تو محوطه و دنبال بخش پسرا و در نتیجه کامیلا بگردم اگه کسی راجع به پسرا نمیدونست پس یعنی خوب قایمشون کرده بودن و کسی نبود که بخواد راهنماییم کنه اما تو قلبم تصمیم قاطعانه گرفته بودم که هرجوری شده از اینجا برم مرده یا زنده اش برام فرقی نمیکرد زندگی برای من تموم شده بود حالا دیگه فقط نفس کشیدن بود و خوابیدن زیر کس و ناکس و نقش بازی کردن اسمشو که نمیشه زندگی گذاشت اما هر چی که بود دیگه ازش خسته شده بودم و طاقتم طاق دیگه تحملشو نداشتم اما برای رهایی نباید میذاشتم کسی بفهمه تو کله ام چی میگذره حالا که قرار بود بقیه برام تصمیم بگیرن و زندگی منو داغون کنن من هم نمیذارم فاطما چرا سینان میگفت این کامیلاهه خطرناکه به نظرت راست میگه نمیخوام بترسونمت اما حواستو جمع کن هیشکی به اندازۀ خود سینان خطرناک نیست منظورت چیه هیچی بیخیال فقط خواهشا سریع خوب شو خیلی نگرانتم خوب تو دلم پوزخندی زدم همه اش تهدید و همه اش اخطار سینان خطرناکه اومیت خطرناکه فلانی خطرناکه بهمانی خطرناکه پس تو این خراب شده کی خطرناک نیست منی که مثلا بی آزارم هم انگار سرم درد میکنه واسه دردسر بقیه که دیگه جای خودشون دارن دلم برای فاطما یه لحظه سوخت که نمیدونست من چه قصدی دارم برگشتم و پشتمو کردم به فاطما و تو بغل گرمش آروم گرفتم نمیدونم فاطما کی بود یا چی داشت اما بازوهای مهربونش که دورم حلقه شده بود مثل مسکن آرومم میکرد اونقدر آروم که تا حدی افکار خودکشیم آروم گرفت نمیدونم کی خوابم برده بود که با لمس دستی که نشست رو کمر شلوارم وحشتزده از خواب پریدم دکتر بود بازم تو خواب عمیق جدا شدن فاطما از خودم و بلند شدنش رو نفهمیده بودم چیکار میکنی اما فاطما بود که جوابمو داد بذار کارشو بکنه الان تموم میشه نمیخوام بهم دست بزنی حیوون گفتم که خودم میگم ولم کن همونطور که با هم گلاویز بودیم با باز شدن در هر جفتمون یه لحظه متوقف شدیم اومیت بود سابقه نداشت اینموقع شب بیاد اینجا تیپ همیشگیشو زده بود و وارد نشده عطرش مشاممو پر کرد عطری که از ترسم چندین روز بود بوش نکرده بودم این وحشی بازیها واسه چیه دختر چرا نمیذاری مثل آدم کارشو بکنه خودمو از تو دستای دکتر بیحال بیرون کشیدم و کمی اونورتر خودمو رو تخت مچاله کردم سرمای بدنم به شدت اذیتم میکرد همونطور که سعی مذبوحانه میکردم که جاهای مختلف بدنم رو ها کنم به اومیت خیره مونده بودم تو نگاهش یه جور دقت و ذکاوت یا بهتر بگم عدم اعتماد بود که تا حالا ندیده بودم قبلا وقتی نگاهم میکرد شیطنت میدیدم چاشنی محبت و عشق اما الان نگاهش به شدت موشکافانه بود و انگار یه جورایی بو برده بود تو سرم چی میگذره مطمئنا حالا شیش دنگ حواسش جمع شده بود که من مترصد فرصتم که کار دستشون بدم شما برین من حواسم هست بهش اگه چیزی شد بهت خبر میدم فقط مثل اوندفعه نکنی که خوابت ببره خودت اونوقت جواب سینانو میدی تمسخر صدای دکتر طوری معلوم بود که حتی من هم فهمیدمش کمی دلم برای اومیت سوخت که بی تقصیر اینطوری متلک میشنوه اما حسم فقط یه لحظه بود هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه تو این خراب شده باید فکر اینجور چیزاشم باشه با اشارۀ سر اومیت که یه لبخند محو و معنی دار همراهش بود دکتر و فاطما اتاق رو ترک کردن اومیت که درو پشت اونا بست تکیه داد به در و خیره شد به من داشت دکمه های پیراهنشو باز میکرد سنگینی نگاهش اونقدر بود که حس میکردم داره لهم میکنه بیشتر از اینکه عصبانی باشه نگاهش پر از سرزنش بود و دلخوری اومد و پشتش به من نشست رو لبۀ تختم دستاشو گذاشت پشتش رو تخت و تکیه داد به دستاش به پهلوم خودمو بغل کرده بودم و زانوهام جمع تو شکمم از سرمای بیش از حد میلرزیدم از اونشب به اینور اولین بار بود که اومده بود اینجا با اینکه اصلا حال نداشتم اما خودمو برای همه جور واکنش خشنی از طرف اومیت آماده کردم اما نمیدونم چرا چیزی نمیگفت مجبور شدم خودم سکوت رو بشکنم خو خوش اومدین جوابش سرد و بی احساس و بی ربط بود خیلی که خونریزی نداشتی این چند روزه نه دکتر همه اش چک میکنه مثل همونطوری که موقع اومدنم داشتی میذاشتی چک کنه زور میگه ازش بدم میاد از من چی بدت میاد هر جفتمونم خوب جواب این سؤال رو میدونستیم یا اگه بهتر بخوام بگم دیگه نمیدونستیم تو فرق میکنی نمیدونم برای چی برگشت طرف من و نگاهم کرد چقدر نیمرخ صورتش قشنگ بود هر چند ازش دلخور بودم احساس ضد و نقیضی داشتم چقدر دلم میخواست الان زبری ته ریششو رو پوستم حس کنم اما خیلی هم خسته بودم و دلگیر هر چند حرفهای پینار واقعیت درستی بود که نمیشد نادیده اش گرفت اومیت از من خیلی بزرگتر بود از اون گذشته خودش بیرون از اینجا خانواده داشت بعدشم اما نمیدونم چرا دلم میخواست اومیت عکس العمل متفاوت تری نسبت به بچه امون از خودش نشون میداد چه میدونم فقط میدونم که یه چیزی مثل قبل نبود دیگه حالا چی دیگه نمیدونم الان اومیت یه زانوشو گذاشته بود رو تخت و صورتش تمام رخ به طرف من بود با اینکه جمله اش سوال نبود اما نمیدونم چرا حس کردم منتظر جوابه حدس میزنم اونقدر ازم بدت میاد که بیدارم نکردی من مسئله یعنی نمیخواستم آخه پینار میگفت یعنی اگه حرفتو راحت بزن پینار میگفت اگه شما و سینان هم هر روز قرار بود زیر کسایی که دوستشون ندارین انتظار داشتی چیکار کنم از اینکه فرصت به این خوبی از دستم رفته بود و من هنوزم اینجا گرفتار مونده بودم دلم خیلی گرفت و اشکم بی اختیار دوباره سرازیر شد بدتر از همه اینکه نمیدونم چرا از اومیت خجالت میکشیدم احساس نزدیکی و صمیمیتی که بینمون بود یا حداقل من احساس میکردم دیگه سر جاش نبود دلم میخواست بغلم کنه و بهم دل داری بده اما انگار دل کنده بودم از اون از این به قول معروف زندگی از از دیدن دوبارۀ عزیزام دیگه چه فرقی میکرد یه دفعه یاد مارال و خواهرش افتادم راهی به جز مردن انگار نداشتم من نمیخوام همۀ عمرم اینجا جندگی کنم میخوام یعنی فقط میخواستم برم این دنیا کلا یه جنده خونه اس اگه از من بپرسی همگیمون مجبوریم به موقعش برای کسایی که دوست نداریم شل کنیم من و سینان هم مثل تو فقط مال ما رو زندگیه که کونمون گذاشته و نمیتونیم اعتراض کنیم کلمۀ سیف هم که نه داره نه حالیش میشه بی پدر پینار میگف این توله سگ هم انگار زبونش بیش از حد درازه چقدر زر زده جنده اصلا واسه چی اومده بود اینجا من نمیفهمم رو پینار غیرتی بودم علیرغم بیحالی تو جام نیم خیز شدم اون جنده نیس جنده خودتی و اون سینان اومیت زد زیر خنده بلند شد و پتو ها رو آورد و کشید روی من صداشو از زیر لحاف و خفه میشنیدم بخورم اون دهنتو شکرپاره کارت فقط یه خوبی داشت اینکه فهمیدم هنوز آمادۀ از دست دادنت نیستم خدا لعنتت کنه من برای هیشکی مهم نیستم مخصوصا تو احمق جون چند شبه نمیتونم بخوابم همه اش فکر میکنم اگه سینان دیرتر رسیده بود و تو رفته بودی توی شوک یا اگه خدای نکرده نمیدونم فقط بدون اگه یه بار دیگه اینکارو بکنی با من طرفی کاری نمیتونی بکنی تو اگه جرات داری امتحان کن اما بهت قول میدم دفعۀ دیگه چه موفق بشی چه نشی چه زنده باشی چه مرده اسم خواهرت فهیمه بود زنده زنده خودم پوستشو میکنم پس من اینجا یا یه دوست لازم داشتم یا یه معجزه هر جفتشونم دور از دسترس به نظر میرسیدن از فکر پوست کنده شدن فهیمه لرز به تنم افتاده بود میدونستم که اگه اومیت وعده اشو بده حتما انجامش هم میده سر بریدۀ دخره هنوزم جلوی چشمم تلو تلو میخورد حالا دیگه نمیدونستم از حرف اومیت بود یا از کم خونی خودم که به شدت میلرزیدم طوریکه حتی گرمی تن اومیت هم نتونست بندش بیاره پس حداقل باید تا وقتی اونا اینجا بودن کج دار و مریز سر میکردم شایدم خدا خواست و معجزه ای شد نمیدونستم این معجزۀ شوم خیلی نزدیکتر از اونه که فکرشو میکردم چندین روزه که آنفولانزای به قول معروف خوکیم برطرف شده اما من رسما عوض شدم اگه فکر میکردم تو این چند ماه زندگی تو این جنده خونه اخلاق و رفتارم عوض شده حالا خیلی عجیب تر شدم و هنوزم خیلی ضعیفم این چند روزه هنوز پینار رو ندیده بودم و فقط دعا میکردم که سینان خیلی بهش سخت نگرفته باشه البته خود سینانم ندیده بودم اونقدر ضعف داشتم که نتونسته بودم شروع به کار بکنم وقت و بی وقت چشمام سیاهی میرفت و پاهام میلرزید خونریزی لعنتی بالاخره دست از سرم برداشته بود اما اثراتش اونطوری که دکتر از طریق اومیت به گوشم رسونده بود قرار نبود دست از سرم برداره سرمای شدید دست و پاهام و لرزش دائمی که تو دستام نشسته بود لرزه های دستم که بهشون عادت هم نکرده بودم گاهی شدیدتر هم میشد و باعث میشد بشقاب یا هر چی که تو دستم گرفته بودم بیوفته و بشکنه مجبور بودم همه چیزو محکم تر نگه دارم که اون هم باعث میشد عضله های بازوهام منقبض بشه که لرزش دستامو بدتر میکرد گاهی خجالت میکشیدم موقع ناهار برم پیش دخترا همگی متوجه لرزش دستام شده بودن و این منو عصبی ترم میکرد و تا حدودی دستپاچه اون لحظه ها تا بخوام قاشقو ببرم تا دهنم نصف بیشتر غذام ریخته بود تو بشقاب و من لحظۀ آخر دقیقا قبل از اینکه اشکام جاری بشه از جمعشون فرار میکردم دستش درد نکنه بازم فاطما می اومد و بشقاب غذا رو برام می آورد تو اتاقم که اونجا بخورم تنم مثل قبل سرد نبود اما به گرمای سابق هم نبود و قرار هم نبود بشه دوران نقاهتم رو میگذروندم تو آینه که نگاه میکردم زیر چشمام گود افتاده و سیاه شده بود و رنگم به شدت پریده هر کی منو نمیشناخت هم با دیدنم میفهمید یه مرگمه یا یه اتفاقی برام افتاده زندگی علیرغم میل من هنوز هم در جریان بود و مشتریها می اومدن و میرفتن با اینکه قرار شده بود تا کاملا سرحال نشدم کار نکنم امشب تنها پشت یکی از میزهای غذاخوری تو کانتین نشسته و مشغول غذا خوردن بودم یه کم لازانیا گذاشته بودم جلوم و داشتم میخوردم یکی دیگه از تغییرات اساسی که این اواخر کرده بودم هم اشتهای بیش از حد بود شده بودم سوراخ بی ته هر چی میریختم تو حلقم نیم ساعت بعدش دوباره گرسنه ام بود به جز موقع ناهار که غذا زهر مارم میشد بقیۀ اوقات سرمو میزدی تهمو میزدی تو کانتین پلاس بودم اما هر چی بیشتر میخوردم کمتر جون میگرفتم فکم داشت می افتاد از بس کار میکرد بدبخت الان هم به امید اینکه این شکم وامونده بلکه سیر بشه نشسته بودم اینجا تو کانتین فاطما تازه رفته بود اومده بود که بگه که همون پسرهمیشگیه بازم اومده بوده و دنبال من میگشته و طبق معمول با عذر دوران نقاهت ردش کرده بودن اما انگار پسره قصد نداشت دست از سرم برداره و مدام می اومد اینجا بیست و هفت هشت سالش بود یه پسر به قول فاطما بیبی فیس چشم و ابرو مشکی بود و تا حدودی دوستداشتنی موهای حالت دارش که خیس از عرق میریخت رو پیشونیش خیلی جذابترش میکرد اسمش یادم نمونده بود اما صورتش از یادم نمیرفت نمیدونم چرا این چند روزه هم که مدام سر میزد اما از طریق فاطما خبر داشتم که همه اش از من میپرسه و بدون خوابیدن با کسی دست خالی برمیگرده داشتم بهش فکر میکردم از اونایی بود که سرشو میزدی تهشو میزدی اینجا بود هربار هم با یه اسم می اومد شاید برای همون بود که نمیتونستم اسمشو یادم بیارم یه بار علی یه بار هاکان یه بار خلاصه اسم نمونده بود انتخاب نکرده باشه عادتهای عجیب و غریبی هم داشت و به نظر من تهوع برانگیز از لیس زدن کفش و کف پا گرفته تا زیر بغل گاهی وسط کار حالت تهوع بهم دست میداد اما چاره ای نداشتم مخصوصا وقتی میخواست بعد از لیسیدن زیر بغلم منو فرنچ ببوسه و یه لحظه حالم از لازانیای جلوی روم به هم خورد اما گرسنه تر از اون بودم که اهمیتی بدم رفتم و لازانیا رو ریختم تو آشغالدونی و به جاش یه کیک شکلاتی گنده برداشتم و یه لیوان شیر هم ریختم برگشتم سر جام مشغول خوردن بودم که در کانتین باز شد و دکتر اومد تو یه نیم نگاه سریع به من انداخت و بدون گفتن حرفی رفت سر یخچال به نظرم لاغرتر شده بود و خیلی هم بهش می اومد همونطوری که میخوردم حواسم بهش بود پشتش به من بود و داشت برای خودش با نون باگت ساندویچ درست میکرد کارش که تموم شد اومد و نشست روبروی من و پشت همون میزی که من نشسته بودم تعجب کرده بودم ما که با هم حتی حرف نمیزدیم چه دلیلی داره که بخواد بیاد و نزدیک من خودشم روبروی من بشینه اعصابم این اواخر به شدت خط خطی بود و مثل یه بشکه باروت فتیله کوتاه منتظر یه جرقه نمیدونم از گرسنگیم بود یا از هنوز زنده بودنم خوبی بهتری براق شدم تو صورتش و خیره شدم تو چشماش ابروهاشو داد بالا و با تمسخر نیششو باز کرد برام اونجوری چشماتو از حدقه در نیار خدای نکرده از کاسه اش در میاد میوفته روی میز یا تو غذای من ها ها ها خندیدم پاشو یه جای دیگه بشین دارم غذا میخورم لابد من دارم میرینم با حرص لبهامو ورچیدم و خواستم بلند بشم و جامو عوض کنم که مچ دستمو گرفت و محکم کشید محکم خوردم سر جام رو صندلیم هر چی نفرت تو دنیا بود جمع کردم تو نگاهم چی میخوای میخوام مثل دو تا آدم متمدن و امروزی بشینیم با هم یه چیزی بخو فعلا به اندازۀ کافی امروزی نیستی هر وقت تو هم مثل من به کون دادن افتادی و زیر کسایی که نمیخوای خوابیدی با هم حرف میزنیم نگاهش تغییر خاصی نکرد اما یه لبخند محو نشست رو لباش همونطور که بهم نگاه میکرد یه تیکه از ساندویچش کند و گذاشت دهنش و دست به سینه مشغول جویدن شد اینهمه نمیخوام بگم شجاعت اما وقاحت از کجا می اومد نمیدونستم از اون فرشتۀ چند ماه پیش تا فرشتۀ امروز به اندازۀ دنیا فاصله بود قبلنا اصلا جلوی جمع صدام در نمی اومد اما حالا حتی از اینکه از سکس حرف میزدم اونم با یه مرد غریبه خجالت نمیکشیدم یعنی یه آدم چه بلایی سرش میاد که یه دفعه قبح همه چیز براش میریزه مگه تربیت چندین و چند سالۀ ما آدمها چقدر سطحی و ضعیفه که فقط چند ماه لازمه تا بشکنه و از بین بره شاید چون امیدی نیست و ندارم یادمه فحش دادن تو خونۀ ما قدغن بود عادل که بچه بود و نمیفهمید این چیزارو اما من و فهیمه هم که دعوامون میشد جرات نداشتیم حرف رکیک به هم بزنیم چون اونموقع مامان طرف حسابمون بود بابا هم اونموقع پشت مامان در میومد از ترس اون جرات نداشتیم اما الان چی مگه سینان نیست مگه اومیت نیست علیرغم اینهمه ترس و نا امنی که اینجا حس میکنم چطور جرات دارم به یه مرد بزرگتر از خودم حرف رکیک بزنم خودشم در این حد تازه آخر سر هم که خودحساب میشم جالبه که به تخمم هم نیست چرا نمیخوری پس اشتهام کر شده منظورت کور شده به تو چه فضولی اصلا نمیخوام بخورم کثافت گه چشماش پر از پوزخندی بود که باعث میشد بخوام ناخونهای فرنچ کرده امو بکنم تو چشماش و از کاسه درشون بیارم چی میخوای بگی زر بزن کار دارم میخوام برم از کی تا حالا دادن کار شده جندگی هم رفت جزو مشاغل به سلامتی چه خود بزرگ بین پیش دستی کیک رو برداشتم و قبل از اینکه بتونه جا خالی بده با کیک و چنگال کوبیدم تو سینه اش بلوزش کثیف شده بود اما جوری که کف دستشو گذاشته بود رو قفسۀ سینه اش معلوم بود دردش گرفته بعدشم نوبت لیوان شیر بود که پرت کردم طرفش دستاشو حایل کرد بین لیوان و صورتش خودشم آخرین لحظه لیوان افتاد و شکست نگاهش ناباورانه بود و متعجب نمیدونم از چی اینطور تعجب کرده بود همونطور نشسته یه کم صندلیشو عقب داد و از میز فاصله گرفت یقۀ پیراهنشو باز کرد و به رد کبودی روی سینه اش خیره شد چیه بهت گفتن بالا چشمت ابروئه یا نکنه جدیدا وزیر امور خارجۀ ترکیه شدی من خبر ندارم هیم خی لی کس کشی میدونستی نفسهام سنگین شده بود و مثل ببر زخم خورده خون جلوی چشمامو گرفته بود ای کاش طوری زده بودم که دنده هاش میشکست و بشقاب از توش رد میشد ای کاش زورم بیشتر بود نشستم سر جام و خیره شدم به لرزش دستای لعنتیم هیچ کنترلی روی دستام نداشتم تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دستامو مشت کنم و بذارمشون زیر بغلام و لرزیدنشونو از خودم قایم کنم تا شاید برای چند لحظه یادم بره که نه خانواده ای برام مونده نه سلامتی متاسفانه تا اومدم برای خودم دلم بسوزه همۀ این افکار با اولین قار و قور شکمم از سرم رفت بیرون گرسنه بودم سرمو انداختم پائین و درمونده خیره شدم به جای خالی بشقابم و کیک توش قار و قور شکمم هم موسیقی متن شده بود تو این تئاتر احمقانه نگاهم آروم آروم رفت روی ساندویچ دکتر همونطور که خیره به ساندویچ مونده بودم متوجه شدم که از جاش بلند شد و رفت حتما رفته بود که با کلینکس خودشو تمیز کنه منتظر بودم لرزش دستام یه کم بهتر بشه تا پاشم و یه چیزی برای خودم بیارم هر چند این مهمون ناخوشایند و ناخونده خیلی وقت نبود که مهمون من شده بود اما میدونستم با استرس و عصبانیت بدتر میشه چی میخوای برات بیارم برگشتم طرفش بشقاب به دست کنار یخچال شیشه ای منتظر جواب من ایستاده بود و منتظر جوابم بود انگار گرسنگی دعوا و سرسنگینی سرش نمیشد انگار کیک با شیر با یه تیکۀ بزرگ کیک خامه ای و شیر برگشت و گذاشتشون جلوی من نگاهش کردم نشست و با دقت مشغول برداشتن تیکه خرده های کیک از روی ساندویچش شد چرا نمیخوری پس شکمت که میگه گرسنه ای پس بخور خوشم نمیاد موقع غذا خوردن بهم نگاه کنی واسه دستات میگی نگران نباش طبیعیه زدم زیر گریه طبیعی این طبیعیه اینکه من تو ۱۵ سالگی پیش خانواده ام نباشم طبیعیه اینکه تو یه جنده خونه کار میکنم طبیعیه اینکه تو ۱۵ سالگی حامله شدم طبیعیه اینکه یه بچه انداختم طبیعیه اینکه دلم میخواد بمیرم طبیعیه اینکه از شدت خونریزی نزدیک بود بمیرم طبیعیه اینکه حالا هم که اینطوری میلرزم شما خودتو نگران امثال من نکن همه چیمون طبیعیه خدا رو شکر شایدم حق با تو باشه نمیدونم منظورم از طبیعی اصلا ولش کن غذاتو بخور گفتم که در نهایت ناباوری دیدم که خودش یه تیکه از کیکمو با قاشق کند و گرفت جلوی دهنم سرمو جلو بردم و دهنمو باز کردم گریه ام شدیدتر شده بود این چند ماه اخیر زندگیم مزۀ غذا و بغض و فین دیگه با هم تلفیق شده بود یکی بدون اون یکی تصورش امکان پذیر نبود دیگه حسرت جویدن یه لقمه غذای بدون بغض و آب دماغم با حسرت نگاهی به دست محکم و بی لرزۀ دکتر انداختم فکر کن من اینجا نیستم اگه خودت بخوری جایزه داری خودم جایزه سرشو به علامت تایید تکون داد و دستمو از زیر بغلم کشید بیرون و قاشقو داد دستم بهت قول میدم پشیمون نشی بخور دیگه اونجوری هم نگام نکن با دستای لرزون که حالا لرزششون بیشتر هم شده بود قاشق قاشق کیکو زهرمار کردم و لیوان شیر رو هم سر کشیدم میدونستم فقط برای گول زدنم اینو گفته چه جایزه ای اما به زور هم که شده تمومش کردم به شدت گرسنه بودم اما لرزش دستام باعث میشد هر تیکۀ کیک یکی دو باری از تو قاشق بیوفته و موهای کمرمو از انزجار سیخ کنه وقتی تموم شدم خواستم خودم برم و بشقابمو تمیز کنم اما نذاشت بعد هم لیوان شکسته رو از روی زمین جمعش کرد تو بشین من میبرم وقتی کارش تموم شد اومد و دستمو گرفت و با خودش برد بیرون خیلی سردی ها خوب شد این فکر به سرم زد بیا میدونم خوشت میاد بیا همونطوریکه منو میکشید دنبالش با تعجب از پشت سرش نگاهش میکردم فکر نمیکردم جواب بشقابی که پرت کرده بودم اینقدر آرامش باشه شایدم میخواست یه جوری منو ببره یه جایی و یه بلایی سرم بیاره یه جایی که دوربینی چیزی نباشه رفتیم تو مطبش مستقیم رفتیم سمت دستشوئی تا حالا اینجا دستشویی نرفته بودم یه اتاق مستطیل شکل بود با کاشیهای سفید و بینهایت تمیز نمیفهمیدم منظورش چیه یه چند لحظه ای طول کشید تا بتونم ببینم اینجا از طریق یه در شیشه ای به جای دیگه ای متصل میشه کلید انداخت و در رو باز کرد و منو دنبال خودش کشید داخل وارد یه محوطۀ مربع شکل و نسبتا بزرگ مثل رختکن شدیم ایندفعه ولم کرد لباساتو دربیار برو اونجا به در دیگه ای اشاره کرد برای چی لباسامو برو سونای خشکه مخصوص خودمه برای کمردردم معجزه میکنه بذار ببینیم واسه سرما و لرزش تو چیکار میکنه سونا دیگه چیه برو تو میفهمی فقط لباسای زیرم تنم موند همینکه رفتم داخل یه موج هوای گرم نه تنها انگار تنمو در بر گرفت بلکه نفوذ کرد به تمام وجودم تو این چند روز اولین بار بود که تنم به معنای کلمه گرم میشد دو طبقه پلۀ بلند از چوب زرد و دراز بود که وقتی نشستم روشون پوستم یه کم سوخت چون خیلی گرم بودن اما اصلا مهم نبود خدایا شکرت گرما عجب موهبتی بوده و من نمیدونستم خیلی طول نکشید که در باز شد و دکتر در حالیکه یه مایوی مشکی پوشیده بود وارد شد تو دستش هم چند تا حوله بود یه رد دراز روی استخوان قفسۀ سینه اش کبود شده بود فوه گرمه بیا اینا رو بذار زیرت کونت رد رد نشه برای چی منو آوردی اینجا بده نه خوبه یعنی آخه مرسی حوله ها زیرم نرم تر بود و حس خوبی میداد بهم زانوهامو کشیدم تو بغلم و به عرقی که چیکه چیکه از سر و رو و نوک دماغم میریخت روی زانوهام خیره شدم اونقدر خوشحال بودم که گریه ام بند اومده بود حالا از زدنش احساس عذاب وجدان میکردم هرچند نمیدونستم چرا معذرت میخوام که فعلا خفه شو حالشو ببر بعدا میگی آرنجاشو تکیه داد رو پلۀ پشت سریش و با آهی از سر لذت سرشو تکیه داد عقب و چشماشو بست تو نور زرد رنگ اتاق بهش نگاه میکردم داشت شر و شر عرق میریخت و تن و بدن سفید و ورزیده اش برق میزد یه کم بالاتر از آرنجاش رد آفتاب سوختگی کاملا مشخص بود بدن عضلانی و قشنگی داشت اما نمیدونم چرا نا خودآگاه به بدن اومیت فکر میکردم اینجا مال توئه بدون اینکه حالتش تغییری بکنه جواب داد نه اینجا مال اینجاس منظورتو نمیفهمم تو خونه زندگی نداری خودت آخه همه اش اینجایی گفتم که زن و بچه ند پدری مادری چیزی یعنی باهاشون ارتباط ندارم تو رم دزدیدنت تو همون حالت با صدای بلند زد زیر خنده نه من خودم ترفیع گرفتم اون چیه مریضیه خنده اش بند اومد نه یه جور تموم شدن از مریضی بود برای من گیج شده بودم از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم خیلی سخت حرف میزد مریض بودی نه نمیدونم شاید نمیدونم قبلا تو یه منطقۀ جنگی دکتر بودم اووووف گرمه تو نمیخوای بری یه چند دقیقه بیرون من خیلی خوبم میشه بمونم چیزی نگفت و رفت بیرون اینجا چقدر عالی و گرم بود گرما رخوت دلپذیری تو جونم ریخته بود و باعث میشد پلکهام گاهی بیوفته رو هم یه ده دقیقه ای طول کشید تا برگرده عرقش انگار خشک شده بود با تعجب ابروهاشو داد بالا از گرما خسته نشدی بعد از چند روز اولین باره که گرماش خیلی خوبه میشه بیشتر بمونم میترسم برم بیرون مشکلی نیست اگه طاقتشو داری بمون اما من مثل تو طاقتم بالا نیست آقای دکتر لحن صداش بیش از حد متعجب بود احتمالا از اینکه آقا صداش کرده بودم خودم هم کم متعجب نبودم اسم شما چیه آم کنان چطور کنان بی گفتی تو منطقۀ جنگی دکتر بودی باور کن دلت نمیخواد بدونی جالب نیست منظورت شهید شدن آدمهاس نه اونجوری دکتر نبودم یه جنده خونه بود اونجا اونجا دکتر بودم یا اگه بهتر بخوام بگم جواز کفن و دفن جنده ها رو صادر میکردم امکان نداره جبهه یه جای مقدسیه اونها با جونشون بازی میکنن خیلیهاشون طاقت این بازی رو ندارن از دست دادن همرزمهاشون ترس و استرس و چه و چه روانیشون میکنه بعضیهاشون یه جایی رو نیاز دارن که خودشون و خشمشونو خالی کنن و کی بهتر از اسرای جنگی نه دستشون به جایی بنده نه چیزی نه کسی براش مهمه آخه زنها که جبهه نمیرن چه جوری اسیر میشن از مناطق و شهرهای مرزی که تو جنگن به اسم تخلیۀ مناطق جنگی مردمو میکشونن و خدا میدونه کجاها میبرنشون چه میدونم کمپ زنها از مردها جداس بهانه کم نیست دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشه چرا نمیتونی بری پیششون پس اگه بخوای حساب کنی من هم تا حدودی فراریم برای همون گیج شده بودم احتمالا از نگاهم فهمید گاهی دلم خیلی براشون تنگ میشه اما میدونم که نمیشه برم ببینمشون گندی که زدم آخه اونجا تو اون خراب شده یه دختره یعنی یه زنه بود افغانی بود فکر کنم تا حالا زن به این خوشگلی ندیدم حیف دیوانه شده بود اونجور که میگفتن یه پسر سه ساله داشته که انگار اینا تو خونه قایم شده بودن که سربازا اومده بودن بچه هه ترسیده بوده و میخواسته جیغ بزنه زنه هم ترسیده بوده و دستش جلوی دهن بچه که مثلا صداش در نیاد سربازا که اینارو پیدا میکنن بچۀ بدبخت کبود و خفه شده بوده خلاصه این زنه رو آوردن پیش ما تمام مدت جیغ میزد مراد فکر کنم اسم بچه اش بود خودشو چنگ مینداخت وشگون میگرفت میزد به من گفته بودن یه آرامبخش بهش بزنم که بتونن بکننش اینو فرماندۀ اون قسمت که فامیل یکی از کله گنده ها بود دستور داده بود به من نمیدونم چرا سرپیچی کردم اما کردم از اولشم خیلی بچۀ حرف گوش کنی نبودم مادرم میگفت این پسره سر سالم تو گور نمیبره خلاصه الان دیگه مسئله شیطنتهای بچگی نبود داشتم فرمانده رو از کسی که زوم کرده بود روش محروم میکردم هم میترسیدم سرپیچی کنم هم هر کاری کردم دلم نیومد زن بدبخت اینطوری عذاب بکشه یادمه مادرم که گاهی خیلی به ما پسرا سخت میگرفت بعدش پشیمون میشد و گاهی حتی معذرت میخواست یا یه جوری ازمون دلجویی میکرد نمیتونستم تصور کنم یه مادر از کشتن بچه اش اونم به این شکل چه احساسی میتونه داشته باشه آرامبخشو که بهش زدم و آروم که شد دور از چشم پرستاره یه دونه هم آدرنالین زدم تو قلبش خیلی طول نکشید مرد اما یه پرستاره آمپول آدرنالینو تو آشغالدونی اتاقم پیدا کرده بود و یه راست رفته بود پیش سر پرستارشون با تعجب و ترس به دکتر نگاه میکردم یعنی چطور تونسته یه آدمو بکشه بعدشم اینقدر راحت راجع بهش حرف بزنه اینا فقط میتونه یه جوک خیلی بیمزه باشه مگه امکان داره تو جبهه یعنی همینجوری رسمی یه تابلو زده بودن جنده خونه که هر کی دلش میخواد بره تو و هر کیو میخواد انتخاب کنه نه دختر جون دیگه اونقدرام نمیشه تابلو بازی در آورد هر کی یه رفیق فابریک داشت که یکیو میشناخت که اونم یکیو میشناخت از اون طریق میفهمیدن چه خبره همه نمیدونستن به همه کسی هم گفته نمیشد خود من هم اوایلش نمیفهمیدم چه خبره تا اینکه کم کم دوزاریم افتاد آخه خوب اون زن خوشگله که تو کش یعنی آخه اونجا خوب نمیگن زن اونجا چیکار نمیتونم بفهمم ببین اون چیزی که شماها بهش میگین جبهه چند قسمته اولش خط مقدم و این حرفهاست حالا خودمم دقیق وارد نیستم تو هم که اصلا زبون نمیفهمی که بخوام برات توضیح بدم اما اونجایی که من بودم خارج از شهر بود و حالت مقر داشت یه ساختمان یه طبقۀ دراز بود با چند تا اتاق یکیشو که از همه بزرگتر بود مثلا کرده بودن مطب من اونهایی که زخمی میشدنو تا بخوان برسونن شهر که طرف صد تا کفن میپوسوند برای همینم می آوردنشون پیش من تا یه خرده جمع و جورشون کنم بعد میفرستادن شهر بعدشم اونجا پرستار زن هم داشتیم برای همین هم این زنهای اسیرو به اسم مداوای سرراهی می آوردنشون اونجا که البته هیچکدومشون زنده نمیموندن یعنی تا شب نمیرسیدن یعنی کارت اینقدر بد بود من فقط دکترم خدا که نیستم بخوام معجزه کنم وقتی تو یه روز ۱۵۰ تا حیوون حشری میریزن سر زن بدبخت بعدشم آخریشون تو از خود بیخبری خفه اش میکنه بعدم میان میگن بیا ببین این چرا نفس نمیکشه خب مرده که نفس نمیکشه انتظار داشتن زنه بعد از خفگی پاشه براشون عربی برقصه انگار والله به خدا کسخل هم کسخل های قدیم حالا جالبیشم این بود که من باید تو جواز یارو علت مرگ رو اصابت گلوله یا خمپاره یا طبیعی مینوشتم یکی نگاه نمیکرد بگه بابا این خمپاره اینهمه جا بود که بخوره و داغون کنه اد رفت لای پای طرفو انتخاب کرد یا مثلا برای طبیعی کسی نگاه نمیکرد ببینه این چرا رو گلوش رد دسته هر کی هر کی بود دیگه آخه به همین الکی خانواده اش چی پس بشر دارم میگم زنه افغانی بود کدوم خانواده اصلا معلوم نبود خانواده داره یا نه طرفو همون شبونه میکردنش زیر خاک تموم میشد میرفت خلاصه خبر مردن زنه در عرض سه سوت به گوش فرماندۀ محترم رسید دردسرت ندم منو داد دست چند تا از سربازا اونا هم افتادن به جونم و تا اونجایی که میخوردم زدنم بعد هم انداختنم تو یه اتاق و زندانیم کردن تا فرمانده هه سر فرصت بیاد ترتیبمو بده اصولا طرفهای ما خلوت بود منظورم دشمن تا محدودۀ ما نیومده بود هنوز اما تنها شانسی که من آورده بودم این بود که اون چند روزه عجیب زیر توپ و تانک دشمن بودن که انگار داشت پیشروی میکرد حالا کیشو دیگه نمیدونم فرمانده هه هی باید حواسش به همه جا میبود و سرش با گشت و گذار تو مناطق مختلف گرم بود منو گذاشته بودن تو یه اتاق و منم منتظر سرنوشتم نشسته بودم که یکهو یکی از سربازا اومد دنبالم اون و خمپارۀ دشمن با هم اومدن انگار همینکه درو باز کرد اصلا باورم نشد انگار خواب میدیدم صحنه اونقدر غیر واقعی بود که هنوزم فکر میکنم فیلمی چیزی بوده چون بدجور کتک خورده بودم نا نداشتم بشینم اونجایی که من روی نیمکت خوابیده بودم سمت راست من همون دیواری بود که سربازه درشو باز کرد و اومد تو و سمت چپم هم همون دیواری که یکهو نصف به بالاش اومد سمت سربازه تا به خودم اومدم دیدم سربازه مغزش پاشیده تو دیوار و تنش اونطرفتر افتاده منم اگه نشسته بودم نصف بالام میرفت با دیواره پلاک و لباسشو با نهایت سرعتی که میتونستم با لباسای خودم عوض کردم و شدم کنان گوشام سوت میکشید انگار کر شده بودم اوضاع سر و صورتم هم که داغون هنوز خودمو تو آینه ندیده بودم اما اگه حتی پلک زدن هم اذیتم میکرد یعنی منظورشون از این نوع زدن فقط کشتنم بوده خودمو به زور رسوندم بیرون یه خمپارۀ دیگه دقیق خورد به همون اتاقی که توش زندانی بودم خیلی از اونجا دور نشده بودم برای همین هم از شوک انفجار بیهوش شدم پس یعنی تو دکتر نیستی کی گفته خودت گفتی خوب گفتی با اون سربازه پلاکتو عوض کردی عزیزم لباسمو عوض کردم دانشمو که عوض نکردم دکترم من دکتر زنانی و زایمانی آره نیست تو جبهه زائو زیاده برای همون رفته بودم اونجا تو اینقدر خنگی من متعجبم چه جوری تا اینجا زنده موندی اصلا من از روی کارت که اینقدر خوبه میگم همیشه داروهات حالمو خوب میکنه گفتم شاید دکتر زنانی تخصصم در اصل تو جراحی عمومیه برای همونم تو جبهه کاربرد داشتم اصلا برای چی رفتی چه میدونم جو گرفته بود میخواستم تخم دو زرده بذارم اتفاقا نامزد داشتم نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده گفتم قبل نکاحمون برم خدمت بلکه ازدواجمون ختم به خیر بشه چه میدونم خدمت به وطن و از این کس شعرا بابام گفت نرو ها نامزدم هم کلی گریه و التماس که نرو منه خر رفتم چه جوری اومدی اینجا وقتی تو یه بیمارستان تو آنکارا چشم باز کردم به گفتۀ پرستارا چند هفته بود که تو کما بودم بعد از اینکه به هوش اومدم تا یه مدتی یادم نمی اومد که چی شده و من کی هستم از رو پلاک گردنم بهم میگفتن کنان منم فکر میکردم هستم خوب تا اینکه یه شب همه چی یادم اومد تازه اونجا بود که فهمیدم اوضاع خیلی خیطه اگه بفهمن من زنده ام هم برای خودم بد میشه هم برای خانواده ام همون شبونه باید در میرفتم رفتم و از شانسم روپوش یکی از دکترها که روی صندلی مطبش جامونده بود با تگش کش رفتم باورت نمیشه اگه بهت بگم این مردم عقلشون به چشمشونه همون پرستارایی که تا دیروز از من پرستاری میکردن الان روپوش منو میدیدن دیگه به قیافه ام دقت نمیکردن سلام آقای دکتر بود که میگفتن و رد میشدن نزدیک در بودم که یکهو دو تا پرستار منو گرفتن که بدو بیا مریض اورژانسی داریم دیدم اگه بگم نمیام مشکوک میشن واسه همونم باهاشون رفتم اونجا بود که با اومیت آشنا شدم پسرش انگار تو یه تصادف شدید بوده همینکه دیدمش ترس و مرس و همه چی یادم رفت اصلا ۸ ساعت بابام در اومد اما پسره رو نجاتش دادم گائید منو کره خر هر جاشو میگرفتیم یه جای دیگه اش خونریزی میکرد خلاصه اومدم و خبر سلامتی پسرشو بهش دادم و از اونجا بود که با هم آشنا شدیم گفت زیر دینمه منم دیدم چاره ندارم قضیه رو بهش گفتم و اونم منو آورد اینجا و بهم کار داد پوزخند تلخی زد و ادامه داد هر چند الان نمیتونم بفهمم این کارش پاداش بود یا مجازات پس تو کنان نیستی نه میتونم اسمتو بپرسم نه چرا خوب تا الان داشتم گل لگد میکردم گفتم که به خدا به هیشکی نمیگم قول میدم بگو آره جون خودت با این اخلاق تخمیت کافیه یکی یه چیزی بگه تا همه دار و ندار منو بریزی رو دایره پس اصلا برای چی به من گفتی اینارو اولا کی میخواد این قضیه رو باور کنه بعدشم چون می دونم از اینجا بیرون نمیری اما اسم فرق میکنه داستان خودشم به این غیر قابل باوری زیاد دور نمیره اما اسم چرا و به کبودی روی سینه اش اشاره کرد دیدم راست میگه این اواخر به من اعتباری نبود قبلا ساکت و آروم بودم الان جیغ و دادم تمام مدت به آسمون بود قبلا مهربون و خوش اخلاق بودم الان نمیشد منو با یه من عسل خورد حق داشت خوب بیچاره پس من چی صدات کنم دوباره چشماشو بست و سرشو تکیه داد عقب همون کنان خوبه اگرم نمیخوای میتونی مثل همون قبل مثل کره خرها لگد بپرونی میفهمم با منی لبامو جمع کردم و به هم فشار دادم که جلوی خنده امو بگیرم اما نتونستم نمیدونم چرا این چند دقیقه ای که اینجا گذرونده بودم حالم خوب بود نمیدونم از گرما بود یا از اینکه میدیدم دکتر هم وضعش همچین از ماها بهتر نیست و به اجبار نمیتونه خانواده اشو ببینه هر چی بود اثر مثبتی روی خلقم داشت ببین وقتی میخندی چقدر قشنگ میشی چیه همیشه اونطوری عین برج زهرمار اوووف دارم خفه میشم یک کم برم بیرون الان دوباره بر میگردم تا در با نگاهم بدرقه اش کردم داشتم به حرفهاش فکر میکردم یعنی هیچ جوری راه نداشت که بخواد برگرده یا یه جوری خانواده اشو ببینه مگه نمیگه دلش تنگ شده نامزدش چی هنوزم منتظره بعدش یاد اون سربازه افتادم که میگفت کشته شد اگه لباساشو با اون عوض کرده پس حتما همه فکر میکنن دکتر مرده یعنی ممکنه دختره ازدواج کرده باشه الان کنان گفت اسمش کنان نیست پس چیه تا الان فقط دکتر بود اما نمیدونم چرا کک افتاده بود تو تنبونم که بفهمم اسمش چیه اسمای ترکیه ای رو برای مردها زیاد خوب نمیشناختم برای همینم نمیتونستم چه اسمی به قیافه اش میاد خواستم یکی دو تا اسم ایرانی انتخاب کنم اما به درد نمیخوردن یعنی به این نمی اومدن بیخیال شدم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و حواسمو دادم به قطره های درشت عرق که از سر و گردنم جاری شده بود و میریخت روی حوله ها راستی اگه بدنم اینطوری گرم شده لرزش دستام چی بهتر شده اما وقتی دستامو جلوی چشمام گرفتم هنوزم میلرزیدن انگار منبعش از سرما نبود بلند شدم حوله رو پهن کردم رو تخته ها و دراز کشیدم روش عرق مثل رودخونه از تمام تنم جاری شده بود چقدر ما آدمها سرنوشتهای عجیبی پیدا میکنیم یعنی اگه دکتر نرفته بود اگه به حرف باباش و نامزدش گوش کرده بود و همونجا مونده بود الان چی در انتظارش بود شاید یه زندگی مجلل با یه زن خوشگل به بچه های قد و نیم قد شایدم نه اما هر چی که بود صد در صد از سر و کله زدن با یه مشت روانی مثل من بهتر بود که نه خوابی چشمامو باز کردم و دوباره تو جام نشستم نه داشتم به تو فکر میکردم دل به دل راه داره منم اتفاقا داشتم به تو فکر میکردم اومد و نشست کنارم بیش از حد نزدیک بازوشو انداخت دور شونه ام دستش رفت سمت کمر مایوش ترسیده بودم فکر کردم میخواد کاری بکنه باهام اما از تو کمرش یه کاغذ کوچیک کشید بیرون و گرفت جلوی چشمام ترکیم اونقدر خوب نبود که بخوام بفهمم چی نوشته مخصوصا که نوشته خیلی ریز و نسبتا بدخط بود راجع به خانواده ات تحقیق کردم انگار میخوان قاچاقی برن تا ایتالیا پدرت داره پول جمع میکنه اگه به موقع بتونیم از اینجا فراریت بدیم میتونی با خانواده ات بری اما نمیدونم کی کارشون درست میشه میخوای باهاشون بری یا نه البته که دستشو به علامت سکوت گذاشت رو دماغ و دهنش کاغذم بلعید با چشمای از حدقه در اومده نگاهش میکردم یعنی میشد یعنی امکان داشت یعنی میشد من دوباره با تمام قدرت بغلش کردم و زدم زیر گریه بازوهاش نشست دور شونه هام و آروم فرق سرمو بوسید تو که اینقدر خوبی پس چرا به سینان گفتی منو داغم کنه من به اون فقط گفته بودم نهایتا چند تا با کمربندش بزنه اما روانی احمق نمیدونم چرا البته نمیدونم چرا میگم هم وقتی یکی زن خودشو با دخترشو بکشه دیگه ازش چه انتظاری داری سینان زنشو دخترشو این چیزیه که اومیت میگه من نمیدونم شایدم فقط خواسته منو بترسونه اما با سینان حواستو یه کم جمع کنی بد نیست بعد هم با انگشت اشاره اش از دهن تا شکمشو نشون داد فهمیدم منظورش چیه همون کاغذه یعنی باید حواسمو جمع میکردم که مبادا کسی از این موضوع سر در بیاره از خوشحالی اصلا برام مهم نبود کی تا الان چیکار کرده فکرشو بکن بابام مامانم فهیمه عادل خدایا مرسی مرسی میدونستم تنهام نمیذاری اونقدر خوشحال بودم که با خوشحالی گونۀ دکتر رو بوسیدم و تو دلم بخشیدمش هر شب میرفتم تو اون سونای خشک دکتر و یک نیم ساعتی مینشستم حالا که امیدوار بودم وقرار بود برگردم پیش خانواده ام باید سالم میبودم باید به خودم میرسیدم حالا با یه دل پر امید برای سلامتیم تلاش میکردم گاهی پیاده روی میرفتم تو حیاط رنگ و روم هر چند پریده از قبل بهتر شده بود دستام هنوز میلرزید و انگار خیال نداشت دست از سرم برداره اما مهم نبود میدونستم وقتی برم پیش خانواده ام اونقدر ازم مراقبت میکنن که حالم خوب بشه فقط این وسط دلم برای فاطما تنگ میشه از طرفی هم از واکنش خانواده ام میترسیدم یعنی قرار بود با من چیکار کنن چه واکنشی از خودشون نشون میدادن یعنی خوشحال میشدن از اینکه زنده ام یا از اینکه من اینطوریم ناراحت میشدن اما حتی اگه میکشتنم هم برام مهم نبود با دست مهربون بابا و مامانم مردن و دیدن فهیمه و عادل به همه چیز می ارزید بعدشم از اینجا میرفتیم میرفتیم ایتالیا خدایا یعنی میشه هر کاری میکردم نمیتونستم آروم بمونم چیکار کنم خوب اولین بار بود که تو چندین ماه اخیر زندگیم خوشحال بودم همه متوجه تغییر اخلاقم شده بودن انگار مخصوصا اومیت هر چند زیاد به روم نمی آورد اما معلوم بود فهمیده من یه چیزیمه و با همیشه فرق دارم موضوع اونقدر بزرگ بود که ته دلم غنج میزد که به یکی بگم کی بهتر از فاطما حتما برام خوشحال میشد اما اون شب برای شام رفته بودم پائین که شام بخورم همه اونجا بودن مثل همیشه دو تا دو تا یا یکی یکی هر کی مشغول خوردن غذای خودش بود روی میزو چیده بودن انواع و اقسام غذا که با دیدنشون دهنم آب افتاد اونایی هم که دو تا دو تا نشسته بودن هم با صدای خیلی ملایم با هم حرف میزدن خیلی گرسنه ام بود میخواستم برم ی بشقاب بردارم و برم پیش فاطما اما دقت که کردم دیدم فاطما نیست چند روزی بود که فاطما رو ندیده بودم اوایل میگفتم حتما کار داره اون بر خلاف ما اجازۀ بیرون رفتن داشت نمیدونم چرا به کسی راجع به ماها و وضعیتمون چیزی نمیگفت پس اما الان دقت که کردم پینار هم نبود این بود که به نگرانیم دامن زد یعنی کجا بودن این دو تا نه برای ناهار می اومدن نه شام هم دلم برای فاطما تنگ شده بود هم میخواستم موضوع رو بهش بگم میخواستم اگه بتونه اونم با ما بیاد میخواست دکتر رو راضی کنم که سه تایی با هم فرار کنیم واکنش مامان و بابام مهم نبود اونم با ما می اومد ایتالیا و اونجا میرفت پی زندگیش حتما باهاش ارتباطمو حفظ میکردم اتاق فاطما بغل اتاق من بود شمارۀ ۱۰ بیخیال گرسنگی شدم از پله ها رفتم بالا و در زدم بر خلاف همیشه یک کم طول کشید تا جواب بده بیا تو خوبی فاطما آننه به خواست خودش بهش فاطما آننه میگفتم آننه یعنی مادر دیدم رو تختش دراز کشیده و رنگش پریده اس رو میز عسلی کنار تختش یه سری قرص و دارو تو شیشه های زرد رنگ بود بعد هم سرمی رو که بالای تختش آویزون بود دیدم و نگاهم روی سیمش لیز خورد و رفت تا دست نحیفش رنگش اونقدر پریده بود که ترسیدم موهاشم به همریخته و شونه نزده بود به نظرم میرسید که انگار خیلی هم لاغر شده باشه تا حالا اینطوری ندیده بودمش رفتم و پیشش نشستم با دیدن وضعش اصلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم فاطما آننه مسموم شدی انگار آره اما چیزی نیست گلم خوبم نگران نباش سرما هم خوردی خیلی گرمی تب داری دکتر چی میگه نه سرما نخوردم اشک تو چشماش جمع شده بود نگاهش ترسیده بود انگار یه چیزی رو داشت از من مخفی میکرد این چند وقته دیگه اونقدر میشناختمش که بدونم داره دروغ میگه و اصولا دروغگوی بدی بود هنوز چیزی بهم نگفته چته خوب جاییت درد میکنه شکمم درد میکنه اینجام خواست بلند شه و نشونم بده اما انگار ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه بلند شدم که برم دکترو بیارم بالا سرش اون میدونست چیکار کنه یه دقیقه صبر کن برم دکترو بیارمش آره برو فقط میای بغلم دستاشو باز کرده بود رفتم و دوباره نشستم پیشش منو محکم بغل کرد و سرمو بوسید و تو موهام زمزمه کرد ملک از خدا ممنونم که تو رو برام فرستاد چرا اینجوری حرف میزنی الان میرم دکترو میارم یه دفعه در دستشوئی اتاقش باز شد و دکتر خودش اومد بیرون برگشتم سمت صدا فاطما به نظرم وقتشه بهش بگی دیر یا زود قراره بفهمه متعجب به فاطما نگاه میکردم منظورش چی بود فاطما جواب داد خودت هر جور صلاح میدونی دختر جون فاطما سرطان کبد داره تصمیم دارم نذارم بیشتر از این درد بکشه منظورت چیه اون زنه یادته که راجع بهش برات تعریف کردم کدوم ز نه همون لحظه فاطما بالا آورد یه مایع سبز رنگ و خیلی زیاد و همونطور هم ناله میکرد خدایا زبونم سوخت ادامه نوشته

Date: October 11, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *