سکوت بره ها ۵ و پایانی

0 views
0%

8 3 9 9 88 8 8 8 8 1 9 87 9 87 8 7 4 قسمت قبل فاطما خسته و خس خس کنان چشمهاشو بست و بیحال سرش افتاد روی بالش من که نمیفهمیدم یعنی چی اما اونطور که دکتر گفت قبلا یه دوز بالا باربیتورات زده بوده تو سرمش و برای اینکه بخوام نظرشونو عوض کنم دیگه خیلی دیر شده بود انگار به عادت همیشه قبلا تصمیمشونو گرفته بودن با نا امیدی چشم دوختم به دکتر اما روی صحبتم با فاطما بود فاطما چی میشی مگه حالت خیلی بده اما فاطما انگار نمیتونست جواب بده بیحال افتاده بود روی تخت به نظرم خوابیده بود وقتی فاطما بالا آورد دکتر منو هول داد کنار و سریع خودشو رسوند به فاطما انگار داشتم مادرمو دوباره از دست میدادم البته من که مادرمو از دست نداده بودم مادرم بود که منو از دست داده بود دیگه دارم گیج میشم اما در نتیجه منم که غمگینم تازه داشتم میفهمیدم که فاطما چقدر برام عزیز بوده چقدر وجودش برام حیاتی هر چند همیشه بهش میگفتم که دوستش دارم اما احساس میکردم بازم کم گفتم اما الان هیچ چیزی از دهنم بیرون نمی اومد کلمه ای تو دهنم نمیچرخید که ربطی به تصاویر پیش روم داشته باشه حتی نمیتونستم گریه کنم یعنی حالش اینقدر بده فکر نمیکنم به بدی حال خودم باشه کنان بی نمیتونی برای فاطما کاری بکنی برو بیرون نمیشه بمونم دکتر بی توجه به من داشت فاطما رو معاینه میکرد و گاهی هم یه دست نوازش به سرش میکشید آخر سر با گرفتن نبض فاطما چهره اش رفت تو هم و با ناراحتی زمزمه کرد چیزی نیست عزیز دلم نترس الان دیگه کم کم اثر میکنه تموم میشه چی الان تموم میشه کنان بی با ناباوری به صورت خسته و مریض فاطما نگاه میکردم تا حالا هیچکسی رو اینقدر خسته ندیده بودم میدونستم مریضه به وضوح میدیدم اونش هیچی اما اینکه اینقدر خسته اس یعنی میشه خستگیش یه جور عجیبی بود اونقدر عجیب که تصمیم گرفتم بیشتر از این مزاحم استراحتش نشم اما کلمه ها اختیارشون دست من نبود فاطما آننه چرا بهم نگفتی پس انگار دیگه قرار نبود جوابی بده سکوت کرده بود به جاش دکتر جواب داد خوابیده کی بیدار میشه هیچ وقت پس من من کی میتونم یعنی کی میشه باهاش خداحافظی کنم اما خودم جواب سوالم رو خوب میدونستم دکتر بلند شد برگشت سمت من و آهی کشید و ایستاد دستاشو گذاشت تو جیبهای شلوارش تو صورتش نگاه میکردم که یه ردی از شوخی ببینم اما فقط غم بود چشماش پر بود از اشک و آروم آروم میریخت روی گونه هاش باورم نمیشد این یه شوخیه یه شوخی بیمزه منگ مونده بودم و نگاه میکردم اما نمیدیدم هیچ احساسی هم نداشتم خالی بودم لازم بود یه تکونی بخورم آروم و با قدمهای لرزون رفتم سمت فاطما و تکونش دادم داشت نفس میکشید انگار که خواب باشه اما نمیدونم چرا بیدار نمیشد صدای بغض آلود دکتر نشست تو گوشم دختر میتونی بری میخوام یه کم با برو میخوام با فاطما یک کم تنها باشم بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره میافته داشتم نگاه میکردم دکتر فاطما رو بغل کرد و نشست رو تخت سر فاطما رو گذاشته بود روی سینه اش و در حالیکه لباشو گذاشته بود رو موهاش خیره شده بود به یک نقطۀ نامعلوم فاطما به چیزی که آرزوشو داشت رسیده بود دیگه منو لازم نداشت اون آزادی میخواست و من گرفتاری محض بودم من برم پس هیچکس جوابی نداد بی اراده راه افتادم و رفتم بیرون در اتاق فاطما رو برای آخرین بار پشت سرم بستم نمیخوام بگم دلم گرفته بود خیلی بدتر بود از راهرو گذشتم و از پله ها رفتم پائین نگاهم فقط به زمین بود احساس میکردم روحم و درونم بالا تو اتاق فاطما آننه جا مونده و یه کالبد خالی داره میره سمت اتاق من بدون اینکه با کسی حرف بزنم و یا حتی ارتباط چشمی برقرار کنم رفتم تو اتاقم به همین راحتی به همین مسخرگی تموم شد یه آدم یه آدم با آرزوهای تحقق نیافته زندگی نکرده رفت دلخور بودم حالا از کیشو دیگه نمیدونم کی مسئول بدبختی من بود آخه منم میخوام راحت بشم منم دلم میخواد خسته شدم وقتی به خودم اومدم نشسته بودم تو اتاقم و نمیدونستم چمه نمیدونم چه احساسی باید داشته باشم شاید اینطوری بهتر باشه نمیخوام مردن فاطما رو ببینم نمیخوام بدونم که دیگه نیست احساس میکنم مردن فاطما رو فقط با مردن خودم میتونم قبول کنم باشه از این به بعد پیش خودم فکر میکنم که رفته بیرون و کارش یک کم طول کشیده هر جا باشه بالاخره که بر میگرده بالاخره یه چیزی میشه دلمو به امید دوباره دیدنش خوش میکنم یعنی کردم بی اراده بلند شدم و شروع کردم به بی هدف قدم زدن تو همون تاریکی چه فرقی میکرد چراغ روشن باشه یا خاموش اینبار وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق سینان بودم در زدم اصلا نمیدونستم که هست یا نیست اصلا نمیدونستم برای چی اومدم اینجا یا چی میخوام باز هم در زدم صدای سینان کلافه به گوشم خورد که داد زد مگه نگفتم کسی مزاحم نشه بدون اینکه به حرفش فکر کنم درو باز کردم و رفتم تو نور بنفش رنگ اتاقش حالت خوب و دلپذیر خلسه رو ریخت تو وجودم رفتم تو با جدیت داشت نگاهم میکرد روی میزش یک سری پرونده بود که رو هم رو هم چیده بودن و یکیشون هم جلوی سینان باز بود آب دهنمو قورت دادم با نگاهش انگار میدونست چطور باید خرد کنه له کنه تویی چیه امیدوارم کارت اونقدر مهم باشه که جرات کرده باشی مزاحم من بشی فاطما مرد میشه از فردا کارمو شروع کنم امشب یه ایمیل میفرستم که از فردا میتونی سرویس بدی اگه امر دیگه ای ندارید میتونم به کارم برسم فاطما مرد سینان پوف محکمی کرد و کلافه از پشت میزش بلند شد و دستاشو محکم کوبید رو میزش و ستون کرد و کمی به جلو خم شد میگی چیکار کنم برم زنده اش کنم بهت اخطار کرده بودم که اینجا نباید به کسی دل ببندی نگفتم ته تمام دل بستنها شکستن و تباهیه مثل گاو نگام نکن گفتم یا نگفتم گف تی با ناباوری داشتم به سینان نگاه میکردم این حرفها یعنی چی یعنی فاطما برای سینان اندازۀ یه گربه ارزش نداشت چشمام پر از اشک شده بود که لحن خونسرد و آمرانۀ سینان حواسمو جمع کرد حواست باشه اگه آبغوره بگیری یه داغ دیگه منتظرته نگی نگفتی بیا اینجا اتفاقا بد هم نشد که اومدی اینجا هم مثل سالن دوربین نداریم مگه چی میخواست بگه با قدمهای لرزون وقتی رفتم پشت میزش سینان پشت گردنمو با دست چپش گرفت و کشید به سمت مونیتور متوجه شدم رو مونیتور کامپیوترش تصویر اتاق فاطماست دکتر هنوز هم فاطما رو تو بغلش گرفته بود و تو همون حالتی که من ترکشون کرده بودم رو لبۀ تخت به نا کجا خیره مونده بود نگاهمو سریع از مونیتور گرفتم از نظر من فاطما فقط یه سر رفته بود بیرون و کارش طول کشیده بود این تصویر با اعتقاداتم منافات داشت نگاهمو از مونتیتور گرفتم و بی اختیار افتاد روی پرونده ای که باز بود و عکس زنی با صورت تپل و موهای خرمائی و فر که ضمیمۀ پرونده بود فقط یک لحظه بود اما خباثتی که تو چشمای زن دیدم باعث شد یه جریان برق قوی از ستون فقراتم رد بشه چند لحظه بعد سینان با قدرت تمام نه فقط صورتمو بلکه هیکلمو به سمت خودش برگردوند و چسبوند به میزش فضولی موقوف خوب حالا که اومدی تا اینجا میشه بگی اینجا چه خبره من من ظورتونو شماها فکر میکنین من نمیدونم اینجا چه خبره فکر میکنی من نمیدونم تو این اواخر با دمت گردو میشکنی اما من که فکر میکنی متوجه اوضاع و احوالاتت نیستم تو از دو هفته پیش به اینور زمین تا آسمون عوض شدی قضیه چیه بین تو و دکتر چه خبره نکنه از همین خبراس که با فاطما داره گردنم زیر فشار قوی انگشتاش درد گرفته بود و حس میکردم دارم از حال میرم بیحال دستمو مشت کردم و یه دونه بیحال کوبیدم تو سینه اش که مثلا ولم کنه اما یه دونه سیلی با دست راستش طوری زد تو صورتم که برق از سرم پرید و حس از زانوهام رفت طوریکه فقط پشت گردنم که تو پنجۀ قویش گیر بود باعث میشد نیوفتم دستام شل و ول افتاده بود دو طرفم و دیگه واقعا داشتم از حال میرفتم تو هار شدی واسه من ها فکر کردی من هم دکترم واسۀ اون مرتیکه هم دارم حرمسرا زده اینجا برای خودش فکر کرده من نمیدونم بین اون و فاطما چه خبر بود واسه من غمباد گرفته دیوث میفرمودین چه خبره بین شما دو تا نکنه باید کمکت کنم به حرف زدن بیوفتی از فکر اینکه بازم داغم کنه یا بلای دیگه ای سرم بیاره نفسم بند اومده بود خدایا کمک نمیدونستم چی بگم اگه واقعیتو میگفتم دکترو میکشت و باید فکر فرارو با خودم به گور میبردم آروم نالیدم هیچی به خدا سینان آبی داری گردنمو میشکنی که هیچی پس چرا اینقدر خوشحالی خوشحال بودم چون چون تو سونای دکتر که میشینم بدنم گرم میشه دستام دیگه اونقدر نمیلرزه احساس نرمال بودن میکنم ببین خیلی گرمتر از قبل شدم داشتم دروغ میگفتم و مثل سگ ترسیده بودم بی اختیار تمام بدنم به لرزش افتاده بود دستامو آوردم بالا و گذاشتم رو مچ دستاش که از زیر آستین پیراهن آبیش بیرون مونده بود حس کردم فشار پنجه اش یک کم کمتر شد خدا کنه حرفمو باور کرده باشه اما از نگاهش نمیتونستم چیز زیادی بفهمم بهتر شدی بد شد پس بین دکتر و تو هیچ خبری نیست نه همین که عاشق اومیت شدی از سرمون هم زیاده پس عشق تازه هم نیست اگه اینطوره باید دست بجنبونیم و علتشو پیدا کنیم هیم وقتی سینان پشت گردنمو ول کرد همونجا افتادم رو زمین خودش هم نشست رو صندلیش و پاشو انداخت رو پاش نگاهش در کل خیلی تیز و برنده بود اما نمیدونم چرا الان از بالا که نگاهم میکرد بیشتر میترسیدم حس یه بره که گرگ بالا سرش ایستاده و دریده شدنش بحث زمانه احساس میکردم یه چیزی می دونه که من نمیدونم اما چی اونقدر میترسیدم که نمیتونستم نگاهمو از نگاهش بردارم چرا پس لحظه لحظه رنگت بیشتر میپره کسی که ریگی به کفشش نباشه نباید اینقدر بترسه مگر اینکه لحنش کمی دوستانه تر شد نمیدونم چرا شاید میخواست ترسم بریزه هر چند کمکی نکرد آرنجهاشو گذاشت رو زانوهاش و خم شد طرف من من اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود و مثل سنگ مونده بودم ببین دختر جون اینجا یه جنده خونه اس کار به این ندارم که بهتون میرسیم و لی لی به لالاتون میذارم گاهگداری اما یه چیزو میدونم اونم این که اگه به خواست خودتون بود هیچکدومتون نمیخواستین اینجا بمونین حالا می مونه این شور و اشتیاقی که من این چند روزه از تو دیدم کدوم شور و اش شما که هیچوقت نیستی سینان آبی اولا که سینان بی دوما من نباشم هم بین شماها جاسوس و خبرچین زیاد دارم رنگم پرید خبرچین من همه چیزو بی چون و چرا بهم خبر میده اما من که کاری نک پس رو حرف خودت هستی میدونی این شور و اشتیاق رو قبلا یه جای دیگه هم دیده بودم اما جدیش نگرفتم که برام دردسر درست شد قسم میخورم تو هر چی بخوای میتونی قسم بخوری اما همچین شور و نشاط و خوشحالی رو فقط یه چیز میتونه تو یه جنده ایجاد کنه اونم آزادیه مارال هم قبل از اینکه غیبش بزنه یه مدت کبکش خروس میخوند و سر حال بود تو چی تو کی قراره غیبت بزنه کسی بهت وعده ای چیزی داده میدونم اومیت نیست چون اون دنبال دردسر نمیگرده اما دیگه کی هست که نکنه همین دکتر شیطون خودمونه اونطوری هم که من تحقیق کردم سابقه اش تو حرف گوش کردن از مافوق خیلی خرابه منظورتو نمی نمیفهمم اگه بگم کنان چی اونوقت میفهمی تو که فکر نمیکنی من بدون بک گراند چک کسی رو رد کنم حالا معرفش هر کی میخواد باشه خدایا چیکار کنم اونقدر میترسم که نمیدونم تا کی طاقت میارم این یه چیزی از یه جایی میدونه این حرفها اونهم اینقدر قاطعانه نمیتونه حدس و گمان باشه فقط میتونه شایدم فقط میخواد یه دستی بزنه آروم از دیوار گرفتم و از جام بلند شدم اما نگاهم همچنان به سینان بود و نفسم تو سینه حبس من پولمو روی دو نفر میذارم اولیش فاطما بود که مرد پس اون نمیتونه کاری بکنه دومیش هم دکتره که هنوزم زنده اس و اینطوری که از شواهد و فیلمهایی که دیدم چموش بازیهای تو رو زیر سبیلی رد میکنه مثل همونروز که بشقابتو پرت کردی طرفش این چرا اینقدر باید جلوی تو کوتاه بیاد و بهت فورجه بده میدونی اگه من بودم و همچین گهی میخوردی چیکارت میکردم باید حواسشو پرت میکردم تو هیچ کاری نمیتونستی بکنی پینار گفت که از وقتی من اومدم مشتریهاتون دو برابر سینان زد زیر خنده نگو این چرندیاتی که گفته بودم بهت بگه باور کردی تو مشتریها رو دو برابر کردی تو چی هستی مگه ریقونه باورت شد ای خدا با تعجب و وحشتزده بهش خیره مونده بودم اینبار با لبخند ملایمی ادامه داد تو هنوز بیش از حد بچه و بی تجربه ای فکر میکنی اگه یکی تو روی من مثل پینار بایسته من میذارم همینطوری قسر در بره و زبونشو نگه داره تو دهنش اینجا من رئیسم و اگه هر توله سگی یه واق کرد عقب بکشم سنگ رو سنگ بند نمیشه پینار جلوی تو و بقیه اس که میتونه جلوی من قد علم کنه چون بهش اجازه میدم وقتی با من تنهاست جیکش در نمیاد چون میدونه چیکارش میکنم مثل همین الان تو خوب حرف بزن بگو قد علم کن پس چرا معطلی وقتی دید جواب نمیدم ادامه داد اینجوری میتونم گاهی یه حس اطمینان کاذب تو شماها به وجود بیارم که فکر کنین من به خاطر پول روتون نقطه ضعف دارم و اوضاع غیر عادیه البته فقط شماها نیستین اشباحی مثل کامیلا هم هستن که وقتی میبینن اوضاع به هم ریخته و غیرعادیه از تو تاریکیها میان بیرون و خودی نشون میدن تا اهدافشونو پیش ببرن تو فکر کردی من از گناه تو که خونریزیتو از من مخفی کردی و میخواستی بمیری گذشتم نه گلم نه عزیزم این چند روزه فقط دنبال کارهای خانوم جدید بودم مگ میشه تو رو یادم بره الانم خودت میتونی انتخاب کنی یا مثل آدم میگی بین تو و دکتر چه خبره یا مجبور میشم به خانوم جدید بسپارم باهات بد تا کنه سینان بی به دین به کتاب چیزی نیست سینان تکیه داد عقب به پشت بلند صندلی چرمیش و دستشو گذاشت رو میزش اما نگاهشو بر نداشت همونطور دقیق و موشکافانه هر جور میل توئه فاطما میگفت اون پسره چندین دفعه اومده بوده اینجا دنبال تو حدس میزنم بدونم چرا ما مشتریهامونم به بک گراند چک میخورن چون ما دنبال دردسر نمیگردیم میگردیم در هر صورت سعی کن بهش نزدیک بشی میدونم که از آشناهای کامیلاس اگه اینجا میاد یعنی یه چیزی میخوان این دو تا از من باید بفهمی قصدشون چیه آخه چه جوری من به چه جوریش کار ندارم گلم اگه نمیخوای وقتی فرستادمت بخش جراحی یه زنگم بزنم و سفارش کنم که زنده زنده بازت کنن سینان آبی تو رو خدا چرا آخه چراشو باید وقتی خونریزیتو ازمون پنهون کردی بهش فکر میکردی الان هم دیگه دیره از بچه بازیهات خسته شدم و از دستت هم کفریم کسی که بخواد به اموال من ضرر وارد کنه باهاش برخورد میکنم تو هم میخواستی مالی رو که خودم دستچین کرده بودم از بین ببری در جواب فقط تونستم نفسمو بدم بیرون تا اون حرفهاشو تمام و کمال بزنه بعد هم اجازه دادم قلاده ای رو که توش میکروفون داره رو به گردنم ببنده حالا دیگه با دکتر هم نمیتونم حرف بزنم با خستگی وارد اتاق کارم شدم همونجا که فهمیدم حامله ام همونجا که میرفتم تو نقشم و فرار میکردم برعکس اتاق خودم اینجا روشنه چند روزه که اتاقمو به احترام فاطما تاریک کردم نمیدونم چرا اما کردم البته فقط مرگ فاطما نیست شاید چون رنگ ظلمات و ترس دل خودمه و باعث میشه آروم بشم میخوام بگم هنوز هم تو شوکم اما حس و حالتهای شوک رو ندارم حالم خیلی ساده اس فقط بد نمیدونم چرا حس میکنم سرم کلاه رفته یه کلاه گشاد که تا روی شونه هام هم پائین میاد دور و برم مردم حق انتخاب دارن اما من نه همه به خودشون اجازه میدن برای خودشون و من تصمیم بگیرن یا حتی بهتر بگم قبلا تصمیمشون رو گرفتن اما به من که میرسه حتی این اجازه رو ندارم که بخوام تقاضای تجدید نظر رو در حکم نهاییشون رو ازشون داشته باشم دوباره برگشتم سر کارم اما نه به اجبار کاملا به میل و دلخواه خودم بود دلم میخواست منم تصمیم بگیرم چون بی حرکت موندن باعث میشد حس کنم دارم میگندم علاوه بر اون خیلی هم میترسیدم کار با مشتریها باعث میشد یادم بره چه آینده ای در انتظارمه اما دروغ چرا ته دلم هم آرزو میکردم که سینان رفتارمو ببینه و پشیمون بشه تا حالا شده آرزویی که میکردی برآورده بشه و تو از گهی که خوردی منظورم آرزویی که کردی پشیمون بشی منی که تا چند روز پیش زرت و زرت آرزوی مردن میکردم حالا که پاش افتاده دیگه میترسم چراشو نمیدونم شاید چون مردن ترسناکه شایدم بهتر باشه هر چی هست میترسم با صلابتی ساختگی به سمت پسرک بی بی فیس قدم برداشتم هر بار سعی میکردم صدای پاشنه ام رو بیشتر در بیارم میخوام توی دلش رعب و وحشت ایجاد کنم تا شاید وحشتی که تو دل خودمه رو بپوشونم صدای ویششششش و فییییششششش شلاق کوتاهی که تو دستمه و میکوبم کف دستم شده موسیقی داستان زندگیم اما انگار کافی نیست مخصوصا از وقتی که سینان اعتماد به نفسم رو کلهم اجمعین ازم گرفته میترسم شنیدم خیلی پسر بدی بودی چرا منتظر نموندی بهتر بشم چرا مزاحم استراحتم شدی خانوم اما با دهنبند دهن پسره رو بستم تو به اندازۀ کافی حرف زدی این اواخر خیلی سر و صدا کردی یک کم خفه شی بد نمیشه آقا پسر همونطوری که از پشت سرش رو بغل کرده بودم چونه اشو آوردم بالا و خیره شدم به صورت قشنگش میخواستم بگم بی بی فیسه فاطما اینجا چیکار میکنی تو که میتونی چرا نمیری چرا جونتو بر نمیداری و فرار نمیکنی تو هم میخوای تا لحظۀ آخر که دیگه خیلی دیره صبر کنی هیچ می دونی که سینان میدونه تو دوست کامیلایی هیچ میدونی ازم خواسته بهت نزدیکتر بشم با دست راستم که بغلش کرده بودم چند تا سیلی نسبتا محکم زدم پائین صورتش تا از خواب خرگوشی بیدارش کنم اما اون بیشتر به خواب فرو رفت اینو از آهی که کشید فهمیدم خیلی گرسنه ام اما حق ندارم غذا بخورم مسئول جدید که همگیمون بهش خانوم میگیم یه خانوم فربه اس به اسم گولسا لازم نیست باهاش همکلام بشیم تا بفهمیم چیه و چیکاره اس میگن از کوزه برون همی طراود که در اوست مال گولسا از چشماش میریزه سینان همون شب اولی که گولسا رو به عنوان مسئول ما معرفی کرد بهمون گفت که از این به بعد گولسا دست راستشه و از طرف سینان صاحب اختیاره که ماهارو در صورت نیاز گوشمالی بده خدایا گرسنمه گاهی مثل الان دست و پاهام میلرزه روی ننوی چرمی دراز کشیده بودم و پسرک بی بی فیس هم روی من افتاده بود و داشت توم تقلا میکرد لحظه های آخرش بود اینو میفهمیدم دهنش هنوزم بسته بود و دستاشم از پشت نمیتونستم بذارم وحشی بازی دربیاره چون خیلی گرسنه و بیجونم به فرمان سینان که البته گولسا شدیدا مراقب انجام شدنشه باید مریضتر و مریضتر جلوه کنم تا کامیلا بیاد دنبالم حالا دیگه دهن پسره رو باز کرده بودم ازش پرسیدم برای چی تمام مدت سراغ منو میگرفتی وقتی مریض بودم بده ازت خوشم بیاد آره ارواح خاک عمه ات رد سرخ و طولانی شلاقهایی که پسرک بی بی فیس خورده بود رو جای جای بازوهاش و سینه اش و گردنش معلومه من میزدم که بیدارش کنم اما انگار اون بیشتر به خواب میرفت شاید اونم مثل منه یعنی کامیلا هم این پسره رو تحت فشار میذاره یا یه منفعتی توشه براش شایدم همونطوریکه فاطما تعریف میکرد این پسره از کامیلا خوشش میاد و با رضایت خاطر براش کار انجام میده چه میدونم پس حالا که نمیتونم اونو بیدار کنم بذار خودم هم بخوابم شاید یادم رفت که سینان برای تنبیه منو مامور کرده که از این به بعد طعمه باشم خیلی خوب میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد نزدیک شدن کامیلا به من فقط یک معنی برای من داره یعنی من دیگه اینجا کاربرد ندارم هر چند میدونم سر کاریه چون با وضعی که دارن خدمت من میرسن تا دفعۀ بعد فقط جنازه ام مونده اما الان میفهمم مرگی که در انتظارم نشسته بود نه کوتاه بود نه سریع تا سری بعد که پسرک بی بی فیس بخواد بیاد پیشم بازم کتک خور دیوانه هایی بودم که سینان میفرستاد سر وقتم هنوزم از اومیت لعنتی خبری نبود یعنی اگه بیاد و ببینه من نیستم ناراحت میشه دیگه کم کم داشتم به این زندگی هم عادت میکردم تا اینکه امروز رفتی بیرون به خانوم چی میگی پس حالا انگار خانوم خیلی به تخمش هست که چه اتفاقی این تو برای من می افته فقط مونده چی گفتن من نگران نباشید آقا میگم پشه زده آفرین دختر خوب ای کاش به جای این ته سیگار یه خنجر بود که سرمو میبرید و راحتم میکرد خدا لعنتت کنه کامیلا پس کدوم گوری هستی کی میای که این شکنجه تموم بشه وحشتزده حرکات مرد رو دنبال میکردم مخصوصا سیگار بین لباشو که کجا قراره فرود بیاد تمام بدنم مور مور شده بود مرد در اواخر سی سالگیش به نظر میرسید شایدم به خاطر ریش و پشمش بود که اینطوری فکر میکردم موهای سرشو کلا تراشیده بود و یه ریش دراز هم گذاشته بود که تا روی سینه اش میرسید انگار تازه سرشو اصلاح کرده بود چون آفتاب سوختگی صورتش با سفیدی فرق سرش هماهنگی نداشت قیافه اش به نظرم خیلی ترسناک میرسید مرد که از ترس اسمش از یادم رفته بود یه سیگار دیگه روشن کرد دست و پاهام میلرزید ته سیگار قبلیشو رو مچ دستم خاموش کرده بود چون وقتی داشتم براش ساک میزدم با اون چوب مخصوص بهم شوک داد من اما چون حواسم به پشمهای دراز دور آلتش بود و چندشم میشد حواسم نبود وقتی بهم شوک داد از ترس شوک آلتشو گاز گرفتم یه داد بلند زد و سیگارشو برد سمت دستام که از پشت بسته بودن خیلی نسوخت چون از شانسم تقریبا خاموش شده بود و مرد هم راه دستش بد بود اما جاش بدجوری قرمز و ملتهب شد و درد هم داره با اینکه مچ دستمو نمیدیدم ورم کردنشو حس میکردم اما بیشتر از خود درد ترسیدم و اون رگی که این اواخر بغل گردنم میگرفت و تا روی شونه ام میرفت باز هم گرفت حس به کل از دست راستم رفت اما حتی برای خودم هم دیگه مهم نبود یعنی مهم بود ها اما چیکار میتونستم بکنم فقط میخواستم تموم بشه و من برم سراغ مشتری بعدی و بعد از اون هم بعدی تا بلکه تموم بشه و من بتونم برم پیش دکتر تنها منبع محبتم اومیت که انگار به کل منو یادش رفته مرد انگار دوباره قصد داشت آلت نیمه خوابشو بیدار کنه اما موفق نمیشد کس ننت جنده ریدی تو حالم من واسه این یه قرون پول نمیدم لباساشو پوشید و رفت منم همونطور با دستای بسته دو زانو کف اتاق نشسته بودم همۀ تنم میلرزید و کله ام هم مثل اینایی که لغوه دارن تکون میخورد احتمالا شبیه این عروسکهایی شده بودم که جلوی ماشین رو داشبورد میذارن و با تکونهای ماشین کله اشون تکون میخوره ما هم یه دونه داشتیم که بابا جلوی نیسانش گذاشته بود یه سگ قهوه ای رنگ بود البته اون قلاده نداشت من دارم یادش یه خیر چقدر با فهیمه میخندیدیم بهش کی داره به من میخنده یعنی مرد رفته بود سمت در تا احتمالا به خانوم خبر بده گولسا تازه رفته بود بیرون چون تلفنش زنگ زد وگرنه خانوم امکان نداشت ما رو با هم تنها بذاره حتما خرد کردن و تحقیر من از زنگی که بهش زده بودن کم اهمیت تر بوده هوی هوی با تو ام خبر مرگت کجایی مرد غیبش زد من هم بلاتکلیف موندم با دست و پای بسته کجا برم باید می موندم تا یکی بیاد دنبالم نشستم رو ساق پاهام کمرم درد گرفته بود این انقباضهای لعنتی گاهی هم تا پائین کمرم امتداد پیدا میکردن ایندفعه ای هم یکی از همونها بود انگار نفسمو داشت میگرفت دیدم اینطوری نمیشه دراز کشیدم و سعی کردم یه کش و قوس به کمرم بدم اما نمیشد نزدیک بودن کتفهام به هم نمیذاشت و دستامم داشتن زیرم میشکستن خیلی طول نکشید که خانوم اومد چشمای ریز قهوه ای رنگش رو تنگ تر کرده بود و دو تا دستاشو زده بود به کمرش با لحن طلبکارانه پرسید چیکار کردی تو شانس آوردی سینان بی گفت کاریت نداشته باشم خودش قراره حالتو جا بیاره واقعا که عجب شانسی آوردم که سینان خودش میاد از چاله دراومدم افتادم تو چاه تو فکر میکنی خیلی بدی خانوم انشالله چوب سینان که به تنت خورد خدمتت عارض میشم گردن و کمرم طوری درد میکرد که نفسم بند می اومد سینان بی گفت امشب یه آدم مهم داره میاد اینجا پاشو جمع کن کس و کونتو از اینکه رکیک حرف میزنه چندشم میشه فاطما غلط کردم هر چی بگی گوش میکنم از این به بعد کجایی برگرد دیگه تو رو خدا گولسا دستامو باز کرد پاهامم همینطور برای غذا خوردن دیر شده بود و میزو جمع کرده بودن به عادت همیشه که البته با همیشه خیلی فرق میکرد پائین تو سالن جمع شده بودیم تا مشتریها بیان و انتخابمون کنن شکمم قار و قور میکرد و حسابی آبروریزی راه انداخته بود ای کاش فقط همین بود اما خیلی هم خسته بودم گولسا از وقتی اومده بود زهر چشمی از من گرفته بود که بیا و ببین شرایط بقیه هم همچین تعریفی نداشت اما مال من انگار سفارشی بود قبلا سفارش دل فاطما بود و الان سفارش سینان به گولسا اونشب وقتی پیش سینان بودم موقع رفتن خودش به من گفت گفت که به گولسا سفارش منو میکنه انگار تو نگاهم به اندازۀ کافی ترس نبود چون قبل از اینکه منو از اتاقش بندازه بیرون ادامه داد نگران نباش گلم تا وقتی مهمون خودمونی برات یه جهنم تدارک دیدم که زنده زنده کالبدشکافی شدن برات بشه آرزو انگار راست میگفت این چند روزه اونقدر تحقیر شده بودم که خدا میدونه چون مشتریها ماها رو لخت میدیدن دست و پای خانوم تا حدودی بسته بود و نمیشد زیاد کبودمون کنه من که کلا زخمی و کبود بودم اما مجبور بود برای بقیه یه کم بیشتر رعایت کنه برای همین هم با خط کش کلفت آهنیش یه دونه ول میکرد سمت کله بیشرف رسما روانی بود از بس به همگیمون سخت گرفته بود ما دخترا به همدیگه پناه برده بودیم و به حرف زدن و درددل افتاده بودیم انگار تازه الان میفهمیدیم که ما به جز همدیگه رسما هیچکسو نداریم تازه میفهمیدیم که فاطما مادر همگیمون بوده و مراقب بودن اون بود که باعث میشد ماها خوشی بزنه زیر دلمون و همدیگه رو آدم حساب نکنیم البته من که از اولشم دلم میخواست دوست پیدا کنم اما بقیه بیش از حد تو خودشون و سرد بودن از اون گذشته کی دلش میخواست با یه بچه دوست بشه قبلا که فاطما اینجا بود همه چیز فرق داشت حق و حقوق خودمون رو داشتیم و رعایت هم میشد اونموقع ها رسما مهمونی بوده و ما قدرش رو نمیدونستیم دو ساعت استراحت برای حموم و غذای شب الان یک ساعت شده و کار صبحمون هم دوساعت زودتر شروع میشه تغییر جدید دیگه ای هم که این اواخر اینجا به وجود اومده ایجاد شدن یه بخش جدیده یک بخش سادیسمی به جنده خونه امون اضافه شده که فعلا فقط من توش کار میکنم سینان گفته که این قسمت برای خاطیهاست که البته جفتمونم میدونیم که فقط برای خالی نبودن عریضه اس فقط منم که اون تو تنبه میشدم بی وقفه فقط یه ساعت استراحت داشتم که گاهی نصف بیشترش صرف مشتری میشد تو اون یک ربع آخری که من میرسیدم قبل از اینکه همه چیز جمع بشه من با این دستهای لرزون فقط وقت میکردم یه لقمه بذارم دهنم آخر شب اصلا نمیفهمیدم کی رفتم تو رختخوابم بیهوش میشدم تا خود صبح یه کله میخوابیدم اما صبح دوباره با استرس بیدار میشدم چند روز پیش با یه درد وحشتناک تو گردنم و پائینهای سرم از خواب بیدار شدم و تمام روز با کمری که خم مونده بود و راست نمیشد به مشتریهامون سرویس دادم هیچکس حتی ازم نپرسید تو چرا اینجوری شق وایستادی همه شق بودن آلت خودشون براشون مهمتر بود این وسط فقط یه چیز فرقی نکرده بود همون خود فرق متاسفانه الان هم با بقیه فرق داشتم البته به سه دلیل که هیچوقت به هیچکس نگفتم مخصوصا که از وقتی خانوم اینجا شروع کرده بود اومیت رو ندیده بودم و رسما کسی رو برای حرف زدن نداشتم تازه اگه داشتم هم جراتشو نداشتم چون سینان میشنید چی میگم حداقل این چیزی بود که به من گفته بود شاید هم قلاده ای که به گردنم بسته بود توش میکروفون نداشت اما کی بود که جرات خطر کردن داشته باشه ای کاش فاطما زودتر برگرده اون برگرده این دیو میره داشتم میگفتم الان هم با دخترهای دیگه فرق دارم چرا دلیل اول قلاده ای بود که سینان به گردنم بسته بود یه چرم سادۀ سیاه که با برجستگی های فلزی و بلند تزیین شده فقط خدا میدونه شبها چه جوری باهاش میخوابم اما قسمت بدش در اصل اینجاش نیست و البته تا حدودی مرتبط میشد به مشتریهام از آخرین صحبتمون با سینان دیگه من حتی یکبار هم میسترس نبودم به جز موقعی که اون پسر بی بی فیس میاد نمیدونم جدیدا چرا اینجوری شده بود هر چی روانی و سادیسمی بود میفرستادن پیش من اتاق کارم همون قبلیه بود اما رفتار مشتریهام با من فرق کرده بود احتمال میدم چون خیلی قرار نیست اینجا بمونم برای سینان مهم نیست با من چه رفتاری میشه شاید هم هر چه بیشتر به من فشار میاره که کامیلا رو سریعتر از مخفیگاهش بکشه بیرون میسترس بودن هم عالمی بوده برای خودش و من قدر نمیدونستم الان اونی که شلاق و کتک میخوره منم چیزی که باعث میشد تمام مدت جیغ بزنم و همون باعث میشد سیستم شوک قلاده با هر فریاد به گلوم شوک وارد کنه هربار زهره ترک میشدم گاهی هم از ترس کمی میشاشیدم این اواخر دیگه یاد گرفته بودم که باید ساکت باشم با صدای بلند گریه کردن هم گاهی همون افکت رو ایجاد میکرد و جریان مغناطیسی رو اول به گلو و بعد مستقیم به کله ام میفرستاد هر چند کم کم دارم یاد میگیرم مثانه امو کنترل کنم با اینحال گاهی نمیشه و از دستم در میره دومیش اینکه اجازه ندارم مثل بقیه غذا بخورم و و اون یک ساعتی رو که بقیه میتونن غذا بخورن من فقط یک ربع وقت دارم در تئوری یک ساعته اما عملیش فقط یک ربعه اسمش هم اینه که تو جریان آنفولانزای خوکی خیلی به سینان ضرر وارد شده و من باید هر چه سریعتر قرضمو برگردونم اما خودم هم خیلی خوب میدونم که باید مریضتر بشم و نیروی نداشته ام ته بکشه تا بلکه کامیلا رو بفرستنش اینجا هر چند بعید میدونم تا اومدن اون زنده بمونم احتمالا فقط برای جمع کردن لاشه ام میرسه تنها امیدم به دکتره که شب به شب بعد از اینکه آخرین دیوانه از روم بلند میشه اجازه دارم برم مطبش و سونا حدس میزنم که سینان منو میفرسته اونجا تا سر از کار دکتر در بیاره با ایما و اشاره بهش فهموندم که حرف نزنه چیز زیادی برای گفتن به هم نداریم فقط بغلم میکنه و کمرم و شونه هامو برام میماله اونجاس که دزدکی یه شکلاتی شیرینی و یا حتی یه لقمه غذا میذاره دهنم تا از گرسنگی نمیرم قبلا مثل پرنسسها زندگی میکردم حیف که قدرشو ندونستم یه طوری شده بود که گاهی نزدیک بود برم پیش سینان و همه چیزو بهش بگم یه شب وقتی خسته و کوفته رفته بودم پیش دکتر و تو سونا نشسته بودم خودش هم اومد تو چون میدونست تو قلاده ام میکروفونه مکالمه امون خیلی معمولی بود خوبی خدا رو شکر فقط خسته ام روز سختی بود خانوم جدید چطوره خدا فاطما آننه رو بیامرزه انشالله اما هزار سال به پای خانوم نمیرسید ایشون فرشته اس خیلی حواسشون به ماهاست دکتر منزجر لباشو کج کرد بالا دارم میبینم خدا خیرش بده آروم دستمو گذاشتم رو دستش و اشاره کردم به قلادۀ گردنم دکتر چیه شما و فاطما یعنی منظورم یعنی منظورت اینه که با هم رابطه داشتیم آره چطور مگه هیچی آخه وقتی اون شما خیلی ناراحت شدین میشه گفت فرندز وید بنیفیتز بودیم واسه هم اون چیه دیگه دو تا دوست که با هم ارتباط جنسی دارن البته الان میفهمم که چیز بیشتری بوده نمیدونم الان میفهمم که عاشقش بودم اونقدر عاشقش بودم که بدقلقیهای تو رو به خاطر اون ندیده بگیرم چون اون دوستت داشت و مثل دخترش به تو نگاه میکرد و چون منم دوست پسرش بودم تا حدودی احساس وظیفه میکردم که جلوی خودمو بگیرم اما بهت بگم کار راحتی نبود اون ازم خواهش میکرد کوتاه بیام و کارای تو رو به حساب بچگی و شرایطت بذارم وگرنه بعضی وقتها وسوسۀ کبود کردنت با کمربندم اونقدر بزرگ بود که نفهمیدم اینو راست گفت یا دروغ هر چند مهم نیست معذرت میخوام که زدمت حلالم میکنی فقط سرمو گرفت تو بغلش و بوسید از این به بعد پس نزن اوکی دلیل سوم اما اذیتم میکنه قبلا وقتی سکس داشتیم حالا خوب یا بدش فرق نمیکرد هر چی که بود بین من و مشتریهام و تو اتاق خصوصی میموند و تموم میشد اما اینبار باید تجاوز مشتریهامو در حضور گولسا تحمل کنم این دیگه از کجا در اومده نمیتونم حتی به کلمه بیارم که چه حسی بهم دست میده یاد جفتگیری حیوونها می افتم من یه ماده ام و یه نر افتاده روم و باید در حضور یک آدم جفتگیری کنیم خوبه بهانه هم دارن گاهی یکسری از مشتریها شاکی میشن اما خانوم خیلی ساده توضیح میده که سینان بی سپرده که مشتریهای سادیسمیمون چون برای من تجربۀ جدیدی هستن باید گولسا باشه تا مبادا من به مشتریهامون احساس عدم رضایت القا کنم اما کسی نیست به حال و روز من برسه خیلی لاغر شدم اما به چشم نمیاد از اولشم لپ داشتم یادمه فهیمه اما صورتش لاغر بود و اگه به خاطر مریضی لاغرتر میشد بدجور تو صورتش تو ذوق میزد من اما الان دنده هام رسما زده بیرون و خانوم میگه از صورتت معلومه خوب به خودت میرسی آش نخورده و دهن سوخته تنها دلخوشیم این اواخر اینه که خارجیم باز حداقل خوبی که خارجی بودن داره اینه که به فارسی فحش میدم و چون کسی نمیفهمه عصبانی هم نمیشه اما انصاف خدا رو شکره آخه قربونت برم مگه من میسترس بدی بودم که الان اینا دارن اینطوری برام تلافی میکنن انصافت کجاست پس لا اقل یه خوب و مهربونشو که دیشب با زنش یا رئیسش دعواش نشده بفرست دیگه دارم می میرم الان هم منتظر مشتری بعدیم ایستاده بودم که سینان کدوم هیولای مهم رو قراره بفرسته سروقتم دعا میکردم این دیگه آخریش باشه و من زیرش بمیرم منم کسخلم ها به خدا خوب از گرسنگی هم میشه مرد دیگه یه کم فقط تحمل کن دیگه بیچاره در حسرت غذا سوختن دیگه یعنی چی اما گرسنه بودم و هر چی از جلوم رد میشد شکل مرغ سوخاری میدیدم اکثر دخترها حالا با مشتریهاشون رفته بودن و من و چهار پنج نفر دیگه مونده بودیم کم کم اونها هم رفتن فقط موندم من با خانوم سرم پائین بود و داشتم به لرزش زانوهام نگاه میکردم که از گرسنگی به جنبش در اومده بودن یعنی میشه از مشتریم خواهش کنم یه چیزی سر راه برام بگیره بخورم کم مونده رسما غش کنم حواسم به هیچ جا نبود که ناگهان یه مشت نیمه محکم خورد تو پیشونیم و باعث شد تعادلمو از دست بدم چیه مثل بید میلرزی مثل آدم وایسا دیگه جنده صاف وایسا اینو که دیگه میتونی بیعرضه چقدر اون لحظه دلم میخواست دستمو بکنم تو اون موهای فرفریش و بکنمشون زنیکۀ جنده بلند شدم ببخشید خا نوم چشم به به بفرمایین آقا مردی که داشت میومد سمت من راحت ۶۰ سال رو داشت قد بلند بود و به نسبت سنش موهای سرش پر و سفید لاغر و چهارشونه یه بارونی سیاه بلند تا روی زانو هم تنش انگار بیرون بارون می اومد چون سر تا پاش خیس به نظر میرسید نگاه سنگینش که افتاد روم ترسیدم همینه بعله آقا چینی که به دماغش افتاده بود نشون میداد که راضی نیست چند سالشه این هنوز ۱۵ نشده بچه اس منو مسخره کردین خوب یه دفعه یه ۹۰ ساله میکردین تو پاچه ام من که گفتم بچه میخوام نگفتم پشت تلفن میمردی بگی ندارین که من تا اینجا نیام رئیست کجاست برای اولین بار بود که میدیدم خانوم به تته پته افتاده آقا حالا ناراحت نشین شما چی چی رو ناراحت نشم تو به این میگی ناراحتی وقتی دادم در این خراب شده رو بستن اونوقت میفهمی ناراحتی یعنی چی زنیکۀ احمق بگیر بینم شمارۀ رئیستو باهاش کار دارم تو اصلا میدونی من کی هستم چرا نمیدونم آقا مگه میشه کسی شمارو نشناسه دورادور ارادت دارم خدمتتون اصلا این بار رو مهمون ما باشین شما چون دفعۀ اوله خودتون تشریف میارین و منت سر ما میذارین مهمون ما مرد با انزجار نگاهی انداخت به من که داشتم با ترس و تعجب به مکالمه اشون گوش میدادم انگار داشت پیش خودش حساب و کتاب میکرد که قبول کنه یا نه رو به من پرسید واقعا چند سالته تقریبا ۱۵ اینورش یا اونورش نمیدونم دستی به صورت سه تیغ اش که تک و توک ته ریش سفید توش برق میزد کشید و یه بشکن به علامت برو به من زد سگ خور تو این خراب شده امیدوارم کاستوم داشته باشین گولسا به جای من جواب داد چرا نداریم آقا هر چی بخواین داریم جونتون هر چی بکشه داریم زبون نریز واسه من دختر لباس خدمتکار داری اونها رو بیار جون بکن دیگه تا دختره حاضر بشه شما بفرمایین یه قهوه براتون بریزم خانوم شما کلا خری یا خودتو به خریت زدی آلله آلله همینم مونده ملت ببینن من اینجام نمیبینی باید صبر میکردم همه برن تو بعد بیام بفرستش تو ماشین منتظرم سینان خودش میدونه من دخترا رو میبرم خونه د گم شو دیگه تو هم منتظری صبح بشه با سرعت رفتم تو همون اتاقی که کاستومها توش بودن هیجانزده بودم اما نه یه جور خوب خیلی میترسیدم تو این چند ماه اولین بار بود که داشتم از این خراب شده بیرون میرفتم اگه بخواد بلایی سرم بیاره کی به دادم میرسه این مرده انگار خیلی خشنه اما خود حساب که شدم دیدم برای من چه فرقی میکنه یا اینجا از گرسنگی بمیرم یا اونجا زیر خشونت مرده یا هم اینکه کامیلا و دار و دسته اش منو شرحه شرحه کنن منم که خلاص میشم اما بازم از مردن میترسیدم اونشب وقتی به سینان گفتم اگه نتونم از کامیلا حرف بکشم چی گفت بهشون میسپارم تو رو زنده زنده بازت کنن و اعضاتو در بیارن نمیدونم طاقتشو دارم یا نه اما بازم تا ابد که طول نمیکشه میکشه برای اینکه مرد رو عصبانی ترش نکرده باشم سریع تمام وسایلی که نیاز بود رو برداشتم و بدو برگشتم پیششون اما مرد رفته بود خانوم هم ایندفعه داشت تو تلفن با یکی حرف میزد حدس زدم سینان اونطرف خط باشه خانوم دستشو گذاشت رو دهنی گوشی و گفت بیرون تو ماشین منتظره ببین حواستو جمع کن بهش خوش بگذره وگرنه خودم خرخره اتو میجوئم راه افتادم آزادی عجب چیزی بوده طوریکه یک لحظه گرسنگیم یادم رفت آزادی حتی اگه از در یه جنده خونه باشه تا ماشین یه مشتری و مدتش هم فقط ۲۰ ثانیه باشه شب بود و تاریک و بارون شدید داشت میبارید اما احساس میکردم امشب قشنگترین شب دنیاست آزادترین شب دنیا یه نفس عمیق کشیدم ماشین آقاهه از این ماشینهای بزرگ بود شبیه پاترول اما به نظرم یه کم کوچیکتر میرسید رنگش هم مشکی بود با شیشه های دودی نمیتونستم توی ماشینو ببینم با اینکه ماشین دیگه ای هم اونورا نبود اما دو دل شدم اینهمه آدم ماشینهاشونو کجا میذارن پس ماشین یه نور بالا پائین داد رفتم سمتش و همینکه تو ماشین نشستم حس بد دوباره برگشت ترس و وحشت از ندونسته ها و اتفاقات نامعلوم پیش روم اما بیشتر از حس جدید آزادی میترسیدم عادت کرده بودم تمام مدت برام تصمیم گرفته بشه حالا آزاد چیکار کنم مرد داشت با موبایلش حرف میزد و لحنش هم خیلی جدی بود من از اینکه اینطوری مسخره بشم خوشم نمیاد پسر جون یا کالای مورد نیاز منو داری یا نداری به همین سادگی کار ندارم کی جدیده و چه گهی میخوره خیله خوب تا ببینم چی میشه راستی یه گوشمالی به این زنیکه میدی و فیلمشو میفرستی برام وگرنه برای خودت و کاسبیت گرون تموم میشه گوشی رو بی خداحافظی قطع کرد بوی تلخ عطرش ترسمو بیشتر کرد همه چیزتو برداشتی بله آقا آقا که هنوز نه نمیدونستم اسمش چیه نه چیکاره بودنش که باعث شده بود سینان و این زنیکۀ روانی کوتاه بیان با گفتن پس بریم ماشینو روشن کرد و راه افتاد داشتم سعی میکردم از این آزادی نسبی تمام لذتمو ببرم حتی اگه شده فقط شب و تو تاریکی باشه نور چراغهای ماشین که تو دست انداز و خاکی بالا و پائین میپرید بهم میگفت که اینجا بیرون از شهره اوف پس هنوز مونده تا من یه چیزی بتونم بخورم همه جا به نظر خاکی و تپه میرسید پس حالا حالاها مونده تازه میفهمیدم چرا ساعت کاری ما دیر شروع میشده چون اینجا خارج از شهره شکمم دوباره سر و صدا کرد گرسنه ای بله آقا شام نخوردی وقت نشد لهجه داری کجایی هستی ای ایرا نی مرد با تعجب برگشت سمت من و به فارسی و تا حدودی هم معذب گفت ایرانی هستی تو ای بابا هموطن در اومدیم یه لحظه فکر کردم خواب میبینم یا اشتباه شنیدم نمیتونم بگم چه احساسی داشتم پائین کمرم و زیر رونهام مورمور شد انگار برق منو گرفت از اینکه یکی فارسی حرف میزد با من خدایا فارسی چه زبون قشنگی بوده و من نمیدونستم تازه میفهمیدم چقدر دلم برای ایران تنگ شده بوده برای خانواده ام آقا تو رو خدا کمکم کنین برم پیش مامان و بابام به پاتون می افتم خجالت میکشیدم که میدونه من جنده ام اما چاره ای نبود تنها شانسم بود که به یه همزبون التماس کنم دلم میخواست برم پیش مامانم اینها هر چند ازشون خجالت میکشیدم آخرین بار چی گفتیم با مامان اینها به هم اصلا خداحافظی کردیم با هم یا نه یادم نمی اومد دیگه سرمو انداخته بودم پائین و در حالیکه زیر لبی التماس میکردم اشکام بی اختیار میریخت مرد انگار با کف دستش میکوبید به فرمون ماشین نگاهش نمیکردم خجالت میکشیدم یه لحظه حس کردم ماشین ایستاد فکر کردم میخواد از گذشته ام بپرسه برگشتم سمت مرد چشمهاشو خون گرفته بود طوریکه ترسیدم چسبیده بودم به در و دستگیره نمیدونم چرا احساس خطر میکردم میخوای بری چی بگی بهشون ها کلاشونو بالا بذارن کار از این بهتر نبود تو بکنی همینمون مونده بود زن و دخترمون بیاد ترکیه جندگی از تعجب چشمام گرد شد وا همچین میگه یه لحظه فکر کردم منو تو سازمان ملل دیده پسندیده این که تا نیم ساعت پیش بچه بازیش گل کرده بود الان واسه من دم از غیرت میزنه چی میخواد از جون من این به خدا آقا من نمیخواستم به مقدسات به کتاب منو از پیش خانواده ام دزدیدن دستشو دراز کرد و جلوی داشبوردو باز کرد یه سری کاغذ بود دستشو برد زیر کاغذها و دستش با یه تفنگ برگشت ماتم برده بود همینمون مونده بود ناموسمون تو این خراب شده جندگی کنه کلامونو بالا گذاشتیم رسما با فریاد مرد یه لحظه به خودم اومدم ناخودآگاه دستگیره رو کشیدم و چون مرد یادش رفته بود درو قفل کنه افتادم بیرون سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن زهره ترک شده بودم بی اختیار داد میزدم خدا مامان بابا با هر شوک چندین بار خودمو خیس کردم خدایا مگه تا الان نمیخواستم بمیرم پس الان یهو چی شده بود پاهام انگار مال من نبودن میدویدن با سرعت صدای در ماشین رو شنیدم که باز و بسته شد مو به تنم سیخ شده بود گر گرفتم و سرعتم بیشتر شد صدای دویدن مرد رو پشت سرم میشنیدم که هن و هن میکرد وایسا دارم میگم میزنمت ها وایسا دارم میگم و متعاقبش صدای تیر که بلند شد ما آدمها گاهی نقشهایی بازی میکنیم که نمیخواهیم نقش هایی که به زور بهمون تحمیل میشه اما چون بقیه دلشون میخواد این بازی رو ادامه بدن ما رو هم با خودشون میکشن و میبرن هر کس نقشش رو اونجور که دوست داره بازی میکنه همونطور که یاد گرفته همونطور که تمرین کرده همونطور که فکر میکنه کارگردان ازش میخواد اما این زندگیه این فیلم نیست این یه فیلمنامۀ از پیش نوشته و تعیین شده نیست لحظه به لحظه میشه تغییرش داد میشه با خودت بجنگی و اونهایی رو که کنارت ایستادن اذیت نکنی اما ماها انسانیم و بردۀ خودباوری ابلهانه امون چرا فکر میکنی حرفی که میزنی و کاری که میکنی همیشه درسته اقرار به غلط بودن این فیلمنامه اینقدر برامون سخته یعنی ۱۰ سال گذشته اما خیلی سخت همیشه چیزهایی که آرزوشونو داری باید در حد یه آرزو بمونن چون وقتی به دستشون آوردی میبینی اونقدرها هم به نفعت نبوده مثل من که الان آزادیمو به دست آوردم و به هیچ دردم نمیخوره وایسا دارم میگم وایسا صدای مرد ناقوس مرگ بود و هنوزم که هنوزه تو گوشم میپیچه و رعشه به تنم میندازه حتی بعد از اینهمه سال میخواستم بایستم و مردونه بمیرم اما نمیتونستم چرا پاهام به حرف من گوش نمیکنن با گلولۀ اول پهلوی راستم آتیش گرفت دردش اونقدر بود که یه وری به جلو پرت شدم و پاهام دیگه نکشید باهمون پهلوم که میسوخت محکم خوردم زمین همونجا موندم رو زمین و خیره شدم به آسمون ابری شب قلبم با سرعت بالا میزد و گرمای مایعی رو حس میکردم که با فشار از پهلوم بیرون میزد و خیلی سریع سرد میشد قطره های بارون می افتاد توی چشمام اما نمیتونستم چشمهامو ببندم هوا اونقدر سرد نبود اما میلرزیدم متاسفانه انگار کارم هنوز تموم نشده بود دلتنگ عزیزام بودم خیلی طول نکشید که مرد بالای سرم ایستاد با خیال راحت داشت اسلحشو آماده میکرد که تیر دوم رو بزنه تیر خلاص حدس میزنم خیلی ترسیده بودم طوریکه باز هم خودمو خیس کردم اما چه فرقی میکنه مخصوصا وقتی لولۀ تفنگ با اون سوراخ سیاهش سر منو هدف گرفت و شلیک کرد بابا داشت با سرعت میروند تو راه وان بودیم من و فهیمه پشت ماشین دراز کشیده بودیم اما اینبار سکوت بود نمیدونم چرا ته دلم آینده ای نمیدیدم فقط با وحشت دست فهیمه رو گرفتم تو دستم بابا چرا اینقدر سریع میرونه پهلوم له شد بابا پهلوم درد میکنه خواستم چیزی بگم اما یه چیزی بالای سرم محکم کوبیده شد به چیزی چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود و بالا و پائین پرت میشدم کجا بودم نمیدونستم تو آخرین پرت شدنم سرم محکم به جائی خورد و تازه صبحونه خورده بودیم داشتیم با فهیمه سفره رو جمع میکردیم مامان انگار تو آشپزخونه بود بابا کنار سفره نشسته بود و داشت میخوند چه باحال بابا کارادنیزلی بلد بوده من نمیدونستم نمیدونم چرا تیکه تیکه صداشو میشنیدم و به نظرم قطع و وصل میشد اونقدر که کلافه ام کرد هنوز به هم نرسیده از دور قایق میاد دست به گریبان با امواج هنوز برامون جدائی نوشته نزن که کمانچه ام پر از درده ذاتا روحم زخمه چنین جدائی امکان نداره معشوقم برای من گریه میکنه و من برای معشوقم گریه میکنه تعجب میکنم این آهنگ که اونموقع نبود یعنی بابای من اولین بار خوندتش با صدای قشنگی از خواب بیدار شدم یکی داشت میخوند اما انگار منبع صدا از تو اتاق دیگه ای بود یه صدای مردونه بود که با لهجۀ کارادنیزی داشت میخوند بهت زده یه نگاهی به اطراف چرخوندم از پنجره بیرون رو نگاه کردم به نظر روز خوبی میر چه احساس خوبیه گردنم خیلی خسته بودم و گیج خوا خورشید نور پنجره چی تعجب کرده بودم اما چراش رو نمیدونستم چرا باید از دیدن پنجره تعجب کنم صدا رفته رفته داشت نزدیکتر میشد تا اینکه اومد تو اتاق اومیت یا خدا طوری از ترسم رفتم عقب و از جام پریدم که از تخت افتادم بیرون و سرمی که به دستم وصل بود کنده شد اومیت بر خلاف همیشه با ملایمت حرف میزد و سعی داشت آرومم کنه نترس دختر جون کاریت ندارم هر روز به امید اینکه به هوش میای برات صبحونه میاوردم اما خودم مجبور میشدم بخورم تو دستش یه سینی بود که اومد و گذاشتش جلوی من توش نون تست و مربا و توی یه بشقاب هم تخم مرغ و سوسیس سرخ کرده و سیب زمینی سرخ کرده عطرش مدهوشم کرد اومیت روی تخت نشست و پاشو انداخت رو پاش تیکه تیکه همه چیز داشت یادم می اومد اما نمیدونم چرا از آخر شب و آخ صدای تیرا اما نمیدونم چرا اول از همه دستم رفت سمت گلوم با لمس جای خالی قلاده تعجبم بیشتر شد انگار از نگاهم فهمید که نمیفهمم قضیه چیه درش آوردم توش میکروفون و فرستنده بود اون آقاهه مجید از دوستای صمیمی منه دکتر بهم گفته بود که سینان چیکار داره میکنه و منم خودم نمیتونستم مستقیم بیام و بیرون بیارمت تازه اونطوری که دکتر بهم رسوند دیگه چیز زیادی از تو نمونده بود به تو هم نمیتونستم برسونم که چه خیالی دارم سینان میفهمید که یه خبرائیه برای همین هم رفتم پیش مجید اولش یه مبلغ بالا ازم میخواست که تو رو بیاره بیرون اما وقتی گفتم ایرانی هستی مسئله شرافتش مطرح شد با هم قرار گذاشته بودیم که تو رو بیاره خونه اش و اونجا تحویل من بده اما بعدش تصمیم گرفتیم که کلا سینانو بپیچونیم پس چرا میخواست منو بکشه مگه من چیکارش کرده بودم فقط یه راه بود برای نجات تو اومیت بی تو رو جون هر کی دوست دارین بذارین برم پیش مامانم اینا دنبال مامانت اینها هم داریم میگردیم فعلا بیا برات صبحونه درست کردم سینان بیا با ما صبحونه بخور خیس عرق و وحشتزده از خواب پریدم بازم کابوس دیده بودم مدتها بود که مثل آدم روی تخت نخوابیده بودم ایندفعه هم کنار دیوار خوابم برده بود اوقاتی که میخوابم دست من نیست دست حس و حالمه الان هم حس و حالم بده پس دستم بی اختیار رفت سمت سرنگ و کشی که کنارم رو زمین افتاده بود میخوام یادم بره دهنم از ترس خشک شده بود از این کابوس متنفرم از خودم که منبع و مخزن این کابوس شدم متنفرم مدتهاست که دیگه فکر نمیکنم فکر کردن درد داره نمیتونم سخته اوایل مورفین بود که برای درد مصرف میکردم اما بعد کم کم کارم به هروئین کشید یعنی مدتها بود که احساس میکردم مورفین دیگه جواب نمیده اما سعی داشتم تحمل کنم هر چند نمیدونم چرا اون اوایل یه چیزی مثل یه امید واهی به دیدن دوبارۀ عزیزام درونم رو قلقلک میداد اما کم کم که زمان گذشت امید رفت و واقعیت جاشو گرفت فهمیدم که قرار نیست خانواده امو ببینم اینکه هیچ شانسی برای یه زندگی نرمال ندارم فهمیدم که هیچوقت نخواهم تونست کسی رو به جز یه پیرمرد متاهل که دوستم داشت و ازش متنفرم دوست داشته باشم روح نداشتم مریض شده بودم یه بیماری که اسم نداره از اونجا بود که سطح درد خیلی بالا رفت اونقدر که دیگه از حد تحملم خارج شد دیگه نتونستم وقتی به خودم اومد هروئینی شده بودم پولشو اومیت میداد و منم ولخرجی میکردم با یه دختری دوست شده بودم که همسایه بغلیم بود و تو کار مواد اومیت برام مورفین می اورد و منم اونها رو با مقداری پول به دوست جدیدم میدادم تا بهم هروئین بده حسابی خوش میگذروندم بعضی ها تجمل رو تو خونه و ماشین و هواپیمای اختصاصی میبینن و من تو نداشتن درد دختری که برام مواد می آورد خودش هم تزریق رو بهم یاد داد اونهم زندگیش همچین بهتر از من نبوده یه بار برام تعریف کرد اما کیه که تو فضا بتونه چیزی بشنوه وقتی به خودم اومدم اون و قصه اش با هم رفته بودن فقط یاد نگاهش مونده بود مثل کبودی روی بازوم که اوایل با لباسای آستین بلند از اومیت مخفیشون میکردم اما بعدا دیگه نه شکستن دلشو تو چشمای آبیش دیدم اما برام مهم نبود که به تکاپوی جدی افتاده اونجایی که خوابم برده بود روبه روی آینه بودم سر جام کسل و بیحوصله نشستم و به خودم نگاه که کردم یه موجود ۲۴ ساله ام اما چه موجودی نمیدونم در ظاهر شبیه آدمهای مؤنثم اما در باطن حالا دیگه فکر کنم از لحاظ جسمی کاملا فرم گرفتم یه فرم بی معنی جلوی آینه به موجودی که درکش نمیکنم خیره میشم این به قول معروف زندگی یا حالا هر چی که اسمشو میذاری تو آستینش بازی زیاد داره ما آدمها رو به هم گره میزنه جدا میکنه اونجاهایی که انتظارشو نداریم دلمونو میشکنه تا یه جای دیگه زندگی یکی دیگه رو با تیکه هاش خش بندازه اما فقط زندگی نیست خودمون هم گاهی مقصرهستیم با کمبودهامون با بازیهامون بازی با مورفین تا دردمون کم بشه و بازی با هروئین تا یادمون بره دختر که نمیتونم بگم اما زنی که روبروم ایستاده قدش بلند و کشیده اس حدس میزنم به باباش کشیده چون مامانش اونقدرها هم قدش بلند نبود پایین چشمهای مشکی و درشتش جای یه زخم کهنه اس ابروهاش با اینکه هنوز هم اصلاح نشده اما نازک هستن لپ داره اما نه زیاد که بخواد صورتشو بچه گونه کنه صورتش فرم گرفته و کم کم دیگه داره وارد حال و هوای بزرگسالی میشه لب بالاش نازکه اما لب پایینش کمی گوشتی و برجسته اس که یه حالت غمگین به صورتش میده چونه اش گرده اما اما بیچاره عقب موندۀ ذهنیه تو آینه زندونیه فقط من میدونم اما یه رازه بین من و اون علاوه بر اون یه چیز ترسناک تو صورتش میبینم مژه هاش مژه هایی که خیلی بلندن و سایه میندازن مثل سایه ای که سینان رو زندگیش انداخته حالا دیگه یک کم بیشتر میدونم راجع به همه چیز که نه فقط بعضی چیزهای بی اهمیت چیزهای با اهمیت غیب شدن انگار آب شدن رفتن تو زمین اما از توی زمین چیزهایی هم در میان گاهی که از پنجره بیرونو نگاه میکنم سینان رو میبینم که ایستاده و به من چشم دوخته از ترسم پرت میشم عقب اومیت میگفت سینان از مجید حساب میبره و حتی اگه مردن منو قبول نکرده باشه خودشو زده به اون راه پس اینکه من گاهی میبینم تخیله شناخت تمرکز میخواد که من ندارم این روزها تو زمان گذشته و آینده تمام مدت بی هدف تغییر مکان میدم زمان حالی نیست جمله ها به سختی از دهنم میاد بیرون جون به سر میشم تا بخوام حرفهای اومیت رو بفهمم مخصوصا وقتی بازوهامو میگیره تو دستاش و داد میزنه سرم اما یادم نیست برای چی تو آپارتمان پسر کوچیک اومیت که الان رفته آمریکا برای اخذ دکترا نفس میکشم اومیت سعی کرد بهم توضیح بده دکترای چی اما من نفهمیدم از دکترای اون به من چه غصه ام انگار فقط این بود که اون دکتراشو تو چه زمینه ای میگیره درد من چیز دیگه ایه درد من نه شکل داره نه اسم درد من منم به عنوان یه انسان هیچ اعتماد بنفسی ندارم کاملا ناقصم یه موجودم پر از احساسات ضد و نقیض مثل یه منطقۀ جنگی شدم بمباران دائمه درونم عشق نفرتو میزنه و نفرت امیدو این اونو میزنه اون اینو تربیت نشدم یا بهتر بگم تربیتم نصفه مونده برای ارتباط با آدمهای دور و برم دلم قنج میزنه اما نمیتونم بهشون نزدیک بشم از فکر نزدیک شدن به آدمهای دیگه تمام تنم میلرزه خودمو بیشتر قایم میکنم با اینکه اومیت بهم اجازه داده که برم بیرون اما نمیرم حالا که آزادم اما گرفتار ترس از آدمها شدم بهشون اعتماد ندارم کوچکترین صدایی باعث میشه نیم متر بپرم یه بار سعی کردم برم بیرون اما با صدای بوق یه ماشین خودمو خیس کردم بعدش هم با گریه تا خونه رو دویدم بیست و چهار ساله ام اما گاهی وقتها شبها خودمو خیس میکنم و نمیتونم خودمو کنترل کنم بدنم شده مثل همون دو سه سالگیم دیگه نه میشناسمش نه روش کنترل دارم بدتر از همه شرایط جدیدم با اومیت بود وقتی می اومد به من سر بزنه یا بهتر بگم لاشه ام رو جمع و جور کنه دلم سکس میخواست چون دیگه به بدنش عادت کرده بودم میرفتم و خودمو مینداختم تو بغلش و از طرفی هم از سکس بیزار بودم و حالت تهوع بهم دست میداد نمیخواستم ببینمش اما از تنهایی هم میترسیدم از اینکه بخواد منو بذاره و بره دیگه رسما هیچکسی رو به جز اون ندارم فقط اومیته که گذشتۀ منو میدونه و باهاش راحتم هر چند هر جفتمون بیشتر سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم اون میاد و منو حموم میبره و کمکم میکنه خودمو بشورم و تمیز کنم بهم غذا میده اونطور که میگه سعی اشو میکنه هر روز بهم سر بزنه اما من اکثر مواقع نیستم تو عالم هپروتم بدنم سیستم خودشو داره مغز برنامۀ خودشو اومیت سعی داره منو مرتب و تمیز نگه داره اما ساده نیست وقتی پریود میشم نمیتونم خودمو تمیز کنم و انگار تو خونه آدم کشتن وقتی اومیت بیاد اگه پریود باشم هم خونهای مالیده شده به در و دیوار رو پاک میکنه من اما یادم نمیاد کی خونه رو کثیف کردم شدم عین حیوونها نه یه چیز هست از همه چی بدتر اینکه دقیقا نمیدونم یه دختر ۲۴ ساله چه رفتاری داره نرمال بودن چه جوریه یعنی هیچ ایده ای ندارم گاهی سعی خودمو میکنم گاهی یه تزهایی هم در این زمینه میدم مثلا به رفتارهای مامان فکر میکنم و حرف زدنش اما نمیتونم انجامشون بدم تمرین ندارم چون بعدشم به خاطر مواد تمرکز درست و حسابی هم ندارم که خیلی بتونم رفتارهاشو یادم بیارم تازه درد مدامی که تمام مدت تو تمام بدنم زوزه میکشه هم یادآور نرمال نبودنمه هم حوصله ای برام نمیذاره اون مورچه ها بازم برگشتن با کوله باری از آتیش اما اینبار دیگه فقط زیر پوستم نیست همه جا لونه کردن حتی توی استخونهام میسوزه مغز استخونهام انگار زخمه نمیدونم تنها چیزی که گاهی آرومم میکنه اینه که زانوهامو بگیرم بغلم و سرمو بذارم رو زانوهام مثل وقتهایی که با فهیمه قایم موشک بازی میکردم وقتی چشم میذاشتم و چند لحظه یادم میره که بزرگ شدم اون هم بدون این که زمان گذشته باشه اونوقته که دوباره به هروئین پناه میبرم از این چند سال اخیر که رسما هیچیشو یادم نمیاد گاهی خوابم و گاهی بیدار اما سالهای قبل از اعتیاد به هروئین هم آنچنان چیزی توش اتفاق نیوفتاد اگرم افتاد من اونقدر تو مورفین غرق بودم که اگه دنیا رو آب میبرد منو احتمالا خواب میبرد یه لحظه که سرم افتاد به خودم اومدم پشت میز آشپزخونه نشسته بودم و منتظر بودم که آب جوش بیاد تا باهاش یه چایی دم کنم عجیبه من که رفته بودم حاضر شم و برم این اواخر از این چاله های سیاه تو حافظه ام و زندگیم زیاد بود تو یه جور خلسۀ دائم زندگی میکنم که گاهی خدا ذهنم چرا متمرکز نیست الان اصلا چه سالیه چه ماهی نمیدونم آها رفته بودم تقویمو نگاه کنم که همینجوری یاد مامان خودم افتادم که با هل و گل چائی رو دم میکرد و به گفتۀ خودش یه چیز دیگه هم توش میریخت من و فهیمه هر کاری میکردیم که بذاره بفهمیم چیه نذاشت که نذاشت بابام عاشق چائیهایی بود که مامان دم میکرد اگه قرار بود من یا فهیمه چائی دم کنیم یا وقتهایی بود که مهمون داشتیم یا وقتهایی که مامان و بابام دعواشون شده بود نمیدونم این چائی مامان چی داشت که بابام همیشه به خاطرش کوتاه می اومد و منت میکشید هیچوقت ندیدم مامان داد بزنه یا عصبانیتشو نشون بده اگه از بابا دلخور بود ما ها رو میفرستاد به دوستم که روبه روم نشسته بود و ساکت داشت به من گوش میکرد گفتم نمیدونم چرا هیچوقت رازشو به من نگفت شاید من غریبه بودم فکر میکنی الان دیگه به فهیمه گفته دوستم جوابمو نداد تنها وقتهایی که احساس نرمال بودن میکنم الانه هاست وقتهایی که یاد خانواده ام می افتم نه حتی الان هم نرمال نیستم احساسم به خانواده ام هم ضد و نقیضه دلم براشون تنگ شده و در عین حال ازشون میترسم دخترشونم یا فقط یه جنده ام الان هم که غیبشون زده نیستن انگار رفتن بدون من رفتن چرا منتظرم نموندن مگه نمیگن مادر به دلش میافته که بچه اش درد داره با اینکه میدونم فکر میکنن من فوت کردم اما ازشون دلخورم حالا یا فقط خونه رو عوض کردن یا کلا از ترکیه رفتن هنوز نمیدونیم اومیت داره دنبالشون میگرده قرار شده بود که وقتی ۱۸ ساله شدم و به سن قانونی رسیدم برام پاسپورت بگیره و کارامو درست کنه تا بتونم برم پیششون اما نتونست پیداشون کنه بعدش قرار شد ۲۱ بشم و برم پناهنده بشم و از این خراب شده برم و سر خودم زندگی کنم اما همونم نتونستم حرف زدن با آدمها بدون شاشیدن تو شلوارم ممکن نبود مخصوصا پلیسها تازشم اصلا نمیدونم خودم دلم میخواد مامان اینها رو ببینمشون نمیدونم حداقل فعلا که نمیخوام گیریم پیداشون کردیم چی بگم بهشون چی دارم که بگم فقط یه چیزه که تو این دنیا به من آرامش و امنیت میده دوستم اسلحه ای که اومیت بهم داده با اینکه سینان فکر میکنه من مردم اما نمیتونم احتمال اینکه بیاد سروقتم رو نادیده بگیرم اومیت گفت که یه چیزی راجع به پیچوندن و سایه ها و گفت اما یادم نیست مهم اینه که اسلحه ام تمام مدت پیشمه با چسب بستمش به مچم همیشه باهامه نمیخوام دیگه اونجا برگردم حتی اگه لازم باشه یه گلوله تو مغز خودم خالی کنم اما فعلا انگیزه ای برای شلیک ندارم خیره شده بودم به تفنگ و ماتم برده بود که صدای چرخیدن کلید تو قفل در آپارتمان باعث شد برش دارم و بگیرمش زیر چونه ام نه دلهره داشتم نه چیزی انگشتمو گذاشته بودم روی ماشه و فقط منتظر بودم که سینان باشه تا ماشه رو بکشم اما اومیت بود که با گفتن منم نترس اومدنشو اعلام کرد با اینحال خطر نکردم هیچکس امکان نداشت بتونه منو به اون جنده خونه برگردونه تنهایی یا کسی باهاته تنهام نترس وقتی اومد تو آشپزخونه تو دستش یه مقدار خرت و پرت بود نون و مایحتاج روزانه که برام تهیه کرده بود تفنگ تو دستم خشک شده بود وقتی اومیت دستاشو گذاشت روی دستام تازه به خودم اومدم تفنگو از توی دستام در آورد و گذاشت روی میز نشست روبروم فکر کنم کم کم داری دیوونه میشی باید یه فکری به حالت بکنم فقط نگاهش کردم کم کم دارم دیوونه میشم اگه واقعا میدید داخل من چه خبره چی میگفت پس یعنی چیکار میخواد بکنه اومیت برای چی منو نجات دادی از اونجا به خاطر خودم بود نه تو خیلی دوستت داشتم از همون لحظۀ اول که دیدمت عاشقت شدم نمیخواستم تو رو از دست بدم پس چرا من هنوزم اونجام نگران نباش از اینجا بری از اونجا هم کم کم میری به زودی از تنهایی در میایی نگران نباش فکر کنم خانواده اتو پیدا کردم از این وعده های دل خوش کنک زیاد بهم داده بود مگه به این راحتیه پناهنده هایی که پاسپورت ندارن و کشور مقصدشون هم معلوم نیست رو چه جوری میخواد پیدا کنه ما خودمون فقط سه هفته طول کشید به وان برسیم اصلا گیریم اومیت خرش خیلی میره و پیدا کردنشون راحته اصلا گیریم هنوزم زنده باشن معلوم نیست الان تو کدوم کوه و دره یا دریا آواره هستن فقط امیدوارم اونها دیگه به سرنوشت من گرفتار نشن خدایا میدونم بندۀ خوبی نبودم اما اگه هنوز یه ذره پیشت عرج و قرب دارم اونها رو به یه جایی برسون و مراقبشون باش یکی هم نذار منو تو این حال و روز ببینن خجالت میکشم هنوزم سینان فکر میکنه من مرده ام سینان بیش از حد تو متافور اشباح و سایه هاش غرق شده اونقدر به خودش مطمئنه که فکرشم نمیکنه این اشباح و سایه ها هم گاهی تحملی دارن و صبرشون ممکنه لبریز بشه مگه این سایه ها کی هستن که مثلا همین مجید مگه کیه که سینان اینطوری ازش حساب میبره برای بار صدم نمیتونم بهت بگم مجید کیه چون ممکنه از زیر زبونت در بره اما دشمنی باهاش برای سینان اونقدر خطرناک هست که بخواد زیر سیبیلی یه جن یه دختر رو رد کنه چقدر زر میزنه اه دوباره میرم تو کمای مخصوص خودم حرفهاش برام جالب نیست از شرایط الانم نمیدونم خلاصیه یا گرفتاری اما هیچ چیزش برام جالب نیست بعضی وقتها باید بذاری طرف بمیره و بره یا حتی بکشیش اومیت منو از اونجا به خیال خودش نجات داده اما من هنوز گرفتار اونجام این چه محبتی بود که این دو نفر به من کردن منظورم اومیت و مجیده گاهی بعضی محبتها از هزار تا ظلم بدتره از اون شبی که منو مثلا نجات دادن گرفتار دردی شدم که مدام منو یاد اون خراب شده میندازه این چه عشقیه این آدمها چرا اینقدر از خود راضی هستن آخه هم ظلمشون بدون تفکره هم محبتشون دوستی خاله خرسه اس الان هم که گیر داده میخواد خانواده امو پیدا کنه گیریم پیداشون کردی از این ظلم بزرگتر چیه در حقشون بچه ای رو که فکر میکردن ده سال پیش از دست دادن میخوای بدی دستشون زنده ای که از صد تا مرده بدتره یه بار هم قبلا تلاش کرده بود که بخواد منو از تنهایی در بیاره که رید تو همه چی اونموقع فکر کنم ۱۸ ساله بودم نمیدونم شاید هم اصلا خواب دیدم چون بعضی چیزها با عقلم جور در نمیاد شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه شاید هم واقعا اتفاق افتاد فرق گذاشتن بین واقعیت و رویا خیلی وقته که از دستم بر نمیاد حالا هر چی یه بار بهم گفت خانومم امشب از آمریکا برمیگرده اگه دلت بخواد میتونی به عنوان خدمتکار مخصوصش بیای پیشش بمونی فقط باید یه داستان سر هم کنیم که تو کی هستی خطرناک نیست که یعنی سینان آخه خونۀ تو تحت نظر نیست مگه چرا تحت نظر هست اما نه از طرف سینان و دار و دسته اش از طرف بچه های خودمونه با اینحال تو صندوق عقب ماشینم میبرمت تو شاید چون در اوج نیاز به محبت بودم و دیوانگی قبول کردم با اینحال اونجا هم نتونستم بیش از دو ماه دوام بیارم نیازم برطرف نشد و مجبور شدم برم مخصوصا که بعد از یک ماه عالیه خانوم گیر داد به من اونطور که میگفت اوایل با عصای چهارپایه ای که دکتر بهش داده بود از پس خودش بر می اومد اما این اواخر بیمارتر از این حرفها بود حالا روی ویلچر مینشست مثل من اما من روحم ویلچر نشین شده بود جسمم بود که اینور و اونور میکشیدش یادمه عالیه خانوم خیلی مهربون بود میگفت دلش گواهه که دیگه خیلی از عمرش باقی نیست و میخواد نکاح پسرشو ببینه اومیت منو به عنوان خدمتکار برد پیشش تا هم برای زنش همدم باشم هم قرصهاشو بهش بدم میگفت وقتی از پیش ابراهیم برمیگرده یه مدت دپرسه و به خودش نمیرسه یه کور برده بود عصا کش کور دیگر در ازای این کارها منم در عوض تنها نبودم با اینحال تفنگم یه لحظه از من جدا نمیشه و همیشه تو جیب یا کمر لباسم حملش میکنم عالیه خانوم مهربون بود و تسلای خیلی از دردها که اسم دارن اما خیلی از دردها دیگه اسم ندارن دردهای گمشدۀ من اولیش مامانمه دومیش بابامه سومیش نبودنشون یه درده و فکر بودنشون یه درد بود تا اینکه اونروز با صدای عالیه خانوم به خودم اومدم و اشکهامو پاک کردم اشکهایی که دیگه از روی غم نیست اما نمیدونستم از چیه کجائی پس فاطما پس نمازش تموم شد بدو رفتم تو هال پیشش فاطما نظرم عوض شد قهوه نمیخواین دیگه چرا اما اینجا نیارش بیا اینجا کمکم کن بیام تو آشپزخونه قربون دستت اینا رو هم بذار سر جاشون داشت به جانمازش و مهر و تسبیحش اشاره میکرد که جلوی ویلچرش پهن بود حتما اینجوری هم میشده نماز خوند من که به اصول و قواعدش وارد نیستم روسریشو داشت در میاورد موهای لختش الکتریکی شده بود و سیخ تو هوا ایستاده بود یه لیس زد به کف دستش و کشید به موهاش که مثلا بخوابوندشون مرتب شد سر تکون دادم لبخندی که زدم نه از روی اجبار بلکه از ته قلبم بود چقدر این زن دوست داشتنی و مهربونه تلفیقیه از یه بانوی متشخص و یه فرشتۀ تمام عیار که فقط بالها و کلیه هاشو تو یه حادثه از دست داده چشمهاش میگن تو قلبش چه خبره یکی دو شب اول که مهمونش بودم اونقدر مهربونیش منو یاد فاطما آننه انداخت که وقتی ازم پرسید اسمم چیه بی اختیار گفتم فاطما البته از همون اولش هم که به عنوان خدمتکار اینجا اومدم اومیت سپرده بود که اسم اصلیمو به کسی نگم تا مبادا کسی شک کنه یا به گوش کسی برسه خوب میدونستم منظورش از اون کسی کیه وقتی میخواستم خودمو معرفی کنم بی اختیار گفتم فاطما شایدم اون لحظه اسم دیگه ای به ذهنم نرسید شاید هم میخواستم یاد و خاطرۀ فاطما رو زنده نگه دارم حتی قصۀ زندگی اونم برای خانوم تعریف کردم البته تا قبل از جنده خونه اشو فقط تا همونجائی که خانواده اش فرستادنش بیاد شهر کار کنه طفلکی عالیه خانوم دلم میسوزه براش دلم به حال این مار بدبخت و بیچاره ای که از بی پناهی رفته تو آستین عالیه خانوم و اون هم داره پرورشش میده هم میسوزه گاهی از خودم چندشم میشه خدایا منو ببخش به دین به مذهب اگه چارۀ دیگه ای داشتم فکر میکنی ادامه میدادم ولم کن بابا حوصله ندارم گمشو رفتم و دسته های صندلی چرخدار خانوم رو گرفتم و فرق سرشو بوسیدم اما نمیدونم چرا الهی خیر ببینی تو دختر چقدر همیشه دلم از خدا یه دختر میخواست قهوه ات آماده اس الان براتون دم میکنم منتظر بودم کارتون تموم شه فقط زیاد دم نکن خوب عالیه خانوم وقتی چایی دم میکنین تو چائی دیگه چیا میشه ریخت منظورم با چیا دیگه میشه دمش کرد میخوای چایی دم کنی نه والله من نمیدونم گلم اینم که میگم از یکی از دوستای ایرانیمون یاد گرفتم وگرنه ما چائی رو ساده دم میکنیم اما من این مزه رو خیلی دوست دارم عطر گل و هل بود چیز دیگه نمیدونم والله پس اینطور صندلیشو هدایت کردم به سمت جائی که اشاره میکرد و رفتم که قهوه اشو دم کنم احساس بدی داشتم احساس بد عذاب وجدان موقع کار به دستام نگاه میکردم که میلرزیدن و یادم مینداختن که من رسما چی و چیکاره ام راستی تو که به این جوونی هستی چرا دستات میلرزه گلم مریضی مال ما پیر پاتالاس چیزی نیست خانوم عصبیه انگار تحمل دوری از خانواده امو نداشتم یک کم بهم فشار اومده تو همین چند ماه خوب چرا به من یا اومیت نگفتی که یه سفر بفرستیمت دهتون عالیه خانوم موجود سادۀ بدبخت قربونت برم کدوم ده کدوم خانواده کدوم کشک کدوم پشم فکر میکنی نرفتم اولین کاری که کردیم همون بود البته وقتی جای تیر روی پهلوم بهتر شد تیری که اومیت میگفت فقط برای طبیعی بودن صدای جیغم بوده تا سینان باور کنه ما رفتیم اما نبودن از اونجا رفته بودن از هر کی پرسیدیم نمیدونستن اومیت هنوزم داره دنبالشون میگرده اما دریغ از لجم در اومد تازه میفهمیدم که خیلی از حالاتم دیگه دست من نیستن به جای غم عصبانیته به جای شادی غم و به جای نه خانوم فعلا هنوز جا دارم هر وقت دلم خیلی تنگ شد حتما مزاحمتون میشم خلاصه تعارف نکن زندگی ارزش هیچ چی رو نداره حالا که مریضم میفهمم هیچ چی بد تر از سر بار بودن نیست مثل من ای تف به گور کسی که این زندگی رو اختراع کرد شما چرا به خاطر این پسرا و اومیت پسر بزرگه ام ادنان که تصادف کرده و کمرش آسیب دیده همینکه از خودش مراقبت میکنه از سرمون هم زیاده پسر کوچیکه ایبراهیم هم که آمریکاست برای درسش این اومیت بنده خدا گرفتار شده از دست من مگه چیزی بهتون میگه اون که فرشته اس چیزی به روی من نمیاره اما من زنم وقتی خودم اینقدر دلم برای اومیت تنگ میشه ببین اون که مرده چه حالی داره و چه فشاری رو تحمل میکنه این خانوم هم انصافا بچه اس ها بیچاره تو به چی فکر میکنی واقعیت چیه شوهرت ماشالله چه قدرم فشار تحمل میکنه از شدت فشار جنده خونه زده اما هر کاری کردم نتونستم تو دلم اومیت رو فحشش بدم مخصوصا با چیزایی که این چند وقته دیدم و کارائی که کرده یا بهتر بگم نکرده اولینش منم که دیگه نکرده از اونشب به اینور هر وقت با من تنها بوده فقط بغلم کرده به ظاهر تنهام اما در اصل من هیچوقت خونه تنها نمی مونم تفنگم عزیز دلم مونسم همیشه همراهمه آخرین باری که تنها موندم و بلایی که سرم اومد هنوزم طعمش دهنمو تلخ میکنه عالیه خانوم فکر میکرد من از مهربونیمه که سایه به سایه اش راه افتادم و هر جا که میره دنبالش میرفتم به جز مواقعی که مهمون داشتن اونوقت باید قایم میشدم بدبخت خانومه نمیدونست دلیل اصلی من چیه درسمو کامل برای همیشۀ عمر یاد گرفتم با اینکه بزرگتر شدم اما اون ترس و تجربه همۀ جونمو به لرزه میندازه شایدم همونطور که عالیه خانوم میگه شوهرش فرشته اس گاهی میخوام اومیت رو بگیرم لای دندونام و بجوئمش به خصوص گاهی که خواب میبینم که برگشتم به همون جنده خونه و سینان داره داغم میکنه آخه برای چی منو از اونجا نجات دادی مرد ناحسابی یه تیکه گوشت روانی و بیروح رو برای چی باید نجات بدی اما از اونجا هم متنفر بودم نمیخواستم بمونم تو دو راهی گیر کردم که کارش درست بوده یا غلط بعدشم به اومیت خرده بگیرم که چی بشه مگه خودم نبودم که داشتم از مرگ فرار میکردم اما الان دیگه کنترل اوضاع دست خودمه حتی اگه شده خودمو بکشم اونجا بر نمیگردم این خط اینم نشون دستمو کشیدم به تفنگ و از بودنش مطمئن شدم حواست کجاست فاطما میگم کمتر بریز ببخشید خانوم چشم حتما تو یه چیزیت هست به من نمیگی اما خوب بگو دختر جون منم جای مادرت مادرم عصبانی بودم چشم امر دیگه ای باشه با صدای اومیت که بلند میگفت عالیه خانوم خودمو جمع کردم چیزیم نیست خانوم داشتم فکر میکردم خواهر بزرگه ام الان چیکار میکنه آخه حامله بود اما اون چیزی که واقعا اذیتم میکرد چیز دیگه ای بود عالیه خانوم انگار که قانع شده باشه بلند گفت تو آشپزخونه ایم ما اومیت با یه دسته گل اومد تو آشپزخونه و یکراست به سمت خانومش رفت وقتی خم شد و سر زنشو بوسید یه جوری شدم داشتم عشقمو یا بهتر بگم گناهمو با یه زن دیگه تقسیم میکردم خودمو با قهوه جوش مشغول کردم اما چقدر بدنم به نوازشهای اومیت احتیاج داشت و لای پام زوق زوق میکرد در آن واحد یاد سکس که می افتادم حالت تهوع میگرفتم خجالت بکش دیگه تو هم این زن به تو پناه داده حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که شوهرشو به حال خودش بذاری خدایا کمک کن حالا که معتادم کرده به خودش چه جوری این اعتیادو ترکش کنم شما خوبی فاطما خانوم به لطف شما اومیت بی خسته نباشین عالیه خانوم یه خبر خوب دارم برات راستی چی شده ایبراهیم فردا شب میاد ترکیه راست میگی الهی قربون پسر گلم برم هی دعا میکردم که تا من هنوز هستم و نمردم ایبراهیم بیاد و یه سر و سامونی بهش بدیم در نهایت ناباوری متوجه شدم که خانوم داره به من اشاره میکنه فکر کنم اینجاش خواب بود یا شایدم تو هپروت برای خودم خیالات ساخته بودم که منم میتونم اما نشد آخه کدوم زنی یه خدمتکارو برای پسرش که داره دکترا میگیره نشون میکنه وقتی این حرفو زد قیافۀ اومیت نمیگفت چی فکر میکنه اما من انگار خیلی قیافه ام خنده دار شده بود حالا به عالیه خانوم حرجی نیست اون بیچاره چه میدونه من کیم اما اومیت سرشم بره امکان نداره بذاره یه جنده که بیش از هزار بار فقط زیر خودش خوابیده بیاد و عروسش بشه نیس خودمم خیلی دلم میخواد از هر چی آدمه متنفرم خانوم زد زیر خنده اما اومیت فقط به یه لبخند محو و معنی دار اکتفا کرد تا قسمت هر چی باشه عالیه عشق و ازدواج دست من و شما نیست ببینیم قسمت چی میشه فاطما خانوم شما هم یه قهوه بریز برامون خیلی خسته ام خواب یا واقعیتشو کار نداشتم اما از عالیه خانوم اونقدر خوشم می اومد که نخوام پسرشو بدبخت کنم عشق و نفرت من کس دیگه ای بود با اومدن ابراهیم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده عالیه خانوم خیلی میخواست ما رو به هم گره بزنه و یه کاری کنه با پسرش بیشتر همکلام بشم اما نشد من مریض بودم و باید هر چه سریعتر میرفتم از اومیت خواستم منو برگردونه به همون جای قبلیم آپارتمان پسرش با اینحال ضرری رو که نباید میدیدم با حقیقت تلخ وجودم و صدمه ای که دیده بودم آشنا شدم و عمق فاجعه رو اونجا فهمیدم احساس میکنم مثل بودا دارم به خودشناسی میرسم تازه معنی حرف هیتلر بود نه اون یارو کی بود با ه شروع میشد ها هملت میگفت که بودن یا نبودن مسئله این است منم الان هستم اما نیستم اومیت هم نیستش حالا یا من ندیدمش یا اومیت بر خلاف همیشه که هر روز به من سر میزد دیگه نمیاد چند روزیه که پیداش نیست شایدم اومده بوده و من مثل همیشه تو هپروت بودم نمیدونم شاید مرده باشه شایدم من مرده ام و خبر ندارم به قول اون جوکه هنوز گرمم الان هم احساس میکنم اینهمه نفس کشیدن بسمه حالم خیلی بده تحمل اینهمه بیرحمی این دنیا رو ندارم امیدوارم اینبار دیگه بیدار نشم با اینکه مثل همیشه سرخوشم و درد تزریق و درد زندگی و درد بدنم رفته بیرون اما حس میکنم از حد معمول بیشتر تزریق کردم نمیترسم شجاعت کاذبی تمام وجودمو گرفته شدم یه آدم بی غصه یه آدم معمولی یه آدم بی درد مثل همون فرشته ای که یه روز با هزار امید و آرزو پناهنده شده بود به سازمان ملل و الان با هزار درد و غم پناهنده شده به هروئین نشستم و تکیه دادم کنار دیوار تا حسابی برم تو حس چه حس خوبی صدای کلید رو شنیدم که داشت در آپارتمانمو باز میکرد با اینکه سرم گیج میرفت اومیت رو تشخیص دادم اما یکی دیگه هم پشت سرش چقدر شبیه بابامه موهاش اما خیلی سفیدتره نگاهش شبیه بابامه اما درد و وحشتی که تو چشماش خونه کرده مال خود بابامه بابامه پس حتما فقط یه رویاس از پشت بالهاشو تشخیص میدم چه بالهای قشنگی داره با سرعت داره میاد سمت من و من با همون سرعت دارم ازش دور تر و دور تر میشم حالم با همیشه فرق میکنه صبر کن قلبم فقط یه چند لحظۀ دیگه بزن بابامو میخوام قلبم نمیزنه ایراد نداره من بابامو دیدم و تو نگاهش فقط دلتنگی بود جنده نمیدید منو میدید ای کاش میتونستم بهش بگم که با دیدنش حس میکنم دارم کامل میشم یه فرشتۀ کامل با یه رویای ناقص پایان نوشته

Date: September 25, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *