سیاست هولناک ۴

0 views
0%

قسمت قبل شبا خیابونا برای یه دختر تنها حکمِ یه گلوگاه بی بازگشته تو فلافلی نشسته بودم و همزمان با گاز زدن به نیمه ی انتهایی ساندویچم مردم ِ بی حوصله ای رو که زیر آفتاب سرخِ دمِ غروب به سمت خونه هاشون روون بودن تماشا میکردم بدجوری تو فکر بودم صبح خیلی زود با یه کوله پشتی حاوی وسایل ضروری اعم از شلوار لی و یه مانتوی سرمه ای و 300 تومن پول و کارت عابرِ بابام از خونه زده بودم بیرون ساعتای اولِ صبح عذابِ وجدان و دلشوره داشتم اما تو طول روز با این تفکر که نبودنم تو اون خونه هم به نفع خودمه و هم بابام خاطرمو ارضا میکردم انقدر تو خیابونا با تفکر در مورد خودم و آینده و سرنوشتم بی هدف راه رفته و تو مناطق مختلف پرسه زده بودم که دم دمای غروب به جای دغدغه ی پِلان برای آیندم پیدا کردن یه جای دنجی که بتونم توش کمی استراحت کنم و شکم خالیمو پر کنم شده بود تهِ آرزو و نگرانیم کم کم که گرسنگیم داشت برطرف میشد رگه های نگرانی رو تو قلبم حس میکردم شوخی نبود واقعا از خونه زده بودم بیرون بی هدف تنها بی پناه و به قصدِ فرار فرار از کسایی که پا رو خرخرم گذاشته بودن سلاطینی که هرگز فکر نمیکردم بازی باهاشون انقدر جدی و به قول معروف بازی با دمِ شیر باشه هنوزم جنازه ی دوستام و اون مردای به ظاهر خوشتیپ و حرفا و اعمال کریهشون جلوی چشمام میرقصید اگه یه لحظه از کنترل افکارم غافل میشدم قیافه ی اون چهارتا پسر با گردنای کج شده تو طناب دار انقدر جلوم تکون تکون میخورد تا حس کنم دل و رودم مثل امواج اقیانوس نیازمند طغیانه وقتی بالاخره صدای شاگرد مغازه و غرولندش درومد کولمو انداختم رو دوشم و با یه دل نگرون و شکم سیر از فلافلی خارج و پای پیاده به سمت مقصد ناکجا روون شدم یه دو ساعتی میشد که تو مغازه بودم و فکرم جاهای مختلف پرسه میزد حالا هوا به معنای واقعی رو به تاریکی میرفت و من هنوز تصمیم مشخصی نداشتم هنوز 15 قدم برنداشته بودم که بانگِ اولین متلک تو گوشم پیچید خانوووووم جیگرتوووووو بخورم اون لباتوووووووو ۳ تا پسر بودن نفهمیدم کودومشون با صدای کشدار اینو گفت اول خجالت کشیدم و چادرمو مثل شنل پیچیدم دورم اما با فکر کردن به ریتم متلکی که بهم انداخته بودن خندم گرفت دو تا چهارراه دیگه رو طی کردم که یه متلک دیگه پیچید تو گوشم لبات با سوسِ دور دهنت تو حلقم اینبار قشنگ دیدمش یه پسر نوجوون بود با سیبیل تازه سبز شده اعصابم خورد شد و مثل لبو سرخ شدم با گوشه ی دستم دور دهنمو پاک کردم حس کردم پاک آبروم رفته خاک بر سرت دختره ی احمق یه ساندویچ بلد نیستی بخوری هر چی بیشتر تو خیابونا راه میرفتم و هوا هم تاریک تر میشد بیشتر به احمقی خودم در مورد تفکرِ آبرو پی میبردم آبروم نه بخاطر سس دور دهنم بلکه با حرفایی که داشتم تو خیابونا میشنیدم تاریکی هوا به نحو عجیبی با رکیک تر شدن متلک ها نسبت مستقیم داشت بیشتر و بیشتر میرفت و من از شرم و کمی هم ترس به خودم میپیچیدم تصمیم گرفتم دربست بگیرم حالا دیگه هوا انقدر تاریک شده بود که صورتای مردمو به زور میدیدم سردم بود و بینهایت احساس خستگی میکردم به تاکسی گفتم منو ببره هتل راننده با تعجب نگام کرد پرسید کودوم هتل با ناشی گری گفتم هرجایی که نزدیک باشه راننده شونشو انداخت بالا و پیچید تو یکی از خیابونا صداش تو گوشم زنگ میزد الان تو ولیعصریم نزدیک ترین هتل فکر میکنم هتل هما باشه چنبار از تو آینه نگام کرد تا ببینه در مورد رفتن به هتل باهاش شوخی نکردم منم جوری وانمود کردم انگار هیچ ترسی ندارم و کاملا جدیم پول کافی همرام بود و داشتم به اتاق راحتی فکر میکردم که توش میتونستم بی دردسر استراحت و همزمان هم فکری به حال روزای آیندم بکنم رویای بچه گونم خیلی راحت وقتی مسیولین هتل با نگاهی تحقیر آمیز و متعجب ردم کردن مثل حبابی ترکید و از بین رفت با شناسنامه تو دست و یه کوله که رو شونه هام سنگینی میکرد از در هتل زدم بیرون صدای متصدی پذیرش هنوز تو گوشم بود متاسفم دختر خانوم معذوریم از اینکه اتاق در اختیار شما بزاریم بدجوری احساس سرخوردگی میکردم پشیمون بودم از اینکه اومدم هتل باید میرفتم یه مسافرخونه ی ساده جاییکه انقدر در بند قانون نباشن و بتونن با پول بهم اتاق بدن کنار چهارراه ایستاده بودم که یه ماشین 206 آلبالویی زد رو ترمز بررررررسونمتون رومو با اکراه کردم اونور و رفتم پایین تر ماشینا یکی در میون چراغ میزدن و هر کی با یه چشمی بهم نگاه میکرد رنگم پریده بود جنس نگاههای صبح با نگاههای الان زمین تا آسمون فرق داشت دهنمو بسته بودم و در جواب مردای مشتاق که برای رسوندم به مقصد البته مقصد شیطانی خودشون بوق و چراغ میزدن یا با لذت نگام میکردن جز سکوت چیزی نمیگفتم چند میگیری جیگر برق از سرم پرید این یکی یه مرد با موهای نیمه طاس بود که پشت شاسی بلندِ مشکی با وقاحت نگام میکرد دلم پیچ خورد و نتونستم جواب ندم برو بمیر مرتیکه طرف خندید و در حالیکه گاز میداد تا به مسیرش ادامه بده با لبای غنچه شده گفت جوووون کیییییرم تو کوست جنده کلمه ی ج ن د ه به وضع نامطلوبی دور سرم میچرخید تو خیابون به غیر از من خیلی تک و توک خانوم پیدا میشد ساعت 11 شب رو نشون میداد و من هنوز سرگردون تو خیابونا میچرخیدم تاکسی گرفتم سمت لاله زار وقتی با صدای آهسته به راننده که یه مرد میانسال ژولیده بود مقصدم رو گفتم مسافرخونه با تعجب از تو آینش براندازم کرد تا برسیم به مقصد یه لحظه چشم ازم بر نمیداشت وقتی جلوی مهمان سرا نگه داشت با لبخند معنا داری زمزمه کرد منتظر بمونم تنم مور مور شد بدون جواب پیاده شدم و در ماشینش رو محکم به هم کوبیدم نور مهتابیِ سقف چشمای خسته و خواب آلودم رو آزار میداد رفتم جلوتر یه مرد حدودا 60 ساله پشت قسمت جایی که مثلا پذیرش بود چرت میزد صداش کردم وقتی درخواستم رو با صدای لرزون مطرح کردم و شناسنامم رو گذاشتم رو پیشخون با نگاهی کنجکاو براندازم کرد تنهایی صدامو انداختم تو گلوم و گفتم بله تنهام یه اتاق میخواستم برای یه شب پولشم میدم حتی یکم بیشترم میتونم بدم بدون توجه حرفمو قطع کرد دختر فراری هستی برق از سرم پرید سعی کردم خونسرد بمونم نخیر آقا نگاهش متعجب تر از قبل سر تا پامو برانداز کرد پس این موقع شب تنها اینجا چیکار میکنی حرفشو قطع کردم و به نشانه ی این که به شما ربطی نداره توپیدم شما اتاق دارید بهم بدید یا نه اخم کرد و با لحن جدی تر ادامه داد نامه ی اماکن داری دلم هررری ریخت پایین اصلا نمیدونستم نامه ی اماکن چی هست وقتی مکث طولانی و حیرتمو دید لبخند زد و لحنشو به طور واضحی تغییر داد ـ متاسفم نمیتونم بهت اتاق بدم دختر جون اما میتونم یکاری برات بکنم به اندازه ی دو دقیقه سکوت کرد و بعد از نگاه خریدارانه ای صحبتشو از سر گرفت تُن صداش رو جوری آورده بود پایین که بزور میتونستم بشنوم ـ به طور قانونی نمیتونم بهت جا بدم اما اگه بخوای میتونم اتاق خودمو در اختیارت بزارم چیز زیادی هم نمیخوام یکم خانومیِ شما واسم بسه قبلشم صیغه میکنیم که مشکل شرعی نداشته باشه اگه مشکلتو بهم بگی شاید بتونم کمکت هم بکنم عزیزم جوری حالم دگرگون بود که بدون کوچکترین حرفی و با نفرت از مهمون خونش زدم بیرون وقتی اونسر خیابون تاکسی رو که باهاش اومده بودم شناختم ضربان قلبم بیشتر شد رانندش به طرز وقیحی زل زده بود بهم وقتی دید برگشت خوردم لبخند چندش آوری زد و با دستش علامت داد که بیام سوار شم اما محل نذاشتم خدایا چرا اینجوریه چرا حتی یه اتاق نمیتونم برای خودم بگیرم این چه قانون احمقانه ایه از عمد به دخترای مجرد اتاق نمیدن که شب مجبور باشن تو بغل اینو اون بخوابن اگه الان اتاق داشتم بدون نگاه آزاردهنده ی هر مردی میتونستم راحت بخوابم اما حالا نمیتونستم فلسفه ی این قانونو درک کنم با صدای ظبط ماشینی که جلوی پام زد رو ترمز از افکارم اومدم بیرون یه پراید هاچ بک بود با دو تا سرنشین گرسنه اصرار داشتن سوارم کنن تنم میلرزید ازشون فاصله گرفتم نیم ساعت نگذشته بود که با دل پر از درد و گوشای پر شده از متلک های زشت و رکیک و نگاههای سنگین مردا برگشتم تو مسافرخونه مردِ پشت پیشخون سرشو آورد بالا و بروم لبخند زد وقتی دستمو گرفت و برد داخل اتاقی پایین پله ها و چراغو روشن کرد تازه دوهزاریم افتاد که دارم چه غلطی میکنم هیچ چاره ای واسم نمونده بود یا اونشب باید تو خیابون میموندم و پلیسا میگرفتنم یا با مردای جوون و تازه نفس میخوابیدم که ج ن د ه خطابم میکردن و یا باید به این مردِ به ظاهر مهربونِ سن و سال دار اعتماد میکردم نمیدونستم خواستش چیه اما حدس میزدم که نخواد خیلی اذیتم کنه مجبور بودم بین بد و بدتر بد رو انتخاب کنم مابین دو تا تخت فلزی وسطِ اتاقِ بدون پنجره ایستاده بودم و به خودم میلرزیدم وقتی اومد جلوم ایستاد و چادرو از سرم کشید حس کردم روحم داره از تنم کنده میشه اصلا نگاش نمیکردم حتی نمیخواستم جزییات قیافشو تو خاطرم ثبت کنم دستمو گرفت و گفت با من راحت باش عزیزم تشک دو تا تختارو گذاشت رو زمین کنار هم و یه ملافه کشید روشون دستامو گرفته بود و نوازشم میکرد اصرار داشت برم تو بغلش و براش تعریف کنم که چرا از خونه فرار کردم مدام تکرار میکرد که کمکم میکنه و قصدش آزار رسوندنِ به من نیست سعی داشتم بهش اعتماد کنم اما میدونستم هرگز نمیتونم واقعیتو جلوش به زبون بیارم تو بغلش که نشستم نفسِ عمیق کشید و دستشو برد تو موهام سرشو میبرد لای موهامو بو میکشید و با صدای لرزونش قربون صدقم میرفت جوری بغلم گرفته بود انگار که بخواد یه بچه کوچولو رو بخوابونه دستای پر موش رو از زیر بلیزم کرد داخل و با لمس تنم بیشتر به خودش فشارم داد صورتشو چسبوند به صورتم و همون طور که گردنمو میک میزد گفت جووووون عزیزم چقد بدنِ شیرینت داغه داشت دروغ میگفت از سرما و ترس مثل مرده یخ کرده بودم بینهایت از حرکاتش بدم میومد اما چاره ی دیگه ای نداشتم دستش رو گذاشت رو برآمدگی سینه هام و سعی کرد با لبای کبودش که ما بین ریشش پنهون بود ازم لب بگیره امتناع کردم برم گردوند رو به خودش و بلیزمو داد بالا سرشو به زور از کناره های سوتینم به نوک سینه هام رسوند و مثل پسر بچه ها افتاد روم حس کردم نوک سینه هام از آب دهنش خیس شد شروع کرد به خوردن محکم میک میزد میخورد میمالید و بلند بلند آاااه میکشید داشتم اذیت میشدم کف سفت زمین و وزنش که روم بود کمرمو به شدت فشار میاورد سرشو آورد بالا و تو چشمام زل زد از پشت یه پرده اشک چشمای مثل کاسه ی خونشو میدیدم که با مستی بهم زل زده بودن آروم گفت جوووون فداااای قد و بالات نازنینم عاشق پستونای سفتتم عزیزِ کوچولوم خوشمزه ترین خوردنیه دنیاس سعی کرد دوباره ازم لب بگیره اما بازم رومو برگردوندم صداش دمه گوشم پیچید خجالت نکش عشقم من که میدونم بدن نازت الان کیر میخواد هوم نمیخواااااد ای جونم نبینم خجالتتو ببین نوک پستونای نازت که لای انگشتامه چه جوری شق و سفت شده اووووف دوس دارم همه ی بدن داغتو خام خام بخورم خودم آرومت میکنم گل نازم کی بهتر از من هوووووم میخوای بکنمت جرررت بدم عشقم آرررره جواب ندادم اونم منتظر جوابِ من نبود داشت کار خودشو میکرد پایین تنشو با ضرب یکنواخت محکم بهم فشار میداد میتونستم سفتی و تیزی آلتشو از رو شلوار پارچه ایش حس کنم شلوارمو با یه دست درآورد و افتاد روم زبونم میزد و محکم با دستش برآمیدگیهای بدنمو فشار میداد و میمالوند با یه ضرب بغلم کرد و از پشت انداختم رو بالش دستشو با ولَع رو باسنم گذاشت و محکم مشغول چنگ زدن و نوازش شد کل بدنمو میبوسید و بو میکشید و من تو خجالت و شرم و دلزدگیِ خودم غرق بودم با دستش داشت از پشت وسطِ پامو میمالوند و اون یکی دستش رو هم گذاشته بود لای باسنم وقتی انگشتش رفت تو سوراخِ پشتم چشمامو محکم به هم فشار دادم و یه قطره اشکم ریخت رو موکت طوسی رنگِ کفِ اتاق وسط پامو محکم میمالید و انگشتش رو تو پشتم عقب جلو میکرد و با صدای تحریک شده و لرزون قربون صدقم میرفت انگشتش رو که درآورد خواستم خودمو جمع کنم که با دو دستش کمرمو گرفت و اینبار گرمای آلت لختش رو وسط لپ های باسنم احساس کردم با شهوتِ زیاد افتاد رومو و به شدت آلتشو به سوراخم فشار داد به هیچ عنوان داخل نمیرفت ولی دست بردار نبود محکم تر خودشو روم فشار میداد و سعی داشت آلتشو بزور بچپونه توی سوراخ تنگی که تابحال بهش دست هم نزده بودم دوباره یه فشار محکم داد با حس سوزشِ شدیدی نفسم بند اومد با دومین فشار حجم بیشتری از آلتش باسنمو سوزوند و اشکام تبدیل شد به ناله های هق هق ناشی از درد کاملا حس میکردم که حجم بزرگی از آلتش دیواره های باسنمو از هم جدا کرده و به سختی داره به سوراخم فشار میاره شاید برای دو دقیقه آلتشو داخلم بیحرکت نگه داشته بود و داشت حریصانه لاله ی گوشمو با سر و صدای زیاد میمکید با حرکت دوباره ی آلتش دوباره از درد سوختم و خواستم جیغ بزنم که انگشتشو چپوند تو دهنم تا صدام در نیاد اصرار میکرد انگشتشو میک بزنم دم گوشم زمزمه میکرد جوووونم عشقم درد داره الان خوب میشه الان تموم میشه جیگرم اووووف جووون چه کونی از شدت لذت عرق کرده بود و سعی داشت تا بزور توم تلنبه بزنه دست آزادش رو سینه هام بود و محکم فشارشون میداد با دوبار حرکتِ رفت و برگشت و حرفهایی از قبیل اوووف کیر کلفتم تو کونته دارم کون تنگتو جرررش میدم انگشتمو بخوررر جووون عشق کوچولو دارم میگامت به سختی تلمبه میزد بالاخره با چنتا رفت و برگشت خیلی سریع داخلم ارضا شد و بیحال و مست افتاد رو تشک از درد و حس تهوع مچاله شدم اونسرِ تشک و به حال تنهایی و بیچارگی خودم اشک ریختم اصلا متوجه نشدم چجوری از شدت یاس و خستگی خوابم برد صبح هم وقتی از خواب بیدار شد یبار دیگه از پشت منو کرد با حسِ فشارِ آلتش تو مدخلِ باسنم و دستاش که داشت بدنمو میمالید از خواب بیدار شدم وحشت کردم وقتی بدن پر از موشو رو خودم دیدم تازه یادم افتاد که دیشب برای یه سرپناه خودمو در اختیارش گذاشتم اونبار هم به همون اندازه ی بار اول درد کشیدم رو ملافه کمی خون بود همراه با مخلوط آب منی و لکه های قهوه ای مدفوع از خودم بدم میومد اما اون انگار متوجه هیش کودوم از اینا نبود دلش نمیومد ازم جدا شه اصرار داشت پیشش بمونم تا حمایتم کنه اما من نمیخواستم قبول کنم محصول آشنایی با مرد صاحب مهمون سرا سفرم به اردبیل و شروع یه زندگیِ جدید بود چند روز بعد ساکن مشگین شهر شدم با روزی 8 ساعت کارِ اجباری تو یه کارگاه شب ها هم با یه صحافی قرار گذاشته بودم که براشون کار تایپ انجام بدم آخر شب که میرسیدم مثل جنازه ها سرمو میزاشتم رو بالش و بدون کوچکترین حسی از گذر زمان به خواب میرفتم اولای ورودم چن ماه طول کشید تا یه مکان دائمی برای موندنم جفت و جور شه چن ماهِ اولو تو آلونکی بودم که توسط یکی از دوستای صاحب مهمون سرا برام جور شده بود هر چن وقت یبارم مجبور بودم به خاطر این لطف زیر بدن مردونش بخوابم و دم از شکایت نزنم صاحب مهمون سرا بخاطر کارش خیلی نمیومد اردبیل اما همون چند روزی هم که میومد برام تبدیل به کابوس میشد مرد بدی نبود اما رابطه ی اجباری بدون کوچکترین احساسی با مردی که بیش از 40 سال ازم بزرگتر بود فوق العاده آزارم میداد هر روزی که میگذشت اون بیشتر به این رابطه معتاد میشد و من بیشتر ازش فرار میکردم تنها آسایش خاطرم این بود که برای کردن کسم اصرار چندانی نشون نمیداد و سعی میکرد خیلی آزارم نده اما بالاخره طاقتم سر اومد بعد از این که یه مدتی گذشت و شهر رو با تمام سوراخ سنبه ها و مردمش شناختم تصمیم گرفتم خودمو از این گنداب بیرون بکشم نمیدونم تلاشام بود که نتیجه داد یا دعاهام اما مدتی بعد با پیرزنی آشنا شدم که تو حاشیه ی شهر تنها زندگی میکرد سنش زیاد بود لحجه ی محلی داشت و با امکانات ساده تو یه خونه ی کوچیک قدیمی ساز روزگار میگذروند مدتی بعد قبول کرد تا به عنوان یه مراقب و پرستار بهم جا و مکان بده مردم محله صداش میکردن خاتون اهل نماز و قرآن بود بود و آداب خاص خودشو داشت هنوز هم چارقد گل دار سر میکرد که با کلاغی به سرش بسته میشد شلیته تنبان میپوشید و یه جلیقه ی بدون آستین مینداخت روی پیراهن ِ رنگِ شاد و پرچینش بیرون که میرفت چادر طرحداری به کمرش میبست و گهگداری موهای قرمز حنا زدش تک و توک از زیر چارقدش میزد بیرون دولا دولا و با عصا راه میرفت و منو بدجور یاد مادر بزرگای مهربونی مینداخت که هرگز به خودم ندیده بودم 4سال تمام خونش زندگی کردم هم سختی کشیدم و هم خوشی خاتونو دوست داشتم داستانهایی که از خدا و طبیعت و روزگار و تجربه برام میگفت آرومم میکرد کمکم میکرد یادم بره که چه چیزهای بدی رو تو این زندگی دیدم برعکس دیدِ منفیِ من به بدی اعتقاد نداشت فقط گهگداری از دلتنگی ِ بچه هاش گِله میکرد بچه هایی که هر کودومشون تو خارج از کشور برای خودشون کسی بودن اما انگار یادشون رفته بود که اینورِ دنیا یه مادرِ دلنگرون و پیر دارن در کنار خاتون یبارِ دیگه سعی کردم زندگیمو از نو بسازم سعی میکردم به حکومت و به سرانش و به این بازی های تلخ فکر نکنم همه چی داشت خوب پیش میرفت و کم کم احساس میکردم که یه خانواده دارم یه سرپناه دارم و صد البته امنیت واژه ای که این همه مدت حتی تلفظشم برام دور و بعید به نظر میرسید تو خونه ی خاتون تولد 21 سالگیمو به تنهایی جشن گرفتم اونشب پای تختش چمبره زده و سعی داشتم با شور و شوقِ ساختگی بهش امیدِ زندگی بدم اما میدونستم بی فایدس 6 ماه بیشتر میشد که به شدت مریض و بیحال گوشه ی خونه افتاده بود و تلاشای من روز به روز کمتر نتیجه میداد این اواخر همش ازم میخواست براش قرآن بخونم و تنهاش نزارم به بچه هاش خبر داده بودم که حال مادرشون ناخوشه اما خبری ازشون نبود بی منت و بی هیچ چشم داشتی از صبح تا شب تمام کاراشو انجام میدادم دیگه حتی توان نداشت رو پاهاش راه بره تمام کارای شخصیش گردنِ من بود تو تمام این مدت یبارم ناله و شکایت نکردم حس میکردم واقعا مادربزرگ دارم و دلم نمیخواست به هیچ قیمتی از دستش بدم پسرش از خارج از کشور یه پیغام با یه مقدار پول فرستاده بود برای درمان خیلی دلم میگرفت وقتی میدیدم خاتون با چه اشتیاقی زل زده به درِ خونه و آروم تسبیح میندازه و ذکر میگه همش زیر لب زمزمه میکرد بچه هام کی میرسن و منم در جوابش به دروغ میگفتم دارن میان به زودی میرسن روزی که چشم از دنیا بست دخترش کنارش بود دو شب قبل مرگش رسید و دلیل حال بدِ مادرش رو رسیدگی های ناقصِ من میدونست هیچ حرفی نمیزدم وقتی خاتون از دنیا رفت آروم چپیدم تو اتاقم و بیصدا اشک ریختم دخترش با جیغ و داد کل در و همسایرو خبر کرده بود فرداش بچه های خاتون تک به تک رسیدن همشون عزادار همشون به اصطلاح عاشق جماعتی مرده پرست و پر ادعا میدونستم بدون خاتون که تنها سرپناهم بود اونجا دووم نمیارم 4 سال تمام باهاش زندگی کرده بودم تمام کوچه پس کوچه های شهر بوی پیراهنشو میدادن و میدونستم که دیگه توی اون خونه و اون شهر ماتم زده جایی برای من نیست وقتی پسر بزرگش باهام تصفیه حساب کرد بعد از مراسم چهل راهیِ تهران شدم بعد از 4 سال ِ آزگار و بعد از مدتی خاطرات خوش باید به واقعیت برمیگشتم دوباره در به دری بود و آوارگی و بی سرپناهی و ترس وقتی تو اتوبوس به سمت تهران نشسته بودم با تعجب فراوون متوجه شدم که به شدت دوست دارم پدرمو ببینم دلم براش تنگ بود برای اون برای زادگاهم و برای همه ی چیزایی که ازش فرار کرده بودم زندگی کنار خاتون بهم یاد داد که امید داشته باشم بهم یاد داد که قوی باشم و برای هدفم تلاش کنم اما هنوز یاد نگرفته بودم که چجوری با تنهایی و بی سرپناهی کنار بیام دیگه مثل 4 سالِ پیش بی تجربه نبودم تو محله های پایین شهر با پولِ پیش و ضمانتِ کارم یه اتاقِ کوچیک اجاره کردم و تو دو تا صحافی مشغول کار شدم میخواستم برای خودم حسابِ بانکی باز کنم اما میترسیدم که شناسایی شم پولامو تو یکی از جورابام ته ساکم میزاشتم و هر چقدرشو هم نمیخواستم پنهون میکردم یه جایی تو اتاقِ محقرم زندگیم ابدا راحت و آسون نمیگذشت اما کم کم داشتم یاد میگرفتم که به تنهایی گلیم خودمو از آب بکشم بیرون چنباری صابکارم توی صحافی سعی کرده بود مخمو بزنه اما بخاطر تجربه ی قبلیم از هر چی سکس و مرد بود بیزار بودم اونم که یه مرد متاهل و مغرور بود در عوض بیمحلیام به طرایق مختلف حسابی اذیتم میکرد و سنگ مینداخت جلوی پام راه و بی راه از کارم ایراد میگرفت و جلوی بقیه آبرومو میبرد یبار که نزدیک 50 صفحه براش تایپ کرده بودم سر یه غلط کوچیک جلوی مشتریهاش کلی بهم توپید و کل 50 صفحرو جلوی چشمام ریز ریز کرد و گفت دوباره انجامش بدم فشار زیادی روم بود اجاره خونه تنهایی و بی کسی و ناامنی آزارم میداد خونه ی خاتون که بودم نه اینترنت داشتم و نه تلویزیون تازه میفهمیدم بیخبری خوش خبری یعنی چی حالا اتاقم یه تلویزیون کوچیک داشت و زمانیکه هر اخباری مربوط به اون مرد موسفید و دار و دستش و سران مملکت رو میدیدم دچار احساس ترسِ عجیبی آمیخته با نفرت میشدم روز یکشنبه صبح زود به توصیه صابکارم رفتم سرِ کار کلی پایان نامه سفارش گرفته بودیم کار با دستگاه طلاکوب رو تازه یاد گرفته بودم و باید کلی حوصله به خرج میدادم بعد از ظهر با دستای ورم کرده و قرمز داشتم گوشه ی مغازه بین کاغذای باطله ناهار میخوردم که نگین اومد پیشم یه دخترِ ساله بود که کارای تایپ تو خونرو انجام میداد تازه وارد بود میتونستم قسم بخورم که عملا دست به هیچ کاری نمیزد اما صابکارم جوری باهاش رفتار میکرد انگار که همه کاره ی مغازه اونه حدس زدنِ دلیلشم خیلی برام سخت نبود با سلام کوتاهی زل زدم به تلویزیون داشت سخنرانی نشون میداد خواستم کانالو عوض کنم اما وقتی دوربین زوم کرد رو صورتِ مرد موسفید شوکه شدم معمولا تو رسانه ها زیاد نشونش نمیدادن چشمامو باز و بسته کردم تا مطمئن بشم خودشه گوشام نمیشنید که داره راجعبه چی صحبت میکنه فقط خیره مونده بودم به لباش که با آهنگ موزونی تکون میخورد یه آن همه ی اون اتفاقات اومد جلوی چشمام نگین که دید انقدر محو تلویزیون شدم با تعجب پرسید چی شده دختر انگار جن دیدی میشناسیش جواب ندادم با لبخند ملایمی ادامه داد باید به سیاست خیلی علاقه داشته باشی که اینجوری رفتی تو نخِ تلویزیون و این سخنرانیهای حوصله سربر بازم جواب ندادم دوباره با اشاره به مرد موسفید ادامه داد البته این بین همشون از بقیه بهتره لااقل دزد و کلاهبردار و قاچاقچی نبوده با دیدن قیافه ی حق به جانب مردِ موسفید کلمات انگار قطار وار و بی اراده از دهنم خارج شدن یه چیزی از اینا بدتره نگین یکه خورد و آروم زمزمه کرد منظورت چیه با قیافه ای مسخ شده ادامه دادم چجوری روش شده با این قیافه ی حق به جانب بیاد راجعبه فسادِ مملکتی صحبت کنه خودش منشا فساد و فحشاست هر کی ندونه من یکی که میدونم نگین با دهان نیمه باز آهسته پرسید ببینم از کجا انقدر مطمئن اینارو میگی طرفو همه قبولش دارن با نگاهی نفرت بار غریدم چون من از نزدیک دیدمش و میدونم چه حیوونیه حالم انقدر خراب بود که نگینو با قیافه ای مات و متحیر پشتم جا گذاشتم و غذا خورده نخورده رفتم سمت خونه توی راه داشتم به مرد موسفید فکر میکردم یه آن رنگم مثل گچ شد حرفایی که به نگین زده بودم حرفای ممنوعه ای بود که هرگز نباید از دهنم در میومدن اصلا نفهمیدم چجوری تونستم اون کلماتو به این دختر بگم قلبم مثل آتشفشان میجوشید تو دلم گفتم دلیلی واسه نگرانی وجود نداره نگین دختری نیست که این حرفارو جدی بگیره یا بخواد به کسی بگه اصلا همچین شخصیتی نیست از قیافشم مشخصه که خودش ضدِ این نظامه پس دلیلی برای نگرانی وجود نداره تمام اون شب رو تو خاطرات ِ 4 سال پیشم غرق بودم درد و رنجِ خاطراتِ تلخم باعث شد که یه لحظه چشم رو هم نزارم فرداش نرفتم سرِکار میدونستم هرچی بیشتر به اونا فکر کنم بیشتر دچار رنج و عذاب میشم شب دوم بود که با سردرد از خواب بیدار شدم ساعتو که نگاه کردم رنگم پرید 10 ساعتِ تمام یه بند خوابیده بودم و درست ساعت 3 و25 دقیقه ی صبح از خواب بیدار شدم با سردرد رفتم دسشویی و تازه یادم افتاد که دو تا تایپِ سنگین دارم که تا فردا باید به صحافیِ دوم تحویل بدم دو برج اجاره خونم عقب افتاده بود و صابکار صحافی اولم هم از دستم حسابی توپش پر بود با گیجی بعد از شستن دست و صورت جزوه هارو برداشتم و چایی به دست نشستم پشت سیستم هنوز چراغ اتاقو روشن نکرده بودم نور مانیتور چشمامو میزد هوای اتاق به شدت منگ و خفه بود بلند شدم برم سمت پنجره تا بازش کنم پردرو که زدم کنار چشمم کمی اونورتر از پنجره ی اتاقم زیر تیر چراغ خورد به دو تا موتوری کلاه کاسکت مشکی سرشون بود انگار آهسته باهم صحبت میکردن ریز شدم روی موتورها هیچ کودومشون پلاک نداشتن شایدم داشتن اما من نمیدیدم قلبم شروع به تپیدن کرد سریع پردرو کشیدم و با بدنی لرزون نشستم رو زمین نمیدونستم اونا کین اما ساعت 3 نصفه شب دو تا موتور سوارعجیب با موتور بدون پلاک جلوی در خونه ی من فکرم رو به غیر از اون تشریفات به جای دیگه ای متمایل نمیکرد با استرس وسایلای ضروریمو انداختم تو کوله پشتیم و رفتم پشت پنجره نمیدونستم چجوری میتونم بدون اینکه اونا بفهمن از خونه بزنم بیرون قلبم مثل گنجشک میزد در اتاقو باز کردم و راه پله ی باریکو رفتم بالا قبلنا دو سه بار رفته بودم رو پشت بومِ کاه گلی تو محله ای بودم که بوم ِ خونه هاش با پستی و بلندی به هم راه داشت بچه های پاییم شهر حتما میدونن منظورمو چادرمو گرفتم دستم و با دقت چنتا پشت بوم رو بی سر و صدا رد کردم مانتوی مشکیم پرِ خاک بود و از ترس به شدت عرق میریختم وقتی خودمو از روی دیوارِ کوتاهِ یکی از خونه ها انداختم تو کوچه ی باریک فقط به قدری مکث کردم تا چادرمو بندازم سرم و با کوله پشتی که محکم به خودم فشارش میدادم به سمت انتهای کوچه دویدم پاهام یکی در میون اینور و اونور جوی آب ِ باریکِ وسط کوچه قرار میگرفت چنبار نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم ولی با اینحال از سرعتم کم نکردم انقدر دویدم تا حسابی از اون محله فاصله بگیرم چشمامو که باز کردم دیدم کیف به دست و با پاهای لرزون تو یکی از پس کوچه های یافت آبادم صبح شده بود و من هنوز با هراس و بی هدف مشغول پرسه زنی تو خیابونا بودم به شدت گرسنم بود و دلم ضعف میرفت کمی جلوتر سر در یه طباخی توجهمو جلب کرد تصمیم گرفتم برم داخل و یه چیزی بخورم و بعد با آرامش و عقلِ سالم یه فکر درست و حسابی بکنم دستم رو دستگیره بود که چشمم افتاد بهش از جیب شلوار ارتشی سبزِ تیرش یه دسته اسکناس درآورد تا هزینه ی خودشو تا پسرِ همراهش رو حساب کنه جدیتِ ظاهرش و نگاه اخمو و ابروهای گره خوردش همونی بود که 4 سالِ پیش توی اون سلاخ خونه دیده بودم تنها فرقی که داشت موهای از ته تراشیده شده و ته ریشِ به هم ریختش بود جای زخمِ عمودیِ کنار صورتشو که دیدم 1 درصد شکِ باقیموندم هم تبدیل به یقین شد و با وحشت خودمو پشت دیوار پنهون کردم نمیتونستم درست فکر کنم مطمئن بودم که خودِ خودشه اون قیافه ی خشن و بیروح محال بود از ذهنم بیرون بره قلبم انقدر نامنظم میزد که نزدیک بود همونجا پای دیوارِ کنارِ طباخی سکته کنم وقتی در محکم و با لگد باز شد فروشنده با صدای بمی داد زد هوووووی آروم تر نفله بیا بقیه ی پولتو بیگیر با همون صدای بم و جسورِ چهار سالِ پیش جواب داد باشه پیشکش دوستاش با سر و صدا و آهنگ دمت گرم همراهیش کردن و طولی نکشید که همشون با فاصله ی اندکی از بدن مچاله و لرزونِ من جلوی در طباخی جمع شدن نفسم تو سینه حبس شد چادر سیاهمو تا زیر بینیم و پوستِ رنگ پریدم کشیدم بالا خدایا خودت رحم کن از جیبِ کاپشنِ سیاهش یه نخ سیگار درآورد و روشن کرد نیم رخش به من بود و داشت عمیقا دود سیگارشو از بینی میفرستاد تو هوا فقط یه نیم نگاه کافی بود فقط یه نیم نگاه با تیرِ نگاهش کم تر از یه سرگردوندن فاصله داشتم ادامه نوشته ی سیاه

Date: April 6, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *