سیاه یا سفید

0 views
0%

حدودا هفت سال پيش بود سرم به باشگاه و رفيقام گرم بود اصلا تو نخ زن شوهردار نبودم با اينكه سنم كم بود ولى از خيليا شنيده بودم كه رابطه با زن شوهردار پاخورى داره ولى از شانس كيرى من يه زن خوشگل كه مدتى بود همسايمون بود و من اصلا تاحالا بهش توجهى نكرده بود يه روز كه از بيرون اومدم زنگ زد خونمون اولش خودشو معرفى نكرد خواستم قطع كنم كه گفت همسايه طبقه پايينتون هستمو شروع كرد به درد و دل كردن من كه اصلا شوكه شده بودم فقط گوش ميكردم تا اينكه چندبارى تلفنى حرف زديم كه آخرش گفت بيا پايين قبول كردم و تمام مدتى كه اونجا بودم از ترس اينكه شوهرش نياد با استرس مثل بچه مثبت ها يه گوشه دست به سينه نشسته بودم و فقط منتظر موقعيت بودم كه ازونجا بزنم بيرون و همينكارم كردم خلاصه جونم براتون بگه كه اين جريان چند روزى ادامه داشت كه بازم رفتم خونشون ولى اينبار با جرات بيشترى اينكارو كردم و كم كم خيالم از اومدن شوهرش راحت ميشد وقتى ميديدم اون اصلا عين خيالشم نيست و نميترسه شوهرش صبح ساعت نه و ده ميرفت تا شب يه بچه دوساله هم داشت خاك بر سرش الان كه بهش فك ميكنم مثل سگ پشيمونم ولى خب اون زمان هم اولش واقعا دلم نميخواست ولى شهوت يه چيزيه كه هيچ آدمى نميتونه ادعا كنه كه تو همچين شرايطى ميتونه جلو خودشو بگيره حضرت يوسف نبودم كه بگذريم دفه دوم كه خونشون بودم خيلى موذب مثل دفه قبل نشسته بودم اونم هركارى ميكرد كه منو حشرى كنه حتى فيلم سوپر هم گذاشت ولى من انگار نه انگار خيلى عادى رفتار ميكردم تا اينكه گفت بيا اينجا دراز بكش اونجورى سختته نشستى بعد از يكى دوبار تعارف پيشش خوابيدم كم كم بهم نزديك شده بود خيلى صورت خوشگلى داشت پدرسوخته بوى عطرش ديوونم كرده بود همينجورى كه به فيلم سوپرى كه گذاشته بود مثلا نگاه ميكردم اون ديگه كاملا منو سفت بغل كرده بود منم كه تا حالا با كسى سكس نكرده بودم عين كسخلا هيچ كارى نميكردم اون داشت از شهوت ديوونه ميشد و جورى پاشو رو كيرم چسبونده بود و تكون ميداد كه مث خر راست كرده بودم خيلى زن داغى بود و فكر ميكنم همينم باعث شده بود دلش بخواد به يكى غير از شوهرش بده ولى خودش كه ميگفت بزور شوهرش دادنو دوسش نداره و ازين كسشرا كه همه ميگن خلاصه هى خودشو ماليد به من حتى به بهونه اينكه ببينه اندازه كيرم چقده از رو شلوار گرفت دستش و چندبارى فشارش داد ولى من همچنان عين بز نگاش ميكردمو اونم آخرش بيخيال شد و رفتم خونمون انقدر اين اتفاقا سريع تو زندگيم افتاد كه كاملا گيجو منگ بودم نميدونستم بايد چيكار كنم دلم نميخواست اين رابطه رو ادامه بدم ولى انگار يه چيزى نميذاشت ازش دل بكنم كم كم حرفاى تلفنيمون بيشتر ميشد تقريبا سه چهار سالى ازم بزرگتر بود ميگفت دوسم داره از عشق باهام حرف ميزد ولى اون ميوه ى ممنوعه بود اسيرش شده بودم ميدونستم كه كارم اشتباس ولى چى بگم تا اون زمان معنى عشقو نفهميده بودم هربار كه ميرفتم خونشون همون اتفاقا تكرار ميشد و بخاطر اينكه نميكردمش وقتى ميومدم خونه حسابى شق درد ميگرفتم واقعا اينجورى ديگه نميشد ادامه داد از كل زندگيش برام گفته بود حس ميكردم دوسش دارم ديگه حسم بهش عوض شده بود دلم ميخواست مال من باشه وقتى شبها شوهرش ميرفت خونه تا صبحش عذاب ميكشيدم كه يه وقت نكنتش اونم ازون كسكشا بود جورى كه هرشب وقتى سرمو ميذاشتم رو زمين صداى جيغ سارا رو ميشنيدم معلوم بود داره جر ميخوره اعصابم كيرى ميشد ميرفتم با لگد ميزدم تو در خونشونو فرار ميكردم غير ازين كاري ازم ساخته نبود كه مدتى گذشت و من كارم اين شده بود كه صبح ها بعد از شوهرش سريع برم پيش سارا و تا شب قبل از برگشتنش اونجا باشم چندباري هم نزديك بود گير بيافتم كه يه بار از ديوار فرار كردمو حالا بماند خدا خيلى بهم رحم كرد وگرنه الان شايد زنده نبودم فك ميكنم دفه چهارم يا پنجم بود كه ميرفتم پيشش و ديگه تو بغل كردن و لب گرفتن من پيش دستى ميكردم حسابى روم باز شده بود يادمه از پشت بغلش كرده بودم و برا اولين بار سينه هاشو گرفته بودم تو دستام و كيرمو از رو شلوار كرده بودم لاى كونش ديگه واقعا دلم ميخواست بكنمش بهش گفتم سارا من ديگه نيستم تعجب كرده بود گفت چي شد يدفه تو همون حالت كه بغلش كرده بودم گفتم من اينجورى كه ارضا نميشم وقتى ميرم خونه از شق درد نفسم در نمياد اونم درحالى كه نگام نميكرد يه جورى كه مثلا زياد خودشو مشتاق نشون نده گفت خب بكن توش اولش متوجه نشدم گفت بكن منو تا ارضا شى شلوارشو كشيد پايين و كون سفيدشو طرف من كرد كمربندمو باز كردم و كيرمو از پشت گذاشتم لاى كسش و با يه فشار كردم توش و حسابى كردمش تا آبم اومد آخرش نگام كرد و بهم گفت ديگه بهت نميدم اصن انگار ريده شد تو حالم گفتم باشه ولى فرداش فهميدم كه زر مفت زده واسه من ادا تنگارو دراورده كه آى پشيمون شدم ولى فرداش همچين چسبيد بهم و كير ميخواست كه شهوت ديوونش كرده بود ديگه خودش كيرمو درمياورد ميگفت منو بكن صبح تا شب ميكردمش ولى انقد داغ بود هميشه آماده ى دادن بود ديگه باشگاه رو بيخيال شده بودم پيش رفيقام خيلى كم ميرفتم فكرو ذهنم شده بود گاييدن سارا صبح ها شوهرش ميرفت سارا درو باز ميذاشت و آرايش ميكرد و ميرفت سرجاش منتظر من ميشد يه روز مث هميشه رفتم پايين ديدم زير پتو خوابش برده كنارش نشستم به صورتش كه نگاه ميكردم از خوشگلى هيچي كم نداشت چقد دوست داشتنى بود ديگه واقعا عاشقش شده بودم كنارش دراز كشيدم ولى اصلا متوجه نشد انگار بيهوش بود بدون اينكه توجه كنم دستمو كردم تو سينه هاش يكم كه ماليدم بلند شدم و كاملا خوابيدم روش چشاشو يكم باز كرد منو كه ديد يه لبخند كوچيك زد لبمو چسبوندم به لبش زبونمو تو دهنش ميچرخوندم سفت بغلش كرده بودم و شلوارو شورتشو كشيدم پايين وكيرمو صاف گذاشتم تو كسش داشتم كس سارا رو ميگاييدم تند تند تلمبه ميزدم كه دستاشو دور كمرم حلقه كرد و منو به خودش فشار ميداد ديگه آه و نالش بلند شده بود كه باعث ميشد بيشتر تحريك بشم فهميد داره آبم مياد محكم منو گرفت گفت درش نيار ميخوام ازت حامله بشم آبتو بريز تو كسم منم همينو ميخواستم وقتى آبم مياد ميخوام تا ته فرو كنم و همونجا نگه دارم جووون همشو تو كسش خالى كردم ولى بعدش بهت زده نگاش كردم گفتم سارا حالا چي ميشه خنديد و سرمو چسبوند به سينش قلبش تند تند ميزد نفس كشيدنش كم كم آروم ميشد و چشامو بسته بودم كه تو همون حالت خوابم برد وقتى بيدار شدم نميدونم چند ساعتى گذشته بود ولى هوا تاريك بود و سارا هم كنارم خواب بود بوسش كردم و رفتم بيرون تقريبا ده ماه به همين منوال گذشت ديگه ازش ميخواستم كه از شوهرش طلاق بگيره حتى چندروزم باهاش مسافرت رفتم حامله شده بود مطمئن بودم بچه تو شكمش از منه اونم ميگفت كاش قيافش به تو بره نميخوام هيچوقت فراموشت كنم شوهرش حسابى شك كرده بود و ديگه كار بالا گرفت جورى كه سارا رفت خونه مادرش و چند روزى ازش كلن بى خبر بودم تو اين مدت كه نبود به خودم و كارام فكر ميكردم اين چه كارى بود آخه دو هفته نبودنش باعث شد كه جفتمون به خودمون بياييم و روزى كه برگشت يه نامه بهم داد كه شوهرش همه چيزو فهميده و بايد رابطمون قطع بشه و ديگه كارى باهاش نداشته باشم متوجه شدم كه دروغ ميگه و شايد فقط ميخواد منو بترسونه كه بيخيال اين رابطه بشم چون زندگيش داشت از هم ميپاشيد ولى نميدونست كه قبل ازونكه اون بگه من خودم تصميم گرفته بودم وقتى برگشت كلن باهاش تموم كنم ميدونستم دوسم داره ولى بايد همه چى تموم ميشد ما با هم آينده اى نداشتيم اونم عاقل تر ازين بود كه زندگيشو بخاطر منى كه تازه ميخواستم برم دانشگاه خراب كنه و به اميد من بشينه اون رفت با همون يادگارى كه از من تو شكمش بود و ديگه هيچوقت سراغش نرفتم و بعد از يه مدت هم اونا كلن ازونجا رفتن الان هفت يا شايدم هشت سال ازين ماجرا ميگذره بعدازون حتى يه بارم نديدمش اميدوارم حالش خوب باشه فقط تنها چيزى كه ازش برام مونده همين پشيمونى امروزمه بعداز رفتنش يه شب انقد تا صبح گريه كردم و از خدا خواستم منو ببخشه كه كلن از حال رفتم نميدونم بعد ازون شب حال خيلى خوب شد انگار اصلا همچين اتفاقى نيافته ديگه عذاب وجدان رابطه با يه زن شوهردارو نداشتم حس ميكردم خدا منو بخشيده ولى الان بعد از دوسالى كه با دوست دخترم قراره ازدواج كنم بازم ياد اون ماجراها افتادم ميترسم از عاقبت كارى كه كردم الان معنى واقعى عشقو ميفهمم وقتى تو چشماى عشقم نگاه ميكنم تا چند روز ديگه نامزد ميكنيم ولى اين فكرا داره ديوونم ميكنه نميخوام زندگيمو از دست بدم اگه يه روزى بفهمم زنم بهم خيانت كرده آخه ميگن از هر دستى بدى از همون دست پس ميگيرى كارى كه با زن مردم كردم اگه كسى با زن خودم بكنه نوشته احمد راسخ سليمان جمشيد على

Date: January 20, 2024

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *