سلام به تموم دوستان من سیسما هستم می خوام داستان خودم و دختر خالم رو بنویسم اگر مشکلی توی نوشتن داستان دیدید تحمل کنید دیگه خب میریم سر داستان من بیست وسه سالمه و از بچگی عاشق دختر خالم بودم اون یک سال از من کوچکتر بود توی داستان اسمش رو میذارم پرستو داستان توی ابان شروع میشه یک روز سرد بارونی که داشتم برای شام میرفتم فست فود بخرم اخه خانواده رفته بودن تهران ملاقات پدر بزرگم تو بیمارستان راستی من خودم بچه اراکم و من به بهونه ی درس تنها توی خونه موندم تو راه برگشت به خونه چند تا تیکه بار چند تا دختر کردم وقتی رسیدم در خونه دیدم پرستو با بدن خیس جلوی در وایستاده سریع درو براش باز کردم رفتیم داخل از کمد یه شلوار ویک پیرهن که مال خودم بود بهش دادم رفت داخل اتاق عوض کنه وقتی اومد بیرون قیافش خیلی خنده دار شده بود مثل کولی ها شده بود پرسیدم چرا تنها اومدی گفت من دانشگاه بودم مامان منظور خاله من با مامانت اینا با هم رفتن و به من گفتن که بیام پیش تو تا فردا ظهر من هم اومدم ولی دو ساعت پشت در موندم بهش گفتم به موبایلم زنگ میزدی گفت زدم ول جواب نمی دادی یادم افتاد گوشیم شارژ نداشت وقتی زدم به شارژ یادم رفته بود از شارژ بکشم گفتم شام خوردی گفت نه من هم شام درست کردم وخوردیم گرچه هردومون سیر نشدیم گفتم من میرم یکم تنقلات بخرم بیام اول تعارف کرد ولی بعد راضی شد سریع رفتم چند تا چیپس چندتا پفک وتخمه خریدم وقتی برگشتم دیدم خودش رو چسبونده به بخاری و میلرزید بهش گفتم حالت خوبه اونم گفت اره ساعت ده بود که سریال والکینگ دد اگه ندید ببینین خیلی باحاله رو گذاشتم از ترس نذاشت بقیه فیلم رو ببینیم حالش بدتر شده بود تب کرده بود و ادسه می کرد سریع گفتم پاشو بریم دکتر اولش گفت نمیام ولی وقتی داد زدم سریع لباساش رو که خشک شده بودن پوشید و رفتیم بیمارستان ولیعصر دکتر سه تا امپول ازون گنده هاش کارش کرد طوری که تا یک ساعت نمتونست راه بره رفتیم خونه بردمش رو کانپه خوابوندمش دارو هاش رو بهش دادم و تلویزیون رو براش روشن کردم ساعت تقریبا یازده بود اون موقع اصلا تو شرایطی نبودم که بخوام در مورد سکس باهاش صحبت کنم رفتم پیشش باهاش یه گپی بزنم گفتم پرستو چیزی احتیاج نداری گفت نه ممنون طوری گفت که من قند تو دلم اب شد بهش گفتم چه خبر از دانشگاه گفت خبری نیست سلامتی با خنده بهش گفتم شماره یکی از دوستات رو بده تا من باهاش دوست شم یک دفعه عصبانی شد ترسیدم یه چک اب دار کارم کنه ولی گفت نمیدم بعد گفتش خودت مگه دوست دختر نداری من گفتم اخه کی میاد دوست دخترش رو بده من زد زیر خنده منم خندیدم گفتم خودت چی تو دوست پسر داری گفت نه ولی یه نفر رو دوست دارم ومی خوام باهاش ازدواج کنم همون لحظه خنده از لبم افتاد ولی روی خودم نیاوردم گفتم اون تو رو میشناسه گفت اره من دیگه حال حرف زدن نداشتم خونه دور سرم می چرخید گفتم من میرم بخوابم بعد گفتم تو برو تو اتاق مامانم بخواب رفتم تو تختم دراز کشیدم و گریه کردم تا خوابم برد صبح وقتی از خواب بیدار شدم رفتم یک نون خریدم وصبحونه درست کردم تا با هم بخوردیم بعد اون رفت دانشگاه ومن توخونه تنها موندم اون شب وروز باتمام تلخیش تموم شد تا اینکه بعد یک ماه یک میل به من داده شد که توش نوشته بود من دختر بیست ساله از اراکم ومی خوام با شما اشنا شم اول فکر کردم سر کارم ولی بعد شمارشو بهم داد فهمیدم دختره گفتم برای این که از فکر پرستو دربیام بهتره با این دختره دوست شم به من گفت اسمش ریحانه است ومنم باور کردم بعد از دو هفته اس ام اس بازی باهاش توی خیابون ملک اراک قرار گذاشتم وقتی رسیدم یه دختره سبزه وبامزه رو دیدم ازش پرسیدم ایمیل من رو از کجا گیر اوردی گفت از یه دوست گفتم بگو کیه گفت نمیتونم منم زیاد اسرار نکردم رفتیم کافی شاپ گل یخ داشتیم با هم حرف میزدیم که یکدفه یکی زد پس کلم برگشتم دیدم پرستو گفت می بینم که یکی دوست دخترش رو داده به تو دیدم ریحانه داره می خنده فهمیدم که این دو تا با هم اشنا اند و اومدن تا من رو سر کار بذارن سریع بلند شدم دیدم خنده هر دوشون اقتاد میز رو حساب کردم و رفتم خونه تقریبا پرستو بیست بار به من زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم تا اینکه یه شنبه مامانم رفتن وگفتن مراقب پرستو باش تا فردا من از اون قضیه ناراحت بودم وبه مامانم گفتم من تا شب بیرون کار دارم شب خودم می رم خونه خاله گفت باشه ولی دیر نریا من گفتم چشم تا ساعت دوازده تو خیابون بی دلیل می چرخیدم رفتم در خونشون رو زدم گفت چرا انقدر دیر اومدی من شام درست کرده بودم من از دروغ گفتم شام خوردم دیدم بیچاره غذاش رو نخورده بودتا من بیام گفت هنوز از دستم ناراحتی اون فقط یه شوخی بود معذرت خواهی کرد گفتم نه قسم خورد که دیگه از این شوخی ها با من نمی کنه اینبار با این که صد در صد راضی نبودم ولی قبول کردم دوباره پرسید شام خوردی من گفتم نه گفت پس بیا سر میز سر میز ازش پرسیدم میلم رو از کجا فهمیدی گفت اون روز که خونتون بودم از دفترت پیدا کردم گفتم تو هم خیلی ناقلا هستی گفت تازه کجاش رو دیدی بی مقدمه ازش پرسیدم قضیه خواستگارت چی شد گفت کدوم خواستگار گفتم همونی که دوست داشتیش گفت یه مدت با هم قهر بودیم گفتم می خوام یه حرفی رو بهت بگم گفت بگو گفتم من خیلی وقته به تو علاقه مندم می خوام تو تنها زن توی زندگیم باشی گفت منم همین طور دوست دارم تو تنها مرد توی زندگیم باشی گفتم مگه تو کسی دیگه رو دوست نداشتی گفت دیوونه من تو رو دوست دارم هر دومون اشک تو چشامون جمع شد که اهسته صورتمان به هم نزدیک شد یک بوسه عاشقانه از هم برداشتیم دیدم یواش دست او رو روی کیرم حس کردم به سمت اتاق حرکت کردیم در حال بوسیدن هم لباس های همدیگه رو دراوردیم من یکدفعه بدن اون رو دیدم قد بلند سینه های اناری چشم های خمار دیگه خودتون تصور کنین شروع کردم به خوردن گوش هاش که یکدفعه نالش بلند شد اومد پایین تر شروع کردم به خوردن گردنش رفتم سراغ ممه هاش داشت دیوونه میشد میگفت زود باش من رو بکن زود باش گفتم مگه پرده نداری گفت چرا ولی بکن مگه تو نمی خوای با من ازدواج کنی من گفتم شاید من بمیرم گفت اگه تو بمیری اون موقع من هم میمیرم زیر بار نرفتم وکردم تو کونش گرچه خیلی دردش گرفت ولی باز ادامه داد پایان قسمت اول نظر بدید تا ادامش رو براتون اپلود کنم نوشته
0 views
Date: July 14, 2018