توجه: به طور اتفاقی آرشیوی از تقریباً تمام داستانای آویزون به دستم رسید. این داستان یکی از اون داستان هاس. اگر فحشی چیزی دارید نثار نویسنده اصلی بکنید نه من!
وقتی يک دختر به يک سنی می رسه که همه همکلاسيهاش برجستگيهائی دارن به اسم پستان و به اون افتخار می کنن و هر روز مال همديگر را انداره می گيرن بعد آدم اگه سينه تخت داشته باشه اثری از آثار بالغ شدن نباشه تنها غم زندگيش چی می شه؟ نداشتن سينه برجسته!!!
از خواب و خوراک ميافته و تمام آرزوش می شه همين! هر روز آئينه بخار گرفته حموم و عصبی پاک می کنه؛ هر روز هزار بار يواشکی خودشو چک می کنه به اميد يک نقطه روشن!!!
بدتر از همه اينکه خودشو مقصر بدونه! چرا چون از ۹ سالگی ناخواسته راه خود ارضائی را پيدا کرده. بعد چهار تا روانی (( معلم دينی )) ميان و می گن گناه کبيره کرده. اونم نمی تونه ول کنه. هی قسم می خوره و نمی شه. خوب آخرش اينکه بلوغ ديررس را دليل گناه می دونه!!!!
شب خواب پستان بند می بينه و از مهمونی دخترونه و نگاه هم کلاسيهاشو سوالای بی ربطشون فرار می کنه!
مامانتم دير بالغ شدن؟ چه می دونم.
بعد از دو سال بی خبری نمی تونه يک کاره زنگ بزن سوئيس و بگم مامان جون کاپ سينه ات چنده!!!!
نامادريم هم شده بود بلای جونم با اون سينه های خوش تراش و لباسای تنگو
تا اين که يک روز صبح که ديگه نا اميد شدی تو آئينه بخار گرفته با چشمای خواب آلود. می بينی که وای سر سينه ات کمی قلمبه شده!!! عين نيش پشه است؟ اشکال نداره؟ درد می کنه!!! دردشم خوبه!!! می ماليش. آخيش چه حالی ميده
دوست داشتم سر کلاس به همه اعلام کنم. مثلا پاشم بگم. خفه شين گوش کنين. ديگه پشت سرم حرف نزنين. اينم سينه هام. بعد دکمه های روپوشو باز کنم و بهمه نشون بدم!!!
اون روز زمستونی: بهمن ماه: تو دهه فجر! پرواز کردم و رفتم مدرسه. تو ماشين همش می خنديدم. برادر بزرگه (( ناتنی ان جفتشون )) با تعجب نگاهم می کرد. بار اول بود همکلاسيهامو ديد نمی زد.<< اين داداشا هم بلای جون بودن. همه می خواستن يک جوری با من ارتباط برقرار کنن تا تو مهمونيهای هميشگی راه پيدا کنن!!!>>
زنگ تفريح تو کلاس مونديم آخه هوا بارونی بود. درسا هم که به خاطر دهه زجر!!! تق و لق.
همه گروه گروه دور هم جمع بودن و از فيلم نوار مد و پسرا و … حرف می زدن.
هنگامه (( بعدا شد دوست صميميم )) پشت سرم رو ميز نشسته بود. بی هوا از پشت دست انداخت دور سينه ام! اونقدر شکه شده بودم که برگشتم زدم تو گوشش.
خنديد و گفت: استخوان ترکوندی. بالخره از بچگی در اومدی تبريک
همه خنديدن برام دست زدن. بعدم التماس که نشونشون بدم. منم دادم. هنگامه دعوتم کرد شب جمعه خونشون. يک ده نفری را دعوت کرده بود. برای اولين بار گفتم حتما ميام!
بالاخره روز موعود رسيد و راهي خونه هنگامه اينا شدم. خانواده اش همه بيرون بودن. يک خواهر بزرگ عقد کرده داشت (( که البته فقط ۱۷ سالش بود ولي به نظر من اون موقع خيلي بزرگ ميومد در ضمن کميته اونو با شوهرش عقد کرده بود!!!)) که با شوهر آينده رفته بود بيرون. ما هم خوشحال و خندان از اين آزادي؛ نوار گذاشته بوديم و گوش تا گوش اول روي مبل و بعدا روي زمين نشستيم. خيلي راحت بعد از يک نيم ساعتي همه بلوزامونو در آورديم. اونهائي هم که سينه بند داشتن در آوردن تا گزارش کار بدن!! الان به نظرم خيلي خنده دار مياد ولي اون موقع خيلي جدي بودم. چه کار مهمي اندازه گيري سينه ها و يادداشت اندازه جديد!!!! جز من يک ده نفري بوديم. من اولش خجالت مي کشيدم ولي بقيه اينقدر راحت و طبيعي برخورد مي کردن که کم کم غير از اين برام عجيب بود.
هنگامه دستمو گرفت و روي پستانهاي خوش ترکيب و داغش گذاشت. بجز من ۹ پستان تراشيده تر و تازه. سر بالا و زيبا و کاملا متفاوت از هم!!!
بعضيها با هم ور مي رفتن که من البته زياد خوشم نيومد. راستش اصلا بدم هم اومد.
هنگامه گفت: مي دوني اگه با سينه هات ور برن يا يکي برات بمکه زودتر بزرگ مي شن!
خنديدم و گفتم: حالا که فعلا کسي نيست!!! دو سه تا از دخترا گفتن: خوب بخواهي ما هستيم.
جدي گفتم نه! اونا هم ديگه اصرار نکردن بعد يکي از دخترا که تازه با پسر عمئش خوابيده بود تمام جزئياتو تعريف کرد.
براي مني که خيلي چيزا را نمي دونستم هم جالب بود هم کلي سوال پيش اومد. بعد هنگامه يک کتاب آموزش سکس آورد و همه شروع به تحقيق کرديم!! چقدر دخترا تو اون سنا کنجکاوند!باور کنيد! نمي دونيد چقدر!!!
بعد هموني که با پسر عموش خوابيده بود خيلي راحت شلوار و شورتشو در آورد و ما هم شروع کرديم به مطالعه عملي و اسمها را روي بدن و آلت تناسلي اش چک کردن. دختره بد بخت هم که با کسش ور رفته بوديم کم کم تحريک مي شد و آبش هم در اومده بود. منم که خنگ ترين دختر اون جمع بودم با تعجب نگاه مي کردم و برام توضيح دادن که ايشون تحريک شدن!!!
کم کم اصلا آه و ناله خانم هم بلند شد و شروع کرد با پستانهاي خودش و لبه هاي کسش بازي کردن. يکي ديگه از همکلاسيهام که دوست پسر داشت و بعدا فهميدم از پشت مي ده خيلي خونسرد انگشتشو کرد تو کس دختره. دختره هم آه و ناله اش بلند و بلند تر شد. منم با چشمهاي گشاد شده تماشا مي کردم.
بعد تقريبا همه (( جز من )) يک سري با دختره ور رفتن و انگشتش کردن. دختره هم پس از آه و ناله فراوان يکدفعه يک جيغ کشيد و گفت ارضا شده!
مرحله بعدي اين گرد همائي مفيد يک فيلم سکسي بود که يکي از وسائل برادرش کش رفته بود. بعد هنگامه گفت که خواهرش و شوهر خواهرش دائم جلوي اون با هم ور مي رن و اصولا وقتي هم که سکس دارن براشون فرقي نمي کنه که اون باشه يا نه! منهم گفتم که برادرام دائم تو خونه مهموني دارن و از غيبت پدر و مادرم استفاده مي کنن (( چون اونا دائم يا بزمن يا مسافرت )) و بيشتر وقتا با دخترا ور مي رن ولي هيچوقت جلوي من سکس نداشتن. کمي به همه حسوديم مي شد. احساس مي کردم همه خيلي مي دونن و من هيچي. بازم بلوغ دير رس رو دليل مي آوردم.
ولي اون روز کلي چيز ياد گرفته بودم پس خوشحال بودم. بعد هم دو تا دختره جلوي ما عشق بازي کردن!!
هنگامه ازم پرسيد تا به حال برادرام باهام ور رفتن. من هم ناراحت شدم هم تعجب کردم و گفتم: احمق اونا برادرامن. و اون گفت: خوب ناتني ان.چه ربطي داره؟
بعد از اون هنگامه بيشتر و بيشتر به خونه ما رفت و آمد می کرد. پدر و مادرم اصولا آدمهای خوش گذرانی هستند و دائم يا مهمونی هستند يا سر از اين ور و اونور در ميارن.به اسم مسافرت و جهانگردی. و خوب طبعا با وجود دو تا برادر دانشجو خونه ما دائم محل محفل خوش گذرونی بود به صورتی که دوستای برادرم به شوخی به خونه ما می گفتن هتل.
وجود استخر سر پوشيده بهانه بيشتری برای مهمونی های زمستونی و تابستانی می داد.
اوايل دوستی من با هنگامه؛ اتفاقا پدر و مادرم مدتی بود که خونه گير شده بودند و ما هم به اون صورت مهمونی نداشتيم. هنگامه هم به عنوان دوست من دائم به خونه ما رفت و آمد داشت و بعضی اوقات شب هم می موند. من با تمام خنگيم متوجه شده بودم که برادر کوچم از هنگامه خوشش اومده و البته هنگامه هم کاملا از اين موضوع استقبال می کرد ولی حد روابط اون دوتا از خنده ها و جک های مودبانه فراتر نمی رفت.
تا اينکه پدر و مادرم تصميم گرفتن دو هفته عيد را برن انگليس و منم نبرن. می گفتن من ديگه بزرگ شدم. برای من عجيب بود چون معمولا تعطيلات مدرسه من هميشه همراهشون بودم.
ديگه پستانهائی که دائم حرصشونو می خوردم کاملا بر آمده شده بودن و از بچگی در اومده بودم. اطلاعات زيادی هم از طريق کتاب فيلم و هنگامه به دست آورده بودم.
اولين مهمونی بعد از رفتن مادر و پدرم؛ برادرم هنگامه را هم دعوت کرد. منی که هميشه در مهمانيها خواهر کوچيکه بودم و فقط شايد چند نفر از سر دلسوزی يا محبت دستی به سرم می کشيدن کلی خوشحال شدم که آخ جون حالا ديگه منم تنها نيستم! ولی خوب اشتباه می کردم. چون به محض اينکه هنگامه جان وارد خونه شد با من روبوسی کرد و با برادرم دو تائی غيب شدند! با عصبانيت رفتم طبقه بالا طرف اتاقم. اتاق خوابهای ما همه طبقه بالا بود. صدای خنده هنگامه از اتاق برادرم ميومد. لای در باز بود سرک کشيدم. هنگامه بالا تنه اش لخت بود و برادرم داشت با بدن قشنگش بازی می کرد. شنيدم که می گفت: بيخود شب همينجا تو اتاق من می خوابی!
دلخور تر از قبل رفتم پائين. آيدين دوست برادر بزرگم اومد طرفم. گفت: باورم نمی شه تو همون خواهر کوچيکه ای. چه بزرگ شدی! خانم شدی! خوشگل شدی. هميشه ازش خوشم ميومد.
معمولا هر دفعه با يک دختر بود. پوست برنزه و موهای زيتونی داشت با قد بلند. از تعريفاش خوشحال شدم. ولی نمی دونستم در جواب چی بايد بگم. گفت: بيا بشين ببينم. منم از خدا خواسته رفتم پهلوش و با هم نشستيم. گفت خوب نوشيدنی چی می خوری.اهل مشروب نبودم . در واقع فقط اجازه داشتم ته گيلاس مادر يا پدرم رو لب بزنم. و در مهمونی برادرام هم هيچوقت لب نزده بودم. نمی خواستم اينو به آيدين بگم. می خواستم بگم من حسابی بزرگ شدم.
گفتم: ليکور پرتغال. اين تنها چيزی بود که يادم اومد و می دونستم داريم! خنديد و برام آورد. نگاهم می کرد برای همين يک کله بالا رفتم! الکل تا حلقمو سوزوند با زور جلوی خودم گرفتم! خنديد و گفت: بابا خيلی حرفه ای هستی. و بعد يک سيگار روشن کرد و بدون اينکه بپرسه من می کشم يا نه داد دستم. منم چند تا پک زدم و تمام دودو دادم بيرون. اينو وقتی می رفتيم دربند و اصرار به قليون کشی می کردم پدرم يادم داده بود!
گفت: اينجا خيلی شلوغه . راستم می گفت از در و ديوار آدم می ريخت. از هميشه بيشتر شايد چون بعد از مدتها دوباره در هتل ما باز شده بود. دختر و پسر مست و غير مست تو هم می لوليدن و با صدای بلند آهنگ خودشونو به اسم رقص به هم ميماليدن. گفت: بيا بشين رو پام. تا صداتو بشنوم. الکل منو گرفته بود. خوب پيشنهاد جالبی برام بود. سرم گيج می رفت. منگ شده بودم. نشستم تو بغلش و سرمو گذاشتم رو شونه اش. با موهام بازی کرد.
گفت: خوبی؟ گفتم: نبايد باشم. نفسش به زير گوشم می خورد. آهسته دستشو از زير بلوزم برد سمت سينه ام. دستشو گرفتم. هنوز بچه بودم. خجالت می کشيدم. خنديد و گفت: کوچولو؟ بذار می خوام اندازه بگيرم. سرخ شده بودم و داغ. نمی دونستم مال مشروبه يا شرم. گونه هامو بوسيد. نمی دونم چند ساعت باهام بازی می کرد و من چند وقت تو بغلش بودم. با بدنم؛ دستام بازی می کرد. پاهامو می ماليد. تحريک شده بودم. ناخوداگاه منم با گوشاش و موهاش بازی می کردم. منو برگردوند و ازم لب گرفت. دستشو می کشيد روی سينه ام. تو اون جمعيت شلوغ نه می شنيدم نه می ديدم. فقط لذت بود. ولي دفعه مستی از سرم پريد. از بغلش پريدم بيرون و خودمو تو جمعيت گم کردم. هر چی صدام کرد برنگشتم. رفتم تو اتاقم و درو پشت سرم قفل کردم .
تو اتاق حالم کاملا بد شده بود. از هيجان حالت تهوع داشتم. شايد هم حالم از خودم بهم مي خورد. کلي گريه کردم و بعدم با گريه خوابيدم.
آيدين اونقدر پسر واردي بود که دنبالم نيومد. خيلي تو ذوقم خورده بود. اعتماد به نفسمو از دست داده بودم. بدتر اينکه دو هفته عيد برادرام و هنگامه دائم با هم يا بيرون بودن يا مهموني؛ هنگامه که با برادرم مي رفت و من مونده بودم و حوضم!
اونقدر افسرده بودم که حتي وقتي همه خونه ما بودن از اتاق بيرون نمي رفتم البته از گزارشات هنگامه هم فهميدم که آيدين تو بيشتر مهمونيها نيست و وقتي هم هست زود مياد و زود هم مي ره و برعکس هميشه هم با دختر نمياد.
عيد هم تموم شد و پدرو مادرم برگشتند و مدرسه ها هم دوباره باز شد. البته از خواص بهار و تابستونه که خانواده من تفريحات سالمشون بيشتر گل مي کنه و هر شب بزمن و آخر هفته ها هم باغ و ويلاي شمال.
هفته اول مدرسه؛ روز پنج شنبه. ديگه تقريبا اصلا آيدينو يادم رفته بود. با هنگامه از در مدرسه اومديم بيرون. هنگامه عجله داشت که بره خونه و به خودش برسه آخه شب با برادرم مهمون بودن. از ديدن شوق و ذوق اون دلتنگ مي شدم. آخه يادم ميافتاد شب خونه تنهام! پدر و مادرم سه روزه رفته بودن شمال!
سرم پائين بود و به وراجي هاي هنگامه درباره لباس و کفشش گوش مي دادم که از جيغش سرمو بالا بردم. آيدين بود دم يک ماشين آخرين مدل اون موقع!
گفتم : هيس لابد دوست دختري خواهري چيزي داره اينجا! بروت نيار آبرومون مي ره اگه محلمون نذاره!!! ولي از بين نگاههاي شاگرد مدرسه ايها و سال بالائي ها اين آيدين بود که ميومد و داشت به سمت من ميومد.
بهم گفت: شازده خانم ميان سوار شين برسونمتون!!!
نمي دونستم چي بگم!! هنگامه ذوق زده دست منو گرفت و به سمت ماشين کشيد. شليک حسادتها و غيبتها به سمتم زبونه مي کشيد! از طرفي کمي هم دلشوره فراش مدرسه که تو کميته بود را داشتم ولي قبل از همه اينا تو ماشين بوديم و طرف خونه هنگامه اينا!! تا هنگامه پياده شد جز حرفاي معمولي که فقط و فقط هنگامه جوابشو مي داد زده نشد. تا هنگامه پياده شد. گفت: خوشگله هنوز دلخوري؟ آخه تو چقدر بچه اي؟ من حرفي نزدم ولي بغض نا خواسته گلومو مي فشرد. نمي دونستم چي بگم.
گفت: قهر نکن.من اين مدت گرفتار مريضي مادرم بودم و گرنه زودتر ميومدم سراغت. بعد گفت: خوشگلم؛ من عصر مهمون دارم. استادم و يکي از همکلاسيام. عزيزم گفتم نامزدمم هست. بيا بريم خونمون! به برادراتم گفتم.
گفتم نه. کلي کار دارم بايد برم خونه.
گفت ناز نکن! لوسم نشو.
تو که خيلي بيشتر از سنت مي فهمي.از تمام حربه هاي خر کردن يک بچه استفاده کرد و منم واقعا يک بچه بودم اونقدر اصرار کرد که ديگه روم نمي شد نه بگم. بعد رفتيم در خونه ما. طبقه پائين مودب ايستاد تا من بالا لباس عوض کنم. خونه خالي بود ولي اون هيچ حرکت اضافه اي نکرد. اينطوري دلم قرص تر بود. خونه اشون که رفتيم عين يک دختر خوب کمک کردم تا مزه مشروبو غذاي سرد و با هم بچينيم و خوشگل کنيم! حوالي ۸-۹ شب استادشون که کلا مردي بين ۳۰-۴۰ سال بود با يکي از همکلاسيهاش که با لباس دانشگاه يعني روپوش و مغنعه بود اومدن. دختره رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد. يک بلوز تنگ سرخابي و يک دامن کوتاه کوتاه مشکي! دائم هم تو بغل جناب استاد بود. آيدين مشروب بود که باز مي کرد وقتي از من شنيد که نمي خورم اصرار نکرد و برام آب پرتغال آورد. چند لحظه اي نگذشته بود که احساس کردم حالم داره بهم مي خوره. عذر خواهي کردم و رفتم تو اتاق آيدين و کمي دراز بکشم. احساس مي کردم دارم از هوش مي رم.که نمی دونم تا به حال عمل جراحی داشتين؟ وقتی می خواين از بيهوشی درآين دقيقا تعريف برزخ براتون تداعی می شه. يعنی اينکه حس می کنين کاملا هم حس می کنيد دور واطرافتون چه خبره ولی عکس العمل نمی تونين نشون بدين.من دقيقا همون حالت را داشتم. تاثير موادی که توی آب پرتغال ريخته بود کاملا من کرخت کرده بود….
می فهميدم لباسم را روی تنم پاره می کنه. در واقع بلوزمو پاره کرد و عين حيونه گرسنه به بدنم حمله ور شد. بدنمو گاز گاز می زد. با نوک پستانهام بازی می کرد و اونا را محکم گاز می زد. درد تو وجودم می پيچيد. بعد کمر شلوارمو باز کرد. آهی کشيد و شلوار و شورتمو با هم در آورد. نمی تونستم هيچ حرکتی کنم. فقط اين سيل اشک بود که بی فايده از صورتم می ريخت و شايد بيشتر تحريکش می کرد. اشکامو ليسيد! با تيزی چاقوئی روی تنم می کشيد. بعد اونو برد زير سينه ام کمی فشار داد. می سوخت.حالا ترس و وحشت و درد با هم ترکيب می شدن. بعد چاقو را برد روی آلتم. چند بار کشيد. ضربان قلبم بيشتر و بيشتر می شد. احساس ميکردم الانه که قلبم بپره بيرون. بعد همونطور که نگاهم می کرد بلند شد و کاملا لخت شد. کمی با کيرش بازی کرد و بعد روم دراز کشيد. داغ داغ بود. سنگينيش نفسمو به شماره می انداخت. کمی با بدنم بازی کرد. گاز می گرفت. درباره بدنم حرف می زد. از کثيف ترين لغتا استفاده می کرد. برام شنيدن اون حرفا و کارا غير قابل تحمل بود. همش به خودم دلداری می دادم که خواب می بينم و دوست داشتم از خواب پا شم! جيغ تو گلوم می پيچيد و سرخورده بر می گشت به دل آزرده ام.
ضربان می شد و می خورد به قفسه سينم. کير کلفت و بزرگشو گذاشت رو سوراخم. فشار داد. گفت: ديگه تحمل ندارم.آخ پس اين سوراخ لعنتی کو؟ پاهامو بالا برد. دور گردنش انداخت. با يک دست يک پامو نگه داشت و با شدت تمام سنگينی اشو روم انداخت و کيرشو به سمت داخل فشار داد. درد پاره شدن وجودم و باز شدن ماهيچه هام تو پوست و موم رخنه کرد. اينهمه درد. تازه پيش در آمد سر کيرش بود. اون وحشيانه فشار می داد و از شهوت حرفای مزخرف می زد. جرت می دم. تا ته می کنمت فکر کردی. از دست من در ميری؟ کسی نبوده نخوام و نکم! آخ کاش جيغ می زدی! گريه می کنی هان؟ آره گريه کن. دارم پاره ات می کنم هان!!! صداهای تو گلوم اوج می گرفت و اوج می گرفت. کم کم به فرياد و بعد به التماس. تو را خدا ولم کن. آيدين جون تو را خدا. جون هر کی دوست داری. آخه دردم مياد. آخ تو را خدا. خيلی درد داره. مگه من چيکارت کردم. آيدين جون. اونقدر تقلا کردم و دست و پا زدم که کيرش ليز خورد و در اومد. عصبانی شد. وسط حال کردنش بود. کمربندشو برداشت خواستم بلند شم. سرم گيج رفت. افتاد به جونم. به پشت خوابيدم. جمع شده بودم. منو برگردوند دو تاسيلی محکم به گوشم زد.
گفت: خفه شو.اگه خفه شی و کمک کنی کمتر دردت مياد بيچاره.! بدبخت!
بالاخره تو هم می ری قاطی جنده ها اين حرفا بيشتر گريه ام می انداخت ديگه التماس نمی کردم.دستامو با کمربندش بست بالای تخت. کيرشو بی زحمت گذاشت رو سوراخم و جر می داد و جلو می رفت. رد کيرشو تو شکمم حس می کردم. خيس عرق شده بود. از غيض گريه می کردم. از گريه ام بيشتر لجم می گرفت آخه حس می کردم اينطوری بيشتر بهش حال می دم. بالا و پائين می رفت روم. تو دلم خدا خدا می کردم که زودتر ولم کنه انفجار آب داغشو تو وجودم حس کردم. محکم کشيدش بيرون و بقيه آبشو ريخت تو صورتم! ارضا شده بود.نصف آبشم توم ريخته بود!
سالومه ( همکلاسي آيدين) همينطور که فحش مي داد اومد تو اتاق ؛ اه اين مرتيکه هم که هر کاري کردم آبش نيومد. آيدين گفت: حالا کجا رفته؟
ـ رفته توالت لابد مي خواد جلق بزنه آبش بياد کثافت! راستي چه سر و صدائي راه انداخته بودين شما دو تا !!!
آيدين با خنده گفت: آره ! فسقلي از اون کولياست!
ـسالومه بهم نزديک شد. يک نگاهي به سر تا پام انداخت. لخت بود!
يک دستي رو تنم کشيد. خودمو جمع کردم. گفت: آيدين کم وحشي گري نکرديا! همه جاش کبوده اين بدبخت!
– نه بابا جنده خانم نمي ذاشت بکنمش. اثر دوائه زود از کله اش پريد. يک لنگ و لگدي مي انداخت که بايد بودي و مي ديدي.
اونقدر بي حال و کوفته بودم که اصلا عکس العملي نشون نمي دادم. سالومه کنارم دراز کشيد و شروع کرد نوازش کردنم آيدين پائين تخت سيگار مي کشيد. بوي سيگار حالمو بهم مي زد. سالومه شروع کرد با صدائي که شهوت ازش ميباريد.
آخ آخ چه هيکل توپي. حيف اين پستوناي سفت نيست که اينطوري آب لمبوشون کردي. نا جنس.
روم چرخيد.کس پشمالوش رو صورتم بود.حالم داشت بهم مي خورد. رومو برگردوندم.
ولي اون لب هاي آزرده کسم رو باز کرد. با صدائي که مي لرزيد گفت: آخ آيدين چه کردي.و شروع کرد ليسيدن.اوم.هنوزم خوشمزه است لامصب …
ـ شما دو تا چيکار مي کنين!!؟
سالومه با ديدن استاد گرامي از روم پا شد.
– آخ استاد
استاد دست به کير اومد طرفم.
آهسته گفت: آيدين اشکالي که نداره؟
آيدين خيلي راحت گفت نه اصلا.
اونقدر منگ بودم که نمی فهميدم
منظورش چيه!! و درباره چي حرف مي زنه. رو به سالومه گفت. پاهاشو بلند کن.
سالومه نشست رو شکمم و پاهامو برد هوا.
هنوز کرخت بودم. نمي تونستم بفهمم داره چي مي شه! نفسم از سنگيني سالومه بند اومده بود. تا وقتي که سر کيرش وارد کونم نشده بود نفهميدم. سرم از شدت فشار داشت مي ترکيد. درد تو همه جونم پيچيد. صداي سالومه تو گوشم مثل پتک صدا مي داد. آره جرش بده! جون آخ چه کيري داري! آخ جون آره. با فشار دوم پامو از دستاي سالومه که سست شده بود کشيدم و يک لگد محکم بهش زدم. همونطور که مي خنديد.افتاد روم.
خوشت مياد آره. جون. شروع کرد ازم لب گرفتن. دست و پا مي زدم. سالومه روم بود. و آخ که هنوزم دردشو حس مي کنم!
البته خوشبختانه با سه بار رفت و آمد صداش بلند شد. سالومه بيا.
– آخ داره مياد.
– آخ جون.آره مي خوام بخورم.
بوي آب تو هوا پيچيد.از صداي سالومه و ملچ و ملوچش و به به و چه چه اش معلوم بود داره مي ليسه! حالم داشت بهم مي خورد رومو برگردوندم و بالا آوردم. ديگه چيزي نفهميدم. دم دماي صبح از سوزش ؛ خارش و کرختي دستام از خواب پريدم. دست آيدين رو پستانهام بود. به پشت خوابيده بود کنارم. يک تکون به خودم دادم. کمرم خشک شده بود. از تکونم بلند شد. با صداي خواب آلود و آهسته گفت: ساعت چنده؟
ـبهم نگاهي کرد و گفت: بريم يک دوش بگيريم.
روم دراز شد و دستامو باز کرد. برام دستامو ماليد.خشک شده بودن. بهم گفت: يواش دنبالم بيا اين دو تا خوابن.عين روح دنبالش راه افتادم . با زور تعادلمو نگه مي داشتم. سرم گيج مي رفت. سالومه و استاد لخت پشت بهم روي زمين خوابيده بودن. در واقع سالومه به پشت و جناب استاد هم سرش روي کمر سالومه نمي تونستم درست راه برم. در واقع آيدين منو مي کشوند سمت حمام. دوشو باز کرد و منو کشيد زير دوش. ليفو صابوني کرد و کشيد روي تنم.خنکي صابون تنمو لرزوند. يک لحظه عقب رفت و نگاهم کرد آهی کشيد و دوباره شروع کرد به ليف زدنم. دستمو گرفت و روی کيرش گذاشت. دستمو کشيدم عقب؛ دوباره گرفت و گذاشت روش. حسابی راست شده بود!! دستشو گذاشت روش کونم و منو به خودش فشار داد؛ کف صابونا رو تنم می لرزيد و با تماس بدنمون روی هم می لغزيد. آهسته باهام حرف می زد.
ببين بذار؛ آروم باش فقط بذار. بذار يادت بدم چطوری به تو هم خوش بگذره . اونطوری به منم بيشتر حال می ده. تو که ديگه بچه نيستی. بايد اين چيزا را بدونی!! اولش آره درد می گيره.البته تقصير خودتم هست. مقاومت بی خود می کنی. ببين خوشگلم سکس لذت بخش ترين قسمت زندگيه؛ فقط بايد بدونی چطوری بايد لذت برد ازش .گوش می دی؟
گفتم: آيدين تو را خدا بسه! همه جام می سوزه ! پدرم در اومده.
گفت: ايندفعه برات ژل می زنم. ديگه درد نمی گيره.
راستش ديگه زياد برام فرق نمی کرد با مقاومت يا بدون مقاومت اون که کار خودشو می کرد. خسته شده بودم از تلاش بی خودی. تازه اونجوری کتک هم می خوردم!
منو برد زير دوش. آب می ريخت تو صورتم. گفت: بشين. گفت حالا کيرمو بمک!! خيلی راحته عين آبنبات چوبی! فقط گاز نزن!!
دهنم با دستش گرفت و باز کرد بعد کيرشو چپوند تو دهنم. دستمو گذاشت کنارش بعد خنديدو گفت: بجای اينکه آبنبات چوبيتو جلو عقب کنی بايد دهنتو جلو عقب کنی!!!آره آفرين دندونات بهش نخوره.آفرين.
حسابی تحريک شده بود. پشت سرمو گرفته بود و با شدت سرمو به جلو هل می داد. کيرشو تو دهنم فشار می داد . دائم هم تشويقم می کرد. واقعيت اين بود که داشتم خفه می شدم. دو سه بار حالت تهوع بهم دست داد. همينطور هم اشک از چشمام ميومد. تا ته می کرد تو حلقم و در می آورد. بعد گفت: حالا درس بعد. بايد کنارشو بليسی. آفرين. حالا زيرشو. آخ اون رگه را می بينی . آره همونه. آخ جون. آره همون. چه شاگرد خوبی هستي.
بلندم کرد تکيه ام داد به ديوار . ديوار خنک. خيس. تنم می لرزيد. پاهامم می لرزيد. گفت: يکی از پاهاتو بلند کن.در عين حال از کمد بالای دستشوئی ژل را برداشت و با انگشت ماليد به کسم. بعد کمی هم کرد تو که دردم اومد. تمام درون تنم خنک شد. درد و سوزشم کم شد. دوباره زد سر انگشتش و انگشتشو ايندفعه محکم کرد تو. آخم در اومد. خنديد. گفت: وقتی کير من می تونه بره توش انگشت که چيزی نيست دختر! چند بار اينکارا رو تکرار کرد. بعد گفت: خوب حالا حاضری. آروم باش نترس. يک پاشو گذاشت کنار حموم . کيرشو گرفت تو دستش . دست ديگه اشو تکيه کرد بعد محکم فشار داد داخل. زياد چيزی حس نمی کردم. فقط فشار. خنکی بی حسی.
گفت: آخ چه خيسی. جون.خوشم مياد با هم حال می کنيم! (( من اصلا چيزی حس نمی کردم!!!)) يکی دو بار بالا و پائين کرد و گفت: حالا بچرخ. دستاتو بگذار لبه حموم آفرين. کيرشو چند بار از پشت مالوند لای پام. خوبه؟ هان خوبه! من اصلا حال جواب دادن نداشتم. دلم می خواد زودتر کارشو تموم کنه و بره گمشه!! چند بار مالوند و بعد سعی کرد بکنه تو کسم. چند بار نشد. تا موفق شد. با دستاش پستانهامو گرفته بود. و فشار می داد . و خودشو تکون می داد.
آخ حالا توئه!!! جون چه گرمه. چه خيسه. اونقدر بالا پائين می کرد و تلمبه می زد اونم با فشار که سرم می خورد به ديواره حموم. اونقدر حالش خراب بود که اصلا براش مهم نبود. آب دوش می ريخت رو پشتم. اثر ژل داشت از بين می رفت. اونم شروع کرده بود هرزه حرف زدن. چند وقت ديگه ژل نمی خوای. خودت کيرمو می گيری می شينی روش. جون.يک بالا پائينی بری روش.
آخ. درد کم کم وجودمو پر می کرد. کيرش می افتاد پائين و احساس می کردم جرم می ده. در ضمن سرمم می خورد به ديوار که درد داشت.
آخ و ناله ام بلند شد. شروع کرد با شدت پشتمو گاز گرفتن. قول بده يک مدت فقط مال منی. قول بده. من جيغ می زدم. هی می گفت: بگو آره.بگو .
با فرياد گفتم: آخ آره بسه ديگه
گفت: سعی کن تو هم بايد آبت بياد.سعی کن!! می کشيد بيرون و می کرد تو.
بيشتر دردم می گرفت.گريه ام در اومد.گفت: ديگه نمی تونم بايد آبمو بريزم.
گفتم: آره تو را خدا. زودتر! داری منو می کشی. محکم منو از پشت به خودش فشار داد. پستانهامو محکم فشار داد و پشتمو گاز محکمی گرفت.احساس می کردم دارم می ميرم. دارم منفجر می شم. توم داغ بود. محکم منو به خودش فشار می داد. با آه بلندی که کشيد آب داغش با شدت ريخت تو تنم . منم حالت عجيبی داشتم .انگار يک تيکه از تنم کنده شده.
خنديد.آخ آب تو هم اومد.تبريک….
اونقدر همه گرفتار کارای خودشون بودن که اصلا حال منو نمی فهميدن. شايد هم نمی خواستن بفهمن. هنگامه دائم يا با دخترای ديگه مشغول تعريف کاراش بود يا با برادرم بود. اونقدر خوشحال بود که وقتی از سکسهاش تعريف می کرد دگرگونی حال منو نمی فهميد.
از آيدين خبری نبود. از طرفی خوشحال بودم و از طرفی ناراحت! يک تضاد دو گانه مسخره. حس دستمال کاغذی که نصفه نيمه استفاده شده يا سيب نيم گاز زده.
شايد شانس بود که معلم بهداشتمون جوون بود و شانس دوم اينکه به امتحانات ثلث سوم يک ماه بيشتر نمونده بود
همون موقع ها بود که حالت تهوع های من شروع شد. بالا آوردنهای منظم! با ديدن يک صحنه معمولی مثل مو روی ميز سر کلاس! يا بوی عطر هنگامه! اول قرار به مسموميت بود و روز سوم اتاق معلم بهداشت و تست و زنگ به خونه!
برادر بزرگم که وارد شد قيافه معلم جوان (( دانشجو )) به لبخند باز شد. تا اون موقع بعد از تست با من اصلا صحبت نکرده بود. برادرم بدون حتی سلام به من نزديک شد و سيلی محکمی تو گوشم خوابوند! منی که هنوز نمی دونستم دو ماهه حامله ام!
شراره (( که به خودش شری می گفت )) دست برادرم را گرفت و بهش گفت که بايد فکر کرد که چيکار کنيم من به مدرسه اعلام نکردم چون اگه بکنم نه تنها از اين مدرسه اخراج می شه ديگه هيج جا جائی نداره.
برادرم اونقدر عصبانی بود که عشوه کرشمه های خانم! را نمی ديد و با حالتی عصبی منو سوار ماشين کرد. تمام مدت تمام فحشهای رکيکی که بلد بود را نثارم کرد.
باورم نمی شد که اينطوری با من رفتار کنه بدون اينکه حتی ازم سوال کنه. حرف اصلی اين بود که من احمقم و بايد حالا که تو اين سن و سال با کسی می خوابم!!!! بايد جلوگيری کنم . و من متعجب که چرا اون موقع که من شب خونه نميومدم کسی اصلا نمی پرسيد که من کجا بودم!
به هر حال. پدر و مادر گرامی مطابق معمول پی خوشی خودشون بودن. به خونه که رسيديم.ديگه نتونست خودشو نگه داره و شروع به کتک زدنم کرد. و تازه اونجا بود که برادر کوچيکم به اين نتيجه رسيد که سوال کنه خوب پدر محترم اين بچه کيه!
پدر محترم علاقه ای به حضور در دکتر را نداشت و دکتر هم اصرار داشت که بايد باشه که بعدا مسئله ساز نشه!
کابوس انداختن بچه تمام مدت روی روحم با استفراغم ترکيب می شد. نمی تونستم نگه اش دارم و نمی تونستم از دستش بدم. کشتن روحی در وجودم. چه زود تلخی زن بودن را می چشيدم.
آمپول را تو خونه برام زدن و فردای اون روز همراه با سکوت راهی مطب دکتر؛ جنوب تهران زيرزمينی کثيف. که بيشتر شبيه قصابی بود شديم.
و بعد از چند هفته آيدين را ديديم. تا منو ديد شروع کرد که اصلا معلوم نيست اين بچه اونه يا نه! و من اصولا با هزار نفر خوابيدم و اون مدرک هم داره!!!
برادرم هم که اصولا عصبانی از مبلغی که بايد می پرداخت! فورا با او دست به يقه شد! دکتر هم اون وسط بل گرفته بود که اصلا اينکار رو نمی کنه چون اينا دارن آبرو ريزی می کنن!!
ديگه طاقتم تموم شده بود. فريادام اشکام به حلقم رسيده بود. گلوم اونقدر که بالا آورده بودم درد می کرد.فرياد زدم.خفه شين! با تعجب ديدم که همه خفه شدن. رفتم تو اتاق شلوارمو در آوردم روی تخت خوابيدم و به دکتر گفتم کارتو بکن!
تا مدتها عصبی بودم؛ متنفر. بدتر اينکه آيدين با پرروئی تمام دم مدرسه حاظر می شد. ديگه از شرم و حيا دخترونه چيزی نمونده بود برای همين يکبار دم مدرسه هر چی از دهنم در ميومد بهش گفتم!!!
مدتها گذشت .آن سال تموم شد و مدرسه منم فورا عوض کردن.