شاه ایکس به خاستگاری میرود

0 views
0%

چند وقت پیش در 8 4 8 7 9 87 8 7 8 9 8 3 8 8 1 8 4 9 88 8 7 9 84 8 9 87 8 8 7 8 1 8 9 8 داستان شوالیه تاریکی راجع به سفری به شمال براتون گفته بودم وقتی در انتهای سفر به تهران بر می گشتیم تو راه کلی حرف مفت شنیدم که طبیعتا جواب دادم نزدیک بود منو هم مثل سیروس بدون پول با شلوارک کنار جاده ولم کنن هیچ کدوم حاضر نبودن بپذیرن اینکه دخترا باهاشون نخوابیدن بی عرضگی خودشون بوده و من تقصیری نداشتم یک جوری رفتار میکردن انگار لخت تو بغل هم بودن من اومدم یکی یکی دخترا رو بزور بردم اطاق خودم خوابوندم به خاطر رنجیدگی بروبچ از من دیگه تو برنامه ها دعوتم نمی کردن و یک چند وقتی بایکوت بودم دوهفته بعد یک پیام برام اومد تو اینستاگرام نشناختم اول بعد فهمیدم یاسیه پرسیدم ایدی منو از کجا اوردی جواب داد اون شب تو ویلا تو گوشیم دیده گفت چیکار میکنی جواب دادم دیگه دارم میرم خونه گفت میای خونه ما یک لحظه خشکم زد برام عجیب بود اینقدر بی مقدمه گفتم جلو خانوادت ضایع نباشه گفت نترس غریبه نیست جمع خودیه فکر کردم همون جمع دخترونه خودشونه وقتی رسیدم منو برد تو سالن پذیرایی خانوادش نشسته بودن جا خوردم سلام کردم کسی جواب نداد فقط پدرش سرشو تکون داد منو برد طبقه بالا تو اطاقش گفتم جریان چیه گفت یک نگاهی به سیستم من بنداز یک سرویس میخواد گفتم تعمیر کامپیوتر نرم افزار می خواد می گفتی بانک سی دی رو میاوردم گفت هرچی میخوای دانلود کن منم تون اپ و چند تا دیگه رو دانلود کردم شروع کردم به کارحدود یک ساعتی طول کشید وسطش پدرش امد گفت خیلی کار داره تا اومدم جواب بدم خودش جواب داد ده ساعت هم طول بکشه باید انجام بشه چون اگر این تحقیق رو فردا به استاد ندم این ترم منو می اندازه تا خواستم حرف بزنم با یک لحن تند گفت شما نمی خواد به پدرم توضیح بدی کارو انجام بده سریعتر تموم شه خیلی بهم برخورد خواستم یک چیزی بهش بگم که بهم چشمک زد حدس زدم اینجا یک خبری است ده دقیقه بعد مادرش اومد گفت بیا پایین یاسی هم گفت یکمی کار دارم اینجا باش تا بیام و رفت حدود یکربع بعد امد گفتم یکم دیگه کار داره گفت ولش کن بیا پایین از پله ها رفتیم پایین تو سالن پذیرایی دیدم حدود هفت هشت نفر دیگه هم اونجان یاسی دست منو گرفت برد جلو گفت معرفی میکنم دوست پسرم من یک لحظه موندم مادرش گفت ای خاک بسرم ترو خدا ببخشید من گیج شده بودم که جریان چیه جهت اطلاعتون صمیمی ترین دوست مادر یاسی اصرار کرده بود که برای پسرش بیان خاستگاری یاسمین یاسی هم اصلا از این پسره گوشواره دار ابنه ای هیچ پیرزنی گوشواره ای به این درشتی نداشت خوشش نمیومد اما مادرش اصرار داشت که باید زن این بشی باباش هم زن ذلیل بود وتسلیم مطلق در نیتجه یاسی نقشه کشیده بود کاری کنه که خانواده داماد خودشون منصرف بشن اول به پدرش میگه یک تحقیق مهم داره که تو کامپیوترشه و اگر کامپیوتر درست نشه و نتونه اونو فردا صبح به استادش بده این ترم میوفته بعد میگه یک اشنا داره میاد تو خونه درست میکنه بعد منو میکشونه اونجا وسط خاستگاری هم میارتم جلو خانواده داماد یعنی فکر کنم یاسی تنها دختر ایرانی دنیاست که وسط خاستگاری دوست پسرشو به خانواده داماد معرفی کرده اگر پسر بود جون میداد که بیاریمش تو جمع بروبچ یک کارایی میکنه این دختر که پسرا جراتشو ندارن خلاصه یک جونوریه از جنس خودمون خواستم برم که دستمو گرفت به زور نشوندم گفت برای شام حتما باید بمونی من فکر کردم خانواده خاستگار پا میشن گورشونو گم میکنن با این افتضاح اما پررو پررو برای شام هم موندن البته همشون نه فامیلاشون رفتن فقط خانواده اصلی داماد موندن سر میز شام که نشسته بودیم مادر داماد هی داشت مهندس مهندس میکرد حوصله همه رو سر برده بود یک نگاهی به من کرد گفت بله پسر من درس خوندس مثل خیلی از جوونای الان بیسروپا نیست فهمیدم قضیه دوست پسر بد جوری کونشو سوزونده داره تلافی میکنه چند بار از سر شب من سعی کردم اونجا رو ترک کنم اما یاسی عملا دست منو محکم گرفته بود و نزاشت منم دیگه داشتم شاکی میشدم دنبال فرصت برای تلافی بودم که خود پسره فرصتو در اختیارم گذاشت بادی به گلوش انداخت و گفت بله هر کسی نمی تونه معماری بخونه منم عین این دخترا که مثلا بهشون میگی من فلان هنرپیشه معروف و یا فلان خواننده معروفم یهو ذوق میکنن و تحت تاثیر قرار میگیرن و میگن راسسسسسسست میگی با همون لحن گفتم شما معماری خوندییییییین کونی گرام هم با غرور گفت بله گفتم واقعا امثال شما کمیابن چند وقته میخوام یک مهندس معمار پیدا کنم یک سوال دارم شما درستونو تموم کردین دیگه همه چیو بلدین ننه گوزوش گفت بله استاداش هم باهاش مشورت میکنن احتمالا برای خرید کرم بواسیر گفتم من یک دوستی دارم به اسم سعید یکبار رفته بودم خونشون فامیلشون که معماری خونده اونجا بود منم کلی بهش احترام گزاشتم اما سعید گفت اینقدر اینو تحویل نگیر میدونی این ساختمونو که تموم میکنه چیکار میکنه من گفتم نه گفت تو زیر زمین یا گوشه پارکینگ یک جایی رو میکنه بعد با سیمان پرش میکنه قبل از اینکه سیمان سفت بشه شلوارو شورتشو میکشه پایین کونشو فرو میکنه تو سیمان که جای لپ های کونش تو سیمان بیوفته و بعد از سفت شدن بصورت دائمی بمونه اینجوری مثل نقاشا که پای تابلوهاشونو امضا میکنن اینم ساختمونایی رو که ساخته امضا میکنه من باور نکردم ازش پرسیدم واقعا شما اینکارو میکنید جواب داد این که چیز مهمی نیست همه معمارا همین کارو میکنن خواستم بپرسم راسته یاسی ترکید از خنده البته خندش بیشتر برای سوزوندن کون خانواده خاستگار زوریش بود تا برای خنده دار بودن حرف من اما پدر یاسی هم خندش گرفته بود که سعی میکرد پنهانش کنه مادر داماد هم اگر میز بینمون نبود همونجا ناخنهاشو فرو میکرد تو گلوم خفم میکرد داماد ابنه ای هم معلوم بود داره زور میزنه دنبال جواب می گرده مادرش هم از عصبانیت داشت به خودش می پیچید اخرش مادره برای پیدا کردن سوژه گفت راستی شغل شما چیه گفتم معلم خصوصی هستم گفت چی درس میدین گفتم به ادم های نفهم درس میدم که وقتی یک دختر تمایلی به پسر زن نماشون نداره به زور نرن خاستگاریش مادر یاسی پاشد از جاش داد زد از خونه من برو بیرون یاسی هم پاشد و گفت مامان اگر بره منم باهاش میرم که پدر یاسی گفت زشته وسط شام همه بشینید خانواده داماد پاشدن رفتن یاسی هم که الهی زیرگل بره چشماش از خوشحالی برق میزد لپاش گل انداخته بود وقتی رفتن گفتم کرمتون خالی شد سرکار خانم اجازه مرخصی میفرمایید پدرش گفت بشین میخوام باهات تخته بازی کنم البته هدفش بازجویی بود منم صادقانه گفتم که هیچ رابطه ای با یاسی ندارم حتی شمارشم ندارم خیالش راحت شد برخلاف مادر مزخرفش باباش مهربون و ملایم بود گفت میدونم یکم زن ذلیلم اما ارزش احترام رو دارم گفتم راحت باشید تو تمام این دنیا فقط یک مرده که زن ذلیل نیست پرسید کی جواب دادم یکی از دوستان پدربزرگم که یکبار موقع دعوا با همسرش خانمش از بالای پله ها پرتش کرده پایین خورده زمین کمرش شکسته و فلج شده پسرش عصرا با ویلچر میارتش پارک باهاش که حرف می زنی میگه من زن ذلیل نیستم زن علیلم از اون یکی که بگذری همه زن ذلیلن پدر یاسی روانشناسی خونده البته شغلش یک چیز دیگه است یکمی حرف زدیم راجع به کرم ریختن های دخترش یاسی گفت که من ازش خیلی بد ترم گفتم از وقتی خودمو میشناختم از مردم ازاری و کرم ریختن و به ریش دیگران خندیدن خوشم میومد پدر یاسی گفت این لذت بردن از مردم ازاری یک نوع بیماری است که ریشه در گذشته داره بگو ببینم اولین باری که اینکارو کردی کی بود گفتم خورده ریز اتیش زیاد سوزوندم گفت ریزا رو ول یه درشتش رو بگو گفتم یکی از دوستان پدرم برای تابستون یک کار برام پیدا کرد یک جایی بود مرکز خریدو فروش خودرو مردم پنج شنبه جمعه میومدن ماشین های دست دوم میخریدن هر ماشین یک برگه داشت که مشخصاتش اونجا ثبت می شد و موقع خروج تحویل داده میشد من بین هفته میرفتم این چهارهزارتا برگه رو تایپ میکردم که اطلاعات تو کامپیوتر به صورت سابقه در بیاد و به اسانی در دسترس باشه پولش بد نبود اما مشکلی وجود داشت اونم اینکه تعاونی سیرو سفر هم تو همون محوطه بود وقتی مردم زنگ میزدن صدو هجده شماره سیرو سفر رو میخواستن اونا شماره مرکز خریدو فروش خودرو رو میدادن البته یک محوطه خیلی بزرگ و باز بود که توش سه تا فعالیت به طور مستقل و با پرسنل و مدیریت مستقل انجام میشد مرکزو خریدو فروش فقط پنج شنبه جمعه فعال بود و بین هفته بجز من و یک کارشناس ماشین پیر که همش خواب بود یا میرفت برای خودش قدم میزد کسی اونجا نبود در نتیجه تلفن ها رو من جواب می دادم خیلیا زنگ میزدن و بلیط میخواستن میگفتم که شماره اشتباهه بعضیا قطع میکردن اما بعضیا هم به من فحش های سنگین میدادن که خجالت نمی کشین بلیطا رو برای فکو فامیل خودتون نگه داشتین و هزار تا کس شعر دیگه البته دوستان الان پوست من کلفته و کسی چیزی بهم بگه هزارتا بدترشو بارش میکنم اما اون زمان یک معصومیت و پاکی در من بود حتی وقتی کسی تو خیابون به کس دیگه ای فحش می داد من تمام بعد از ظهر ناراحت بودم خلاصه بچه مثبت به معنای واقعی اوائل از این که یک مشت اسکل داهاتی چیز به این سادگیو که اشتباه گرفتی اینجا مرکز خریدو فروشه نه تعاونی سیروسفر رو نمی فهمیدن و بهم فحش میدادن ناراحت میشدم چند باری هم فحش دادم و تلفن رو قطع کردم اما این راهش نبود روز سوم موقع برگشتن یک فکری به ذهنم رسید یک پرسو جویی تو تعاونی سیرو سفر کردم لم کار دستم اومد از فرداش هر کی زنگ میزد بلیط میخواست اول میگفتم شماره اشتباهه اگر مثل ادم قطع میکرد که هیچ اگر فحش میداد که مرتیکه بلیط لازم دارم که زنگ زدم و میگفتم حق کاملا با شماست گفتین برای کجا بلیط میخواین میگفت فلان جا میگفتم چند نفر اونم جواب میداد میگفتم من شما رو برای ساعت دو و نیم نصفه شب بوک میکنم اولین اتوبوس اون موقع حرکت میکنه اما شما باید نیم ساعت قبلش اینجا باشید با ارائه مدارک شناسایی بلیطو تحویل بگیرید البته جهت اطلاعتون الان رو نمیدونم ولی اون موقع سیرو سفر بعد از ساعت دوازده شب دیگه اتوبوس نداشت می بستن میرفتن خونشون اما تمام بلیط هایی که من میفروختم مال دو نصفه شب به بعد بود یک نکته ریز دیگه هم وجود داشت که تعاونی اون موقع برای ده یا دوازده مقصد بیشتر اتوبوس نداشت اما من برای تمام نقاط ایران حتی پرت ترین دهکوره ها اتوبوس مستقیم داشتم اونم دقیقا همون شب خلاصه یک چند روزی گذشت چند باری داهاتی پشکلیا صبح تو تعاونی دعوا راه انداخته بودن که نصفه شبی ما رو مسخره و ساعتها الاف کردین پرسنل بیچاره اونجا هم از همه جا بیخبر بودن همه چیز رو انکار کرده بودن یک نگهبان شب داشت اونجا که یکمی خل وضع بود بهش میگفتن ابالو یک استنبولی از این ظرفای بزرگ که عمله ها توش ملاط درست میکنن داشت زمستونا برای سرما توش اتیش روشن میکرد تا بستون هم که میشد بازم توش اتیش روشن میکرد موقع رفتن ازش میپرسیدم ابالو چه خبر میگفت تازگیا نصفه شبا یک عده با چمدون میان تو محوطه هی میچرخن اخرشم با دادو بیداد و فحش میزارن میرن منم هرهر میخندیدم اخرش مدیر تعاونی قضیه رو پیگیری کرد و فهمید اومد منو پیدا کرد خیلی ادم فهمیده و با شخصیت وبا شعوری بود تحصیلکرده انگلستان بود خودش رو معرفی کرد و گفت این بلیطای نصفه شبو شما بوک میکنی گفتم بله گفت میتونم بپرسم چرا گفتم من همون اولش میگم شماره اشتباهه اگر ادم باشن قطع میکنن ولی وقتی به من فحش سنگین میدن و میخوان بزور بلیط بگیرن اونوقته که منم اینجوری میزارم تو کاسشون مهندس گفت خوب شما میتونی شماره مارو بهشون بدی گفتم با کمال احترام خیلی ادم مودبی بود من منشی شما نیستم که صبح تا شب تلفن هاتونو جواب بدم خودم کلی کار دارم اینجا به علاوه اگر شمارتون رو از همکاراتون بگیرم و بدم بهشون اونجوری زنگ میزنه بلیط میگیره کارش راه میوفته یعنی به رفتار غلطش پاداش دادم و فحشاش بی جواب می مونه اما اینجوری انتقام میگیرم که خیلی حال میده مهندس جواب داد من چند بار به صدو هجده زنگ زدم و شماره صحیح رو اعلام کردم اما نتیجه ای نداشته امروز هم خودم به یکی از مراکزشون مراجعه و درخواست کتبی دادم که ظرف همین چند روز تغییر لازم اعمال میشه اما شما کار درستی نکردید اگر میومدن کتکت میزدن چی گفتم اولا نصفه شب من اینجا نیستم زیر کولر تو تختم خوابیدم دارم هرهر به ریششون میخندم روز هم اگر بیان دفتر ما یک تابلو بزرگ این بالاست که نوشته مرکز خریدو فروش خودرو کور مادر زاد هم می بینتش تاحالا که کسی نیومده اگرم بیاد تابلو رو نشون میدم میگم سیرو سفر به ما چه گفت حتی اگر عواقب هم نداشته باشه کارت صحیح نیست طرف به شما فحش داده خانوادش که گناهی ندارن نصفه شبی دربه درشون میکنی گفتم جناب مهندس شما در جریان فرهنگ این جماعت نیستی فکر میکنی پدر خانواده گاو خالصه بقیه اعضای گله پزشک متخصص گفت چطور نیستم صبح تا شب میان بلیط بخرن برن دهاتشون هر روز دعوا و بددهنی و عربده کشی داریم گفتم شما چه کار میکنید گفت هیچی مودبانه میگیم حق با شماست گفتم این رفتار مودبانه شما تاثیری داره بعدش عذرخواهی میکنن گفت نه فحشم میدن دری وریم میگن شاخو شونه هم میکشن که ما از کسی نمی خوریم و شیرمردیم البته شیر جنگل نه از این شیر توالت عمومیا که همیشه یک متر دماغ بهش اویزونه گفتم پس شما میفرمایید نه تنها با وجود نحسشون شهر انسانها رو الوده کردن یک چیزیم از اهالی اینجا طلبکارن مهندس گفت فرهنگشون اینجوریه جواب دادم فرهنگشون برای پشکل اباد خودشون کاربرد داره حالا که حاضر نیستن گورشونو از اینجا گم کنن پس باید با کار های مشابه این ادمشون کرد که حدشونو بشناسن و حد اقل ظاهرا مثل ادم رفتار کنن شاید بفهمن اینکه دولت بهشون بدهکاره یا امکانات بهشون نمیده معنیش این نیست که مردم تهران بهشون بدهکارن نقطه اوج نفهمی و بی شعوری اینا در اینه که فرق دولت رو با مردم تهران نمی فهمن فکر میکنن عین چهارده میلیون جمعیت این شهر وزیر و وکیل و مقامات بالای دولتین و حقشونو خوردن حیوانات سیرک هم روز اول تربیت شده نیستن اما چند تا شلاق که میخورن میفهمن مسجد جای بعضی کارا نیست مهندس رفت و مشکل حل شد اما یه جورایی ناراحت بودم هر روز به تلفن ساکت زل میزدم شاید یکی زنگ بزنه بزارمش سر کار یکمی بخندیم اما افسوس که دیگه فرصتش پیش نیومد زندگی پر از نا امیدیست بابای یاسمین چشماش داشت در میومد یاسی گفت جریان خمیر دندونو بگو گفتم ول کن دیگه ضایع است پدرش با تمسخر گفت نه نه خواهش می کنم بفرمایید گفتم چیز خاصی نیست تو کمد شیشه ای کنار ایینه دستشویی یک کرم پا بود که ده سال بود اونجا مونده بود یکبار از پادگان که اومده بودم مرخصی موقع رفتن مادرم گفت اینو ببر بمال به پاهات که همش تو پوتینه ترک نخوره من گفتم پاهام ترک نخورده لازم ندارم رفتم پادگان همون شب داشتم تو ساکم دنبال چیزی میگشتم دیدم کرم پا اینجاست درش اوردم داشتم نگاهش میکردم و فکر میکردم که این چجوری سر از ساک من در اورد یکی از این پشکلخواران به من نزدیک شد گفت از این خمیر دندانت به ما میدی منم که بخشنده با صدای بلند گفتم چشم بفرمایید دیدم انگشتشو دراز کرد مسواک نداشتن خمیر دندون مفت گیر میاوردن با انگشت میمالیدن به دندوناشون یهو اون یکی اومد و خلاصه جماعت مفتخور صف کشیدن منم تا ذره اخر این کرم پای ده سال مونده رو مالیدم به انگشتاشون نتیجه این بود که تا خود صبح داشتن استفراغ میکردن منم زیر پتوم داشتم هرهر میخندیدم صبح فرمانده که فکر کرده بود مسمومیت غذاییه یکساعت سر گروهبان بهداشت مادر مرده هوار میکشید که پس تو تو اون اشپزخونه چه غلطی میکنی منم از دور نگاه می کردم و نیشم تا بناگوش باز بود بابای یاسی در حالی که دست لای موهاش می کشید گفت من که هیچی استادامم نمیتونن تورو درمونت کنن به یاسی اشاره کردم گفتم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی یعنی خیلی دکتری دختر جونور خودتو معالجه کن یاسی هم همش هرهر میخندید باباش بهش گفت همیشه فکر میکردم رو دستم میمونی بالاخره نیمه گمشدت پیدا شد پاشین گم شین از جلو چشمم یاسی گفت بیا بریم اطاقم منم گفتم بار اول که چیزی نگفتن چون فکر می کردن تعمیرکار کامپیوترم اما ایندفعه بعید میدونم بزارن بریم بالا من دیگه میرم مادرش موقع رفتن یه جوری بهم نگاه میکرد که عزراییل اینجوری به جنتی نگاه نمی کنه از حیاط رد شدیم گفت این دفعه دومه منو نجات میدی گفتم ولی منو بازی دادی حد اقل میگفتی داستان چیه همدستت میشدم نه الت دستت گفت اگر میگفتم شاید می ترسیدی و نمیومدی اون پشمالوئه عموی داماد تو حوضه علمیه مدرس است قرار بود صیغه محرمیت بخونه بینمون اصلا نمی تونستم ریسک کنم از خونه یاسی اومدم بیرون رفتم خونه مادرم گفت کجا بودی گفتم رفته بودم خاستگاری گفت پس بالاخره دایناسور گمشده زندگیتو پیدا کردی دیدم نمیشه حریف زبونش شد دوش گرفتم بعدشم خوابیدم اون شب شاید جزو اخرین شب هایی بود که شاد به بستر می رفتم در طی ماه های بعد خیلی چیزا رو از دست دادم دوستی هایی که سر جریان مسافرت شمال ضعیف شده بود سر جریان پیمان کاملا از هم پاشید همسر صاحب کارم فوت کرد در نتیجه تعطیلی ها رو هم باید میرفتیم سر کار و بین هفته هم چون کسی منتظرش نبود می دونست بره خونه تنها می مونه بیشتر تو شرکت می موند در نتیجه ما هم بیشتر باید می موندیم حتی وقتی کاری برای انجام دادن نبود سفرهایی که بعد از ابرو ریزی که در زمان زنده بودن خانمش پیش اومد همیشه از ترس زنش مجبور بود منو بفرسته حالا دیگه خودش تنهایی میرفت ساعات کار طولانی دوستانی که کلکل ها و خنده های بلندشون یواش یواش از حافظه پاک می شد سفر ها و مهمونی هایی که یواش یواش تبدیل به خاطره کمرنگی از گذشته شده بودن مثل رویای شیرینی که شبی در زمان کودکیمون دیدیم و یاد اوریش لبخند کمرنگی رو برای چند لحظه رو لبهامون میشونه لبخندی اینقدر محو که حتی برای کسانی که روبرومون نشستن قابل رویت نیست امروز در مترو جای خود را به دخترکي جوان دادم و همه مرا جوانمرد و عده ای کوسلیس خطاب کردند کسی ندانست شاید سینه های دخترک از بالا نمای بهتری داشته باشد اهل گلنارم روزگارم کیریست خونه خالی سر سوزن دافی کمری سفت تر از کون نهنگ دوستانی شل تر از شاش روان روزگاری که مرا گاییده لای این سختی ها پای آن کیر بلند در ان دور دست ها ميخورد تاب کسي ناب اهل گلنارم روزگارم کیریست سهراب جقی تهران مرداد 1396 نوشته شاه

Date: May 2, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *