قسمت قبل راننده منو به هتل بر گردوند چون جلوی شیخ کلاس گذشته بودم و چیزی نخورده بودم پیاده به پیتزا فروشی رفتم و یه ته بندی مختصر کردم بعد رفتم دوش گرفتم دراز کشیدم که یهو تلفن زنگ زد پایین منتظرم بودن راننده مودب شیخ به احترام من ایستاد جوانی بود حدودا بیست ساله مشخص بود پسر خوبیه صبر کرد از در عبور کنم و بعد با عجله در ماشین رو برام باز کرد دلم میخواست برم خرید لیست چیزایی که میخواستم اما هیچوقت پول خریدنشو نداشتم تو ذهنم اومد ولی یه چیزی غلط بود بی دلیل با خودم میجنگیدم تصمیمم رو قبل از اینکه پایین بیام حتی قبل از اینکه از حضور شیخ مرخص بشم گرفته بودم فقط خودم نمی دونستم شاید یه جور خود ازاری شایدم برای اثبات ترسو نبودنم به خودم شایدم از برملا شدن تمایلاتم خجالت میکشیدم می تونستم با پول شیخ رویایی ترین شب رو داشته باشم اما صدای خودم رو شنیدم که به راننده می گفت پورت بندر ماشین منو جلوی اسکله پیاده کرد از دور مرتوح رو دیدم کنار لنج ایستاده بود یک دستش تصبیح و یک دستش گوشی موبایل به راننده گفتم فارسی بلدی جوابی نداد به انگلیسی گفتم کارت اعتباری مال تو باهاش به شهر برو و خوش بگذرون اگر پرسیدن میگم من ازش استفاده کردم جوونی همیشگی نیست بی توجه به پوزخند مرتوح سوار لنج شدم یک ساعتی طول کشید تا حرکت کنیم جالب اینجا بود پلیس بندر هیچ مزاحمتی برامون فراهم نکرد نه لنج رو بازرسی کردن و نه حتی اسم و مشخصاتمون رو هم که طبق روال قانونی باید قبل از خروج از مرز ابی ثبت بشه پرسیدن رشته های نامرئی قدرت شیخ رو به وضوح میشد دید چیزهای کوچکی مثل قانون هرگز سد راه خواسته های ثروتمندا نبوده با خروج از بندر لنج سرعت بیشتری گرفت من نزدیک دماغه جلوی کشتی نشسته بودم حالا میشد ضربات موج روی سینه کشتی کوچک رو به وضوح احساس کرد مرد سیاه پوستی که لنگ به کمر بسته بود به سراغم اومد جلیقه نجاتی رو به طرفم گرفت با اشاره دست رد کردم یک ساعت بعد مرد لاغری با استکان در پلاستیکی دار به طرفم امد فکر کنم چای بود اونو هم رد کردم فقط تنهایی و سکوت میخواستم بر خلاف تصورم به عنوان کسی که اولین بار سوار لنج میشه اصلا حالت تهوع و دریازدگی نداشتم در طول سفر چند تایی کشتی کوچک رو از دور دیدم یکبار هم یکی از ملاحان با چراغ قوه به یکیشون علامت داد کوتاه تر از اون بود که مورس باشه شاید یک سری علامت قرار دادی بود کشتی های ناوگان شیخ هر شب درتاریکی از دریا عبور میکرد در دنیایی که زنده ها از شدت فقر در گور میخوابیدن شیخ شب میخوابید و صبح که بیدار میشد میلیونها ثروتمند تر بود زندگی هرگز منصفانه نبوده اما گاهی وقتا بیش از حد غیر منصفانس بالاخره به مقصد رسیدیم یک اسکله کوچک در یک خلیج کوچک که بیشتر یک شکاف در خشکی بود تا خلیج یکی از ده ها اسکله غیر قانونی جنوب کشور که برای تخلیه کالای قاچاق ازش استفاده میکنن دو مرد با چراغ قوه علامت دادن که برای پهلو گرفتن امنه جرثقیل کوچکی روی چرخهای زنجیر دار مثل چرخ های تانک به سمتمون اومد و کارتن ها رو که با طناب به هم بسته شده بود یکجا بلند کرد صد متر به عقب رفت روی زمین گذاشت و دوباره روی اسکله اومد دوباره مانند تور ماهیگیری سری دوم رو بلند کرد و برد تا لنج تخلیه شد در تاریکی کارگران بومی رو میدیدم که کارتن ها رو روی ردیفی از وانت ها که برای عبور از صحرا تجهیز شده بودند بار میزدن تا به جایی نزدیکی جاده اصلی منتقل بشن اونجا بار کامیون میشن و با بارنامه جعلی به سمت شهر های بزرگ حرکت میکنن محموله کوچکی هم که حدس میزدم مواد مخدر باشه بار زدیم کار ما تموم شده بود لنج از شکاف خارج شد در دهانه خلیج دو لنج دیگه رو دیدم که منتظر نوبت تخلیه بارشون بودن لنج در دریا دوری زد و دوباره به سمت دبی حرکت کرد به خاطر سبک بودن سرعت بیشتری داشتیم اکر مارو با اون همه مواد میگرفتن حکم اعدامم قطعی بود اما کوچکترین اهمیتی نمیدادم اینده برام بی معنی بود دریای افکارم با ابهای خلیج یکی شده بود وسط راه مرتوح به سراغم اومد چیزهایی رو به زبان عربی با خشم بهم گفت پاسخی ندادم نه فهمیدم که چی گفت نه نیازی به پاسخ دادن بهش داشتم نه احتمالا خودش توقع جواب داشت چند لحظه تو تاریکی به هم خیره شدیم با صدای بلند چیزی گفت دو ملاح جلو اومدن بازوهامو گرفتن و به داخل اب سرد پرتابم کردن وقتی به روی اب اومدم دیدمش داشت می خندید سفیدی دندان هاش تو تاریکی شب مشخص بود منتظر عکس العمل من بود چند لحظه فکر کردم سپس به لنج پشت کردم و شروع کردم به سمت ایران شنا کردن میدونستم محاله فاصله ای رو که لنج نزدیک دو ساعت برای پیمودنش وقت صرف کرده بود رو بتونم با شنا طی کنم اما خداوند با تمام عظمتش نصف غرور منو نداره مرگ برام از منت کشیدن هزار بار اسون تره مرد عرب التماس و خرد شدن منو میخواست اما حتی تو رویاهاشم نمیتونست چنین چیزیو ببینه فاصله ای رو نمیدونم چقدر بود شنا کردم لباس هایی که در خشکی اصلا وزنشون رو حس نمیکردم حالا جوری به تنم چسبیده بود که انگار هزارتن وزن داشت صدای موتور قایق نجات کوچک رو شنیدم ملاحان من رو از اب بیرون کشیدن کفش هامو از دست داده بودم قایق به کنار لنج برگشت مقاومت معنی نداشت سوار شدیم اما اینبار جریان باد منو که لباسهام خیس شده بود رو واقعا اذیت میکرد به پشت اطاقکی که سکان لنج درونش قرار داره رفتم و با لباس خیس کف لنج نشستم تا از سوز جریان باد در امان باشم چای و پتوی تعارفی ملوانان رو قبول نکردم امان از این غرور بیجا حس میکردم اگر بخوابم بیدار نمیشم اما فکر خواب ابدی برام خوش ایند بود انگار دریا ترس رو از روحم شسته بود یاد شعر فیلسوف مصری امنمحت افتادم که به مقام فرعونی رسیده بود شخصی که در اوج قدرت ارزویی جز مرگ نداشت امنمهت حاضر به سکوت در برابر سوء استفاده درباریان از قدرت و دخالت مادرش در مسائل حکومتی نبود مادر حکم به قتلش داد و به دستور برادرش فرمانده گارد مخصوص فرعون محافظان کاخ رو ترک کرده بوند برادرانش برای قتلش به خوابگاه شاهی روانه شدند متن کتاب از زبان امنمحت اون شب رو اینگونه توصیف کرده شب فرا رسیده و من بر تخت خود افتاده بودم دل من نزدیک بود به خواب غفلت فرو رود که حربه ها به کار افتاد احساس خطر مرا هشیار کرد بر ضد من شوری کرده بودند بیدار شدم تا بستیزم کاملا تنها انانکه گرمتر در اغوش فشردم به من خنجر زدند انانکه جامه پوشاندم مرا به چشم سایه دیدند و انانکه با عطریات خود خوشبو کردم مرا الوده کردند و تو ای انکه میخواهی فرمانروای سرنوشت خویشتن باشی نسبت به زیر دستان خود سختگیر باش به انها نزدیک نشو مردم از کسی پروا میکنند که انان را به هراس اندازد مهر برادر را در دل جای مده دوستان نزدیک مگیر هنگامی که میخوابی تنها دلت را نگهبان خویشتن کن زیرا که کسی در روزگار سختی یاوری ندارد مرگ امروز به دیده من مانند زمانیست که مردی بیمار تندرست میشود و از خانه بیرون میرود مانند بوی خوش گلهاست هنگامی که نسیمی میوزد مانند زمانیست که مردان پس از پیکار در سرزمینی بیگانه باز میگردند و کودکانشان رو در اغوش میگیرند مانند بی پرده شدن اسمان است زمانی که یک مرد در انجا به اوجی میرسد که هرگز نمیشناخته مرگ امروز به دیده من مانند دلبستگی مردی به خانه خویش است مردی که سالهای عمرش را در اسارت سپری کرده امنمحت بر دشمنان داخلی و خارجی فائق امده بود اما از نزدیکترین کسان خویش خیانت دیده بود ذهن خسته من مانند کسی که به لبه پرتگاه چنگ میزنه سعی میکرد باز مانده های شعر رو به خاطر بیاره تلاشی ناموفق در صبحگاهی خاکستری تکان شدیدی منو از خواب بیدار کرد لنج در اسکله پهلو گرفته بود از جام پاشدم با اخرین بازمانده های اراده ام وفاداری بدنم رو خواستم نمیخواستم عربها ضعف منو ببینن گوشیمو برای تماس با ارش چک کردم اما روشن نشد بدون حرف از کشتی پیاده و پای برهنه از اسکله عبور کردم پلیس های نشسته داخل کیوسک از خروجم ممانعت نکردن هیچ کس چیزی نگفت انگار روحی بودم که کسی قدرت دیدنش رو نداشت با تاکسی به هتل رفتم وان رو پر از اب داغ کردم و گذاشتم درد مثل خنجر های کوچکی راهشو از درون استخوانهام به بیرون باز کنه خوابیدم نمیدونم چقدر زنگ تلفن از دور منو به دنیای هشیاری میکشوند ولی قصد تکون خوردن نداشتم اب داغ مثل همیشه نیروی منو برگردوند پایین رفتم ساعت نزدیک یک بود در رستوران هتل ناهار مفصلی خوردم از تاریکی و سرما عبور کرده بودم لباسم خشک بود و دمپایی حمام رو به پا داشتم وقتی بیرون اومدم دو مرد رو دیدم که منتظرم بودن با دست به در خروجی اشاره کردن توجهی نکردم و به سمت اسانسور رفتم مرد جوانتر به سرعت دوید بین من و اسانسور قرار گرفت و تعظیم کرد و به همون حالت موند با خشونت کنارش زدم و مانع سوار شدنش به اسانسور شدم به اطاقم رفتم با رسپشن تماس گرفتم که ببینم پیامی دارم گفتن شخصی به نام ارش بارها تماس گرفته حاجی هم دستوری برای ملاقات مجدد با انبار دار برام گذاشته بود میخواستم برای خرید کفش به بیرون برم اما نیم ساعت صبر کردم تا افراد شیخ رفته باشن وقتی پایین رفتم دیدم هنوز منتظرمن یک نفر دیگه هم اضافه شده هندی یا پاکستانی بودن هر کدوم تو هر دستشون یک جعبه کفش با در باز داشتن شش جفت کفش از دو مدل اما سه سایز سه تا چرمی سه تا اسپرت درست به رنگ کفش های قبلیم ابی تیره چهرشون حالت افرادی رو داشت که تمام عمرشون رو در بردگی و ترس سپری کردن نفرت من از مرتوح ربطی به این خدمتکارهای بیگناه نداشت تو نگاهشون میشد التماس رو دید احتمالا اگر موفق نمیشدن بدجوری تنبیه میشدن به سمتشون رفتم کفش اسپرت جعبه وسطی رو برداشتم رو مبل نشستم خدمتکار با عجله زانو زد که کفشو پام کنه دستش رو کنار زدم و پوشیدم کاملا اندازه بود با دست به حالت تعارف به در اشاره کردن از در بیرون رفتم اما اتومبیلها رو ندیده گرفتم با تاکسی به سمت انبار بیرون شهر حرکت کردم وقتی تاکسی وارد محوطه انبار شد کاروان ماشین های سیاه رنگ رو دیدم حتی تعجب هم نکردم انگار منتظر بودن به سمتشون برم اما ندیده گرفتمشون و به سمت دفتر رفتم مرتوح از دفتر بیرون اومد و پشت سرش عربی که صاحب انبارها بود با عجله بیرون دوید به سمت من اومد جلوم وایساد و سد راهم شد گفتم چرا منو به اینجا کشوندی ساکت موند گفتم این بار اخره که باهات کار میکنیم گفت نیازی به گفتن نبود نیم ساعت پیش شیخ اینجا رو از من خرید به خواسته ایشونه که هردومون اینجاییم با وجود عرب بودنش فارسی رو با لهجه اما خوب حرف میزد به اتومبیل اخری نگاه کرد یک لحظه بعد شیخ پیاده شد مرتوح با عجله به سمت پدرش رفت و جلوش وایساد و تند تند چیزی گفت شیخ یک لحظه به صورتش نگاه کرد سپس کشیده محکمی به گوشش زد و از کنارش عبور کرد یک قدم فقط یک قدم برداشت اما پیام واضح بود مرتوح رو ندیده گرفت و بهش پشت کرد پیشکار شیخ چیزی گفت مرتوح نگاهی به من کرد کفشهاشو در اورد به کناری انداخت و پیاده به سمت در خروجی و بیابون رفت با نگاه شیخ مرد دیگری به سمت من دوید و کیسه نقره ای رنگی رو به من داد داخلش یک موبایل نو از مدل اچ تی سی بود چند لحظه به هم خیره شدیم تو صورت شیخ هیچ احساسی نبود بدون حرف سوار ماشین شد و کاروان به بیرون حرکت کرد صاحب قبلی انبارها گفت حالا چی صلاح میدونید خیلی بد نگاهش کردم گفت به دستور شیخ من تا پایان سفرتون راننده شما هستم شبها هم که داخل هتل هستید من داخل ماشینم میخوابم گفتم نیازی نیست با وحشت تمام گفت رحم کن من زنوبچه دارم واقعا ترسیده بود تعجب کردم اما حالم بهتر بود پس از عبور از دره سایه ها حالا انگار گرمای صحرا به من زندگی میداد ماشین روشن نمیشد صبر کردم تعمیرش کرد پرسیدم چرا اتومبیلت مثل ماشینهای شیخ مخصوص صحرا نیست جواب داد گفت اون ماشین هایی که شما دیدی هر کدام اینجا صدو شصت هزار دلار قیمتشه و در خود امریکا صدو هشتاد هزار دلار قیمت دارن یعنی با یک حساب سر انگشتی کاروان شیخ بیشتر از یک میلیون دلار قیمت داشت برام تعریف کرد بین ثروتمندان دبی معروفه که یکبار بعد از یک مهمانی وقتی کاروان شیخ برای سوار کردنش میان تاجر دیگه ای بهش میگه کاروان اتومبیلهای خود رئیس جمهور امریکا اینقدر ون اس یو وی نداره چه خبره این همه ماشین شیخ با خونسردی تمام جواب داده بود کاروان اون متشکل از هشت تا اس یو وی است که حتی یکیشم مال خودش نیست من نه تا دارم که تک تکش مال خودمه اسم منو با اون تو یک جمله نبر خدا این بچه های خوزستانو ساخته برای رو کم کردن سر راه یک مقدار خرید کردم عصر هم ارش اومد دنبالم سوار ماشینش شدم و با دست به صاحب قبلی انبارها اشاره کردم که بره ارش تو راه میگفت زنش از بچگی ارزوی معلم شدن داشته گفت یه مدرسه شبانه روزی هست که معلم میخواد امشب شام بیا خونه ما با اون هوش جهنمی و زبون شش متریت قانعش کن از شرکت بره واونجا کار کنه گفتم چه فرقی برای تو داره گفت کارمندای شرکت دخترای بی نهایت خوشگلی از ملیت های متفاوتن اما زنم نمی زاره حتی باهاشون حرف بزنم یا از صدمتری بهشون نزدیکتر بشم میزشو گذاشته تو اطاق کارم درست روبروی من مثل افسر نگهبان شخصیم مواظبمه جم نخورم دستشویی هم میرم وقتی میام بیرون میبینم تو راهرو منتظرم وایساده با هم برگردیم اطاق تو اون مدرسه استخدام بشه در هفته دو شب باید بمونه که یعنی تشکیل حرمسرای شخصیم تو شرکت هر هفته هم دو شب کامل عشقو حال دوازده ساله که بودم مادرم تحت تاثیر همسر همکار پدرم خیلی اصرار داشت منو بزاره یکی از این مدرسه ها تو یه کشور دیگه که پدرم به خاطر پولش مخالفت کرد پدر مادرم همیشه از اون تصمیمشون به عنوان بزرگترین اشتباه زندگیشون یاد میکنن میگن باید میزاشتیمت اونجا دیگه نمیومدیم دنبالت هیچکی منو دوست نداره درخواست ارش رو قبول نکردم گفتم حالا که ازدواج کردی دیگه ادم باش به یک مرکز ماساژ جدید رفتیم مردان جوان عرب تسبیح به دست نشسته بودن و ذکر میگفتن تا نوبتشون بشه و برن داخل مرتکب گناه بشن دختر محجبه فوق العاده زیبایی مسئول نوبت دادن بود ارش که دید نگاهش میکنم گفت این خودش ماساژ هم میده میخوای بگم همین باهات بیاد گفتم مگه میشه گفت اره یکی دیگشون میاد جای این وای میسه این میاد تو اطاقت گفتم چقدر میگیره گفت حرف مفت نزن تو اینجا مهمون منی اومدم تهران جبران کن چون قبلا وقت رزرو کرده بود زیاد معطل نشدیم ارش با دختر حرف زد بعد خودش منو به قسمت اطاقها راهنمایی کرد من داخل اطاقی شدم که شمارش رو ژتون دستم بود رو دیوار به چند زبان نوشته بود کامل لخت شوید حوله بپیچید دور خودتون و روی میز ماساژ دراز بکشید در باز شد من برای حفظ ظاهر زرتی مثل ندید بدید ها برنگشتم دختره رو دید بزنم بی حرکت موندم چند لحظه بعد حس کردم مایع سردی بین دو تا کتفم ریخته شد بعد یک ضربه محکم سیلی مانند رو بین دو تا کتفم حس کردم شاکی شدم رومو که برگردوندم سیاه پوست غول پیکری رو دیدم که انگار همین الان از چراغ جادو بیرون امده بود قبل از اینکه بتونم حرف بزنم ضربه دوم رو یک وجب پایین تر کوبید به فارسی و انگلیسی گفتم نزن سعی کردم از تخت پایین بیام دستمو گرفت و به پشت پیچوند وقتی دیگه تقلا نکردم ول کرد دوباره با کف دست کوبید معمولا کسانی که مشکل گردش خون دارن از این ماساژ استفاده میکنند ضربه های مداوم با کف دست مثل سیلی به کل بدن که باعث میشه خون به سطح پوست بیاد و مثل سرخ پوستا همه جات قرمز بشه البته معمولا به این محکمی نمیزنن و هر وقت که بخوای ماساژ رو متوقف میکنن اما فکر کنم ارش یک انعام حسابی به سیاه پوسته داده بود هدفش گرفتن انتقام کنسرتی بود که شب گودبای پارتیش برگزار کردیم خربرفت منم همش دعا میکردم کار به پایان خوش نرسه جوشن کبیر و بلد نبودم وگرنه مداوما میخوندم فوت میکردم به پشتم وقتی به اندازه چهارتا خر لنگ کتک خوردم سیاه پوسته رفت بیرون خوشبختانه کار به پایان خوش ختم نشد ولی قشنگ نیم ساعت کتکم زد اولین فکرم این بود که چند تا دختر خوشگل ماساژور صدا کنم بیان تو نازو نوازشم کنن حالم جا بیاد اما وقتی بیرون امدم دیدم همه ماساژورها مردن از این مراکز ک ی اسلامی بود لباس رو روی تن چرب پوشیدم یهو به فکرم رسید نکنه ارش پول نداده باشه خیلی زور داشت کتک بخوری یه پولیم بابتش بدی ارش برای دخترا خوب پول خرج میکرد اما هر بار رستوران میرفتیم نوبتش بود حساب کنه به بهانه دستشویی در میرفت این بود که بچه ها وقتایی که نوبتش بود اخر غذا میگفت برم دستشویی دست میکردن تخمشو سفت میگرفتن تا صورت حسابو نمیداد ولش نمی کردن یه دفعه سیروس تخم ارشو زیادی فشار داد کبود شد دوست دختر ارش ارام کبودی رو دیده بود گفته بود داری بهم خیانت میکنی اونم قسم پشت قسم که کار سیروسه پرسیده بود مگه شماها با هم سکس دارین اونم جریان رستورانو گفته بود که سر پول ندادن اینجوری شده باورت نمیشه از بچه ها بپرس ارام باور نکرد اومد سراغ من جریانو پرسید منم خیلی حق به جانب گفتم اینکه بره با یک دختر دیگه بخوابه میشه خیانت سیروس پسره درضمن شما فقط چند ماهه اومدی اینا چند ساله با همن یعنی اگرخیانتی هم درکار باشه ارش داره با شما به سیروس خیانت میکنه پس شما حق اعتراض نداری که البته بعدشم طبق معمول یادم افتاد یه کاری دارم و باید فوری برم از بین کامنت هایی که زیر داستانام نوشته شده کامنت جناب اقای مرموز تا انتهای زمان مثل خورشید می درخشه یعنی اگر یه لشگر روانشناس بیست سال رو مردم ازاران نامدار تحقیق میکردن مطلب به این خوبی دستگیرشون نمیشد ایشون فرمودن اینقدر که شماها میل به کیر کردن هم دارین میل جنسی ندارین به هر حال انگار پولو اول گرفته بودن و خطر گذشت دیدم ماشین سفید ارش اونور خیابونه یعنی هنوز کارش تموم نشده منتظر بودم بیاد بیرون سیاه پوسته و کل قبیلشو یکجا استخدام کنم تا خود صبح بزننش بعدشم زنده زنده بخورنش اما هرچی نشستم نیومد بعد دو تا پسر عرب رفتن اونور خیابون سوار اون ماشین شدن رفتن فهمیدم اون ماشین شبیه و همرنگ مال ارش بوده اون اسکل فرار کرده اینام جاش پارک کرده بودن اومدم بیرون صاحب قبلی انبارها که ما رو با ماشینش تعقیب کرده بود منتظرم بود منو رسوند هتل و بعدش فرودگاه روز بعد رو به خودم مرخصی دادم فرداش رفتم شرکت دیدم حاجی هم شب قبل از چین اومده خیلی راضی بود گفت گل کاشتی اون مشتری اصفهانی ده سال بود برام عقده شده بود به علاوه بالاخره نوبت من بود از الوندی مشتری بلند کنم مراجعه شود به ماجراهای مارکوس پولو اما اینا مهم نیست مهم شیخه گفتم یعنی چی گفت خیلی ازت خوشش اومده به خاطر پرسیدن راجع به تو به چین زنگ زد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم گفتم بله راجع به شراکت با شما حرف می زد یهو چشماش مثل این کارتونا شکل علامت دلار شد مثل دختری که بهش گفته باشن فردا شب قراره جاستین بیبر بیاد خواستگاریت با شوق گفت جدی خوب تو چی گفتی جواب دادم پیشنهادشو از طرف شما رد کردم فریاد زد چرا گفتم چون برای اینکار لازمه من یه سفر تحقیقاتی به یه کشور دیگه برم و اونجا باید رو تک تک کیسها حسابی تحقیق کنم که ماهها طول میکشه و کلی هزینه داره حاجی فریاد زد خوب برو هر جا که میخوای برو نگران خرجشم نباش اصلا همین الان زنگ میزنم برات بلیط می گیرم گوشی تلفنو برداشت در حال شماره گرفتن پرسید بلیط کجا رو میخوای با نیش باز گفتم تایلند متاسفانه ادب اجازه نمیده بقیه حرفای حاجی رو اینجا بنویسم رسیدیم به خط پایان شروع نوشتن همیشه برام اسون بوده اما خلق کردن یک پایان مناسب برای هر مجموعه کار واقعا سختیه یادمه زمان مدرسه که انشا مینوشتم همیشه جمله اولم این بود قلم در درست میگیرم و انشای خود را اغاز میکنم اینقدر اینو نوشتم تا این که یه روز معلممون که فکر کنم شب قبل مادرزنش اسباب کشی کرده بود خونشون و حسابی عصبانی بود دادش در اومد که اخه مگه بقیه با کون انشا مینویسن که تو هر دفعه میگی با قلم بچه ها جوری بهم خندیدن که مجبور شدم برخلاف میلم یه نقشه اساسی برای معلم مادر مرده بکشم و یه بلای درستو حسابی سرش بیارم البته منو که میشناسید اصلا اهل کرم ریختن نیستم اینا همش تاثیرات دورو وریامه پشت دریا شهریست دخترانش همه لخت سینه ها هشتاد پنج مردم شهر به گلنار چنان مینگرند که به الماس به یک شمش طلا بام ها جای تلسکوپ هاییست که به برجستگی ناز ممه مینگرند دست هر کودک ده ساله شهر کرستی رنگارنگ قایقی خواهم ساخت مثل خر پارو خواهم زد همه را خواهم کرد شاه شان خواهم شد کاندوم مردنیست سهراب جقی پی نوشت قایقم جا ندارد به هیچ وجه اصرار نفرمایید نوشته شاه
0 views
Date: March 7, 2019